84 زنان فراموششده پدر بزرگش هم عصبانی بود که دارد جلوی دادگاه و خبرنگارها آبروی خودش و خانواده را میبرد و از فردا «آدامس دهن بقیه میشوند.» تنها کسی که پشتش درآمده بود، مادرش بود: «هیچوقت نگفت که میدونسته بابا با من چیکار میکنه یا نه؟ هیچوقت نپرسید که همهی این سالها من چی کشیدم و چطوری تحمل کردم؟ اما وقتی بچه ام را توی زندان به دنیا آوردم. بچه را برد پیش خودش و گفت قول میده که یک لحظه چشم ازش برنداره و نگذارهکسی نگاه چپ بهش بکنه. برای بچه به اسم خودش شناسنامه گرفت و هرهفته میاردش ین ال هم مالقاتم. اص که اعدام نشدم را هم از مامانم دارم. اینقدر رفت و آمد و التماس مادربزرگ و پدربزرگمکرد تا آخرسر یه روز ال مادربزرگم اومد زندان م قاتم وگریهکنان گفتکه ما از قصاصت میگذریم تو یا اللکن، بذار اون دن هم بابات را ح آروم بگیره.» ت ا خواستم بپرسم که پس چرا هنوز اینجایی، همانطور که برایم چایی دوم را میریخت، گفت: «وقتی بخشیدنم،کلی نقشه ریختم که آزاد میشم و دست دخترم را میگیرم و میرم یه جاییکه هیچکس ما را نشناسه زندگی میکنیم. اما قاض ی اشد مجازات را برای جنبهی ِعموم ی قتل بهم داد و گفت چون مقتول، پدرت بوده، باید ۱0 سال توی حبس بمونی .گفت حرمت پدر واجبه و بچهای که با پدرش این کار راکرده به این راحتیها بخشیده نمیشه.» صدات درنیاد اسمش مینا بود و چند ماه پیش با ۱5 -۱0 زن جوان دیگر که از خیابان و پارک جمع شان کرده بودند تحویل زندان داده شده بود. میگفتند دخترفراریهایی هستند که خیلیهاشان حکم سرقت و موادمخدر هم در پروندهشان دارند. ه ی کلش به زنهای بیست و یکی-دوساله میخورد ولی عقلش اندازهی دختر پنجساله هم نبود. روزهای اول که فقط گریه میکرد و جیغ میزد و پشت بندش از زندانیها و زندانبان هاکتک میخورد . بعدش هم از صبح تا شب ال راهرو را با و پایین میرفت و با خودش حرف میزد و مامانش را میخواست. هم ی ن که کس ی طرفش میرفت هم، جیغ میکشید و آرام کردنش کار حضرت
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2