زنان فراموششده قصهی زندانِیان بند نسوان
زنان فراموششده قصهی زندانِیان بند نسوان مریم فومنی
کتابهای آسو زنان فراموششده قصه ی زندانیان بند نسوان نویسنده: مریم فومنی طرح روی جلد از کیوان مهجور ناشر: بنیاد تسلیمی سانتا مونیکا ــکالیفرنیا چاپ نخست: ۱۳۹۷ شابک: 0 ـ ۷2 ـ ۹8۱۹۷4 ـ ۳ ـ ۹۷8 همه ی حقوق برای ناشر محفوظ است.
به راحله زمانی و راحله ذکایی که قول داده بودم قصهی زندگی شان را بنویسم و نشد که بمانند و بخوانندش
فهرست قبل از شروع ................................ ................................ ۱۱.......... هشت زن، هشت روایت ................................ ۱5........................... راحله ................................ ................................ ۱5.......... چشمهای بازمانده در گور ................................ 26................. دست ه ای ش را در باغچهکاشت، سبز نشد ۳۳.............................. من قاتلش نی ستم، خودشم ................................ 4۱................. فریاد زیر آب ................................ 50................................. من فقط دفنشکردم ................................ 60........................ دلم برای بابام تنگ شده ................................ ۷4.................... صدات درنیاد ................................ 84................................ راوی زندانی است ................................ 8۹................................... رو ای ت آخر: 45 روز در بند نسوان ................................ 8۹........ زندان اوین جایی شبی ه خودش ................................ ۱0۷.......... کاغذهایی از بند نسوان ................................ ۱۱۷........................... خانم رئیس ................................ ۱۱۹................................. شکست یک زندگی شیشهای ................................ ۱25............ زندانیان بینقاب ................................ ۱2۹.......................... به کس ی نگو ایدز دارم ................................ ۱۳۳..................... شوهرم به خاطر چک من را انداخت زندان ۱۳۷...........................
قبل از شروع این مجموعه روایت از زندان زنان، بیشتر از هرچیز، وفای عهدی است به قولی که به هم بندانم برای نوشتن از زندگی هایشان داده بودم. از دی ماه ۱۳86 که از زندان آزاد شدم تا وقتی که این روایت ها نوشته شوند، ۱0 سالی طول کشید. ماجرای زندگی هرکدام شان را بارها و بارها نوشتم و خط زدم و دوباره از اول شروع کردم. هرچه می نوشتم، نمی توانستم تمام آنچه را در زندان و زندگی با زندانیان زن تجربه کرده بودند، به تصویر بکشم، اما قول داده بودم. قول داده بودم و هربار که یکی شان باالی چوبه دار می رفت، خودکشی می کرد، یا از سرطانی که در زندان به جانش افتاده بود، می مُرد، قولم بیشتر از همیشه روی شانه هایم سنگینی میکرد. باید می نوشتم شان و سرانجام وقتی دیدمکه توان نوشتن از «زندگی»شان را به عنوان یک روزنامه نگار ندارم، «قصه» شان را نوشتم. چشم هایم را بستم و فکر کردم همه زندگی هایی که این زن ها در دوسوی دیوارهای بلند زندان پشت سرگذاشته اند، فقط یک قصه بوده. بخش اول این کتاب، با عنوان «هشت زن، هشت روایت»، داستان های زندگی هشت زنی استکه در 45 روز بازداشتم در اوین، با آنها هم بند بودم. به غیر از راحله زمانی و راحله ذکایی، هیچ کدام از اسم ها واقعی نیستند و
۱2 زنان فراموششده داستان ها، گاه در بستری از بهم آمیختن خیال و واقعیت و گاه با کنار هم چیدن تکه های زندگی چندین زن زندانی نوشته شدهاند. راحلهها می خواستند سرگذشت واقعی زندگی شان را با نام خودشان بنویسم و نوشتم. داستان اول با نام «راحله»، زندگی راحله زمانی است و داستان سوم با نام «دست هایش را در باغچهکاشت، سبز نشد» روایتی از زندگی راحله ذکایی است. بخش دوم با عنوان «راوی زن است»، روایت های من از سه تجربه ای است که در بند عمومی زنان زندان داشتم. بار اول، اسفند ۱۳84 به عنوان روزنامه نگار و برای تهیه گزارش به بازدید بند عمومی زنان در زندان اوین رفتم و چند ساعتی را آنجا بودم. بار دوم، اسفند ۱۳85 ، به همراه ۳۳ تن از فعاالن جنبش زنان در تجمعی که مقابل دادگاه انقالب برگزار شده بود، دستگیر شدم و یک روز از چهار روز بازداشت را به بند عمومی زنان فرستاده شدم. و بار سوم، زمستان ۱۳86 ، هنگامی که به دلیل عضویت در تحریریهی وب سایت های «مرکز فرهنگی زنان» و «کمپین یک میلیون امضا برای تغییر قوانین تبعیض آمیز» بازداشت شدم، برای 45 روز در بند عمومی زندان زنان حبس بودم. بخش سوم این کتاب با عنوان «کاغذهایی از بند نسوان»، نیز نوشته های پنج زنی است که وقتی شنیدند در حال مصاحبه با زن های زندانی هستم و می خواهم قصه های زندگی شان را بنویسم، سراغم آمدند. قصهی زندگیشان را خودشان نوشتند و گفتند که این ها را هم چاپکن. آن چه در این بخش آمده، تایپ شده ی همان نوشته ها استکه در کنار تصاویر دستنوشته ها منتشر شده است. ثبت آنچه از زندگی زنان زندانی دیده بودم، از نخستین روزهای پس از آزادی ام شروع شد، اما سال ۱۳۹5 بود که با بازنویسی آنچه از قبل نوشته بودم و نوشتن روایت های جدید، این مجموعه باالخره آماده انتشار شد. برای نوشتن این داستان ها بیش از هرچیز، قدردان زنان هم بندم در زندان
قبل از شروع ۱۳ هستم که با اعتماد به من، قصه های زندگی شان را برایم تعریف کرده و اجازه انتشار آن را دادند. همچنین سپاسگزارم از امین ضرغام و بهروز آفاق عزیز که با پشتیبانی بی دریغ شان، زمینه ساز بازنویسی و تکمیل این مجموعه شدند و در تمامی مراحلکار با نظرات حرفه ای و همراهی دلگرم کننده شان در کنارم بودند. سپاس دیگرم از پروین اردالن، شهاب میرزایی، معصومه ناصری و سپینود ناجیان است که قبل از انتشار، برخی از این داستان ها را خواندند و نظرات حرفه ای شان را با من در میانگذاشتند. مریم فومنی بهار ۱۳۹۷
هشت زن، هشت روایت راحله ساعت ۱0 صبح مثل هرروز،کلید سوپر ی بند را از شهال گرفت و رفت پشت دخل. آن روز نوبت زندانیهای مواد مخدر و سرقتی بود. نوبت خری دشان را از عصر انداخته بودند به صبح و خمار و خواب آلود، داد و بیداد میکردند که «دو ساعته اینجا معطل شدیم و اگه همین الن در سوپر ی ب از ا نشه، شیشههای دفتر ر یی س زندان رو میاریم پایین .» راحله، بعد از اینکه چندنفری با مشت به در آه نی سوپر کوبیدند، سرش را از پنجره بیرون آورد و با صدای آرامی که فقط ی ک ی دو نفر جلوی صف شنیدند، گفت: «دو دقیقه صبر کنین این تن ماهیها رو از کارتن دربیارم، بعدش راهتون می اندازم.» همینکه «اعظم دوبنده» از ته صف خودش را رساند جلو و مشتش را باال آورد که بکوبد توی شیشه، صغرا خانوم طوری که صدایش به اعظم برسد اما راحله نشنود،گفت: «نکن تو رو خدا، دیشب حکمش اومده، توی حال خودش نیست بیچاره.» تو ی حال خودش بود راحله. همیشه همینطور بود. نگاهش که میکردی نمیشد بفهمی خوشحال است یا ناراحت، نگران است یا ذوق زده. مثل همیشه
۱6 زنان فراموششده مانتو شلوار طوسی تنش بود. با روسری قهوهای که توپتوپهای مشکی داشت. داخل بند همکه میرفت این مانتو و روسری تنش بود. حتی توی اتاقش. حتی آن وقتهایی که چمباتمه میزد گوشه ی تختش و برای بچههایش ژاکت و دستکش میبافت. اعظم دو ال بنده حا خیره شده بود به راحله و همان جلوی در سوپری داشت آخرین سیگاری که برایش مانده بود را دود میکرد و وسط هر دود نچنچ میکرد: «زن بیچاره حتما تخماش جفت شده از ترسکه اینطوری هرکارتن را دو قرن طول میده تا باز کنه.» زنی که روسریاش را از پشت گره زده بود و چادر گلگلیاش افتاده بود روی شانه اش، پشت سر اعظم دم گرفته بود که «طفلکی خ ی ل ی جوونه. خداکنه به بچههای صغیرش رحمکنن.» همین که یکی از وسطهای صف گفت: «بیخود دل تون نسوزه، خودش بچه هاش را یتیم کرده.» مهین ال خانوم که از گنده تهای زندان بود، با صدای بلند، طوری که همه بشنوند،گفت: «جنایت که نکرده، شوهرش راکشته.» صف که از خنده منفجر شد، یکی با صدای بلند داد زد برای آزادی همهی زندانیها صلوات که غائله ختم شود. صلوات تمام نشده، یکی از زن ها شروع کرد ریز ریز تعریف کردنکه سه سال پیش راحله، شوهرش را تکه تکه کرده و انداخته تو ی بشکه. «راحله؟ عمراً؟ شلوارش رو هم بلد نیست ال با بکشه، چطوری مرتیکه رو تکه تکه کرده. باز فاطمه خانوم رو بگی یه چیزی، آدم باورش میشه ماشالله با اون هیبت و هیکل.» یکی بهش سقلمه زد که «تنت میخاره باز؟ هنوز جای مشت و لگدای سه روز پیش که از فاطمه خانوم نوش جان کردی خوب نشده ها.» زری، دخترک ۱۹ -۱8 سالهای که سر کل کل با گشت ارشادیها بازداشت شده بود، زد زیر خنده که: «چیزی نگفتم بابا. داشتم ازش تعریف م ی کردم ال . من اصو عاشق این زنهاییام که میزنن شوهراشون رو لت و پار میِکنن. ایوَل بهخدا.» صد ای یکی ال رفت، خنده دخترها که با از اون وسط گفت: «نخند مادر، سرت میاد بخدا» و هرکس از یک گوشه شروع کرد به تعریف داستانهای
هشت زن، هشت روایت ۱۷ سوزناکی که در زندان شنیده و ممکن بود روزی سر این دخترها هم بیاید. راحله بعد از نیم ساعت تازه پنجرهی سوپر ی را باز کرد. هر کس دیگری ای ن طور کار میکرد، بند پایینیها دماغش را خرد کرده بودند. آن روز اما همه ساکت بودند. حکم راحله رفته بود برای اجرای احکام، هر چهارشنبهای میتوانست آخرین روزش باشد. تا اولین چهارشنبه فقط شش روز مانده بود. خودش اما یک طوری بودکه انگار عین خیالش نیست. صبحها میآمد سوپر، جنس میفروخت و عصرها روزنامه پخش میکرد. برای هیچکس هم قصهاش را نمیگفت. قصه اش را فقط یک بار همان سال اولی که آمده بود اینجا، برای م ی ن ا گفته بودکه همزبانش بود و داروهای بند را پخش میکرد. *** از دیشب که خانمکمالی گفت از اجرای احکام برام نامه اومده، هرجا میرم همه نگاهم میکنن و پچپچ میکنن . اون موقعکه عروس شدم هم همینطوری بود. ۱4 سالم بود اما آنقدر ریز بودم که اصال به چشم نمیومدم . روزی که از دهات بغلی مال آوردن عقدم کنه، نشونده بودنم با ی ال اتاق، یک چادر سفید انداخته بودن روی سرم و همه نگام میکردن. من از اونطور نگاه کردنشون ترسیده بودم. از عباس که میگفتن دیگر شوهرته هم ترسیده بودم. تازه سربازیاش تموم شده بود و موهاش هنوز خوب درنیامده بود. تنهاکسی بود که نگام نمیکرد. نه اون روز، نه اون موقعایی که هر شبکتک میخوردم که چرا دست و پا چلفتیام، نه بعدترها که بچهی اولم رو زاییدم و دست بهم نمیزد و میگفت چاق شد ی . از پشت موهام را میپیچید توی دستش و طوری کلهم را میزد به د ی وار که چشمش به من نیفته . موهام رو هم که کوتاهکردم، از پشت طوریکه چشم به چشم نشیم هلم میداد توی پلهها. بچه که بودم از پله میترسیدم. نردهها رو میگرفتم ال و هرطور بود با میرفتم اما جرئت نمیکردم بیام پایین. پلههایی که از آشپزخونه به تک اتاق زیر شیروونی میرفت، آهنی بود، یک چیزی شبیه نردبون که یک طرفش حفاظ آهنی داشت
۱8 زنان فراموششده و اون طرف دیگهاش نه. همیشه میترسیدم پام لیز بخوره و وسط زمین و هوا آویزون شم و دستم به هیچ جا بند نباشه. اولین باری که از پله ها هلم داد تازه رفته بودیم تهران، ویدیو خریده بود و فیلم سوپر میدید. وقتی گفتم نبین، افتاد به جونم. محکم مشت میزد توی سینهم و من دستم رو سفت از نرده گرفته بودمکه نی فتم از پله ها، افتادم اما. یکی یکی پله ها را قل خوردم، پلههاکه زیر پام یکی یکی خالی میشد، صداش توی سرم میپیچید که داد میزد نمیخوامت، زشت ی . *** قد بلند و چهارشانه بود، با یک طور زیبایی وحشی، مثل زنهای عشایر که چارقد بهکمر میبندند و میپرند روی اسب. جسارت وحشی آن زن ها را نداشت اما. هر یک جملهایکه میگفت بیست بار عذرخواهی میکرد. اولین باری که دی دمش، تازه آورده بودنش اینجا . کز کرده بود یک گوشه و مثل بید میلرزید . سه روز بودکه یک کلمه هم حرف نزده بود و حتی نگفته بود ک ه تب ک رده. قرص تب بر که برایش بردم به شوخی گفتم «سنین دیلین یخدی ببم جان؟» 1 ی ک دفعه زبان باز کرد و گفت: «دیلیم وار باجی، هِچکس تورکی ب ی لمز بورا.» 2 ترک بود و یک کلمه فارسی نمیفهمید . وحشت کرده بود وسط ای ن همه هیاهو و داد و بیداد به زبانیکه نمیفهمیدش و همان یک ذره سرزبانی که به ترکی داشت هم خشک شده بود. شروع که به ترکی حرف زدن کردم، دستم راگرفت توی دستان داغش و زد زیر گریه و به ترکی گفتکه «حاال چه خاک ی به سرم بریزم من؟ بچه ال هام را چهکنم؟کجان ا ن یعنی؟» ازشکه پرسیدم چرا آوردنت اینجا؟ نمیدانست. تا ۱4 سالگی خانه پدر و مادرش در یک دهات دور افتاده بدون مسجد و مدرسه در اردبیل بود و بعد هم شوهرش داده بودند به یکی از پسرهای همان دهات و رفته بود خانه 1 . تو زبون نداری بچه جان؟ 2 . زبون دارم خواهر، ولی اینجاکسی ترکی بلد نیست.
هشت زن، هشت روایت ۱۹ پدرشوهر و مادرشوهر. یک بار که دوتایی بیخواب شده بودیم، تا خود صبح نشست به تعریف که چرا از اینجا سردرآورده: «اولهای عروسیمون توی دهات زندگی میکردیم . اونجا که بودیم، فقط کتک بود. یه بار همچین زد بی هوش شدم. یه بار دیگه ساعت ۱2 شب بود. اینقدر کتک خوردمکه رفتم خونهی بابام، چهار کوچه اون طرف تر بود. اونجا هم پدرم زد توی گوشم که چرا نصفه شب از خونه زدهم بیرون و بساز نبودم. گفت برو همون جاکه بودی . برگشتمکه خونه، شوهرم خوابیده بود. با پدرشوهر و مادرشوهرم زندگی میکردیم. یک اتاق ۱2 متری گوشه ی خونه شون به ما داده بودن. در روکه باز کردنکلی بد و بیراه گفتنکه چرا نصفه شب بیدارشون کردم. اونهام نذاشتن بگم که چقدر کتک خورده م و چرا رفتم. اون شب فهمیدم که دیگه باید خفه شم. فهمیدم صدامکه درنیاد، کتک همکمتره.» شوهرش یک بار طوری کتکش زده بودکه سه روز بیهوش بود. از بی مارستان یرد الق بگ که مرخصشکردند، خواست ط و هر طوری بود یکی را پیدا کرد که با هم به دادگاه بروند که حرفهایش را به فارسی ترجمه کند. قاضی گفته بود «برو بساز دختر جان، شوهرته دیگه حا یککتکی ال زده.» دفعه ی بعد که موهایش را گرفت و از پله ها پرتش کرد پایین، دیگر دادگاه هم نرفت. به هیچکس هم نگفتگاه بهگاه سرشگیج میرود و هیچ چیز یادش نمیآید : «اگه به کسی میگفتم و شوهرم میفهمید، بعدش بیشتر کتک میخوردم . تازه خیلیهاش را روم نمیشد بگم به کسی. میگفت بدقوارهم. م ی گفت بچه زائیدی از ریخت افتادی. مینشست فیلمهای بد نگاه میکرد و م ی گفت تو چرا مثل اینا نیستی. کارهایی میکرد که به هیچکس نمیتونم بگم. روم نمیشه یعنی.» - برای اینا شوهرت رو کشتی راحله؟ - به کتک خوردن عادت کرده بودم. من که از اون زنهای نازک نارنجی نبودم. مادر و خواهرام هم همهی عمر کتک خورده بودن. ولی اون باری که خانوم آورد خونهمون. خیلی اذیت ال شدم، اص دیوونه شدم. - از کجا فهمیدی خانوم آورده؟
20 زنان فراموششده - خودم دیدمش. زنیکه بیحیا لخت لخت بود. هردو تاشون لخت بودن. بار اولش نبود. میدونستم. زنها این چیزا رو میفهمن. میدونی که. حتی اگه مثل من بیسواد و بیدست وپا باشن هم میفهمن. اما هی به رو ی خودم نمیآوردم. هی میگفتم درست میشه. یعنی چارهای هم نداشتم. کجا میخواستم برم؟ خونهی بابام؟کهکتکم بزنه دوباره و پرتمکنه بی رون؟ اون دفعه اما ی ه جور دیگه بود. بهمگفت برو خونهی داداشم، من مهمون مرد دارم، اصغر آقا قراره بیاد . دست دخترم راگرفتم، پسرم را هم بغل زدم رفتم خونهی داداشش، نزدیک بود. یک ساعت ی که اونجا بودم پسرم یک سره گریه میکرد . گوش درد داشت بچه م. بردمشکوچه آروم بشه. اصغر آقا رو دیدم که داشت نون میخرید. برگشتم دست دخترمو گرفتم وگفتم مهمون باباتون رف ت، پاشو بریم خونه.کلید رو که انداختم از گوشهی پرده دی دمشون . دلم میخواست داد بزنم. ولی نمیتونستم . آخه یک جوری بود که... رویش نمیشد که بگوید مردش را در چه حالی دیده بود، سرش را انداخت پ ایی ن وگفت: «همونطوری بودکهگاهی شبها میومد سراغم، یا میبردم توی حموم و میخواست از اون کارهایی بکنه که توی فیلم دیده بود.» سرخ سرخ شد و گفت «بقیهاش رو بعدن میگم» و رفت. زنها میگفتند، مردش را توی حیاط خانه با چاقو تکه تکه کرده و انداخته تو ی بشکه. همسایهها از خونیکه توی کوچه راه افتاده بود شککرده بودند که شوهرش راحله را کشته و به پلیس زنگ زده بودند. میگفتند توی روزنامه اینطور نوشته بود. خودش چند ماه بعد یک روز که دلتنگ بچههایش بود و مثل ابر بهاری اشک میریخت برایم تعریف کردکه چطور شوهرش راکشته: «ظهر بود، داشتم رخت ها را پهن میکردم و تن لُخت شوهرم و اون زنه هی جلوی چشمم بود. شب قبلش وسط هقهقهام پرسیده بودم چرا اینکارها را میکنی؟ معذرت که نخواست هیچی، دوباره کتکم زد. گفت من مَردم. به تو چه؟ گفتم به برادرت م ی گم، گفت صدات دربیاد میکشمت . برادرش میفهمید خون به پا میکرد، نه به خاطر من، خودشون غیرتی بودن و روی این چیزا تعصب داشتن. دید که
هشت زن، هشت روایت 2۱ دست بردار نیستم یه قرص بهم داد گفت اینو بخور و ب خواب. نمیدونم چی بود ولی وقتی خوردم خوابم برد. نصفه شب همونطوری که هنوز گیج بودم ال حسکردمکسی با ی سرمه. از ی ال ال چشمم دیدم اومده با ی سرم و میخواد خفه ام ک نه، جرئت نک ردم چشمام رو باز ک نم، فقط تک ون خوردم و غلت زدم. برگشت سرجاش. چند دقیقهک هگذشت بچههام رو محکم بغلک ردم و تا صبح خوابم نبرد. صبح حالم خیلی بد بود، از دیشب ک ه اومده بود با ی ال سرم ترس برم داشته بود. توی حال خودم نبودم. داشتم دیوونه میشدم . سبد رخت ها رو گذاشتمگوشهی حیاط و دوباره گفتم چرا زن آوردی توی خونه ی من؟ زد توی دهنم که به تو چه، دلم خواست یارم الً. بازم م اص . شروع که کرد به کتک زدنم چشمم افتاد به میلهی آهنی گوشهی حیاط. همونی که قبال بارها باهاش من رو زده بود. میله رو بردم باال که بترسه و نزندم. نمیدونم چطور شد که میله رو کوبیدم توی سرش. افتاد زمین و هرچ ی صداشکردم بلند نشد. نفس نمیکشید. مرده بود. اگه یه وقت دیگه بود غش میکردم از ترس. اون روز ولی یه حال د ی گه داشتم، فکر میکردم میتونم یه ین الً. زم کوه رو جابجاکنم اص که افتاد و نفسش بند اومد، فکر کردم اگه بفهمنکشتمش منم میبرن میکشن و بچههام بیصاحب میشن . فکر کردم باید نذارمکسی بو ببره. یک بشکهی خالی گوشه ی حیاطمون بود، خواستم بندازمش توی بشکه، زورم نرسید . با چاقویی که تو ی انبار ی بود تکهتکه شکردم و قطعههای بدنش رو یکییکی انداختم توی بشکه. داشتم حیاط پر از خون رو میشستمکه پلیس اومد. بقیهاش رو یادم نمیاد چی شد، به خودمکه اومدم زندان بودم.» قتلیها را اول به بازداشتگاه شاپور میبرند و تا اعتراف نکنند از آنجا بیرون نمیآیند . راحله اما از همان روز اول، خودش اعترافکرد. فقطگفته بودکه آره منکشتمش و یک خط از این داستانهایش را هم نگفته بود. نه فارسی بلد بود و نه روی آن را داشتکه جلوی آن همه مرد از این حرف ها بزند. جلوی زنها هم رویش نمیشد. حتی جلوی نازنینی که به شوهرش سم داده بود و قرار بود چهارشنبه، دو تایی اعدام شوند.
22 زنان فراموششده *** مینیبوس هن ال هن کنان سربا یی اوین ال را با میرفت و به جای هیاهو و ریزریز خندیدنهای همیشگی روزه ای ال م قات، فقط صدای نالهی نازنین بود که با صدای بلند به خدا التماس میکرد ین الاقل ا که دفعه دختر ششسالهاش ال را آورده باشند م قاتی. هی داد میزد ال خداااا این م قاتی آخره ها، دارم میرم پ ای اعدام، رحمکن. خدا رحم نکرد. چهارشنبه بعد اعدامشکردند. بدون دیدن دخترش. آن چهارشنبه شب هیچ کس خوابش نبرد. نه از بند پایین صدای داد و بیداد موادیها و سرقتیها میآمد و نه از سلول انتهای راهرو صدای بزن و برقص تازه واردهای موقتی. همه یک جور دیگر شده بودند، حتی طیبه هم که بچهی هوو ی ش را زنده زنده خاک کرده بود و مثل ببر به همه چنگ میانداخت، آن شب رحمش گرفته بود و هرطور بود زندانبانها را راضی کرد که دوستهای نازنین و راحله بروند سلولهای انفرادی پایین دی دنشان . سلول راحله و نازنین آخر راهرو بود. پله هاکه تمام میشد، کنار اتاقک پر از چادرهای مچاله شده، یک در میلهای آهنی باز میشد به یک راهرو ی تنگ با هفت، هشت تا اتاقکه زندانبان ها به آن میگفتند سوئیت. انفرادی مال تنبیهیها بود، اما اعدامیها را هم شب قبل از اجرای حکم میبردند آنجاکه آماده مرگ شوند و بوی عزرائیل همهی بند را نگیرد . آن شب آخر ی اما انفرادی بوی شامپو میداد . راحله پرده را کشیده بود و زیر دوش کوچک ی که گوشهی سلول بود حمام میکرد . دوشش را که گرفت آمد نشست سر سفره، برایشان کباب کوبیده آورده بودند شب آخری. برای همه لقمه میگرفتکه باید بخورید و اصرار میکرد که تعارف نکنید. نازنین اما مثل روح سرگردانی بودکه روی صورتشگرد مرگ پاشیده بودند. گوشه ی سلول، مثل زنهای زائو وسط چند تا پتو نشسته بود و ریز ریز دعا میخواند. میگفت دیشب خواب دیده رضایت میدهند. خانم رحیمی، زندانبان ش ی فت شب انشاءلله گویان سرش را تکان میداد و بغضش را قورت میداد و م ی گفت به دلش برات شده فردا شب نازنین سُر و مُر و گُنده پیش خودمان
هشت زن، هشت روایت 2۳ است. ساعت خاموش ی که شد یکی از زندانبان ها بقیه ال را فرستاد با . زنها برای راحله و نازنین سجاده پهنکردند و چند جای مفاتیح را نشانگذاشتند که این دعاها استجابت شان رد خور ندارد. زن هاکه رفتند راحله شروع کرد به خشک کردن موهایش و نازنین کتاب دعا به دست، ماتش برده بود. فرد ا صبح، ساعت چهار صبح، زندانیها جمع شده بودند توی راهروی بند. آن شب خیلیها خواب شان نبرد، فقط راحله و نازنین نبودند، چند مرد دیگر هم قرار بود آن شب اعدام شوند. دل زن ها جوش آن ها را هم میزد و خدا خدا میکردند که اولیای دم به رحم بیایند و ببخشند. یکی راه میرفت ُو اَمّن یجیب میخواند، یکی نشسته بود و تسبیح میانداخت، یکی ناخنهایش را میجوید و ستایشکه تازه حک م اعدامش تأیید شده بود، از حال رفته بود. همه بودند. حتی خانم هاشمی هم که دیروز با کل بند دعوا کرده بود و زنده و مردهی همه را ر ی خته بود روی دایره، نشسته بود روی صندل ی و به خدا فحش میداد که چرا عرضه ندارد جلوی اعدام این بدبخت ها را بگیرد . همه خدا خدا میکردند که زندانبان ها، تنها برنگردند. ستایش انگار فردای خودش را رج بزند، یک چشمش به ته راهرو بود که آمدن زندانبان را ببیند و یک چشمش به روزنهی کوچک رو به حیاط که خورشید با نیاید ال . رسم اوین این است که آفتاب باال نیامده ال اعدامیها باید با ی دار باشند. ساعت یک ربع به شش صبح بود که یکی از ی میلههای بند یک ال داد زد خبر ی نشد؟ هوا هنوز گرگ و میش بود و سر و کلهی خورشید داشت پیدا میشد. صدای قفل راهروی اصلی زندانکه آمد، همهی نفس ها در سینه حبس شده بود. اول زندانبان آمد. بعد راحله و پشت سرش صدای قفل شدن راهرو. نازنین نبود. راحله که جلوی پنجره ی بند ما، نرسیده به بند سه، بغضش ترکید، صد ای گریهی زن ها به آسمان رفت. اولین بار بود که راحله گریه میکرد . درست پای چوبه ی دار دستور توقف حکمش رسیده بود، دو ماه وقت داشت رضایت بگ ی رد . زندانبانی که همراه شان بود میگفت «تا وقتی طناب رو انداختن گردنش،
24 زنان فراموششده همون راحلهی همیشگی بود. نازنین داشت به زمین و زمان التماس میکرد که زنده بمونه و راحله مثل همیشه ساکت بود. سرباز که طناب رو انداخت دور گردنش یک دفعه همهی بدنش لرزید .» تا فردا صبح با چهارتا پتویی که انداخته بودند رویش، هنوز میلرزید . افتاده بود توی تخت و فقط هق هق میکرد.گریه و لرزش بند نمیآمد. *** نازنین را که کشتند، تازه ترس به جانم افتاد. تا طناب دار نیافتاده بود دور گردنم، باورم نمیشد میخواهند بکشندم. اول نازنین را کشیدند با ی ال، جلو چشم من. تا دم آخر داد میزد و گریه میکرد، یک دفعه از تقال افتاد و تمام شد. حاال نوبت من بود. دستم را گرفتند و بردند روی چهارپایه، طناب را انداختند دور گردنم و لگد آخر را زیر چارپایه نزده، یکی داد زد که صبر کنید و من رو آوردن پایین . مرگ جلوی چشام بود. بچه هام داشتن یتیم میشدن. نمیدونمکی برام رضایت گرفته بود. اون زهره خانمیکه یک بار با من ترکی حرف زد پای تلفن وگفت خودش هم مال دهاتهای زنوزه و وکیلم میشه یا اون خدیج خانمی کهگفت میره از پدرشوهرم رضایت میگیره؟ زهره خانوم گفت اون موقع که گفتن «چه دفاعی داری» نباید میگفتم «هیچی، من کشتمش.» من چه میدونستم دفاع یعنی چی؟! ترکیاش رو که کس ی نگفت. من که فارسی بلد نبودم و همین چند کلمه فارسی را هم توی زندان یاد گرفته ام. حا ی ال ول دو ماه وقت دارم و باید براشون بگم چرا کشتمش . باید طوری بگمکه ببخشن منو. باید برم التماس یکی از باسوادهای بند که برام نامه بنویسه. شاید رضایت دادن. بگم بنویسه بچه هام پدرکه ندارن بی مادرشون نکنین. بگم بنویسه میترسم دخترم رو هم زود شوهر بدن مثل خودم بدبخت بشه. بگم بنویسه بچه هام دلشون برام تنگ شده، میدونم . من مادرم، سه سال هم که ندیده باشم شون دلشون را میخونم. بگم بنویسه که چقدرکتک خوردم و چیهاکشیدم و نمیدونم اون روز چی
هشت زن، هشت روایت 25 شد که زدم توی سرش؟ میگن میبرن اینها رو تو ی روزنامه چاپ میکنن که همه ببینن که من نمیخواستم بکشمش. مثل همون دفعه ک ه اون خانوم روزنامهنگار ک ه خودش هم اینجا زندانیه، یک چیزهایی تندتند ازم پرسید و هفتهی بعدش، شوهرش ی ک روزنامه آورد از پشتکابینهای مالقات نشون مون داد و گفت حرفهای راحله رو چاپک ردن. عکس ام هم چاپ شده بود. راست میگفت. م ی گن اون شب یه عالمه آدم آمده بودن جلوی زندان که منو اعدام نکنن و برای همینه که بهم وقت دادن شاید بشه رضایت بگیرن برام. باید این دفعهکه خدیج خانوم زنگ زد بگم بهشکه تا حا هیچکس هیچ ال عین خیالش نبود من چی دارم میکشم و همین که این همه آدم نصفه شبی اومدین جلوی زندون برام یک دنیاس. باید به زهره خانوم هم بگم حتی اگه اعداممکن عیبی نداره، حداقل یک بار یک نفر توی همه عمرمگفتهکه من ازت دفاع میکنم. فروشگاه نمیرم دیگه . حواسم پرته، جنس ها را اشتباهی میدم دست مشتری. یکی از این سیاسیها داره برام نامه مینویسه برای قاضی.گفته شاید با ای ن نامه بگذارن بچه هام رو ببینم . بهشگفتم بنویس : «سه سال استکه بچههایم را ندیدهام. این بچه ها بدون پدر و مادر چطور باید بزرگ شوند. وقتی بزرگ شوند نمیگویند چرا مادر ما را نبخشیدید. نمیگویند چرا نگذاشتید ما بزرگ شو ی م و تصمیم بگیریم . من سه سال است که بچههایم را ندیدهام . چهار بار درخواست کرده ام اما آن ال ها را نیاوردهاند. قب برای ال م قات آنها خیلی اصرار نداشتم چون میترسیدم اگر آن ها را ببینم قلبم بلرزد. میترسیدم نه خودم دیگر دور ی آنها را طاقت بیاورم و نه آنها دوری ال من را. اما حا میخواهم آنها را ب بی نم . دلم دیگر به تنگ آمده، دیگر تحمل دوری بچههایم را ندارم.» *** راحله نشسته بود پای تخت و یکی از سیاسیها داشت حرفهایش را برای قاض ی پرونده اش مینوشت که از بلندگو اسمش را صدا کردند. ساعت شش
26 زنان فراموششده عصر بود. گفت «تا این را پاکنویس کنی برم ببینم چکارم دارن. برمیگردم امضاش میکنم.» برنگشت هیچوقت. ی ک ساعت بعد زن ها پچ پچ میکردند که راحله را بردهاند سوئیت. زنگ زدند به وکیلش، او هم بیخبر بود و گفت حتما شاکیها پرونده را دوباره به جر ی ان انداخته اند. گفت با وجود دستور توقف حکم نمیتوانند کاری کنند. عصبان ی بود و میگفت کارشان غی رقانونیست و این موقع شب هم هیچکس جواب نمیدهد .گفت فردا اول صبح میرود دنبالکارش. راحله را همان شب بردند به انفرادیهایی که بوی عزراییل میداد. همبندیهایش هرچه کوبیدند به در آهنی بند که بگذارید حداقل یکیمان برود پ ی ش راحله، در را باز نکردند. فرد ا ال صبح راحله اعدام شد. ساعت چهار. قبل از اینکه خورشید با بیاید. چهارشنبه بود. چشمهای بازمانده در گور گوشهی پیادهرو ایستاده بود و هیچ شبیه آن نسرینی نبود که سه ماه پیش با او خداحافظی کرده بودم. چشمانم وسط جمعیت دنبال زنی قدبلند و چهارشانه م ی گشت و اگر با آن صدای خفه وگرفته، صدایم نمیزد، باورم نمیشد این زنی که با قدی خمیده اینطور در خودش مچاله شده، نسرین باشد. چشمهای خالی و بینورش، انگار چشمهای باز مانده در تن مُردهای بودند که خیلی وقت است جان داده وکسی نبودهکه ببنددشان. فقط چشمهایش نبود، صورت تپل و سرخ و سفیدش، کوچک و زرد شده بود و خودش، سرد سرد بود. بغلش که کردم، زیر هُرم آفتاب مردادماه تهران، میلرزید و وسط هقهقهای بیصدایش، فقط اسمگلنار را میشنیدم. گلنار، مثل خود نسرین، قدبلند و چهارشانه و تپل بود. دختربچهای با چهره ای گندمگونکه در تنها عکسی که مادرش از او با خودش داشت، موهای فرفر ی بلندش را ریخته بود دورش و میخندید. اولینباری که در زندان،
هشت زن، هشت روایت 2۷ عکسش را نشانم داد، با حسرت گفت، حیف از آن موهای خَرمنِش و قربانصدقهی فرهای درشت موهای مشکیاش رفت. بعد، عکس را مثل یک گنج در کیفش گذاشت وگفت: «وقتی اینجا بود، موهاش شپش افتاد و مجبور شدم از ته بزنمش». روی «اینجا بود» مکث کرد، چشمهایش پر و خالی شد و همانطور که با گوشهی آستینش، قطره اشکی راکه روی صورتش سُر خورده بود، پاک میکرد، قرص و محکمگفت: «از اینجا که برم، میبرمش پیش خودم و موهای قشنگش را خرمن میکنم دوباره.» ی ک شبکه بعد از ساعت خاموشی، روی موزاییکهای سرد راهروی بند نشسته بودیم، تعریف کرد که دو سال پیش، خودش و شوهرش به خاطر چک برگشت ی بازداشت شدند. کسی را نداشتکه بچه اش را نگه دارد و گلنار را هم با خودش آورده بود زندان. پدر و مادرش سالها پیش مرده بودند و خواهر و برادرهایش هم از وقتی که از پسرعمویش طالقگرفت و سنت عشیره را شکست، طردشکرده بودند. از همان بچگی که در کوچه پسکوچههای اهواز لیلی بازی میکرد، در گوشش خوانده بودند «تو مال پسرعمویت هستی» و تازه خیلی شانس آورده بودکه صبر کردند تا دیپلمش را بگیرد . بعد از ازدواج با هزار التماس و شرط و شروط، شوهرش اجازه داد که دانشگاه برود. ادبیات عربی قبول شد و فکر کرد، حاال که زورش به قانون عشیره نرسیده و بدون عشق و اختیار، زن پسرعمویش شده، ش ای د بتواند با درس وکار، تقدیرش راکمی جابه جاکند. تقدیر خودش و تقدیر دخترک ی که هنوز یک سال از ازدواجش نگذشته، به دنیا آورده بود. وقت ی از روزهایی حرف میزد کهگلنار را بغل میکرد و از این کالس به آن ال ک س میرفت، چشمهایش برق میزد و میگفت: «هیچکس بچه ام را نگه نمیداشت که شاید درس خوندن از سرم بیفته، من اما از رو نرفتم. بچه رو بغل میزدم و میبردمش سر کالس. با استادها حرف میزدمکه برام غیبت نزنن و جزوه ها رو از بقیه میگرفتم و توی خونه درس میخوندم . دلم خوش بود که درسم تموم شد، کار میکنم و دستم توی جیب خودم میره و برای خرید یک
28 زنان فراموششده الت بر ا شک ی بچهام نباید بهکسی حساب پس بدم.» سال سوم دانشگاه بودکه شوهرش، پایش را در یک کفشکردکه باید برویم ترکیه، پناهنده شویم تا بفرستندمان اروپا. بیکار بود و پدرش خرج شان را میداد و شنیده بود که برسند اروپا بهشان خانه و حقوق پناهندگی میدهند : «هرقدر اصرار کردم که من نمیام و از آوارگی توی دیار غربت با یک بچهی کوچک میترسم، گوشش بدهکار نبود. گفتم اگر میخوای بری طالقم بده و تنها برو. جواب شنیدم که ما رسم طالق دادن نداریم و اگه نیای بچه رو با خودم میبرم. بعد از چندباری که اعتراضکردم وکتک خوردم، وقتی دیدم واقعا میخواد بچه رو با خودش ببره و دستم به جایی بند نی ست، باهاش رفتم.» ترک ی ه که بودند، فهمیدند گلنار ناراحتی قلبی دارد و اگر سریع عملش نکنند، میمیرد . شوهرش هزینههای سربه فلک زدهی عمل در ترکیه راکه دید، باألخره رض ای ت داد نسرین با بچه برگردد ایران و خودش همان جا ماند.گلنار باید عمل میشد و نسرین وقتی به هردری زد نتوانست پول جورکند، یکی از کلیههایش را فروخت که پول عمل بچه اش را بدهد. بعد هم با باقیماندهی پول کلیهاش وک ی ل گرفت و بعد از دو سال دوندگی ال توانست ط ق غیابی بگیرد. دخترش ال زنده مانده بود و خودش آزاد شده بود، اما حا کل عشیره به خونش تشنه بودند: «اولین زنی بودم که در کل فامیلمون طالق گرفته بودم، اونم از پسرعمویی که خواهرش عروس مون بود. میگفتن تو سنت عشیره را شکستی و ما رو بیآبرو کردی. حتی خواهر و برادرهام هم من را به خونهشون راه نمیدادن و میگفتن تا برنگشتی به شوهرت، اسم ما رو نیار . دستگلنار را گرفتم وگفتم میرم تهرون.گفتن اگر رفتی دیگه هیچوقت برنگرد.» تنها کسی که کمکش کرد، خالهی پیرش بود که دور از چشم بقیه پول دو هفته اتاق گرفتن در مسافرخانه را به او داد. دو هفته تمام نشده، در یک خیاطخانه کار گرفته بود و چند هفتهای شب ها هم همانجا میخوابیدند تا أل با خره یک زیرپله برای اجاره پیدا کرد. یک اتاق کوچک که فقط برای پهن کردن دوتا تشک جا داشت و یک گوشه اش اجاقگاز گذاشته بودند. کم کم چند تا شاگرد خصوصی هم پیدا کرد و بعد از تمام شدن کار
هشت زن، هشت روایت 2۹ خیاطخانه میرفت خانهشان برای عربی درس دادن. اسم گلنار را نوشته بود کالس اول و بعد از خیاطخانه، میرفت مدرسه دنبالش و دوتایی میرفتند پارک.گلنار از بلندترین سرسره با دستهایش سر میخورد پایین، نسرین هرقدر که دخترکش میخواست محکم روی تاب هلش میداد، دوتایی سوار االکلنگ میشدند و غشغش میخندیدند و بعدش بستنی به دست میرفتند خانهی شاگردهایش. نسرین درس میداد و گلنار یک گوشه مینشست و مشقش را م ی نوشت . شب که برمیگشتند خانه، برایش شام میپخت و موقع آشپزی دوت ایی آواز میخواندند .گلنار عاشق ماکارونی وکتلت بود وکیف میکرد وقتی کتلت را شبیه تاج وگل برایش قالب میزد. ی ک ی از همان روزهایی که پ ای چرخ نشسته بود و تند و تند پدال میزد و سردوزی میکرد، صاحب خیاطخانه صد ای ش کرد و گفت برایش خواستگار پ ی د ا شده. امیر، از مشتریهای لباس عروسهای خیاطخانه، پیغام فرستاده بود که میخواهد برای امر خیر پا پیش بگذارد. ی ک بار که روز مالقات بود و نسرین مثل همیشه بدون م ی القات بود، سردرد دلش باز شد و نشست به تعریف کردن از امیر و اینکه چطوری عروس ی کردند و سر از اینجا درآوردند: «امیر مرد خوب و کاریای بود و گلنار را هم دوست داشت. خیلی زود عقد کردیم و من وگلنار رفتیم به آپارتمان کوچک ی که طرفای نواب اجاره کرده بود. چند ماه بعدش گفت بیا با هم یک کارگاه کوچک لباس عروسیدوزی بزنیم و برای خودمونکار کنیم. من لباس ها رو برش میزدم و میدوختم و امیر کار بازاریابی و فروشش رو میکرد . چرخ و وسایل دوخت و دوز رو هم با چک خریده بودیم وکارمون داشت خوب جلو میرفت وکمکم شاگرد هم گرفتیم. یک سالی گذشت و فکر کردم زندگی داره کمکم روی خوشش رو بهم نشون میده، ولی نمیدونم چرا بازارمون کساد شد و کارها خوب فروش نمیرفت. چکهامون یکی یکی برگشت خورد. چند وقت که از صاحبچکها وقتگرفتیم و نشد چکهاشون را پاسکنیم، یک روز دیدیم با مأمور اومدن در خونه و هردوتامون را بردن. ۱2 میلیون امیر چک امضا کرده بود و 8 میلیون هم من. هرقدر امیر گفتکه این هشت میلیون را هم منگردن
۳0 زنان فراموششده میگیرم و زنم بمونه بیرون، گفتن نمیشه. اولش میخواستن گلنار را بفرستن بهزیستی، بچهم ولی از من جدا نمیشد . آخرش وقتیگریههای بچه و حال زار من رو دیدن، قبولکردنکهگلنار همینجا پیش من بمونه.» ماه هشتم بازداشتش بودکهگلنار حالش بد شد. دود سیگار برایش سم بود و در زندان همیشه یک ابر سیاه از دود با ی ال سرشان بود. خیلی وقت بود که دخترک شب و روز خسخس میکرد و نمیتوانست خوب نفس بکشد. تا اینکه ی ک روز حالش بد شد و دکتر گفت باید از زندان برود. پدر امی ر که خبردار شد، گفت میتواند گلنار را ببرد خانهی خودشان و اسمش را هم در مدرسه بنویسد. چاره ای نبود وگلنار رفت. ی ک ماه بعد بودکه نسرین مثل هر روز تلفنکرد خانهی خانوادهی امیر تا با گلنار حرف بزند. مادرشوهرش مِن مِنکنانگفتکه دیروز پدرگلنار آمد و بچه را به زور برد. نسرین پشت تلفن زار میزد که چرا بچهام را دادید ببرد و مادر امیر میگفت که پدرش داد و هوار راه انداخته بود و میگفت ین ال که نسر حا شوهر کرده دیگر حضانت بچه با او نیست و میخواست برود مأمور بیاورد و آن ها ترسیده بودند. به اهواز که تلفنکرد فهمید، شوهر سابقش یک ماه پیش برگشته ایران و رد گلنار را تا زندان گرفته و فهمیده که او را به خانوادهی امیر داده اند و رفته سراغشان. یک هفتهی تمام هر روز زنگ میزد خانه عمویش و التماسشان میکرد تا اینکه باالخره دل شان رحم آمد و اجازه دادند چند دقیقه باگلنار حرف بزند. گلنار فقط گریه میکرد و التماس که «بیا منو ببر اینا همش منو کتک میزنن» و نسرین فقط قربان صدقهاش میرفت که «میام دنبالت مادر، طاقت بیار.» شش ماه بعد بود که امیر یک وثیقه برای مرخص ی رفتن جور کرد و گفت م ی روم از شاکیها وقت میگیرم برای قسطبندی چک ها و تو را هم بیرون م ی آورم . اما رفتکه رفت. نه م یآمد، القات م نه موبایلش روشن بود و نه تلفن خانه ی پدرش جواب میداد . آخر سر یک روز پدرشگوشی را ب رداشت و گفت که امیر فرار کرده و رفته است. گفت طالق تو را هم دادهکه بیخود پاسوزش
aasoo.orgRkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2