82 زنان فراموششده باورم نمیشد آن دختر کوچولوی بانمکی که چندباری از پشت کابینهای ال م قات دیدهام، دخترش باشد. تا بخواهم چیزی بپرسم، خودش گفت: «میخواستم بندازمش. اما نتونستم. تا یک دکتر خوب پیدا کنه و ماماناینا را راض ی کنه دو هفته برن دوبی، بچهام 5 ماهش شده بود. دختر بود و تکونهاش را تو ی شکمم حس میکردم . بابام درباره اش که حرف زد فقط میخواست از دستش خالص بشه. انگار یک انگله که چسبیده به من و باید بندازیمش دور. من، اما داشتم حسش میکردم . مادرش بودم و بهش که فکر میکردم قلبم میلرزید. هی یاد خودم میافتادم که تمام این سالها مامان حتی نفهمید که چی داره به سرم میاد و گفتم من با بچهام اینکار را نمیکنم.» عرق ی که روی پیشانیاش نشسته بود را پاک کرد و از روزهایی گفت که میخواست بچه اش را نگه دارد: «اون دختر ترسوی بیچارهای ال که هرب یی سرش آمد، جیکش ال را درنیاورد، حا یه ماده شیر وحشی شده بود و میخواست بچه اش را نجات بده. اون ین البها موقع اص فکر نمیکردمکه وقتی به دنیا اومد، من، ی ه دختر ۱8 سالهی دستتنها با بچهای که پدرم، باباشه، چیکار باید بکنم؟ فقط میخواستم بچه ام زنده بمونه. میخواستم این بار جلوی بابام وایستم و نذارم هرکاری دلش میخواد بکنه. خیلی التماسش کردم. گفتم قسم میخورم هیچوقت بهکسی نمیگم این بچه از کجا اومده، یه چند ماهی من رو بفرست دوب ی ، بچه رو به دنیا میارم بعد هم یه داستانی میسازیم و به فرزندی قبولش میکنیم. یا ال اص میرم توی همون خانهای که دوبی داری بچه ام را بزرگ میکنم و نمیام ایران . قبول نکرد.گفت نمیشه. میدونستم که مثل همه این چهار سال، زورم بهش نمیرسه . دلم پر از کینه بود ازش و میخواستم انتقام بگیرم . انتقام خودم و بچهایکه توی شکمم بود و میخواست بکشدش. همون شبی که ماماناینا برای دوبی پرواز داشتند، سیانور خریدم و ریختم توی آبمیوهاش . فکر کردم، باباکه بمیره، همهچی را برای مامان تعریف میکنم. بعدش هم همون برنامهای که داشتم رو پیاده میکنم و بچه رو به دنیا میارم. فکر میکردم اگه مامان بدونه که همهی این سال ها بابا چه ب یی ال سرم آورده، حتما کمکم میکنه. حتی اگر کمکم هم نمیکرد ال حا دیگه ۱8 سالم بود و میتونستم
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2