زنان فراموش‌شده

۹0 زنان فراموششده بودند. یکی داشت گوشهی اتاق رخت پهن میکرد و آن یکی کمی آن طرف تر بچه ای را روی پایش میخواباند . چندتاییشان داشتند بافتنی میبافتند و ب ی شترشان ردیف کنار هم نشسته بودند و هیچ نمیکردند. اتاقک در کوچکی به یک راهرو داشت و دو تا از زن ها کف زمین راهرو نشسته بودند و سیگار میکشیدند. کمی دورتر از آنها هم زنی صورتش را به د ی وار راهرو چسبانده بود وگریه میکرد. گیج و حیران و بهت زده، دنبال کسی میگشتم که به من بگوید اینجا کجاست و این زن هاکه هستند؟که از خواب پریدم . خواب به همین روش نی و وضوح ماند گوشهی ذهنم تا ۹ سال بعد که در 2۷ سالگی، چشمم را در بند عموم ی زنان در زندان اوین باز کردم. رفت و آمد زنهایی که بعضیشان چادر رنگی به روی سر و شانه داشتند. تشت لباسی کهگوشهی اتاق دمر بود.کیسههای ال پ ستیکی آویزان از میخ دیوار که با لباس و خرت و پرتهای دیگر پر شده بودند. کتری بزرگی که بخار آب جوش از لولهاش بیرون میزد و دخترک بیست وچندسالهای که لم داده بود به لبه ی تختش...حتی زنهایی که به ردیف جلوی تختهایشان نشسته بودند، همه تصویری شفاف، از آن خواب مبهم ۹ سال پیش بود. اما نه، این روایت باید از آخرش شروع شود. از همان آخرین دقیقههایی که زندهترین تصوِیر من از خودم، از خود زندانیام در بند زنان زندان اوین است. از م نی که هرچه لباس داشتم، تنم کرده بودم و چسبیده بودم به لولهی آب داغ ی کهگوشهی راهرو بود. زیپ کاپشنم را تا زیر گلویم یده ال کش با بودم، شلوار گرمکن سبزم را روی جین آبی کم رنگم پوشیده بودم، هر سه تا جورابهایم را پاکرده بودم و هنوز سردم بود. جلوی چشمهای من زندگی ادامه داشت. صف تلفن مثل همیشه شلوغ بود، طنابهای هواخوری پر از لباسهای تازه شسته شده بود و حتی صدای دعوا و ج ی غ و داد زن ها هم مثل همیشه شنیده میشد . انگار همه بدون اینکه چیزی به هم بگویند، تصمیم گرفته بودند، فراموشی بگیرند و خیلی زود، بدون یک

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2