تاریخ انتشار: 
1402/04/22

ر. اعتمادی، روزنامه‌نگاری که بلد بود تیراژ بسازد

سیروس علی‌نژاد

بی‌تردید از موفقترین روزنامهنگاران ایران بود، هرچند ما کارش را نمیپسندیدیم. مجلهنویسهای قبل از انقلاب ایران را از نظر سطح کار بر دو دسته میتوان تقسیم کرد؛ آنانکه مجلات روشنفکری منتشر میکردند، مثل محمود عنایت که نگین را در میآورد و احمد شاملو که کتاب هفته و خوشه و امثال آن را منتشر میکرد، و آنها که مجلات پرتیراژ داشتند مانند مجید دوامی (زن روز) و ارونقی کرمانی (اطلاعات هفتگی). در این میان عباس پهلوان هم بود که بینابین حرکت میکرد و راه میانه را میرفت. ر. اعتمادی از دسته‌ی دوم بود که مجلهاش، جوانان، بهقول خودش ۴۰۰ هزار نسخه در هفته میفروخت. امروزه با وجود چند برابر شدن جمعیت و بالا رفتن سطح سواد، تیراژ کل مطبوعات چاپی ایران اعم از روزنامه و هفتهنامه و ماهنامه و گاهنامه به چهارصد هزار نسخه در هفته نمیرسد.

ساختن تیراژهای وسیع کار هر روزنامهنگاری نیست. به غیر از فضای مناسب، ذوق عامهپسندی میطلبد، و فوتوفنها و آگاهیهای لازم دارد که من ندارم و بلد نیستم، ر. اعتمادی بلد بود.

گذشته از روزنامهنگارانی که اساساً کار روزنامهنگاری را بهاصطلاح یک روزنامهنگار آمریکایی، نوعی «پهن جمعکنی» میخواندند و میخواستند هرچه زودتر از آن بگریزند و به دنیای نویسندگی بروند، بیشتر روزنامهنگاران ایران در دهه‌ی چهل و پنجاه به مجلات پرتیراژ وقعی نمیگذاشتند و آنها را مجلات زرد میخواندند، به معنای بی کیفیت و داستانپردازیهای بی‌حقیقت. در برداشت آنها شاید حقیقتی نهفته باشد اما این فقط یک سوی ماجراست. سوی دیگرش این است که آیا قادر بودند تیراژ بسازند و نمیساختند؟ سؤال این است که اگر روزنامهنگار درجهاولی اراده کند مجله‌ی زردی منتشر کند آیا قادر به انجام آن خواهد بود یا نه؟

معروف است که اعضای تحریریه‌ی مجله‌ی روشنفکر زمانی به تیراژ مجله‌ی اطلاعات هفتگی غبطه آوردند و خواستند مجلهای مانند آن درآورند. پرتیراژ، پر سروصدا و همهپسند! جمع شده بودند و رای میزدند و بحث میکردند. دکتر مصطفوی، مدیر مجله که از دور شاهد ماجرا بود، سرش را از در تحریریه آهسته داخل برد و گفت زحمت نکشید، کار شما نیست! آنها به‌طور طبیعی دست به این کار میزنند، یعنی وقتی میخواهند مجله درآورند، مجلهشان همین میشود که میبینید. شما میخواهید ادای آنها را در بیاورید، نخواهید توانست.

دکتر مصطفوی روزنامهنگارِ آگاه و دانایی بود که کار خودش را خوب میشناخت و در بین مدیران مطبوعات کمتر همانندی داشت.

روزنامهنگاری عرصه‌ی وسیعی است که در آن هر کس در نوعی از آن مهارت دارد و نوع دیگرش را نمیداند. درست مانند شاعری. صائب و سعدی هر دو شاعر بزرگی هستند اما خیال نمیکنم اگر صائب اراده میکرد میتوانست مانند سعدی چون آب روان شعر بگوید، یا اگر سعدی میخواست میتوانست مانند بیدل دهلوی و خاقانی پیچیده بسراید. سبک و روش و منش کار تفاوت دارد و یکسان نیست.  

گذشته از این، این اواخر برای من این سؤال پیش آمده که ما به عنوان روزنامهنگار برای چه کسانی مجله یا روزنامه منتشر میکنیم؟ و هدف از انتشار مطبوعات چیست؟ مجید دوامی، که یکی از آگاهترین روزنامهنگاران ایران بود و در ساختن تیراژ ید طولایی داشت، عقیده داشت که آموزشوپرورش سرمایهگذاری فراوان میکند و به افراد جامعه سواد خواندن و نوشتن میآموزد. اما همه‌ی افرادی که باسواد میشوند به دانشگاه نمیروند، بلکه بیشتر آنها بعد از کلاس ششم ابتدایی راهی زندگی و کار و کسبشان میشوند. بنابراین وظیفه‌ی مطبوعات در درجه‌ی اول ارتقاء سطح آگاهی این گروه است. در واقع میگفت اینکه ما برای خودمان و امثال خودمان مجله و روزنامه در بیاوریم هنر نیست، هنر این است که بتوانیم سطح مردم کمسواد را بالا بکشیم.

از بین غیر مطبوعاتیها، تنها کسی که این حرف مجید دوامی را به صورت عمیق میفهمید و بدان عمل می کرد، همایون صنعتیزاده بود؛ بنیانگذار انتشارات فرانکلین که در برخی زمینهها هوش و نبوغ ذاتی داشت. او با وزارت آموزشوپرورش قراری گذاشته بود تا برای دانشآموزان، مجلهی «پیک» در آورد که هر هفته یا هر ماه یادم نیست صدها هزار نسخه از آن را منتشر میکرد و از نشریهاش استقبال عظیم میشد و کارش طوری بود که نه سطح کار میافتاد و نه تیراژ آن.

ر. اعتمادی از زمانی که در دوره‌ی روزنامهنگاری روزنامه‌ی اطلاعات شرکت کرد، شاگرد مجید دوامی بود، و او را از همان زمان امتحان شفاهی در کنار افرادی چون عباس مسعودی، نورالدین نوری و احمد شهیدی دیده بود و در تحریریه‌ی اطلاعات هم در کنار او و زیر دست او کار کرده بود. بنابراین راه او را میرفت و گاهی با او رقابت میکرد. خودش میگفت که مجله‌ی مجید دوامی، زن روز، ۳۵۰ هزار تیراژ بیشتر نداشت و مجله‌ی او، جوانان، ۴۰۰ هزار. اما شاید در این حرف اغراق می‌کرد. 

اعتمادی شهرستانی بود، از لار آمده بود، در زمانی که آن شهر پانزدههزار جمعیت بیشتر نداشت و فاصلهاش با شیراز با اتوبوس سه روز راه بود و تا تهران یک هفته. لار، آن وقتها فقط یک کتابفروشی و یک دبستان داشت. پدرش اندک سوادی داشت به‌طوری که گاهی برای دیگران عریضه می‌نوشت، ولی کارش تجارت بود و در این کار، بارها ورشکست شده بود. یک بار پس از ورشکستگی راهی تهران شد و در خیابان چراغ‌برق مدیریت مسافرخانه‌ای را به عهده گرفت. رجبعلی که بعدها نامش در حرف ر خلاصه شد، با در دست داشتن گواهینامه‌ی ششم ابتدایی به دنبال پدر به تهران آمد و به دبیرستان مروی رفت و دیپلم گرفت.

خودش می‌گفت از کودکی عاشق کتاب بوده است اما در لار کتاب‌های زیادی پیدا نمی‌شد.

«به کتاب خیلی علاقه داشتم. کتاب نبود. می‌رفتم در خانه‌ی فامیل‌ها را می‌زدم که کتاب امانت بگیرم. کتاب‌های موجود هم بیشتر مذهبی بود. رمان اصلاً وجود نداشت. حداکثر داستان حسین کرد و این جور چیزها بود. ولی برای من فرقی نمی‌کرد. می‌خواستم کتاب بخوانم. کتاب‌های مذهبی می‌خواندم اما عطشم فرو نمی‌نشست.»

گویا از همان دوره‌ی دبستان استعداد نوشتن هم داشت، گرچه خود نمی‌دانست. همان بار اولی که در کلاس پنجم دبستان انشا نوشت، معلم انشایش را گرفت و بعد از حدود یک ماه، کتابی آورد که این جایزه شماست و گفت از تهران فرستاده‌اند. کتاب درباره‌ی انشاءنویسی بود به قلم سلیم نیساری.

وقتی پایش به تهران رسید، از همان لحظه‌ی اول از پدرش خواست او را به سینما ببرد. چون یکی از هم سن‌وسال‌هایش برایش از سینما گفته بود و او پرسیده بود سینما چیست؟ دوستش که در پاسخ درمانده بود، گفته بود «سینما جایی است که باران می‌بارد ولی شما خیس نمی‌شوید»! و این حیرت او را برانگیخته بود که چطور ممکن است باران بیاید ولی خیس نشویم! اما بعد از کشف سینما، به دنبال عطش کتاب‌خوانی خود رفت.

«به‌محض ورود به تهران، شروع کردم به خواندن مجله‌ها و روزنامه‌ها و کتاب‌های گوناگون. پدرم روزی پنج ریال پول توی جیبی به من می داد. مجله‌ی "صبا" که خیلی مشهور بود و چهارشنبه‌ها منتشر می‌شد، قیمتش پنج ریال بود. من راهی پیدا کردم که مجله را ارزان‌تر بخرم. مجله‌های کهنه را یک ریال می‌فروختند. برای من کهنه و تازه‌اش مطرح نبود. داستان‌ها و مطالبش مهم بود. به داستان‌نویسی از همان موقع علاقه‌مند شدم».

تا پنجم دبیرستان در مدرسه‌ی مروی درس خواند. دیگر با مطبوعات آشنا شده بود و برای آنها مقاله می‌فرستاد. روزنامه‌ای را به یاد می‌آورد به نام "ساسانی" که صادق بهداد منتشر می‌کرد. بهداد تمایلات پان ایرانیستی داشت. اعتمادی هم تمایلات ملی‌گرایانه داشت. برایش مقاله می‌فرستاد.

«‌‌یک بار نوشتند که فلانی یک روز بیا تحریریه که شما را ببینیم. من جوان سیه چرده‌ی کم‌سن‌وسالی بودم. کلاس نُه و ده. فکر کردم اگر مرا ببینند دیگر مقالاتم را چاپ نمی‌کنند، نرفتم. حتی یادم هست رباعیاتی می‌سرودم. مجله‌ی طنزی بود به نام "داد و بیداد" که برایش رباعی می‌فرستادم. دو تا رباعی از من چاپ کرده بود. آن جا هم نرفتم. این زمان مصادف بود با نهضت ملی کردن نفت و من بسیار سیاسی شدم. شروع کردم به مطالعات سیاسی. آن موقع حزب توده در مدارس خیلی نفوذ داشت، ولی من به علت تمایلات ملی‌گرایانه بیشتر متوجه جبهه‌ی ملی بودم. توده‌ای‌ها با پان ایرانیست‌ها و ملی‌گراها دعوا می‌کردند. من در این زدوخوردها سردسته‌ی بچه‌های مدرسه مروی بودم.»

وقتی وارد روزنامه اطلاعات شد، مجید دوامی سردبیر بود و حوزه‌ی کاری‌اش را وزارت دارایی معین کرد. اما بعد از مدتی وارد سرویس شهرستان‌های اطلاعات شد که نورالدین نوری رئیس آن بود. ظاهراً در آنجا خوش درخشید. چون حکایت می‌کرد:

«گاهی که به شهرستان‌ها می‌روم می‌بینم خیلی از این سازمان‌ها را من ساخته‌ام! فرض کنید خبرنگار پل سفید گزارشی می‌فرستاد و از وضع بد بهداشت و درمان آنجا می‌نوشت. من آن مطلب را خوب می‌پختم و چاپ می‌کردم. چندی بعد می‌دیدم آنجا درمانگاه ساخته‌اند. حاصل کارم را می‌دیدم و خوشحال می‌شدم».

بعد از دو سال کار در سرویس شهرستان‌ها، دیگر آنجا را جای مناسبی برای رشد خود نمی‌دید. خواست برود مجله‌ی اطلاعات هفتگی، آنجا گزارشگر یا به‌قول خودش رپرتر بشود و خودش مطلب تولید کند. در سرویس شهرستان‌ها، مطالب دیگران را راست و ریس می‌کرد، خودش تولید نمی‌کرد. کار نشسته می‌کرد، فعالیت میدانی نداشت و او آدم پر تحرکی بود که می‌خواست به کار میدانی بپردازد، اما اطلاعات هفتگی اساساً خبرنگار و گزارشگر نداشت، مطالبش را از خبرنگاران روزنامه می‌گرفت.

«رفتم پیش آقای نوری گفتم دلم می‌خواهد بروم خبرنگار اطلاعات هفتگی شوم. گفت آنجا پست خبرنگاری وجود ندارد. گفتم من می‌خواهم خبرنگار مخصوص اطلاعات هفتگی بشوم. با مسعودی در میان گذاشت. فکر مرا پسندید. قرار شد بروم اطلاعات هفتگی. حالا زمانی است که آقای انورخامه‌ای سردبیر اطلاعات هفتگی بود. در اطلاعات هفتگی ایشان متوجه استعداد من شد. برای اولین بار شروع کردم رپرتاژ زندگی جوانان را نوشتن که تا آن زمان سابقه نداشت. می‌رفتم با جوانان صحبت می‌کردم و می‌نوشتم. انورخامه‌ای خیلی به من میدان داد.»

اطلاعات هفتگی هر هفته یک داستان کوتاه چاپ می‌کرد که معمولاً نویسنده‌های معروفی مانند پرویز نقیبی، جواد فاضل، و دیگران می‌نوشتند. خیلی هم خوب چاپ می‌شد، رنگی و تمیز. یک روز با خود اندیشید که داستانی بنویسد. تا آن زمان داستان ننوشته بود. یک داستان عاشقانه نوشت و در کمال تعجب از ارونقی کرمانی شنید که داستانش چاپ می‌شود. ارونقی در آن زمان معاون فنی مجله بود. به این ترتیب داستان‌نویسی‌اش آغاز شد و می‌دانیم که بعدها داستان‌ها و رمان‌های زیادی نوشت که پرفروش شد و او را به عنوان یکی از نویسندگان «بِست سِلِر» به جامعه معرفی کرد. داستان‌ها و رمان‌هایی که بسیاری‌شان پرفروش شد و اولین آنها «تویست داغم کن» بود که بیشتر به کار دختر مدرسه‌ای‌های دم بخت می‌آمد. اما همان‌جور که همایون صنعتی‌زاده می‌گفت «دختر مدرسه‌ای‌ها را دست کم نگیرید، آنها مادران آینده‌اند». صنعتی‌زاده که خود سال‌ها درگیر سوادآموزی بزرگسالان بود، می‌گفت تنها راه ریشه‌کن کردن بی‌‌سوادی، باسواد کردن تمام دختران، یعنی مادران آینده است. اگر مادر سواد داشته باشد، فرزندِ بی‌سواد بار نمی‌آورد.  

مؤسسه‌ی اطلاعات تا آن زمان دو سه بار مجله‌ی جوانان را منتشر کرده بود، اما توفیق نیافته بود. بار اول به سردبیری تورج فرازمند، بار دوم به سردبیری علی‌اصغر حاج سید جوادی، و بار سوم به سردبیری احمد احرار که هر سه تن آنان روزنامه‌نویسان قدری بودند.

«با وجود این من فکر کردم که جای یک مجله‌ی جوانان در ایران خالی است. نامه‌ای نوشتم به مسعودی که شرایط عوض شده و حالا جای یک مجله‌ی جوانان خالی است. مسعودی گفت مگر تو نمی‌دانی سه مرتبه مجله‌ی جوانان تعطیل شده؟ گفتم می‌دانم، اما من برنامه‌ی دیگری دارم. گفت چه برنامه‌ای؟ گفتم شما سه مرتبه مجله‌ای منتشر کرده‌اید که بزرگان در آن برای جوانان می‌نوشتند، من می‌خواهم مجله‌ای منتشر کنم که در آن جوانان خودشان حرف بزنند. آنها بگویند چه ایرادی به دیگران دارند، نه اینکه دیگران به آنها ایراد بگیرند. مسعودی فکر مرا پسندید. خوشش آمد. گفت برو برنامه‌ات را بنویس. مؤسسه‌ای که سه‌بار مجله‌اش ورشکست شده بود این حرف مرا گرفت. این است که می‌گویم اطلاعات مؤسسه‌ای بود که استعدادها را شکوفا می‌کرد. من برنامه‌ام را نوشتم و دادم و رفتیم مجله‌ی جوانان را منتشر کردیم که خودش داستانی دارد. به هر حال در سال ۱۳۴۵ من شدم سردبیر مجله‌ی جوانان».

ر. اعتمادی تا سال ۵۹ به کار مطبوعات اشتغال داشت. بعد کارش را بوسید و کنار گذاشت. تا سال ۱۳۷۰ ممنوع‌الچاپ بود و کتاب‌هایش منتشر نمی‌شد، در حالی که نوشتن داستان را رها نکرده بود و همچنان می‌نوشت و تا آخرین روزها نوشت و شمار آثارش به ۴۰ رسید. دیروز، چهارشنبه، ۱۲ جولای خبر آمد که درگذشت. روحش شاد. روزنامه‌نگار موفقی بود.