راوی زندانی است ۹۹ راکه روزهای اول پا به پای هِیجان تجربه ی زندان عمومی، در من ریشه دوانده بود، کم رنگکرد. دو هفتهی اول بازداشت تا قبل از دستگیری جلوه جواهری، یکی دیگر از ال فعا ن حقوق زنان در کمپین یک میلیون امضا و انتقال او به بند عمومی زندان و تخت با ی ال سر من، همه چیز با همهی تجربههای قبلی زندگیام متفاوت بود. با اینکه قبال در اسفند ۱۳85 یک شبانهروز را در بند عمومی همین زندانگذارنده بودم، اما آن بار سه نفر بودیم و میدانستیم که ۳0 نفر دی گرمان چندقدم آن طرف تر در بند 20۹ اوی ن و انفرادیهای پایین زندان عمومی هستند و نمیتوانند ما را زیاد اینجا نگه دارند. آن یک شبانه ال روز، اص یکی مثل بقیه زندانیها نبودیم و سپر دفاعی و حمایتی که دورمان بود، آن قدر محکم بود که واقعا نظارهگری بیش نبودم. ای ن بار اما، تنها بودم. هیچ شناخت دست اولی از زنانی که اتهام قتل، سرقت، اعتیاد، قاچاق و روسپیگری را به دنبال خودشان میکشیدند، نداشتم و هیچوقت حتی با زنی مثل آنها هم کالم هم نشده بودم. ازشان میترسیدم و دلم برایشان میسوخت و این ترس و دلسوزی من را از آنها دورتر میکرد. عمر ترسیدن از زنهایی که سرشان را چند سانتیمتر آنطرف تر از من روی بالش میگذاشتند، اما خیلی طو ی الن نبود. همین که شروع کردیم به تعریف کردن قصههای زندگیمان برای همدیگر، دیگر مهم نبود توی پرونده شان به چه متهم شده اند. آدم بودند. یکی مثل من و همهی آدمهاییکه بیرون زندان میشناختم. خیلیهاشان به خصوص آنهایی که مرتکب قتل شده بودند و اغلب هم قتل شوهران شان، قبل از این، پایشان به ک ی النتر محل هم باز نشده بود. حتی دزدها و معتادها و منکراتیها هم ترس نداشتند و اغلب با خشونت کردن به دیگران یک دیوار محافظتی دور خودشان میکشیدند که امن بمانند. خیلیهاشان به خصوص زندانیهای مالی، زنهای معمول ی بودند که سر یک پیچ، مسیر زندگیشان عوض شده بود و پرت شده بودند گوشهی زندان. سر ی ک هفته نشده دیگر از زنهای دور و برم نمیترسیدم و فقط موقع دعواهای هرچندساعت یکبارشان پناه میبردمگوشهی تختم و خودم را جای
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2