توصیههایی به نویسندگان برای مقابله با حکومتهای خودکامه
میگویند هرچه در کشوری خودکامگی بیشتر باشد، مردم بیشتر صدایشان در میآید و در نتیجه ادبیات بهتری هم به بار مینشیند. اگر این تنها راه موجود بود، من حاضر بودم همهی اعتبار ادبیام را در این راه صرف کنم. اما چنین نیست، و به همین دلیل در طول زندگیام پیوسته و سرسختانه نوشتهام.
در سال 1974، وقتی که دفتری از اشعارم را نزد یکی از روزنامههای محلی در تاشکند بردم، سردبیر روزنامه سرزنشم کرد و شعرهایم را منحط دانست و گفت که اصلاً به سبک و سیاق «شوروی» نیستند. گفت که من از زمانه عقب هستم و باید قبل از انقلاب بلشوویکی به دنیا میآمدم. البته او نهایتاً 3 تا از شعرهای مرا منتشر کرد، با عنوانی در مایههای «جوانان در جستوجوی راه درست»! از آن به بعد، همهی کارهای من با چنین دشواریهایی مواجه بودند؛ انگار که این جملاتِ جوزف برودسکی وصف حال من هستند: «ناشران برای رمانهای من / این پا و آن پا میکنند.» حالا برخی از خاطرات خودم در این باره را با شما مرور میکنم؛ نه برای این که به حال خودم مرثیه بخوانم و نق بزنم و اشکتان را در بیاورم، بلکه به این دلیل که شاید بتوانم تعدادی «فوت و فن» به شما یاد بدهم، بلکه در برابر سانسور حکومتهای خودکامه و رژیمهای سیاسیِ نابکار به دردتان بخورد.
اولین مجموعه شعر «منحطِ» من، با عنوان باغ، در سال 1987 در تاشکند منتشر شد؛ مقدمهی یک نویسندهی سرشناس اما لیبرال هم برایش مثل ضربهگیر عمل کرد. آن نویسنده استدلال کرده بود شعر شوروی هم نیاز به یک سری صداهای پسزمینه در کنار خودش دارد؛ مثل همهمهای که در بازار به گوش میخورد. علاوه بر آن، ویراستار باهوش و زیرکم هم (مثل سردبیر همان روزنامه) یکچنین عنوانی به کار من اضافه کرد: «به بیوگان معظم میهنپرست»، اگرچه شعرها ربطی به جنگ و میهنپرستی نداشتند. یادم میآید وقتی «نمونههای شاخص کتابهای دولت شوروی» را ورق میزدم سر درد میگرفتم؛ اعصابم را خراب میکردند چرا که حتی اگر هم میخواستم نمیتوانستم آن طور [بد] بنویسم.
دومین مجموعهی اشعارم، با عنوان صحرا، در گیر و دار اصلاحات اقتصادی شوروی (پرسترویکا) منتشر شد. این شعرها ذاتاً سیاسی-اجتماعیتر بودند، اما ویراستاران تصمیم گرفتند که نیمی از اصل آن را بزنند و قسمتهایی را که بحث روز بودند دور بریزند و چنین عنوانی رویش بگذارند: «میانسالان در جستوجوی راه درست»!
تألیف اولین کتاب منثورم (بنمایهی رمان خط آهن، که به زبان ازبکی شروع کرده بودم به نوشتنش) هم سرگذشت رقتبار خودش را دارد. وقتی یکی از نسخههای اولیهی آن را به یکی از پیشروترین نویسندگان ازبک نشان دادم، نویسندهای که بیش از ده سال عمرش را در اردوگاههای استالینی سپری کرده بود، به من گفت: «پسر جان! بهتر است دست از این کار بکشی، چون کسی این را اینجا منتشر نمیکند. اگر هم چاپش کنند، دستگیر میشوی. واقعاً این چیزی است که تو میخواهی؟ شاید بهتر باشد که به زبان روسی و در مسکو منتشرش کنی.»
شاید بتوانم تعدادی «فوت و فن» به شما یاد بدهم، بلکه در برابر سانسور حکومتهای خودکامه و رژیمهای سیاسیِ نابکار به دردتان بخورد.
بنابراین در سال 1984، که سالی نمادین برای ادبیات و تمامیتخواهی است، به مسکو نقل مکان کردم و هشت سال در آنجا ماندم. اما تنها کاری که برای در رفتن از چنگ «مقامات ادبی مرکز» کردم انتشار کتابهای تجربی در حوزهی شعر بصری، با تیراژ محدود، بود. این کتابها کاملاً خرابکارانه به شمار میآمدند اما توجه حکومت را جلب نکردند، چرا که با شمارگان محدودی چاپ شده بودند و شکل و شمایلشان هم خیلی غیرمتعارف بود. یکی از همین کتابها، با عنوان بعد از فاوست، با همان قالب و شکل و شمایل روزنامهی پراودا منتشر شده بود، و یک نسخهی امروزی از فاوست به نمایش میگذاشت که بازتابدهندهی تفکرات مرسوم و مقید به «شوروی» بود، یعنی ذهینتی خیلی ایدئولوژیک، تکبعدی، التقاطی، و سطحی، که چیزی از پیش مفروض و از پیش تعیین شده برایش حکم «حقیقت» («پراودا» در زبان روسی) را داشت. یک کتاب دیگرم، با عنوان ساعت شنی، مرکب از چندین نامه میشد. کتاب حاوی بریدههایی از روزنامههای دولتی بود که روی یک کاغذ سفید کنار هم قرار گرفته بودند؛ انگار که اگر از چنگال فریبکاریِ حاکم رهایی پیدا کرده و بخت زندگی تازهای یافتهاند – زندگیای اصیلتر!
یکی دیگر از راههای «گول زدن» سگهای نگهبان دستگاه سانسور در شوروی ترجمه از زبانهای باستانی و خارجی بود. ترجمهی متون کلاسیک اسلامی به روسی و ترجمهی اشعار غربی به ازبکی شاید یکی از لذتبخشترین و آموزندهترین بخشهای زندگی ادبی من در دوران حکومت شوروی بود. من در استفاده از این «فن» با امثال جوزف برودسکی، سمیون لیپکین، بلا آخمادولینا، و آندری تارکوفسکی اشتراک داشتم. دستگاه دولتی شوروی آثار منظوم پیشرو، خوشبینانه، و قهرمانانهی «واقعگرایی سوسیالیستی» را بیشتر میپسندید؛ اما ترجمهی آثار «منحط» پل ورلن به من اجازه میداد که آن «اندوهِ» ممنوع را به ادبیات ازبک قاچاق کنم. میشد بگویی که این ورلن یا مولویِ بینوا متأسفانه قدری زودتر به دنیا آمده بودند و از روشنگریهای مارکسیسم-لنینیسم محروم بودهاند!
همهی این قضایا در دوران حکومت شوروی اتفاق افتاد. پس آیا اوضاع پس از سقوط اتحاد جماهیر شوروی بهتر شد؟ ضرورتاً نه. همان طور که یکی از همکاران ازبک من گفته است: «انگار که سقف از همیشه کوتاهتر شد.» خود من استعارهی دیگری به کار میبرم: در اتحاد جماهیر شوروی ما در یک مجموعهی اردوگاهها زندگی میکردیم، و بعدتر ازبکستانِ استقلالیافته باعث شد که ما احساس کنیم که در سلول زندان هستیم.
در سال 1992، وقتی که نظام شوروی سقوط کرد، من به تاشکند برگشتم و چند ماهی آن جا ماندم اما به دلیل تهدید به دستگیری مجبور به ترک کشور شدم. دوستی به گوشم رساند که برای سرم جایزه گذاشتهاند؛ برای همین من و خانوادهام و در آپارتمانهای مختلف در مسکو مخفیانه زندگی میکردیم، تا این که توانستیم به فرانسه فرار کنیم. به رغم این تبعید، در سال 1995 دوستم ثابت مادالیف، که سردبیر یک مجلهی ادبی بود، توانست برخی از بخشهای رمانم، خط آهن، را که اولین کار منثور من هم بود با اسم مستعار منتشر کند. وقتی که او بخش میانی رمان را برای چاپ در شمارهی بعدی مجله آماده کرده بود، دستگاه سانسور از خوابش بیدار شد و آنچه را که چاپ شده بود معدوم کرد، و هیئت تحریریهی مجله را هم توبیخ و متلاشی کرد. توضیح رسمی این بود که نویسنده همه چیز، از جمله مقدسترین ارزشهای کشور تازه استقلالیافته، را به تمسخر گرفته است.
با زندگی در غرب عملاً برای دوازده سال بعدی از خوانندگانم جدا افتاده بودم. وقت زیادی داشتم تا بفهمم چه چیزی در نوشتههایم «غیرطبیعی» بوده است که نهایتاً به یک نویسندهی قلمممنوع تبدیل شوم. جواب این سؤال خیلی ساده بود: داشتم خالصانه و صادقانه واقعیتی را که دور و برم بود در نوشتههایم منعکس میکردم و آن واقعیت وحشتناک بود. مَثلی هست که میگوید: «آینه چون نقش تو بنمود راست، خود شکن، آیینه شکستن خطاست.» و چیزی که من آشکارا میدیدم چهرههای کریهی بود که میخواستند آینههای مرا بشکنند.
یکی دیگر از راههای «گول زدن» سگهای نگهبان دستگاه سانسور در شوروی ترجمه از زبانهای باستانی و خارجی بود.
آندری سینیافسکی گفتهی مشهوری دارد: «تفاوت من با دستگاهِ حکومت شوروی از لحاظ حس زیباییشناسی بود.» از دید صاحبان قدرت هرگونه بازنمایی هنری از واقعیت، و هرگونه فرآیند ساختارشکنی اقدامی فتنهانگیز تلقی میشود. از همین رو، اگرچه من هیچ جزوهی سیاسیای ننوشتم یا بیانیهای برای دعوت به شورش منتشر نکردم، از آنجا که آثار داستانی من واقعیت عریان را بدون هیچ فیلتری نشان میدادند، از دید مقاماتِ مسئول یک خرابکارِ خطرناک بودم. گاهی از حجم دشمنپنداری و سوءظن آنها غرق در حیرت میشدم. در اواخر دههی نود، در لندن یک برنامهی رادیویی داشتم، و برای تداعی خاطرات برنامهای تولید میکردم به اسم «ترانههایی که دوستشان دارم». اینها یک مجموعه برنامهی ساده بودند: افکار و احساساتم را دربارهی ترانههای ازبکی بیان میکردم که در دوران جوانیام دوستشان داشتم. شنوندگان برنامه در ازبکستان خیلی برنامه را دوست داشتند؛ اما یک قسمت از برنامه مشخصاً آشوبی هم در محافل حکومتی و هم در بین گروههای مذهبی به پا کرد. برنامه دربارهی محبوبترین ترانهی سنتی ازبک بود و من، بعد از تحلیل بافت شعری آن، مشخص کردم که این ترانهی بچهبازها بوده است. بعدها اسمم را (حالا نمیدانم به خاطر همان برنامه یا چیز دیگری) در فهرستی دیدم که به بیرون درز کرده بود و نام صد دشمن شخصی رئیس جمهور ازبکستان در آن آمده بود.
این طور بود که فهمیدم خیلی مهم نیست که در برابر رژیمهای تمامیتخواه چه روشی را به کار ببندی (چه نوشتههایت آثار داستانی باشد و چه مقالات ژورنالیستی): در واقع، تا زمانی که داری چیزی را که فکر میکنی که واقعیت امر است روی کاغذ میآوری یا (اگر فراتر بروم) «حقیقت را میگویی»، این حکومتها و بزرگانشان در برابر کوششهای تو ایستادگی میکنند. حال باید فکر مهمی را بگویم که از مدتها پیش حسش میکنم و تجربهام هم تأییدش میکند: ادبیات داستانی از روزنامهنگاریِ صِرف «حقیقیتر» و «صادقتر» است.
در سال 2003، وقتی که ازبکستان به بهانهی «جنگ با تروریسم» از لحاظ سیاسی به آمریکا و اروپا نزدیک شده بود، من اولین روزنامهنگار خارجی بودم که اجازه یافتم از داخلِ زندانهای ازبکستان گزارش تهیه کنم، از جمله بدنامترینشان که زندان جسلیکِ قاراقالپاقستان بود. از فرصتی که نصیبم شد نسبتاً با موفقیت استفاده کردم، و بخشهایی از واقعیت را ثبت کردم و با همکارِ دربندم محمدعلی محمودوف صحبت کردم، و با رهبران «جنبش اسلامی ازبکستان» و «حزب تحریر» مصاحبه کردم. هنوز چیزی کم بود، تا این که به بریتانیا برگشتم و رمان کوتاهی با عنوان گوگل کردن برای روح و روان نوشتم. نهایتاً پی بردم که، در هنگام گزارش زندگی هولناک زندانیان شکنجهدیده، این واقعیت را از قلم انداختهام که کسانی که ظاهراً آزادانه بیرون از زندان زندگی میکنند در شرایطی حتی بدتر از داخل زندان به سر میبرند. زندان حداقل سقفی دارد و جای خوابی و غذایی که حکومت تدارک میبیند، در حالی که آنهایی که آن بیرون بودند برای به دست آوردن اینها باید دست و پا میزدند. تازه این زندان لقب «جهنم روی زمین» و «جای بیبازگشت» را داشت.
همهی اینها در دوران پیش از اینترنت اتفاق افتادند. با ظهور اینترنت، افرادی مانند من دیگر خیلی کمتر به دم و دستگاه انتشارات رسمی و سازوکارش وابسته بودند. این روزها دیگر ادبیات ازبکی تنها در ازبکستان منتشر نمیشود. نویسندگان و شاعران دگراندیش در سرتاسر جهان مینویسند؛ وبسایتهای شخصی، فیسبوک، و سایر تالارهای گفتوگو در شبکههای اجتماعی: تمام این سرمایههای مجازی خوانندگان ازبک را بهرهمند میسازند. و این پیشرفتها جریانی پیوسته را شکل دادهاند، به شکلی که وبسایتهای ادبی ازبک خیلی آزادانهتر عمل کنند، و مقالات و داستانهایی منتشر کنند که در مجلات و روزنامههای رسمی هرگز مجال چاپ نمییافتند.
ادبیات داستانی از روزنامهنگاریِ صِرف «حقیقیتر» و «صادقتر» است.
بخشی از وجودم دوست دارد این یادداشت را با همین نکتهی مثبت به پایان برم. اما طبع دگراندیشم وادارم میکند بگویم حتی در دوران لذتبخش اینترنت و بازارهای آزاد هم هنوز موانعی بر سر راه نویسندگانی وجود دارد که به دنبال یافتن خوانندگانشان هستند، و این موانع همیشه هم ساختهی رژیمهای ستمگر و دولتهای ایدئولوژیک نیست. یکی از این مشکلات استیلای زبانهای به اصطلاح «بزرگ» در جهان ادبیات است. اگر نمایندهی ملتی با جمعیت چند صد میلیونی باشید، خیلی سادهتر مورد توجه و احترام قرار میگیرید و در نتیجه آثارتان به زبانهای دیگر هم ترجمه میشود. من که به عنوان یک نویسنده در ازبکستان از کار منع شدهام، از خوانندگان طبیعی خودم محروم شدهام (حدود 25 میلیون نفر مخاطب ازبکزبان در جهان هست، که تقریباً همهشان در ازبکستان زندگی میکنند). این یعنی اینکه برای من بسیار مهم است که ناشرانی وجود داشته باشند که کارم را به سایر مخاطبان عرضه کنند. با انتشار نسخهی انگلیسی رمانم، زیرزمین، و چاپ مجدد خط آهن، این بخت را یافتم که تجربهی تلخ و شیرین و کمیک و در عین حال تراژیکِ زندگیِ ازبکها در دورهی حکومت شوروی را با خوانندگان انگلیسی زبان به اشتراک بگذارم. با این حال، دهها نویسنده در سطح بینالمللی میشناسم که مثل من از ملتهای کوچکی آمدهاند و در عمل برای خوانندگان در سرتاسر جهان ناشناخته هستند.
مشکل دیگر در بیش از اندازه تجاری شدنِ فعالیتهای خلاق است که دستپخت گروه جدید مصرفکنندگان است، کسانی که از مطالعه بیزار هستند و ترجیح میدهند که قرصش را بخورند و معرفت جذب وجودشان شود. در اینترنت همهی کتابهای «پیچیده» در یک صفحه بازنویسی شدهاند، و دغدغههای تجاری جای اندیشناکی و نگرانی دربارهی حکومتهای ستمگر را گرفته است. حالا دانشجویان، در بدترین حالت، با خواندن یک سری تبلیغات و، در بهترین حالت، با خواندن اقتباسهای هنری از آثار ادبی واحدهای درسی را پشت سر میگذارند. گاهی فکر میکنم که اگر جیمز جویس امروزه اولیس را برای انتشاراتیها میبُرد، همه آن را رد میکردند و میگفتند که کسی این را نمیخواند.
حرفهایم را باید همینجا تمام کنم، چرا که وقتی یک داستاننویس میخواهد به جای قصهگویی نظریهپردازی کند، من را یاد خر ملانصرالدین میاندازد. ملا عادت داشت برای این که خر چموش خودش را راه بیاندازد، سوارش شود و قدری علف را با نخ از چوبی آویزان کند و جلو دهان خر بگیرد. حیوان که دلش میخواست علف را بخورد مشتاقانه پیش میرفت؛ اما علف هم پا به پایش جلو میرفت! نویسنده طبعاً بهتر است که داستان بگوید، نمایی برجسته و غنی از زندگی را به نمایش بگذارد، تا این که مثل آن خر به دنبال نظریات سست و محدود خودش در باب جهان برود. وقتی که نویسنده نظریهپردازی میکند، ممکن است همان اندازه به خطا رود که متعصبانی که خود او را به جرم بازنمایی واقعیت در آثارش مورد اذیت و آزار قرار میدهند.
برگردان: شهاب بیضایی
حمید اسماعیلاف شاعر و رماننویس ازبکی است. آنچه خواندید برگردان بخشهایی از این نوشتهی اوست:
Hamid Ismailov, ‘How to Make a Stubborn Donkey Move: Advice for Writers Under Dictatorship in the Internet Age,’ Los Angeles Review of Books, 20 May 2017.