ادوارد سعید، فرزندی که اسباب ناامیدی مادرش بود
theguardian
«تکتک بچههایم، اسباب ناامیدیاند...همهی آنها.»
اگر از شما بپرسند این جمله را مادر چه کسی گفته است، چه حدسی میزنید؟ احتمالاً فهرستی از «آدم بدهای» تاریخ به ذهنتان هجوم میآورد یا آنها که همهی دستاوردشان پلیدی و زشتی بود و رنج و آزار دیگران. اما بعید است حتی در انتهای فهرست اسامی که به ذهنتان میرسد، یکی از مهمترین روشنفکران، چهرههای دانشگاهی، منتقدان ادبی و سیاسی و نظریهپردازان خاورمیانهای قرن بیستم باشد: ادوارد سعید.
یک بعدازظهر گرم تابستانی در سال ۱۹۵۲، وقتی ادوارد سعید به عادت بعدازظهرهای آن دوران، کنار مادرش نشسته بود و با او حرف میزد، مادرش ناگهان بدون اینکه این جمله ربطی به موضوع صحبتشان داشته باشد، آرام و تلخ گفت: «تکتک بچههایم، اسباب ناامیدیاند...همهی آنها.»
تکجملهای که تا آخر عمر، بسان طوقی دور گردن ادوارد سعید باقی ماند و رنجی شد ماندگار. تا سالها بعد، تا وقتی که مادرش زنده بود، هر چند سال یکبار از مادرش میپرسید: «چرا؟ چرا همهی ما اسباب ناامیدی شدیم؟ مگر چه کردیم و چه باید میکردیم که نکردیم؟» جواب مادرش اما همیشه همان جواب آن عصر تابستانی دور بود: لبهایش را به هم میفشرد، به نقطهی دوری خیره میشد، سکوت عمیقی میکرد و بیشتر در دنیای افکار خود غوطهور میشد. بعد از چند دقیقه میگفت: «یک روزی بالاخره میفهمی چرا. شاید بعد از اینکه من دیگر زنده نبودم. اما برای من مثل روز روشن است که تکتک شما فقط اسباب ناامیدی بودید و بس.» مادر هرگز حاضر نشد جواب این «چرا» را بدهد و این راز را که چرا بچههایش اسباب ناامیدیاند با خود به گور برد.
نام ادوارد سعید در همهجا با مفاهیم مشخصی گره خورده است: حمایت جدی از فلسطین و مبارزهی فلسطینیان، نظریهی پسااستعماری، ادبیات تطبیقی، نظریه و کتاب مرجع و مهم «شرقشناسی» (اورینتالیسم). اما کمتر از زندگی شخصی و خانوادگی او، از کودکی و نوجوانی و ابتدای جوانی و از تأثیر پدر و مادرش بر شخصیت و تربیت و زندگی او حرفی زده میشود.
در سال ۱۹۹۹، ادوارد سعید یادداشت بلندی را در مجلهی معتبر ادبی «گرانتا»، در ویژهنامهی «مادران و فرزندان» منتشر کرد. یادداشتی بهغایت شخصی که واکاوی رابطهی او با والدیناش - بهخصوص مادرش- و تن خود بود. چند ماه بعد این یادداشت، یکی از فصلهای اصلی کتاب خودزندگینامهای شد که ادوارد سعید منتشر کرد؛ کتابی با عنوان «وصلهی ناجور».
چند سالی بود که پزشکان خبر تلخ را به ادوارد سعید داده بودند، او به سرطان خون مبتلا بود و دیگر فرصت چندانی در این دو روز عمر باقی نبود. به قول خودش، خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکرد دستبهکار نوشتن خودزندگینامه شد. نزدیکان او بعدها گفتند برای سعید در سال ۱۹۹۸ و ۱۹۹۹ به سروسامان رساندن این کتاب، مهمترین دغدغه بود. ثبت اینکه چرا در این جهان «وصلهی ناجور» است و در هیچ قالبی نمیگنجد.
نام مادرش هیلدا موسی شماس بود، دختر کشیشی فلسطینی از اهالی شهر ناصره. مادر هیلدا، لبنانی بود و هیلدا را برخلاف رسم زمانه، به بهترین مدرسهی شبانهروزی دختران در بیروت فرستادند. مدرسهای که زیر نظر میسیونرهای آمریکایی اداره میشد. هیلدا بعد از اینکه دیپلم دبیرستان را گرفت، به دانشگاه آمریکایی بیروت رفت و درس خواند و از معدود زنان تحصیلکردهی روزگار خود بود. همیشه شاگرد اول بود، زیبا بود و باهوش و انگار همیشه در همهچیز از همه بهتر بود. بعد از فارغالتحصیلی از بیروت به ناصره بازگشت و والدیناش فوری او را به عقد مردی درآوردند که بیست سالی از او بزرگتر بود: ودیع سعید.
ودیع سعید که فلسطینی و اهل بیتالمقدس بود، در آن زمان بعد از ۱۰ سال زندگی در آمریکا، به فلسطین بازگشته بود. شهروندی آمریکا را هم داشت و در جنگ جهانی دوم در ارتش آمریکا خدمت کرده بود. ودیع سعید از بیتالمقدس بیزار بود، میگفت این شهر «بوی مرگ» میدهد، عاشق سینهچاک آمریکا بود. ادوارد سعید مینویسد که پدرش چطور میتوانست با لجبازی و یکدندگی از هر اشتباه آمریکا دفاع کند و حماسه بسازد و ورد زباناش این بود: «موضع من فقط کشورم آمریکا است، کارش غلط باشد یا درست.»
مادر، زنی بود موذی، وسواسی و تیزبین. انگار همیشه تک تک رفتارهای بچههایش را زیر ذرهبین گذاشته بود. مدام بچهها را با هم مقایسه میکرد، حسنهایشان را به رخ دیگر بچهها میکشید و عیبهایشان را چماقی میکرد و بر سر آنها میکوبید.
بیشتر دوران کودکی و نوجوانی سعید در قاهره و در محلهی «الزمالک» گذشت که جزیرهای بود در کنارهی غربی رود نیل. محلهی پولدارها که بیشتر ساکنان مثل آنها خارجی بودند. ادوارد و دو تن از خواهران همسن و سالاش- رُزی و جین- را به مدرسهی خوبی در محل فرستادند که بیشتر دانشآموزان خارجی بودند. هر یکشنبه نیز، کلاس دینی و مذهبی در کلیسا برقرار بود.
ادوارد سعید در زندگینامهاش مینویسد که چطور با خواهرش رُزی که یکی دوسالی از او کوچکتر بود، در مدرسه صمیمی بودند. اما این صمیمیت وقتی به خانه میرسیدند، تمام میشد. مادر و پدرش از وقتی آنها هنوز خیلی کوچک بودند همهچیز را تفکیک جنسیتی کرده بودند. ادوارد تنها پسر خانواده بود و خیلی زود دیگر اجازه نداشت همراه خواهرهایش حمام کند یا آبتنی، اتاق ادوارد جدا شد، اجازه نداشت با اسباببازیهای «دخترانه» بازی کند، حق نداشت همصحبت پچپچهای شبانهی خواهراناش باشد. در مدرسه، ادوارد مراقب خواهرش بود، در خانه دشمن هم میشدند و مقصر اصلی این دشمنی، مادر بود. مادری که با موذیگری عجیبی، بچهها را به جان هم میانداخت. هر بچه را چماقی میکرد بر سر بچهی دیگر:«ادوارد! از رُزی یاد بگیر که درسخوان است و در مدرسه دختر خوبی است و خجالت بکش که نمرههایت هیچ وقت از متوسط بالاتر نیست. رُزی! از ادوارد یاد بگیر که لاغر است و مثل تو مدام دهاناش نمیجنبد و وزن اضافه نمیکند.»
از همان سالهای مدرسه بود که برای اولینبار واژهی «مایهی شرم» بر صورت ادوارد کوبیده شد و با او ماند: «من مایهی شرم بودم که وضع درسیام درخشان نبود و در مدرسه با اکیپ بچهقلدرها میپلکیدم. مایهی شرم بودم که گاه مسئولان مدرسه والدینام را میخواستند تا از رفتار و درس من انتقاد کنند. مایهی شرم بودم که در هیچ ورزشی بهترین و ستاره نبودم. مایهی شرم بودم که چندان قویهیکل نیستم و قوز میکنم. بعدها مایهی شرم محیط دانشگاهی شدم چرا که منتقد جدی اسرائیل بودم. مایهی شرم روشنفکری که در چارچوب از پیشتعیینشدهی آن نمیگنجیدم. مایهی شرم بودم که زبانِ درازی دارم و مصلحت سرم نمیشود. مایهی شرم مسیحیان که رویههای ناپسند دینی آنها را نقد میکنم و ... "مایهی شرم" از ۷ سالگی بسان داغی بر پیشانی من نقش بست و ماند.»
ادوارد سعید در مقالهی بلند خود در «گرانتا» نوشت که آن رفتار و جداسازی و به جان هم انداختن بچهها تأثیرش را گذاشت. هنوز هم در بزرگسالی رابطهی خواهرها و برادر صمیمانه و نزدیک نیست. انگار همیشه دیواری بین آنهاست. در سرتاسر کتابِ وصلهی ناجور هم نقش و حضور خواهران او کمرنگ است و تمرکز بر نقش و تأثیر و رفتارهای مادر و پدرش است.
مادر، عادت عجیب دیگری هم داشت. انگار تکتک سلولهای تن بچهها را هم زیر ذرهبین گذاشته بود و با وسواسی بیمارگونه مراقب سلامتی آنها بود. جوری رفتار میکرد که انگار تکتک اجزاء بدن بچههایش را بهتر از خود آنها میشناسد و حس میکند. بچهها «حق نداشتند» اضافه وزن داشته باشند و «باید» لاغر میبودند. در نوجوانی وقتی رُزی وزن اضافه کرد، «چاقیِ» او بحث هر روزهی سر میز غذا بود و انواع و اقسام محدودیتهای غذایی مادر برای بچهها شروع شد. اینجا هم اندام لاغر ادوارد، چماقی شد تا بر سر رُزیِ «فربه» کوبیده شود.
مادر مدام دنبال عیب و ایراد در تن بچهها بود و آنها با این حس بزرگ شدند که تن و بدن آنها «ناقص و پر از اشکال» است. سعید نوشت در هفتمین دههی عمر هم هنوز در تن خود راحت نیست و انگار همیشه منقبض است.
مطب دکتر گرونفلدر، پزشک اطفال آلمانی و یهودی آنها، پاتوق همیشهی مادر بود. هر روز دست یکی از بچهها را میگرفت و با خود به مطب دکتر میکشاند تا برای «عیب و ایراد تازه» چارهاندیشی کند. دکتری که بدتر از مادر، عادت داشت تن را زیر ذرهبین ببرد و بالاخره عیب و ایرادی پیدا کند.
دکتر گرونفلدر سه «نقص» در بدن ادوارد شناسایی کرد: اولین «نقص» کف پای صاف ادوارد بود، بعد اینکه وقتی ادرار میکرد، تناش چند ثانیه میلرزید و دست آخر شکم او بود که از همان کودکی انگار «مخزن درد و مرض» بود. مادرش از وقتی ادوارد بچهای بسیار کوچک بود، عادت داشت در سرما و گرما، دور شکم ادوارد پتویی بپیچد تا شکم بچه از «بیماری و ویروس و چشم بد» در امان بماند! باوری دیرینه در فلسطین و سوریه که از مادری به مادر بعدی میرسید و مادر او هم بهرغم اینکه تحصیلکرده بود از این خرافه دور نشده بود. حتی وقتی دکتر گرونفلدر گفت که بهنظرش این پتوپیچی لازم نیست، مادر دست از پتو برنداشت. بعد که به قاهره نقلمکان کردند، دکتر وادی حداد، پزشک خانوادگی آنها هم به مادر گفت که دست از این پیچیدن پتو بردارد. با اینحال یک سال دیگر هم طول کشید تا مادرش دست از سر این پتوی آزاردهنده در چهارفصل سال بردارد. اما چند سال دیگر باید طول میکشید تا دست از آن پاشنههای فلزی و ناراحت تجویز دکتر گرونفلدر در کف کفشهای ادوارد دست بردارد، آن هم وقتی که بالاخره فروشندهی کفشفروشی طبی در منهتن نیویورک به جدیت برای مادر توضیح داد که این پاشنه آهنی برای پا چقدر ضرر دارد.
ادوارد سعید نوشت: «حساسیت چشمی بهاره و تراخم، بیناییام را ضعیف کرد. برای مدت دو سال باید عینکی با شیشههای تیره بر چشم میزدم و روزی دستکم یک ساعت در اتاقی تاریک دراز میکشیدم. با اینکه بیناییام ضعیفتر میشد، پدر و مادرم تصمیم گرفتند که عینک برای من خوب نیست و اگر چشم به عینک عادت کند! مضر است. دو سال بعد باید دستآخر معلمی شکایت میکرد و اصرار تا والدینام تن بدهند که برای من عینک طبی بگیرند.»
در این تمرکز بر بدن، پدر هم شریک مادر بود. ادوارد سعید مینویسد که پدرش تمام عمر به فرم بدن و ایستادن و راه رفتن و قوز کردن او گیر میداد و نوشت: «در ژوئن ۱۹۵۷ از دانشگاه پرینستون فارغالتحصیل شدم. پدرم بعد از جشن فارغالتحصیلی با اصرار من را به یک مغازهی ساخت کرست و لگنبند طبی برد تا برایم لگنبند آهنی بخرد که زیر لباس ببندم و "صاف" بایستم. چیزی که در یادآوری این خاطره به غایت عصبانیام میکند این است که در ۲۱ سالگی بدون مقاومت کماکان به پدرم این اجازه را دادم که فکر کند صاحب بدن من است و حق دارد برای بدن من تصمیم بگیرد و "تنبیه و شکنجهی علمی" اعمال کند. تمام مدت، فروشندهی مغازه با نگاه خیره در سکوت به پدرم نگاه میکرد که داشت با تعریف و تمجید تأکید میکرد که این فنرها "مشکل" صاف نایستادن من را حل خواهد کرد.»
پدر از کودکی اصرار و سماجت داشت که بچهها و بهخصوص تنها پسرش مرتب ورزش کنند. گاهی هم این "ورزشها" ادامهی همان شکنجهها برای درست کردن فرم بدن ادوارد بود. مثلاً او را مجبور میکرد دستها را بالا ببرد، شانهها را عقب بدهد، چوب بلندی را از بین دستها رد میکرد و ادوارد را مجبور میکرد گاه تا ۲ ساعت در آن حالت بماند تا «فرم شانهها و ایستادن» او اصلاح شود!
این تمرکز والدین فقط بر «عیب و ایراد» تن نبود، بر ویژگیهای خوب هم بود. سعید مینویسد که در بچگی صدای سوپرانوی خوبی داشت؛ مادر صدای او را «زیبا» میدانست و همزمان پدر نگران بود که این صدا پسر را «اوا خواهر» نکند و از «مردانگیاش» نکاهد. سعید مینویسد: «حتی تا بعد از تولد ۲۰ سالگی، با احساس نفرت از سرتاپای خودم جلوی آینه میایستادم، دهانام را باز و بسته میکردم، دندانهایم را بههم میفشردم، بیست تا سی بار چانهام را بالا میدادم و میفشردم، تلاش مذبوحانهای که به تن صدایم "قدرت" بیشتری بدهم.»
دستهای ادوارد سعید، محل دیگر جولان و گیر دادنهای مادر و پدر بود. او مثل باقی مردان خاندان سعید درشتهیکل و قدکوتاه و سیهچرده نبود، مثل مردان خاندان موسی متوسطقامت با پوست گندمگون و انگشتان کشیده هم نبود. قدبلند بود و در ۱۲ سالگی از تمام همکلاسیها بلندقامتتر؛ سماجت پدر بر انواع و اقسام ورزشها قامت او را کشیدهتر هم کرده بود و دستهایی داشت بزرگ. برای مادرش این دستها اغلب مایهی نفرت بود و دستهای ادوارد را با واژههایی مثل چکش، یک تکه فلز، قیچی و انبر توصیف میکرد. پدرش هم مدام عادت ناخن جویدن او را به صلابه میکشید. پدر حتی دارویی تلخمزه خریده بود و روی ناخنهای او میزد تا طعم تلخ دارو باعث شود که ادوارد دست از ناخن جویدن بردارد.
بدتر از همه اما «زبان» او بود. زبانی که هم شکلاش اسباب گیر دادن والدین بود و هم در معنای استعاری آنها را عصبانی میکرد. سعید مینویسد که از بچگی «رازداری» و عادت رایج پنهانکاری در فرهنگ عرب را نداشت. رکگو بود و علاقهای به صف القاب و عناوین برای خطاب «محترمانهی» مردمان نداشت. از بچگی بارها و بارها آن زبان «دراز، تند و تیز، بسان زهر، نیش مار، شل و ول و ...» او تحقیر و تنبیه میشد. زبانی که انگار او را بیشتر از پیش «وصلهی ناجور» و «غیرعادی» میکرد. یکی که «از ما» نیست، یکی که باید با او محتاط بود.
سعید در «وصلهی ناجور» مینویسد که تا اواسط نوجوانی نه اجازه داشت با دوستان خود در قاهره به گردش و تفریح برود و نه هیچگونه معاشرتی با دختران داشت. از همان سالها بود که کتاب و ادبیات و موسیقی پناه او شد. دسترسی به کتاب آسان بود؛ «انتشارات آموزشی فلسطین» تنها یکی از کسبوکارهای پررونق پدر او بود.
اولین جرقههای نگاه انتقادی او به امپریالیسم آمریکا و بریتانیا هم در همین سالها و از صدقهی درس خواندن در مدارس آمریکایی و بریتانیایی در قاهره زده شد. اولین بار «انکار فرهنگی» را در همین مدارس تجربه کرد؛ وقتی مربی تنیس تازهای وارد مدرسه شد: ادموند الکساندر که اهل قاهره بود. ادوارد به سمت او رفت و به عربی با او احوالپرسی کرد. مربی تنیس فوری گفت: «عربی نه. عربی را کامل کنار گذاشتم. اینجا ما آمریکایی هستیم. انگلیسی حرف بزن.» بعدها دید پدر خودش هم تا حدی درگیر این انکار فرهنگی است و به پسرش دربارهی «عربها در آمریکا» هشدار میدهد که از آنها دوری کند: «عربهای آمریکا هیچ کاری برایت نمیکنند و فقط دنبال ایناند که یک چیزی از تو بکَنند. با هم متحد نیستند و هیچ چیز خوبی از فرهنگ عرب را ندارند.»
مقالهی مفصل ادوارد سعید و کتاب خودزندگینامهی او به روشنی نشان میدهد که نگاه یگانهی انتقادی او به سیاست، فرهنگ، سلطه و ادبیات، بیش از هرچیز انگار محصول این «دیگری بودن» و «عادی نبودنِ» او یا همانطور که خودش نوشت همین «وصلهی ناجور» بودن و ماندناش بود. تا آخر عمر غم و درد و خشم او باقی بود که چرا آنها اسباب ناامیدی مادرش بودند، سؤالی که مادر جواباش را با خود به گور برد و برخلاف آنکه میگفت «یک روز بالاخره میفهمی چرا»، ادوارد سعید هرگز نفهمید چرا او و خواهراناش همه و تک به تک اسباب ناامیدی مادر بودند. مادری که بهرغم همهچیز، آنها را عاشقانه دوست داشت.