۹6 زنان فراموششده هنوز روی تخت جابه جا نشده بودم که آمنه خانم که زندانیها «آمی جان» صدایش میکردند، همان یک لیوان چای ولرمی را که از جیرهی صبح ته السکش مانده بود، برا ی من ریخت. زن ف هاکه نشستند دورم و شروعکردند به پرسیدن از خودم و جرمم، آمی جان با لهجهی شمالیاش برایشان تعریفکرد که «این از همون سیاسیهاییایه که پارسال دم عید هم گرفته بودنشون و برای زن هاکار میکنن»، بعد همان طورکه داشت دنبال قند توی بساطش میگشت از من پرسید «این بار هم برای همین چیزا آوردنت اینجا دیگه، آره؟» کله ام را که تکان دادم، منتظر جوابم نماند و شروع کرد برای تازهواردهایی که اسفند ماه اینجا نبودند، تعریف کردن که « 40 -۳0 نفر ی بودن ماشاال، نصفشون را شب آخر آوردن همین سوئیتهای پایین، ما از صدای سرود خوندن و به در کوبیدنشون فهمیدیم. خیلیهاشون هم مثل همین دختره روزنامهچی بودن. وکیل چندتا از بچهها هم بینشون بود. چهار شبی بودن و آزادشونکردن. این بار هم زود آزاد میشی مادر، غصه نخوریها.» غصه نمیخوردم.گیج بودم و همهچیز عجیب وغریب بود. جایی بودم شبیه هیچجا. جایی که مناسباتش با زندگی روزمرهی من و آدمهای اطرافم هزار فرسنگ فاصله داشت. ی ک طرف زندان بود و درهایی که به رویت قفل شده بود و آن طرف دیگر، آن طرفی که برایم مثل سرزمین عجایب بود، زنهایی بودند که سالهای سال با کوله بار رنج ها و داستانهای باورنکردنیشان در این اتاقکهای به هم چسبیده و راهروهای تودرتو زندگی کرده بودند. روزه ای اول، بیشتر از آنکه زندانیای باشم که محبوس شده، روزنامهنگار خوشبختی بودم که شانس زندگی کردن در زندان زنان و تجربهی بیواسطهی زندگ ی با زنانی که سالها درباره شان نوشته را به او داده اند. روزنامه نگاری که ای ن بار برای یک دیدار رسمی چند ساعته، همراه با رئیس کل زندان و چند مأمور همراهش، به زندان نیامده است. این بار تختی، وسط تختهای آهنی بند زنان داشتم،کنار سفره آنها مینشستم، مثل بقیه، روزی ۱0 دق ی قه اجازه استفاده از تلفن عمومی بند را داشتم و کنار آنها باید ساعت ها در صف سوپر زندان
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2