قدرت مردم و دموکراسی؛ نامهای به ملت فیلیپین
در دهههای گذشته، کشور فیلیپین اغلب گرفتار حکومتهای غیردموکراتیک و رهبران خودکامهای بوده است که مصیبتهای بسیاری بر مردم این سرزمین تحمیل کردهاند. یک نویسندهی سرشناس فیلیپینی، با مرور تاریخ معاصر این کشور از خلال تجربههای شخصی خود، هموطنانش را به پیگیریِ مبارزه برای دستیابی به دموکراسی فرا میخواند.
نمیتوانیم روی برگردانیم: وقتی از زخمی خون جاری است، باید خوب نگاهش کنیم. همین سال گذشته بود که پزشکان در ساقهی مغز من یک بافت بدریختشده یافتند: یک ضایعهی مغزی به شکل توت سیاهرنگی از مویرگهای به روی هم برگشته، که مستعد خونریزی و گسترش یافتن به محلهایی بود که جایی برای گسترش آن ندارند. معلوم شد که حق با آنها است که از من خوششان نمیآید: سر من سوراخ دارد! امآرآی شانس زندگی مرا تا اینجا پنجاه / پنجاه نشان داده است. این احتمال میتواند به معنای باخت کامل و از دست دادن همه چیز باشد، و به معنای برد کامل و به دست آوردن همه چیز هم میتواند باشد.
چنین وضعیتی باعث میشود تا آدم خودش را آماده و مهیا کند. بگذارید بگویم که چه کشفی کردهام. چند چیز است که هنوز میخواهم ببینم. چیزهایی که خراب کردم، و درست کردم. سپاسگزاری از کسانی که مرهون لطف آنها بودهام. کتابها، نوشتهها. در میان عزیزان خود لب به خنده گشودن. دیدن شفق قطبی. و با پای پیاده تمام طول فیلیپین را طی کردن. دوست دارم زنده باشم و تمام اینها را ببینم. بیش از همه، میخواهم شاهد سیاستی باشم که مطابق وعدههایش عمل میکند. تا اندازهای به این دلیل که من در عالم سیاست بزرگ شدم؛ پدر و مادر من عضو مجلس بودند. اما بیشتر از آن رو که سرشت آدمی چنین است که میخواهد به عهد و پیمانها وفادار بماند.
در اوایل سال 2017، در یکسوم فیلیپین حکومت نظامی اعلام شد، با این تهدید که ممکن است این وضعیت را در تمام کشور برقرار سازند؛ 45 سال از زمانی که چنین وضعیتی به این سادگی برقرار میشود میگذرد. من نمیتوانم به این مسئله بیاعتنا باشم. من در زمان حکومت نظامی به دنیا آمدم، و حال ممکن است در زیر سلطهی آن بمیرم. آیا امید همهی ما این نیست که زندگی را در وضعیت بهتری از آنچه آغازش کردیم به پایان بریم؟
وقتی فیلیپینیهایی که سنی را پشت سر گذاشتهاند از حکومت نظامی حرف میزنند، بیشتر به دوران پرآشوب تجربهی گروهی اما در عین حال به شدت شخصی اشاره میکنند تا به یک نظام حکومتی. برای خیلیها، آن تجربه مثل زخمی است که هنوز از آن خون جاری است. برای من، این تجربهای بود که با آن شروع کردم به آموختن این که دموکراسی چیست ــ با شنیدن ماجراهای واقعی دربارهی این که دموکراسی چگونه میمیرد. در آغاز، گفته میشد که دیکتاتوری نتیجه داده و نظم را در تمام کشور برقرار کرده است. اعتراضات متوقف شده است. سیاست سرراست شده است. رژیمِ بدون مخالف و بدون اپوزیسیون چیزهای خوب زیادی ساخت. مانیل در صلح و امنیت به سر میبرد. ساعات حکومت نظامیِ شبانه مؤثر بود، و حتی مفرح، وقتی که به سبب آن در خانهی دوستی یا در یک مهمانی گیر میافتادید. اگر کمونیست، تروریست، یا اغتشاشگر نبودید، جای نگرانی و ترس نبود. این آغاز کار بود.
در سال 1977، پنج سال پس از شروع حکومت نظامی، خانوادهی من برای تعطیلاتی کوتاه به مقصد دیزنیلند در کالیفرنیا چمدانهای خود را بستند. کمی بعد از آن، وارد ونکوورِ کانادا شدیم و توانستیم زندگی جدیدی را مثل اندک آدمهای خوششانس دیگر شروع کنیم. رژیم در فیلیپین مدتها بود که با رسانههای کنترلشده، مجالس قانونگذاریِ دستوپا بسته، و بسیاری از کسبوکارهای توقیفشده، به رژیمی متجاوز بدل شده بود. رفیقبازی در توزیع مناصب حکومتی بیداد میکرد، در حالی که سیاسیونِ مخالف در زندان بودند. مخالفان بدون مجوز قانونی دستگیر میشدند و بدون محاکمه در بازداشت میماندند، بسیاری شکنجه میشدند، به آنها تجاوز میشد، حتی در عملیاتی که به طرز مسخرهای «عملیات نجات» خوانده میشد، به قتل میرسیدند و اجسادشان در خیابانها رها میشد.
خانوادهی من، مثل بسیاری از تبعیدیها، از راه دور خشونت گستردهی حکومت نظامی علیه دیگران را تماشا میکردند، و ما مثل بسیاری از جلای وطنکردگان زخمهایی را تحمل میکردیم که حتی نمیتوانستیم آنها را ببینیم. این فقط دموکراسی نبود که از دست رفته بود بلکه خانه و کاشانهی ما و مملکت ما از دست رفته بود. من در برزخی میان دو عالم رشد کردم، هرگز زبان فیلیپینی بودن را نیاموختم اما هرگز نیز برای لحظهای فکر نکردم که چیز دیگری هستم.
ما مثل بسیاری از جلای وطنکردگان زخمهایی را تحمل میکردیم که حتی نمیتوانستیم آنها را ببینیم.
در سال 1986، نُه سال پس از ترک وطن، نوبت خانوادهی دیکتاتور بود که هر آنچه را از ما دزدیده بود از دست بدهد. در جریان آنچه که به «انقلاب قدرت مردم» مشهور شد، سیل فیلیپینیها با هر سابقه و گرایشی روانهی خیابانها شد. دیکتاتورِ مردمآزار با تصمیم سختی مواجه شده بود. نظامیان ارشد او را رها کرده بودند. پسر و وارث او، از قرار معلوم، او را واداشت تا به روی کسانی که به شکل مسالمتآمیز اعتراض میکردند آتش بگشاید. رئیس جمهور آمریکا به خانوادهی او پیشنهاد پناهندگی در جزیرهی هاوایی را داد. آنها، رسوای جهان، نیمهشبان پا به فرار گذاشتند. دیری نگذشت که خانوادهی من به فیلیپین برگشت.
سه دهه از زمانی که دموکراسی احیا شد گذشته است، و این فاصله ما را وا میدارد تا آن دیکتاتوری را به عنوان یک تصویر گذرای 14 ساله در تاریخ کشور خود بنگریم. اما باید به یاد بیاوریم که برای کسانی که آن دوره را تحمل کردند، حکومت نظامی پایانناپذیر مینمود. آنها فقط امیدوار بودند که این دوره پایان یابد. هزاران نفر از کسانی که به اردوگاههای نظامی، زندانها، و دخمههای پلیس مخفی افتاده بودند آنقدرها زندگی نکردند تا نابودی دیکتاتوری را ببینند.
این حکومت چقدر طولانیتر، گستردهتر و خونبارتر از این میشد، اگر آن دیکتاتور قدرت را برای همسر و فرزندانش به ارث میگذاشت؟ اما چیزهایی وجود داشت که آن خودکامه را یارای مهارش نبود. سرانجام بدنش او را از پای در آورد. مردن یک عمر طول میکشد، و معمولاً خیلی زود از راه میرسد. مرگ چه بسا با طاسیِ سر و درد پشت، عینک مطالعه، و آه و افسوس پشیمانی به ما هشدار دهد – تا این که ناگهان شتاب میگیرد. بعضی از این بیماریها را میدانیم که بروز پیدا میکنند، چون آنها را از اجداد خود به ارث بردهایم. اما انتظار بروز بعضی دیگر از آنها را نداریم.
من همیشه از میگرنهای مزمن رنج میبردم، تا این که پزشک جدیدم به من پیشنهاد یک اسکن امآرآی داد. من قبول کردم زیرا، بعد از سالها که عمر خود را صرف کسب مهارت در کار نویسندگی کردهام، تازه به سبب شغل جدید دانشگاهیام در خاورمیانه بیمهی خدمات درمانی شدهام. گذشته از این، برایم جالب بود که ببینم توی سرم چیست. بعضی از افراد با دیدن دستگاه امآرآی به یاد تابوت میافتند و ترس از فضای بسته آنها را فرا میگیرد. بیمارستان من این ترس را با دروغی فریبنده، با پنجرههایی کاذب که تصویر ابرهای آسمان را با اندازهی طبیعی در قاب کردهاند، روشنایی تابیده بر بامهای خانهها، و ساحلی با درختان نخل در کنار یک دیوار، کاهش داده بود. روی سطح صافی که به داخل تونلی میلغزید افقی خوابیدم.
چند هفته بعد، من در اتاق سفیدی به همراه یک جراح مغز، مغز و نخاع خودم را دیدم که اجزای آن به طور دیجیتالی بر روی صفحهی نمایشگر نشان داده میشد، و در لایههای سیاه و سفید روی هم قرار گرفته بود. در وسط ساقهی مغز من لکهای تاریک قرار گرفته بود. دقیقهها، ساعتها، روزها، هفتهها به هم راه یافتند، همچون مرکبی که روی روزنامهای لک بیاندازد تا پریشانروزگاری هرروزهی سایر نقاط جهان را محو کند.
بعضی شبها که چشمهایم را میبندم، جوان غریبهای را میبینم، تقریباً نصف سن خودم، که تلپی توی پیادهرو میافتد. حدود ساعت 10 یک شنبهشبِ زیبای ژانویه، در یک خیابان اصلی تاریک در شمال شهرِ محل زندگیام، نزدیک بندر ماهیگیری در خلیج مانیل. من به دنبال تهیهی مقالهای بودم راجع به گزارشگرانی که سوءاستفاده از قدرت را در تلاش حکومت برای پاکسازی خیابانها ثبت کرده بودند. در تاریکیها هالهای سیاهرنگ از خون اطراف آن مرد جوان را فرا گرفته است، جوانی که سنش هرگز 22 سال بیشتر به نظر نمیرسد. در سر او حفرهای است. در دستش یک کلاه کِپ. حفره از برخورد گلولهای ایجاد شده که از نزدیک شلیک شده بود. کلاهش از لیگ معروف بسکتبال آمریکا است. او آن را به سینهی خود چسبانده است، انگار که دارد از گنجی محافظت میکند؛ یا این که دارد راه را برای دیگران باز میکند.
نویسندگان از آنچه ما میبینیم به دنیا گزارش میکنند، اما ای کاش همیشه چنین نمیبود. کار ما میتواند ما را نامحبوب جلوه دهد. به نظر من، خون دموکراسیِ ما هنوز از دستان حکومت نظامیِ آن دیکتاتور و شکستهای بیوقفهای که پس از آن وارد شد میچکد. ما گذشتهی پرآشوب خود را فراموش کردهایم، زیرا بیش از حد مشغول به تماشای حالِ جدید و آیندهی نامعلوم هستیم – بیش از اندازه گرفتار تماشای خود در چنگ رهبرانمان هستیم. در چنگِ همهی آنها. نیکان را توانایی کاستن از شرور بَدان نیست، و بَدان تن به سازش برای رسیدن به عاقبتی نیکوتر نمیدهند.
وقتی دیکتاتوری پایان گرفت، حس خوشبینی شدیدی به وجود آمد که من آن را خوب به خاطر میآورم.
همه از امیدها، رأیها و حمایت ما استفاده کردند تا نظارت و کنترلشان را بر ما مشروعیت ببخشند، و اغلب ثابت کردهاند که یا قطعاً آنها را صلاحیتی نیست، بیبرو برگرد فاسدند، کاملاً در خدمت منافع خودند، یا همهی اینها با هم در موردشان صدق میکند. همه میدانند که در فیلیپین، اکثر مناصبی که مردم باید دارندهی آنها را انتخاب کنند در کنترل خاندانهای متنفذ است، درست همانطور که همه میدانیم خون همواره غلیظتر از آب است. طایفهها و خاندانها برای محافظت از تیولهای خود، شکل دادن به جریان قانونگذاری، کشورداری را به نفع خود تغییر میدهند، و شراکت پرحسادتی با دیگر خانوادههای قدرتمند در سلطهگری بر مردم دارند – همه وضع موجود را توجیه میکنند و دستشان در یک کاسه است، زیرا وقتی عزیزان خودمان را بر غریبهها ترجیح میدهیم، همهی کاری که باید بکنیم حتماً همین است. هر انتخابات سراسری به اینجا منتهی میشود که کار به دست سیاستمداران هوسباز کهنهکار و بادمجان دور قاب چینهای مترصد فرصت بیافتد – در حالی که همهی آنها وعدهی تغییر میدهند، زیرا آگاهاند که ما میدانیم از تغییر و تحول گزیری نیست.
وقتی دیکتاتوری پایان گرفت، حس خوشبینی شدیدی به وجود آمد که من آن را خوب به خاطر میآورم. پدرم یک بازرگان بود، کارگاه نوشابهپرکنی داشت و از اقلیت فیلیپینیهای چینیتبار بود، نه شهرتی داشت نه حجره و دفتری که ارث برده باشد؛ به رغم اختلافات شدید ما، من او را تحسین میکنم که توانسته بود به سادگی وارد دنیای بستهی سیاست شود. آن دوران سرخوش و آسانگیر دموکراسیِ ما را به این راه جدید انداخت – هرقدر هم که آن دگرگونی محدود بوده و در نهایت هم بینتیجه بوده باشد.
من چه بسیار که آموختم، در همهی آن سالها مشاهده کردن، و برحذر بودن، آن کارزارها، سخنرانیها، نقشههای بزرگ، و دیدن پشت صحنههای ادارهی کشور. آن اندازه دیدم که بدانم سیاست به نفع من نبود، اما آن اندازه شاهد بودم که بدانم سیاست به من احتیاج دارد، در اصل به همهی ما احتیاج دارد، به تک تک ما که میخواهیم به حساب آییم، مهم نیست که حرفه یا دغدغهی ما چیست. با مشارکت ما، دموکراسی بهترین اسباب برای حمایت و دفاع از منافع ما و تغییر دادن و جایگزین کردنِ رهبران شرور به شیوهای صلحآمیز میماند.
اما من، مثل خیلیهای دیگر، از مشارکت فعال سر باز زدم. میخواستم از زندگی بهره ببرم، عشقِ جوانی مرا «میکشید آنجا که خاطرخواه اوست» – باری، من یا هر یک از ما چه کار مؤثری علیه این نظام پیچیده و فاسد میتوانستیم انجام دهیم؟ اینطوری میشود که شما به اوضاع و احوال آشفته پشت میکنید، و پیش خودتان امیدوار میمانید که کس دیگری اوضاع را درست کند. به ویژه چون همیشه کسی هست که نوید دهد که شایستهترین فرد برای انجام این کار است. گاه باور کردن یک دروغ راه آسانتری است، مخصوصاً وقتی دایرهی انتخاب ما بسیار محدود باشد.
چیزی در حال گندیدن است. بویش به مشام میرسد. نزدیک بندر ماهیگیری در خلیج مانیل، در صحنهی آن جنایت، خاطرهی یک چیز بیش از هر چیز دیگری در من ماند. خون زیادی در صحنه نبود – من قبلاً مرگهای زیادی را دیده بودم که به سر مقتول تیر زده بودند. وحشت من از این نبود که آن خون با خاک هرروزهای که بر چهرهی شهر مینشست در میآمیخت. از گزارش پلیس هم نبود که، بنا بر آن، لباسشخصیها جوانی را که بر ترک موتور نشسته و در حال فرار بوده زده بودند – داستانی که خلاف مشاهدات شاهدان عینی بود. آنچه از ذهن من پاک نمیشد این بود که چگونه این مردِ جوانمرگشده آن کلاه را روی سینهاش نگه داشته بود – مثل این بود که قبل از مرگ، شاهد یک مراسم تدفین بوده، یا به پرچم فیلیپین که در اهتزاز بوده تعظیم میکرده است. وقتی پلیس سعی کرد کلاه را بردارد، تا بدنش را بازرسی کند، مجبور شد آن را به زور از تک تک انگشتهای دستش جدا کند. حتی ظاهراً از این در عجب بود که کسی که در حال مرگ است چطور میتواند به این سفتی به آن کلاه بچسبد.
وقتی من به سن آن جوان بودم، با سرسختی خاصی بر آن بودم که ما میتوانیم با مسلح کردن دیگران به قدرت ایمانمان کشورمان را عوض کنیم. جوان اگر خوشبین نباشد هیچ است، حتی وقتی خشمگین است؛ و در ابتدای هزارهی سوم میلادی، من یکی از هزاران جوانی بودم که در خیابانهای کلانشهر مانیل به راه افتاده بودند، و باز خواهان برکناری رئیس جمهور دزد و غارتگر دیگری بودند – این بار در نیمهراه دورهی 6 سالهاش. مثل همهی جوانان، من هم باور داشتم که شعارهای ما تأثیر دارد، و ارادهی همگانیمان را به شکل «دموکراسیِ در عمل» میدیدم – پارلمانی در خیابانها. نظامِ حاکم لرزان شده بود، نمیتوانست مجرمان را تنبیه کند، و ما برای نجات کشور باید به طور فراقانونی دست به کار میشدیم. ما با به قدرت رساندن رهبر جدیدی که همسو با امیدهایمان باشد نقشی در ایجاد آیندهای بهتر ایفا میکردیم.
هرگز ندیدهایم کسی که از قدرت خود سوءاستفاده میکند به میل خود از آن کنارهگیری کند – دست کم بدون بر جا گذاشتن مرگ و ویرانی
اما بین افکار عمومی و دموکراسی فرقی اساسی وجود دارد – و اقتدارگرایی همیشه از مخدوش کردن تفاوتِ این دو بهرهبرداری کرده است. دموکراسی نظام قوانین بنیادیای است که نمایندگی و کارکرد مخالفان را تضمین میکند تا نه یک خودکامه و نه افکار عمومی نتوانند حقوق اساسی هرکسی را که جور دیگری فکر میکند و دین و علایق متفاوتی دارد پایمال کنند. دموکراسی یک اجماع صرف نیست؛ اجماعی بر سر اختلاف نظرها است – که وجه معرف آن تلاش برای ایجاد برابری است، نه این که فارغ از هر نظارتی در خدمت اکثریت باشد. شفافیت، قوای حکومتی که قدرت برابر دارند، اختلاف عقیده، و اعمال نظارت و ایجاد توازن برای مقابله با مراجعی که بدون نظارت و توازن عمل میکنند: اینها همه در کارند تا جلوی انحصار قدرت را بگیرند، با توزیع هرچه بیشتر آن و سپردنش به دست آحاد مردم. یک رهبر خوب کسی نیست که فقط از طرف ما آن قدرت را در اختیار دارد؛ رهبر خوب به ما یاد میدهد که چگونه از آن قدرت استفاده کنیم.
من برای هیچ کس دلسردیای را آرزو نمیکنم که پس از انتخاب رئیس جمهوری، که او را حمایت کرده بودم، به من دست داد، کسی که همپای سَلَف خود در سستعهدی بود. خانم رئیس جمهور ما را گرفتار نُه سال فساد، حکومت ناکارآمد، ادعاهای تقلب انتخاباتی، و مجرمان بیناموننگی کرد که مردم میدیدند راست راست راه میروند و به ریش همه میخندند. با این همه، من مدتها بیش از آن که شهامت اقرار کردن به آن را داشته باشم حامی او بودم؛ زیرا چنان که میگویند، فریب دادن دیگران آسانتر از آن است که آنها را قانع کنید که فریب خوردهاند.
سرخوردگی مثل تشعشعات اتمی است ــ انباشته میشود، زهرآگین میکند، و به آهستگی محو میشود. نارضایتی ما از دست حکمرانانمان سرنوشت ما را به دست منجی بعدی سپرد. اما بعد از این که خانم رئیس جمهور ناکام ماند، دیگری آمد، و او هم باز در بسیاری از جبههها شکست خورد. حال، سرخوردگیِ ما فرد دیگری را به قدرت رسانده، با راه حلهای توخالیاش برای مسائل عمیق. او نیز در اندکمدتی ناگزیر ناکام میشود. آنها همواره به چنین سرنوشتی دچار میشوند، زیرا معضلات ما بزرگتر از آن است که یک شخص واحد از عهدهی حل و فصل آنها بر آید.
هر قدر هم که ما شهروندان ممکن است شدیداً با هم اختلاف نظر داشته باشیم، در این مورد با هم توافق داریم. کسانی که کارهای مرا دنبال میکنند میدانند که سعی من این است که با منتقدان بسیار خود با شفقتی برخورد کنم که آنها از من دریغ میدارند. از آن رو که خوب میدانم آنها در جستوجوی چه چیزی هستند و نهایتاً در جستوجوی چه چیز خواهند بود. امید، نغمه و چغانه سر میدهد. واقعیت اما میگزد. و ما سرانجام با تلخکامی به آن پشت میکنیم. وقتی چنین میکنیم، چیزی رنگ میبازد. بدبینی ما به مرثیهای برای زندگی بدل میشود.
این شبها آنچه مرا بیمناک و بیخواب میکند این است که در مورد سازوکارهایی دچار تردید شدهایم که هدفشان توانمندسازی ما بوده – جای این که در سرسپردگیمان به حاکمانی که امنیت ما را به هنگام خطر تأمین نمیکنند تجدید نظر کنیم. وقتی تاریخ میخوانیم، از منظر کسانی که رنج دیدهاند (و نه آنهایی که بهرهبرداری کردهاند یا سکان هدایت را به دست گرفتهاند)، بدیهی است که چیزهایی چون حکومت نظامی چاره مشکلات نیستند بلکه دردنشانه اند. جامعهی سالم را نه به بوقهای تبلیغاتی حاجت است و نه به حکومت نظامی. وقتی این چیزها به آن تحمیل میشود، کار اشتباهی نیست که اوضاع را با احتیاط رصد کنیم.
مخصوصاً وقتی آن خونریزی آرام و اکنون آشنا را مشاهده میکنیم که خاستگاه اقتدارگرایی است. آن مرگی که هزاران گسستِ ریز مسببِ آن است: ذره ذره تسلیم کردن حقوقِ به ظاهر بیاهمیت خود که با هم سپرهای دفاعی ارزشمندی میسازند. ما پیشتر این تسلیم شدنِ مستمر را شاهد بودهایم، شاهد پیامدهای خاموش اما تدریجیای بودهایم، جلوهگر در شعلههای آتشی که رایشستاگ [محل پارلمان آلمان تا برآمدن هیتلر] را در بر گرفت، در قحطی پیشآمده با «جهش بزرگ» مائو در چین که به مرگ دهها ملیون نفر منجر شد، در تعلیق احضار دیکتاتور ما به دادگاه در سال 1972، در تصرف کشتزارهای زیمبابوهایها، دستگیریهای دستهجمعی در ترکیه، و در فقر و ناآرامی کنونی در ونزوئلا. میدانیم که حکومتهای برآمده در این آشوبها ممکن است خوب عمل کنند، اگر که خیرخواه باشند – مثل بعضی از کشورهای غیردموکراتیک تازهتأسیس کنونی. اما ما، هیچ کجا، هرگز ندیدهایم کسی که از قدرت خود سوءاستفاده میکند به میل خود از آن کنارهگیری کند – دست کم بدون بر جا گذاشتن مرگ و ویرانی. تا بوده همین بوده، در تمدنهای کنونی و در گذشته. در یونان، افلاطون این را پیشگویی کرده بود. در رم، جووِنال به آن تصریح کرده بود.
در تمام عمر من، ما فیلیپینیها هرگز همانند اکنون این اندازه سیاسی، این اندازه درگیر، این اندازه به خروشآمده نبودهایم. حاکمان فعلی ما گاهی این وضعیت و حالوهوا را دستاوردِ خودشان میدانند، اما چنین برآوردی این واقعیت را نادیده میگیرد که این ما هستیم که آنها را بر تخت قدرت مینشانیم. و این ما هستیم که میتوانیم آنها را بیامان به پای میز حساب بکشانیم. این ما هستیم که میتوانیم بر کارهای رهبران جوان خود نور و روشنایی بتابانیم، تا ایدئالگرایی آنها در تاریکی تباه نشود. این ما هستیم که میتوانیم گفتوگوهایی را دربارهی دموکراسی با آنها که در واقع هرگز به آن باور نداشتهاند آغاز کنیم. آنها هستند که کار دموکراسی ما را به دروغ کشاندهاند تا ما به جای اعتماد به یکدیگر به آنها اعتماد کنیم. ولی از این نظر، دست کم، ما هنوز میتوانیم انتخاب کنیم.
اینها را نه از آن رو برای شما مینویسم که همدردی شما را به خاطر این بمب ساعتی موجود در مغزم برانگیزم، بلکه از آن رو مینویسم که نمیخواهم هرگز دوباره دربارهی آن سخن بگویم. کارهای زیادی داریم که باید بکنیم. امشب، افراد زیادی در پستوها و دخمههای تاریک فیلیپین در حال مرگاند. تا آنجا که به یاد داریم، تا بوده چنین بوده است. من به آن جوانی میاندیشم که نصف سن مرا داشت و مغزش با گلوله سوراخ شد و مرد. سیاست بیش از آن مهم است که آن را به سیاستمداران واگذار کنند. و اگرچه همهی ما در وضعیتی که ملت ما دارد مقصریم، فرقی عظیم در بین است، بین ما و صاحبان قدرت: ما، شهروندان معمولی، همان کسانی نیستیم که دارای قدرتاند. آیا فکر نمیکنید که ما به راستی باید با هم جمع شویم و قدرت خود را مطالبه کنیم؟ چرا که نه؟ در این صورت، اوضاع عوض خواهد شد. چقدر دوست دارم زنده باشم و آن روز را ببینم.
برگردان: افسانه دادگر
میگل سایجوکو نویسندهی فیلیپینی و استاد ادبیات نوشتار خلاق در دانشگاه نیویورک، شعبهی ابوظبی، است. آنچه خواندید برگردان بخشهایی از این نوشتهی اوست:
Miguel Syjuco, ‘No Eulogy for the Living: An Open Letter to the Philippines,’ Boston Review, 29 September 2017.