158 سخن پایانی گفت، از در ترکی چیزی می آن پیشخدمت برگشت. سر به زیر انداخت. به بیرون رفت. من برگشتم به سردار، واقعه راگفتم. قهوه خواستو فکریکرده کرد او را خارج پس از آن ناظر خود را طلبید.گفت فلان سیاهکه شرارت می کند.گفت او نموده و به تو سپردم،کجاست؟گفت در آشپزخانه خدمت می را بگو بیاید. پس سیاهکثیفی با هیئت منکری وارد شد.گفت دیدی چطور گویمکه کنی دیگر شرارت و هرزگی نکنی باز می گرفتار شدی؟ اگر توبه می بیایی به همان درجه. اولخودتمثلسایرینخوشبگذرانی.گفتدیگر من روم.گفت بسیار خوب، یقین این مدت عرق هم از فرمایششما بیرون نمی ای، برو آن اتاقیکپیاله زهرمار کن، بیا تا بگویم لباسو اسباب زهرمار نکرده تو را بدهند. رفتو برگشت.گفتتو به این پهلوانی یکزن استپایین. او را خفهکنی؟گفت بلی و روانه شد. من نیز با او رفتم. همینکه رسید، چیزی به حسشد و افتاد. پسچند لگد سخت گردن او انداخته، چندان پیچید که بی ها آمدند با همان لباس او را برداشته، به چاهی به سینه و پهلوی او زد و فراش که پشت باغ واقع بود انداختند و از سنگو خاک چاه را پر کردند. پسمن به 3 خانه برگشتم و به پدرم تفصیل را نقلکردم.» ، همان صفحات.العین ی طاهره قرة ی تاریخی درباره چهار رساله 3
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2