زنان فراموش‌شده

هشت زن، هشت روایت 85 فیل بود. هماتاقیهایش صدبار به زندانبان ها گفته بودند که «بابا این خُلوضعه و باید ببریدش دکتر» ولیکسی گوشش بدهکار نبود. آخرسر هم وقتی بعد از کلی اصرار فرستادندش به بهداری زندان، دکتر فقط قرص خواب آور و آرام بخش بر ای ش نوشته بود که بیشتر روز را بیفتد یک گوشه و خیره شود به ناکجا. هر روز، اثر قرص ها که تمام میشد، دوباره همان آش بود و همان کاسه. آنقدر بیقراری میکرد تا دوباره، به زور چند تا قرص دیگر بنشانندش روی تختش. فرد ای آن ش بی که با صدای جیغ و دادش همه را بیدار کرده بود، خانم صمدیان دستش را گرفت آورد داخل اتاق خودش و گفت: «مینا ال فع اینجا میمونه تا تکلیف اون دوتا لندهور معلوم بشه.» یکی از زنها میگفت فتانه و کتی نصفه شبی رفته بودند سراغش و مینا هق هق کنان ناله میکرد که «همهی تنم رو کبودکردن دیوونهها.» فتانه و کتی گنده تهای ال بند بودند و آمی جان، از قدیمیهای بند، همیشه حواسش بودکه به دخترهای جوان بگوید با آن دوتا جایی تنها نمانند، میگفت « همه اش دور و بر دخترای جوون تازهوارد میپلکن و خودم یه بار دیدم کتی داشت به زور از یه دختره لب میگرفت.» توی بند هیچ کس محلکتی نمیگذاشت، اما همه از او حساب میبردند. طور ی که وقتی سرش را کرد توی اتاق و گفت: «خانم صمدیان این دختره را بده دست من باید ادبش کنم» فقط آمی جان جرئت کرد مینا را بنشاند کنار دست خودش و بگوید : «برو تا اون روی سگم بلند نشده.» م ی نا، پشت آمی جان قایم شده بود و هقهقکنان میگفت: «دوباره میخواد ال بزندم. من اص همین جا میمونم . تو رو خدا نذارین ببردم.» کتی همان طورکه جلوی در ایستاده بود و چوبش را تکان میداد، میگفت: «خب اگه خلوضعی درنیاری و امان همه را نبُری، مریض که نیستم کتکت بزنم.» بعد هم رویش را کرد طرف خانم صمدیان و گفت: «دیشب اینقدر الکی جیغ میزد، نمیگذاشتکسی بخوابه، ما هم بردیم بستیمش توی دستشوییکه

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2