راو ی زندانی است رو ای ت آخر: ۴۵ روز در بند نسوان رو ای ت من از 45 روز زندگی در بند زنان زندان اوین، میتواند با تصویری از اولین صبحی که چشمهایم را در زندان باز کردم، شروع شود: ساعت هشت صبح 28 آبان ۱۳86 که با صدای رفت و آمد زن ها، چشمم را باز کردم، همه چیز برایم آشنا بود. اول مثل همان حسی بودکهگاهی آدم فکر م ی کند ال انگار قب اینجا بوده. اینجا، یا جایی درست شبیه اینجا. چ ی ز ی که از طبقهی دوم تخت آهنیام میدیدم، درست شبیه جایی بود که ِهمان شب طو ی الن ۹ سال پیش دیده بودم. همان شبی که دوتا غریبه، من را ال ال کورمالکورمال از یک راهپلهی طو نی با بردند. چشمهایم را با یک روسر ی ضخ ی م بسته بودند و هیچجا را نمیدیدم. یکیشان دستم را محکمگرفته بود و من را جلو میبرد و صدای پای آن یکی را از پشت سرم میشنیدم. پله هاکه تمام شد، اول صدای هیاهو بود، بعد باز شدن یک در، بعد سکوت محض و بعد، صدای دری که پشت سرم قفل شد. روسری را که از روی چشمم کنار زدم، پ ی ش از هرچیز چشمهایی را دیدم که به من خیره شده بودند. چشمهای خیرهی زنهایی که چادرهایگلگلی رنگ و رورفته سرشان بود و هرکدام مشغولکاری
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2