۹2 زنان فراموششده اولین صبحی که چشمم را زیر سقف زندان باز کردم، نیمخیز روی تخت نشسته بودم و خیره شده بودم به هیاهوی زن ها، که آمی جان، زن شصتوچندسالهای که دیشب مالفه و بالش به من داده بود، صدایم کرد و با خنده گفت: «نمیخوای از تخت بیای پایین؟ اینجا تنبل خونه ی شاه عباس نیستها، زندونه.» آن ج ا زندان بود، بند عمومی نسوان زندان اوین و من، زندانی شماره 8۷8۷54 بودم. این را روی ال پ ک مشکی فلزی نوشته بود که به محض ورود به اوین بهگردنم انداختند و درست مثل خالفکارهای حرفهای توی فیلمها، سه بار از جلو و چپ و راست، عکسم راگرفتند. ماش ی ن که از همان در آبی بزرگ زندان اوین وارد شد و چند دقیقه بعد جلو ی ساختمان پذیرش زندانیها ایستاد، سرباز ی که تازه پشت لبش سبز شده بود من را از مأمورهای امنیتی یل الب، تحو دادگاه انق گرفت. بعد از انگشت نگار ی و عکاسی و ثبت مشخصات هم تحویل دوتا دخترجوان چادر مشک ی به سر داد که کیف و بدنم را بگردند. کیفم را که میگشتند کلی وسایل به قول خودشان ممنوع از میوهی خشک و آجیل گرفته تا ماتیک وکرم صورت و مداد چشمم را روانه سطل آشغال کنار دست شان کردند. هرقدر هم گفتم ال خودم قب دیدهام که زنهای زندانی لوازم آرایش دارند و اگر ممنوع است پس آنها از کجا آورده بودند؟ جوابم را ندادند. شب قبلشکه حدس نزدیک به یقین داشتم بعد از بازجویی، بازداشتم میکنند، یک نیمچه ساکی برای خودم بسته بودم. صبحکیف لوازم آرایشم را هم برداشتمکه اگر ماجرا جدی شد و زیاد در زندان ماندم، حداقلگاهی آرایش کنمکه افسردگی نگیرم. همه اینها را هم برای آن دو تا مأمور گفتم که خب نتیجه نداشت و یکیشان ال با بداخ قی گفت «مهمونیکه نیومدی خانوم، اینجا زندانه.» لعنتیها واقعا زندانیام کرده بودند، خودم اما هنوز ماجرا را جدی نگرفته بودم. انگار مثل دفعه قبل باشد که از طرف روزنامه آمده بودم تا از زندانگزارش بنویسم. یا حتی مثل ۱۳ اسفند سال قبلشکه چند روز مانده به هشت مارس و روز جهانی زن، ۳۳ نفری جلوی دادگاه انقالب بازداشت مانکرده بودند و کنار
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2