تاریخ انتشار: 
1400/03/16

زیر درخت نخل

بابک حسامی

به یاد علیرضا فاضلی منفرد، جوان ۲۰ سالهی خوزستانی، که چون هم‌جنس‌گرا بود، به دست خانوادهی خود در روستایی حوالی اهواز کشته شد. می‌گویند گلوی او را بریده بودند و جسدش را زیر یک درخت نخل گذاشته بودند ــ نخل که در فرهنگ جنوبی‌ها نشانه‌ی وفاداری و بخشش است و به آن شجرهی حیات می‌گویند.

می‌دانی رفیق، یک نفر از آن بالا نگاهت می‌کرد وقتی برادر و خویشت نگاهشان را از تو دزدیدند و خواستند که دیگر نباشی، نبینندت، نه فقط خودشان که هیچکس تو را نبیند. او دید سرت را جدا کرده‌‌اند و می‌دانست که کار تمام است، همانند خودش که اگر سرش بریده شود دیگر شاخ و برگی نخواهد داد و می‌خشکد، هستی تو به نیستی بدل شده بود، درست زیرپای او، نزدیک ریشه‌هایش. شک ندارم که همان موقع برایت اشک ریخته و برای خودش هم که ناتوان بوده از هر فریاد و ضجه‌ای تا اعلام کند روا نیست او که قرن‌ها به «شجرة الحیات‌» می‌شناسندش، نشانی باشد برای مادری که فرزند بی‌جانش را جستوجو می‌کند.

می‌دانی رفیق، تو را حس می‌کنیم، وحشتت را می‌فهمیم، هرچند کمتر وحشتی با هول و هراس تو برابری می‌کند. بیم چون تویی در اهواز یا تهران، زنی جوان در لرستان یا دختری نوجوان در بلوچستان که با کوچک‌ترین سوءظنی جان‌تان در خطر است و حتی گاه بودنتان بهانه‌ای می‌شود برای قتلتان با هیچ هراسی قابلقیاس نیست اما دستکم ذره‌ای از آن را درک می‌کنیم. شاید به اعتیاد روی نیاورده یا دست به خودسوزی نزده و مرگی خودخواسته را طلب نکرده باشیم اما بسیاری از ما با ترس‌هایی خردتر که اساسشان از واژه‌هایی چون «غیرت»، «شرف» و «ناموس» می‌آمده گاه با دلایلی به‌ظاهر موجه و گاه بی‌هیچ توضیحی گریخته‌ایم، آواره شده‌ایم، بیکس و کاری را به هر قوم و خویشی ترجیح داده‌ایم، حتی خودمان را بیچاره کرده‌ایم که اندکی از استیصال آن دغدغه‌های اجباری رها شویم. شاید هیچ کداممان از اقلیتی نبوده، در ساختاری طایفه‌ای یا در نقطه‌ای دوردست متولد نشده باشیم ولی سخت‌گیری‌های بی‌دلیل، امر و نهی‌های بی‌سبب و خط و مرزهایی که «آبرو» و «تعصب» پس و پیششان را تعیین می‌کنند، گواهیست بر اینکه اگرچه قلیل اما حسی نزدیک به تشویش طاقت‌فرسای تو را تجربه کرده‌ایم. با این‌همه، تجربه‌ای قلیل کجا و هر لحظه همراه بودن با این حس هولناک کجا؟ اینکه از ترسِ جان خواب به چشمانت نیاید، اینکه بدانی هم‌خونت قصد جانت را دارد، اینکه بدانی حتی با ریخته شدن خونت شکایتی در کار نخواهد بود، اینکه شاهد بوده باشی و شنیده باشی که برخی نسل به نسل و پشت به پشت از رسوم و عقاید درست و غلطشان دفاع کرده‌اند و تو و دیگرانی را که با باورهای آنها تفاوت داشته‌اید، لکه‌ی ننگی ‌دانسته‌اند که با محو کردنش اصالت و هویت قومی و مذهبی خود را حفظ می‌کنند، وحشتی غریب پدید می‌آورد که تحملش بیش از ظرفیت هر انسانی است. کاش رفته بودی زودتر. وقتی امیدی به خانواده و خویشاوند نیست، وقتی مأیوسی حتی از رحم و شفقت انسانی، وقتی درهای قانون بسته است بر جامعه‌ی رنگینکمانی، کاش رفته بودی زودتر.

می‌دانی رفیق، بارها به تو فکر کرده‌ام، به آن عکسی که پیراهن یقه‌اسکی به تن داشتی و کلاهی که زیباترت کرده بود. کاش لبه‌ی کلاهت را تا روی صورتت پایین آورده بودی و یقه‌ات را تا جا داشت بالا می‌کشیدی که اینجا گاهی آدمها تاب زیبایی ندارند. خوبرویی را به شیوه‌ای می‌پسندند که خود دوست دارند و جاذبه و عشق را زمانی دوست‌داشتنی می‌دانند که در ادراکشان بگنجد. وقتی در نگاه عده‌ای یک جای کارِ کسی می‌لنگد، سونیا باشد، رومینا، سیاوش یا هر آنکه تفاوتی دارد که به مذاقشان خوش نمی‌آید و هم‌راستا با اعتقاداتشان نیست، طرد، دشمنی و گرفتار کردنش را آغاز می‌کنند. گاهی آن‌قدر شدید که زندانی‌اش می‌کنند، اغلب در قفسی نامرئی که زندانی فقط در نگاه دیگران آزاد به نظر بیاید ولی هر روز برایش عذاب‌آورتر از پیش باشد. آنها که سالیان دراز دریچه‌ی فکر و دلشان را نگشوده‌اند، محبوس را مقصر می‌دانند که با تفاوتش شرایط آزار و رنج خود را فراهم آورده است. پس علتی نمی‌بینند برای گشودن پنجره‌ی باورها و افکار صدها ساله‌شان، و چنان عرصه را تنگ می‌کنند که زندانی به حدی بال و پر بزند و خود را به در و دیوار بکوبد که کارش ساخته شود یا بی‌هیچ درنگی خودشان کار را یکسره می‌کنند.

می‌دانی رفیق، تو نیستی اما آن شجرة الحیات و بی‌شمار همنوعش، سال‌ها در خاکی که به دنیا آمدی استوار خواهند ماند. لقب دیگرشان را تو بهتر میدانی؛ «شجره‌ی وفاداری». تردید نکن که اگر معرفت، شفقت، برادری و قرابت به دادت نرسید، فغان ظلمی که بر تو رفت و هیاهوی خشونت آشکاری که به ناحق و ناجوانمردانه بر تو روا داشته شد، رساتر از آن بود که خاموش بماند و بلندتر از آن که مشهور و گمنام در سراسر جهان مظلومت ندانند و خواهان آن نباشند که حق اقلیت‌های جنسی بازگردانده شود. شک نداشته باش که روزی همان نخل‌های وفادار، به دفاع از ستم‌دیدگی و حق زندگیِ آرام و بی‌تشویش برای جامعه‌ی تو، پر‌چم‌های رنگارنگی را بر شاخ و برگ خود پذیرا خواهند بود و یادت را زنده نگه خواهند داشت.