۹8 زنان فراموششده بود، نگاهمکرد وگفت: «ای کاش عدالت برای همهی زنها اجرا شود» و رفت. شعار نمیداد. زیر تیغ اعدام بود. دیده بودکه آدم ها چطور از چند قدمیاش ال میروند با ی چوبه ی دار و هیچوقت برنمیگردند. اما بیشتر از آن که از زندانی بودن خودش و سایهی لعنتی آن چوبهی داری که چهارشنبهها علم میشد کالفه باشد، از این قطار اعدامی که سر ایستادن ال نداشت ک فه بود. شاید برای همین بود که آن طور با فاصله به سایهی پهن شده اعدام روی زندگیاش و به منی که میدانست یکی مثل بقیه زندانیها نبودم، نگاه میکرد. برایکبری و برای خیلی دیگر از زندانیها، من هم فرق چندانی با هنرپیشهها ّو خیرهایی که گه گاه در جشن ها و مناسبتها، سری به زندان میزدند و کمک ی میکردند، نداشتم. از نگاه زندانیها، همهی این کارها فقط برای ارضای حس ن ی ِکوکاری «بازدیدکنندگان» بود. زندانی ها هم نه آدمهایی مثل آنهاکه بیچارههایی بودند که دل این «آدم خوبا» برایشان میسوخت . فقط از دست هنرپیشهها و آدمهای ّخیر عصبان ی نبودند، به روزنامه نگاران هم همین حس را داشتند. از اینکه زندگیشان، زندگی تلخ و واقعی که ثانیه به ثانیه با آن دست وپنجه نرم میکردند و اغلب مغلوبش میشدند، اینطور سوژهی کار یا تسکین عذاب وجدان کسی باشد، آزار میدیدند . آزار میدیدند و چون قدرتی برای ابراز ناخشنودیشان نداشتند، به روش خودشان، با نادیده گرفتن کسانی که میخواستند آنها را سوژه کنند یا با ساختن داستانهای سوزناک برای درآوردن اشک بازدی دکنندگانشان، از آنها انتقام میگرفتند. همهی اینها را روزهای آخر زندان فهمیدم. وقتی که بعد از 45 روز، بارها و بارهاکنارشان اشک ریخته بودم، ترسیده بودم، مریض شده بودم وکابوس دیده بودم. وقتی که موقع تب و لرز، همان یکی دو قرص شان راکه آنجا غنیمت بود به من داده بودند، وقتی موقع روانه شدن برای بازجویی دستم راگرفته بودند که پاهایم نلرزد. وقتی نگران ی مادرم را پشتکابین ال م قات میدیدند و وقتی با هم دو شب اعدام را تا صبح لرزیدیم و اشک ریختیم و صدایمان به جایی نرسید. همهی اینها، همهی این تجربههای مشترک ی که با همگذراندیم، با وجود فاصلهی عمیقیکه همچنان وجود داشت، هم ما راکمکم بههم نزدیک کرد و هم ترسی
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2