نیره توحیدی: درک ناممکن بودن حکومت دینی، دستاورد بزرگ انقلاب ۵۷
فعالان سیاسی، روشنفکران و مردمی که ۴۰ سال پیش در ایران انقلاب کردند یا شاهد انقلاب بودند، در روزهای پیروزی انقلاب کجا بودند و چه میکردند؟ چه بیم و امیدهایی به این انقلاب داشتند؟ و اکنون پس از گذشت چهار دهه، بیم و امیدهای آن روزهایشان را چقدر منطبق بر نتایج این انقلاب میبینند؟
برای یافتن پاسخ این سؤالات با شماری از انقلابیون و شاهدان انقلاب گفتوگو کردهایم. حاصل هر گفتوگو روایتی به مثابهی یک تجربه از انقلاب است که روزهای پر شور و التهاب پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ و پیامدهای آن را در شهرهای مختلف ایران و در بین گروههای سیاسی، قومی و مذهبی مختلف به تصویر میکشد.
نیره توحیدی، استاد جامعهشناسی و مطالعات زنان در دانشگاه ایالتی کالیفرنیا، در گفتوگو با آسو تجربهاش از انقلاب و نتایج آن را اینگونه روایت میکند:
زمان انقلاب من در دانشگاه ایلینوی آمریکا مشغول تحصیل در دورهی دکترا بودم، ولی هیجان انقلاب باعث شده بود که من و همسرم آماده شویم به ایران برویم و به مردم بپیوندیم و در این جریان انقلاب مشارکت داشته باشیم. در واقع ما روزی به ایران رسیدیم که تظاهرات هشت مارس در اعتراض به اجباری شدن حجاب شروع شده بود. بعد از اینکه چمدانهایمان را خانهی مادرم گذاشتیم، هر دوی ما به تظاهرات ضد حجاب و ضد قوانینی که علیه زنان بود، پیوستیم و در روزهای بعد هم که این تظاهرات ادامه داشت، در آن شرکت کردیم.
همه هنوز خیلی هیجانزده بودیم، همه سیاسی شده بودند، همه بحث میکردند و مردم، گروه گروه در خیابانها دور هم جمع میشدند. بهخصوص نزدیکیهای دانشگاه تهران که ما میرفتیم همیشه این بحثها بود ولی همه هم شدیداً از اینکه روند انقلاب به سمت دیگری میرفت، نگران بودند.
ما، دانشجویان ایرانی که در خارج از کشور بودیم و از انقلاب حمایت کرده بودیم، امیدوار بودیم که یک سیستم دیکتاتوری را برداشتهایم و میخواهیم یک سیستم دموکراتیک، مدنی، متمدن و پیشرو را جایگزینش کنیم که در آن، انتخابات باشد، رهبری چرخشی باشد و کسی مادامالعمر در قدرت نباشد.
خیلی رؤیاها داشتیم. خواهان عدالت اجتماعی بودیم، خواهان برابری بودیم، خواهان دموکراسی بودیم و در ایران میدیدیم که بسیاری از مردم هم همینها را میخواهند. اما با شروع اسلامیتر شدن روند انقلاب، ما و بسیاری از مردمی که با آنها در تماس بودیم، نگران و مضطرب شده بودیم. و البته یک عده هم از گروههای سنتیتر و مذهبیتر خیلی خوشحال بودند و احساس میکردند که پیروز شدهاند.
من یادم است حتی از همان فرودگاه، وقتی منتظر تاکسی بودیم، دو نفر بحث میکردند و میگفتند که جهاد اکبر تازه در راه است و این جهاد اصغر بود. این حرف آنها خیلی من را در فکر برد و پرسیدم: «ببخشید آقا منظورتون چیه؟» گفت: «منظورمون اینه که حالا خیلی مبارزه داریم علیه اینهایی که طاغوتی و غربزده هستند، و آن جهاد اکبر است.» نگرانی و اضطراب من از همان بدو ورود به ایران و با این گفتوگو در فرودگاه شروع شده بود. برای همین احساس ما به ما گفت که برای اولین قدم باید در تظاهرات زنان شرکت کنیم.
من وقتی که به صورت حسی نگاه میکنم میبینم که شخصاً خیلی از امیدهای من بر باد رفت و خیلی از حقوقی که میخواستیم به دست نیاوردیم، بعضی را هم از دست دادیم و به خصوص که خشونت و تمامیتگرایی، عدم مدارا، زندان، قتل و سرکوب و کشتار، جنگ، همهی اینها ما را در افسردگی و ناامیدی فروبرد. اما وقتی به عنوان یک جامعهشناس میخواهم نگاه کنم و در یک گسترهی بزرگتر تاریخی این مسئله را جای دهم، میبینم که حتماً ما دستاوردهایی هم داشتهایم. به خاطر اینکه اصولاً انقلاب محل فوران ایدهها و عاملیتهاست و حوادثی پیش میآید و یا تحولاتی در ذهنیت جامعه پیش میآید که رهبران انقلابی نمیتوانند کنترلش کنند. مردم وقتی به صحنه آمدند، حتی زنان سنتی وقتی در انقلاب شرکت کردند و وارد صحنهی سیاسی و اجتماعی شدند، دیگر اینها را به راحتی نمیشود به خانههایشان برگرداند و گفت که بروید بنشینید و ساکت باشید و هر چه ما میگوییم اطاعت کنید.
سینما رکس، آغازی برای بیمها و امیدها
بیم و امیدهای من به این انقلاب از سینما رکس شروع شد. جریان سینما رکس خیلی من را تکان داد. گفتم این را نمیتواند رژیم شاه انجام داده باشد. هیچ دلیل منطقی وجود ندارد که رژیم شاه در این شرایط با سوزاندن زنده زندهی مردم در یک سینما اینقدر نفرت و بدبینی برای خودش ایجاد کند. این حتماً کار افراطیهای اسلامی و مذهبی فدائیان اسلام و امثال آنهاست.
امیدم هنوز این بود که اینها گروههای افراطی و در حاشیه هستند و حتماً کنار خواهند رفت. حتی دربارهی خود آیتالله خمینی که آن موقع هنوز خیلی به او بدبین نبودم، هم میگفتم که او دارد مبارزهی سیاسی میکند و خودش گفته به قم خواهد رفت و کاری به سیاست نخواهد داشت. امیدوار بودم که نیروهای سیاسی شایسته میآیند و رهبری میکنند. ولی عملاً همهی این امیدها بر باد رفت، حقوق زنان هر روز با قوانین قصاص و شریعتزدگی قوانین دیگر از بین رفت، نیروهای سکولار سرکوب و کنار گذاشته شدند و سهمی از فداکاری و شرکتشان در مبارزه به دست نیاوردند و حتی لیبرالها و میانهروهای اسلامی هم به تدریج کنار گذاشته شدند.
با این همه هنوز امید داشتیم بلکه اوضاع درست شود و چرخشی به سمت عقلانیت و عرفیگرایی پیش بیاید، اما نشد و حکومت اسلامی حاکم شد.
تا مدتها، ما پسرفت خیلی زیادی داشتیم اما در عین حال خیلی درسها هم آموختیم. نمیدانم کجا خوانده بودم که انگار جامعهی ما به آخوندها و روحانیت یک حکومت بدهکار بود. بدهکار به این معنا که اینها مدعی حکومت بودند و خودشان را در تاریخ ایران بخشی از نخبگان جامعه میدانستند و حتی از زمان مشروطه ادعای نوعی حکومت داشتند. اما با انقلاب ۵۷ مردم با گوشت و پوستشان فهمیدند که حکومت دینی نه دین را سلامت نگه میدارد نه حکومت را. مردم فهمیدند که حکومت دینی واقعاً جامعه را به فساد و بدترین نوع استبداد میکشاند و از تمام جهات اقتصادی، فرهنگی و سیاسی عقب نگه میدارد.
شاید این خودش یک دستاورد بزرگ بود که مردم بفهمند که حکومت دینی ممکن نیست، روحانیت باید در عرصهی فعالیتهای مذهبی خودش باقی بماند و مذهب و دین از سیاست جدا شود. چرا که اساساً هیچ حکومت ایدئولوژیکی نمیتواند حکومت دموکراتیک برای مردم ارائه بدهد.
شاید یکی از دستاوردهای دیگر این سالهای غمانگیزِ ما، که واقعاً انگار سلطهی غم به شادی و سلطه زشتی بر زیبایی بوده، این است که مردم به هنر و موسیقی به زیبایی و شادی بیشتر رو آوردند و اهمیتش را متوجه شدند. نه اینکه الان شادتر هستند. متأسفانه ایران یکی از افسردهترین کشورها شده اما دستکم اهمیت این موضوع را فهمیدند. اهمیت آن چیزی که از دست داده بودند را فهمیدند و این مثبتگرایی و اهمیت کثرتگرایی و مداراجویی شاید بیشتر در فرهنگ ما جا افتاد و به خصوص اهمیت حضور زنان، مثلاً بد و مضر بودن حجاب اجباری یا هر چیز دیگر اجباری و اینکه نمیشود مردم را با اجبار به بهشت برد. همهی اینها آگاهیهایی است که با پوست و گوشت خودمان تجربه کردیم و به دست آوردیم.