تاریخ انتشار: 
1399/02/05

افسردگی و دانایی

جولی رِشِه

Photo by Christian Lue on Unsplash

افسردگی‌ام را به یاد دارم. وضعیت ذهنی هولناکی که به نظر می‌رسید پایانی ندارد. فکر از خواب بیدار شدن با وحشت و نگرانی همراه بود. آشوب، تشویش، و یأسی درونی درباره‌ی آینده هرگونه نگرش مثبت و خوشبینانه را ناممکن می‌ساخت. احساس می‌کردم ذهنم ناگهان بیمار و غیرطبیعی شده بود. این خودِ جدیدم را نمی‌شناختم و با خودم می‌گفتم چه بر سر آن آدم سرزنده‌ی قبلی آمده است.

دلیل افسردگی‌ام، جدایی بود. اما افسردگی‌ام واکنشی در برابر این جدایی نبود بلکه پی بردن به این مسئله بود که کسی که فکر می‌کردم دوستم دارد، کسی که بسیار به من نزدیک بود و قول داده بود برای همیشه با من باشد، تبدیل به فرد دیگری شده بود، او اینک غریبه‌ای بود که نسبت به رنجم بی‌تفاوت بود. متوجه شدم که این دوست‌داشتن، توهم بود. گذشته بی‌معنا شده بود و دیگر آینده‌ای وجود نداشت. دیگر اعتمادی به جهان نبود.

در وضعیت افسردگی، متوجه تغییر فاحش نحوه‌ی برخورد دیگران شدم. در جامعه با افسردگی مدارا نمی‌شود و دریافتم که اطرافیانم به دو گروه تقسیم می‌شوند. یک گروه، می‌خواستند مرا درمان کنند، به من می‌گفتند بر خودم مسلط شوم یا توصیه می‌کردند از متخصصان کمک بگیرم. گروه دیگر، از من چنان دوری می‌کردند که گویی جذام دارم. حال که به گذشته می‌نگرم، این واکنش را درک می‌کنم: هرچه باشد منفی‌باف، شکاک و بدبین شده بودم و لزومی نمی‌دیدم مؤدب باشم.

از سوی دیگر، نسبت به رنج و آلام حقیقی دیگران دریافت عمیق‌تری پیدا کرده بودم. در دوران افسردگی، به نیمه‌ی تاریک جهان پی بردم، قلمرویی که پیشتر چیزی درباره‌ی آن نمی‌دانستم. دیگر نمی‌تواستم رنج و هذیان را نادیده بگیرم و به این ترتیب دریچه‌ای به سوی واقعیت گشوده شده بود که ناخوشایند بود. تجربه‌ی من منحصر به فرد نبود اما به معنایی شدیدتر بود زیرا علاوه بر آن که انسانی معمولی‌ بودم که با یک جدایی تأثرآور مواجه شده بود، فیلسوف نیز بودم. به عنوان فیلسوف می‌دانم که آنچه در ظاهر بدیهی به نظر می‌رسد همواره چنین نیست و در نتیجه نیازمند تحلیل انتقادی دقیقی است. به این ترتیب در پی این تجربه، نسبت به یکی دانستن حالات روحی مثبت با سلامتی و حالات روحی منفی با وضعیت غیرطبیعی سوءظن پیدا کردم. آیا ممکن بود در این حالت افسردگی عاقبت جهان را آنگونه که بود، می‌دیدم؟

استاد راهنمای دکترایم، آلنکا زوپانچیچ، استاد فلسفه‌ی آکادمی علوم و هنر اسلونیا، حرفی می‌زد که پیش از فروغلطیدن در افسردگی برایم عجیب بود. او می‌گفت که تلاش عمومی برای رسیدن به شادکامی، ایدئولوژی‌ای سرکوبگر می‌سازد. چطور امکان دارد میل به ساختن جهانی شادتر، نادرست یا سرکوبگر باشد؟

با این حال، پس از مشاهده‌ی وضعیت خودم، دیدم حق با اوست. به اطراف خود نگاهی بیندازید، خواهید دید که ما از خودمان و دیگران می‌خواهیم دائماً شادکام باشند. تبلیغ مفرط شادکامی با انگ زدن به امور متضاد با شادکامی ــ یعنی آلام روحی، مانند افسردگی، اضطراب، اندوه یا ناامیدی ــ همراه است. آلام روحی را انحراف یا مشکل می‌خوانیم و آنها را اموری غیرطبیعی می‌دانیم که باید حذف شوند ــ آسیبی هستند که نیاز به درمان دارند. اندوه، بیماری تلقی شده و صدایش سانسور می‌شد.

انجمن روانشناسی آمریکا افسردگی را اینگونه تعریف می‌کند: «بیماری‌ای شایع و جدی است که بر احساسات، اندیشه‌ها، و اعمال افراد تأثیری منفی می‌گذارد.» خود همین اصطلاح باعث بدنامی است و بر ضرورت درمان دلالت دارد. نمی‌توان به آسانی گفت که آیا درمانگران و نظام پزشکی این نگرش را تحمیل می‌کنند یا آنان خود متأثر از الگوی فرهنگی غالب‌اند. به هر روی، امروزه اغلب درمان‌ها به دنبال حذف حالات روحی منفی‌اند.

درمان شناختی-رفتاری، که به حذف افکار منفی شهرت دارد، در اصل به عنوان درمانی برای افسردگی و اضطراب ارائه شد. مبنای آن الگوی شناختی بیماری روانی است که نخستین بار توسط روانپزشک آمریکایی، آرون بک، در اواخر دهه‌ی 1960 ارائه شد. این رویکرد بر این فرض استوار است که علت افسردگی شکلی از افکار منفی، موسوم به «تفکر افسرده‌زا»، است. در حالت افسردگی ما خود را درمانده، بی‌حاصل، دوست‌نداشتنی، بی‌ارزش، در خور سرزنش و مطرود می‌یابیم. نمونه‌هایی از این نگرش منفی را در این گزاره‌ها می‌تواند دید: «من بی‌ارزش و زشتم»، «هیچ‌کس ارزشی برای من قائل نیست»، «ناامیدم چون هرگز چیزی تغییر نخواهد کرد» و «اوضاع فقط می‌تواند بدتر شود!» به گفته‌ی بک ما در افسردگی، الگوهای فکری «تحریف‌شده» و ناسودمندی اتخاذ می‌کنیم. متخصصان درمان شناختی-رفتاری برای یافتن و قطع تفکرات تحریف‌شده آموزش دیده‌اند و به این ترتیب ما را به سوی شادکامی هدایت می‌کنند.

در دوران افسردگی سراغ یکی از درمانگران شناختی-رفتاری رفتم. همان طور که می‌بینید کاملاً درمان نشده‌ام و هنوز هم سرشار از افکار «افسرده‌زا» هستم. احساسات مختلفی نسبت به این درمان داشتم، از میل به اطمینان به خودم و درمان درمانگر گرفته تا عصبانیت از چنین میلی. احساس می‌کردم همان چیزی به من گفته می‌شد که دوست داشتم بشنوم، برای فرار از واقعیت پیرامونم مانند کودکی شده بودم که به داستان شب لذت‌بخشی نیاز دارد تا آرامش بیابد. افکار افسرده‌زا ناخوشایند و حتی تحمل‌ناپذیرند اما این به آن معنا نیست که آنها بازنمایی‌هایی تحریف‌شده از واقعیت‌اند. شاید واقعیت حقیقتاً افتضاح است و در حالت افسردگی آن توهماتی که باعث می‌شوند متوجه این امر نشویم از میان می‌روند.

 افکار افسرده‌زا ناخوشایند و حتی تحمل‌ناپذیرند اما این به آن معنا نیست که آنها بازنمایی‌هایی تحریف‌شده از واقعیت‌اند. شاید واقعیت حقیقتاً افتضاح است و در حالت افسردگی آن توهماتی که باعث می‌شوند متوجه این امر نشویم از میان می‌روند.

برعکس، شاید تفکر مثبت واقعیت را به شکلی جهت‌دار بازنمایی می‌کند. شاید در حالت افسردگی من چیز باارزشی آموخته بودم که به بهایی کمتر از افسردگی به دست نمی‌آمد. شاید افسردگی، از میان رفتن توهمات ــ فرو ریختن افکار غیرواقعی ــ و جلوه‌گر شدن واقعیتی بود که در حقیقت عامل اضطرابم بود. شاید در حالت افسردگی درک دقیق‌تری از واقعیت پیدا می‌کنیم. شاید نیاز من به شاد بودن و تلاش روان‌درمانی برای درمان افسردگی مبتنی بر توهمی واحد باشد. شاید این به اصطلاح معیار طلایی درمان خود صرفاً یک امر شبه‌علمی تسلی‌بخش باشد.

بنا بر روانشناسی مدرن، بخش عمده‌ی تفکرات روزمره جهت‌دار و مبتنی بر تحریف‌های متعدد است. اما این باور در چارچوب مثبت‌اندیشی قرار دارد. به طور خلاصه، جریان روانشناسی غالب، توهم‌های رایج را تا زمانی که جریان تفکر مثبت را مختل نکنند، سالم می‌داند.

مفهوم کنونی توهم‌های مثبت را برای نخستین بار در دهه‌ی 1980 شلی تیلور از دانشگاه کالیفرنیا، لس آنجلس، و جاناتن براون از دانشگاه متودیست جنوبی در مقاله‌ای مطرح کردند. توهم‌های مثبت سوگیری‌های شناختی رایجی هستند که بر مبنای برداشت‌های غیرواقعی اما مطلوبی از خودمان، دیگران، موقعیتمان و جهان پیرامونمان شکل می‌گیرند. از جمله توهم‌های مثبت می‌توان به این موارد اشاره کرد: خوش‌بینی غیرواقعی، توهم کنترل، برتری متوهمانه که باعث می‌شود فرد نسبت به توانایی‌ها و خصایص خود برآورد مبالغه‌آمیزی داشته باشد. مطالعات متعدد نشان داده‌اند که چنین توهم‌هایی بسیار فراگیرند. حدود 75-80 درصد مردم تقریباً در تمام شاخص‌ها خود را بالاتر از حد میانگین ارزیابی می‌کنند: در قابلیت آکادمیک، عملکرد شغلی، عاری از سوگیری بودن، داشتن رابطه‌ای شاد، و بهره‌ی هوشی. با این حال، قواعد ساده‌ی ریاضی به ما می‌گویند که این توهمی بیش نیست ــ بنا بر تعریف، همه نمی‌توانند بالاتر از میانگین باشند.

ریشه‌های جریان مثبت‌اندیشی را می‌توان در گذشته‌ی دینی، که روزگاری راهنمای زندگی انسان‌ها بود، و مفهوم رستگاری، که تصویری مثبت از جهان و پایانی خوش ارائه می‌کرد، جست. در جهان سکولار ما، روانشناسی جای خالی دین را پر می‌کند، توضیح و تبیین فراهم می‌آورد و برای رسیدن به زندگی بهتر امیدواری می‌دهد. جایگزینی دین با روانشناسی موجب می‌شود بسیاری از ویژگی‌های سنت مسیحی، برای مثال، دست نخورده باقی بماند. نقش مشاور یا درمانگر و ضرورت مراجعه به آنان شباهت‌های بسیاری با فعالیت‌های کشیشان و سنت اعتراف دارد. مشاور و کشیش از این اقتدار برخوردارند که به شما بگویند چه مشکلی دارید و چگونه می‌توانید آن را برطرف کنید. فیسلوف فرانسوی، میشل فوکو (1926-1984) ریشه‌ی روان‌درمانگری را تا هدایت شبانی دنبال می‌کند و بر این نکته تأکید دارد که هدف ابتدایی مراقبت شبانی (pastoral care) رستگاری افراد بود.

پژوهشگر معاصر دانمارکی، آندرس درِبی سوانسِن، نشان می‌دهد که تلاش دوران مدرن برای رهایی از رنج و اضطراب و در نهایت کشف شادکامی، دست‌کم تا اندازه‌ای مبتنی بر ایده‌ی دینی رهایی از آلام دنیوی و رسیدن به وضعیتی ملکوتی است. در جهان سکولار، رستگاری تبدیل به وظیفه‌ای می‌شود که باید در حیات دنیوی تحقق بیابد. ملکوت دیگر قلمرویی متعالی و برین نیست بلکه عبارت است از رسیدن به وضعیت شادکامی مطلق و تبدیل عالم خاکی به عالم ملکوت در اکنون.

در برابر دین و روان‌درمانگری، فلسفه بدعت محسوب می‌شود. مسئله‌دارترین بیمار احتمالاً فیلسوف آلمانی آرتور شوپنهاور (1788-1860) است. باور مشهور او این است که رنج اجتناب‌ناپذیر و جزئی مهم از وجود بشر است. شوپنهاور استدلال می‌کرد که هستی، معنا یا غایتی ندارد و عامل محرک زندگی کوششی بی‌هدف است که هرگز نمی‌تواند به مقصود برسد. او جهان‌بینی مثبت ما را زیر و زبر می‌کند ــ حالت وجودی بنیادین و طبیعی ما شادکامی، که گهگاه رنج آن را مختل می‌کند، نیست. برعکس، زندگی رنجی ژرف و سوگواری‌ای بی‌پایان است. شوپنهاور مدعی بود که این وضعیت هرگز بهتر نخواهد شد: «امروز بد است و فردا بدتر خواهد بود ....» همچنین شوپنهاور باور داشت که آگاهی وضیعت بشر را بدتر می‌کند زیرا موجودات آگاه درد را با شدت بیشتری تجربه می‌کنند و می‌توانند درباره‌ی پوچی وجود خود تأمل کنند. او در رساله‌ی «در باب آلام جهان» (1851) می‌نویسد: «به من خواهند گفت ...که فلسفه‌ام تسلی‌بخش نیست ــ زیرا حقیقت را می‌گویم؛ و مردم ترجیح می‌دهند به آنان اطمینان داده شود که هر آنچه خداوند خلق کرده، نیک است.... به سراغ کشیشان بروید و فلاسفه را به حال خود رها کنید.»

فیلسوف آلمانی، مارتین هایدگر (1889-1976) نیز چندان اسباب اطمینان خاطر نیست. او اضطراب را حالت بنیادین وجود بشر می‌داند و بین اشکال زندگی اصیل و غیراصیل تمایز قائل می‌شود. در زندگی روزمره اغلب غیراصیل زندگی می‌کنیم، ما در وظایف، مشکلات و نگرانی‌های روزمره غرق می‌شویم و در نتیجه آگاهی از بیهودگی و بی‌معنایی وجودمان در جاروجنجال زندگی روزمره گم می‌شود. سر کار می‌رویم، فرزندانمان را بزرگ می‌کنیم، روابطمان را سامان می‌دهیم، خانه را تمیز می‌کنیم، می‌خوابیم، و دوباره همین کارها را تکرار می‌کنیم. جهان پیرامون ما بامعنا، و حتی عمیقاً معنادار، به نظر می‌رسد. اما زندگی اصیل تنها در اضطراب آشکار می‌شود. در این حالت، خودآگاه شده و می‌توانیم آزادانه فکر کنیم و توهم عمومی تحمیلی جامعه را کنار بگذاریم. از نظر هایدگر، اضطراب وضعیت فلسفی حقیقی است.

بنا بر روانشناسی مدرن، بخش عمده‌ی تفکرات روزمره جهت‌دار و مبتنی بر تحریف‌های متعدد است. اما این باور در چارچوب مثبت‌اندیشی قرار دارد. به طور خلاصه، جریان روانشناسی غالب، توهم‌های رایج را تا زمانی که جریان تفکر مثبت را مختل نکنند، سالم می‌داند.

اندیشمند نروژی، پیتر وسل زاپفه (1899-1990)، بدبینی فلسفی را پیشتر برد. به گفته‌ی او، آگاهی انسان به نحو غم‌انگیزی بیش از اندازه رشد پیدا کرده و منجر به اضطراب اگزیستانسیل شده است. او در مقاله‌ی خود با عنوان «آخرین مسیح» (1933) این وضعیت را چنین توصیف می‌کند «تناقضی زیستی، نفرت‌انگیز و پوچ.» انسان‌ها نیازی را ایجاد کرده‌اند که امکان برطرف کردن آن وجود ندارد زیرا طبیعت خود بی‌معناست؛ بنا بر استدلال او، انسان‌ها برای بقا باید این مازاد زیان‌بار‌ آگاهی را سرکوب کنند. این امر «از ضروریات سازش‌پذیری اجتماعی و جزئی از آن چیزی است که عموماً آن را یک زندگی سالم و طبیعی می‌خوانند.» 

زاپفه از سه سازوکار دفاعی نام می‌برد که نوع بشر پدید آورده است:

جداسازی، که شامل واپس زدن افکار و احساسات ناراحت‌کننده و ویرانگر است؛

تکیه‌گاه‌یابی، یعنی ایجاد معانی و آرمان‌های والا. او نمونه‌هایی از تکیه‌گاه‌یابی‌ جمعی به دست می‌دهد: «خدا، کلیسا، دولت، اخلاق، سرنوشت، قانون زندگی، مردم، آینده.» تکیه‌گاه‌یابی، توهماتی فراهم می‌آورد که تسلای روانشناختی می‌دهند. عیب تکیه‌گاه‌یابی در این است که با پی بردن به این که سازوکار تکیه‌گاه‌یابی خیالی باطل است، احساس ناامیدی پدید می‌آید؛

پرت کردن حواس، تمرکز افکار و انرژی بر ایده یا کاری خاص به منظور ممانعت از خوداندیشی ذهن؛

والایش، نوعی سازوکار دفاعی که در آن گرایش‌های منفی به اقداماتی مثبت مبدل می‌شوند. برای مثال، از مصیبت وجودی خودمان فاصله می‌گیریم و آگاهی‌مان را به فلسفه، ادبیات و هنر مبدل می‌کنیم.

زیگموند فروید (1856-1939)، پدر روانکاوی، همانند فلاسفه مخالف دین بود و باور داشت هدفِ دین ارضای نیازهای عاطفی کودکانه‌ی ماست. از قرار معلوم او به همکارش شاندور فرنتزی گفته بود «روان‌نژندان، اراذل و اوباش‌اند و تنها فایده‌ای که دارند این است که ما را از نظر مالی تأمین می‌کنند و اجازه می‌دهند از بیماری‌های آنها بیاموزیم: احتمالاً روانکاوی برای آنان روش درمانی بی‌فایده‌ای است.» فروید نسبت به نتیجه‌ی روان‌درمانی خوشبین نبود و مایل نبود وعده‌ی رسیدن به شادی و سرور بدهد. فروید در «مطالعاتی در باب هیستری» (1895) وعده می‌دهد که روانکاوی می‌تواند مصیبت هیستریک را به «اندوهی معمولی» مبدل کند. از نظر فروید، هدف روانکاوی کمک به بیماران برای پذیرش و تأمل بر زندگی جهنمی بود. این جهنم نه در جهان بعد بلکه بر روی زمین قرار داشت.

به رغم چرخش نظریه‌ی روانشناختی به سمت مثبت‌نگری، شاخه‌ای در آن وجود دارد که بر سنت بدبینی فلسفی متمرکز است، سنتی که فروید نیز بدان تعلق داشت. این شاخه «واقع‌گرایی افسرده‌گونه» (depressive realism) خوانده می‌شود و برای نخستین بار دو روانشناس آمریکایی، لورن الوی و لون ایوان آبرامسون، در مقاله‌ای با عنوان «غمگین‌تر اما دانا‌تر؟» (1979) آن را مطرح کردند. این نویسندگان باور دارند که واقعیت در دیدگان فرد افسرده، شفاف‌تر و آشکارتر است. 

الوی، از دانشگاه تمپِل در پنسیلوانیا، و آبرامسون، از دانشگاه ویسکانسین-مدیسون، این فرضیه را با اندازه‌گیری توهم کنترل آزمودند. پس از مصاحبه با گروهی از دانشجویان لیسانس، آنها را به دو گروه افسرده و غیرافسرده تقسیم کردند. هر دانشجو می‌توانست انتخاب کند که دکمه‌ای را فشار دهد یا خیر، و در مقابل با یکی از این دو نتیجه مواجه می‌شد: چراغ سبز یا چراغ خاموش. در این آزمایش دانشجویان به درجات مختلف، از 0 تا 100، کنترل دکمه را در دست داشتند. پس از پایان آزمون، از آنان خواسته شد تا تحلیل کنند که نتیجه‌ی کار تا چه اندازه تحت کنترل پاسخ‌های آنان بوده است ــ یعنی چند مرتبه چراغ سبز در اثر عمل آنان روشن شده است. مشخص شد که دانشجویان غمگین‌تر اما داناتر قضاوت دقیق‌تری نسبت به میزان کنترل خود داشتند. الوی و آبرامسون نتیجه گرفتند که دانشجویان افسرده درباره‌ی کنترل، توهم کمتری داشتند و به همین علت واقع‌گرایی بیشتری از خود نشان دادند. از سوی دیگر، دانشجویان غیرافسرده درباره‌ی میزان کنترل خود مبالغه می‌کردند و در نتیجه به منظور بالا بردن اعتماد به نفس، خود را فریب می‌دادند.  

فرضیه‌ی «واقع‌گرایی افسرده‌گونه» هنوز هم مناقشه‌برانگیز است زیرا مبانی درمان شناختی-رفتاری را زیر سؤال می‌برد؛ بنا بر این مبانی، فرد افسرده سوگیری‌های فکری بیشتری دارد و در نتیجه برای واقع‌بین‌تر شدن باید درمان شود. اما مطالعات بعدی این فرضیه را تقویت کرد. برای مثال، ژوزف فورگاس، روانشناس اجتماعی اتریشی، و همکارانش نشان دادند که اندوه، تفکر انتقادی را تقویت می‌کند: به مردم کمک می‌کند تا قضاوت‌های عجولانه را کاهش دهند، تمرکز خود را بهبود ببخشند، پشتکار بیشتری نشان دهند، و در کل تفکر شکاکانه، جزئی‌نگر و دقیق را تقویت می‌کند. از سوی دیگر، روحیه‌ی مثبت می‌تواند منجر به تفکر سهل‌گیرانه‌تر و نامنسجم‌تر شود. مردم شاد بیشتر به تفکر قالبی گرایش دارند و به کلیشه‌های ساده متکی‌اند. احتمال این که آنان از «هر چه پیش آید خوش آید» تبعیت کنند بیشتر است و به سبب سوگیری‌هایشان مستعد قضاوت‌های اجتماعی نادرست هستند.

پژوهش‌گران دیگر به بررسی مزیت تکاملی افسردگی پرداخته‌اند. برای مثال، پال اندروز از دانشگاه کامِن‌ولس ویرجینیا و جی اندرسن تامسن از دانشگاه ویرجینیا این دیدگاه پزشکی غالب را که بر مبنای آن افسردگی بیماری و اختلال زیستی است، به چالش کشیدند. به باور آنان افسردگی، یک سازگاری تکاملی است. کارکرد تکاملی افسردگی، ایجاد سازوکارهای فکری تحلیلی و کمک به حل مشکلات ذهنی پیچیده است. تأمل افسرده‌گونه به ما در تمرکز و حل مسائلی که مشغول تأمل بر روی آنها هستیم، کمک می‌کند.

کارکرد تکاملی افسردگی، ایجاد سازوکارهای فکری تحلیلی و کمک به حل مشکلات ذهنی پیچیده است. تأمل افسرده‌گونه به ما در تمرکز و حل مسائلی که مشغول تأمل بر روی آنها هستیم، کمک می‌کند.

مانند تب که در لحظه‌ی وقوع می‌تواند ترسناک باشد اما ذاتاً چیز بدی نیست، افسردگی نیز منجر به کاهش کارآیی می‌شود و به بسیاری از جنبه‌های زندگی مانند کار، روابط اجتماعی و زندگی جنسی آسیب می‌رساند. با این حال، تب هر اندازه هم که ناخوشایند باشد اما نتیجه‌ی اختلال زیستی نیست بلکه سازوکار مهم مبارزه با عفونت است. مشکلاتی که تب ایجاد می‌کند پیامد‌ سازگاری‌ای است که در اثر برقراری تعادل ضروری در قسمت‌های مختلف بدن برای مبارزه با عفونت صورت می‌گیرد. به همین نحو، تأملات افسرده‌گونه نیز سازوکاری دفاعی است که توجه‌ها را به برخی مسائل جلب می‌کند و آنها را تحلیل می‌کند.

آلیس هولزهای-کونس، یکی از روانکاوان مدرن سوییس که گرایش اگزیستانسیالیستی دارد، در «دازاین‌کاوی» (2008) تمایز هایدگر را بین اشکال اصیل و غیراصیل زندگی مد نظر قرار می‌دهد. بنا بر ادعای او، آلام روانی بر مواجه‌ای دلسردکننده با واقعیت هستی دلالت دارند. افسردگی در این معنا بیش از آن که یک اختلال باشد، غلیان دلسردکننده‌ی پوچی هستی بشر است. در همین راستا، شکلی شادمانه‌تر از آنچه می‌توان «زیست غیراصیل» خواند به هیچ‌وجه آسیب محسوب نمی‌شود زیرا این شکل از زندگی، آگاهی عمیق اگزیستانسیل را با کارها و ناهشیاری روزمره خنثی می‌کند.

به رغم آن که افسردگی ناشی از جدایی من به سطح اضطراب اگزیستانسیل نرسید اما قوی‌ترین تجربه‌ی تغییرنگرش در زندگی‌ام بود. من را عمیقاً تغییر داد و دچار آسیب روحی شدیدی کرد و اکنون کلاً بیش از گذشته غمگین‌تر و انزواطلبم.

شاید این بهایی است که باید برای از بین رفتن توهمات و یادگیری بسیار بیشتر درباره‌ی خود واقعیت پرداخت. برخی پژوهش‌ها نشان می‌دهند که آلام اگزیستانسیل و اندوه روحی در سطح جهان، و به ویژه در فرهنگ مدرن غرب، رو به افزایش است. شاید دلیل آن که در جستجوی شادکامی هستیم این است که دیگر دسترس‌پذیر نیست.

چرخه‌ی معیوبی که در آن گرفتاریم ــ جستجوی بی‌پایان شادکامی و عدم‌امکان رسیدن به آن ــ تنها باعث آسیب بیشتر می‌شود. احتمالاً راه برون‌رفت این است که افزایش سطح آگاهی را بپذیریم. ما در عمق افسردگی خود، در می‌یابیم که شادکامیِ سطحی عمدتاً راهی برای بی‌خبری است. بهداشت روانی، روانشناسی مثبت و اشکال غالب درمان شناختی-رفتاری از ما می‌خواهند که ساکت بمانیم و تا لحظه‌ی مرگ تسلیم توهماتمان باشیم.

در خاتمه، می‌خواهم شما خواننده‌ی عزیز را مخاطب قرار دهم. می‌دانم که شما هنگام خواندن این مقاله واکنشی از این دست نشان داده‌اید: «بله، اما....» («بله، زندگی فاجعه‌بار است اما چیزهای خوب زیادی هم وجود دارند»). این «اما» واکنشی خودکار در برابر بینش‌ها و دریافت‌های منفی و تکان‌دهنده است. هنگامی که در برابر چنین نیروهایی قرار می‌گیریم، سازوکارهای دفاعی ما وارد عمل می‌شوند. من نیز هنگام نوشتن این مقاله گرفتار چنین وضعیتی بودم (و ادامه‌ی زندگی‌ام نیز به همین صورت خواهد بود). بدون این اقدامات محافظتی، احتمالاً همگی ما پیشتر مرده بودیم زیرا به احتمال زیاد برای رسیدن به آرامش تن به خودکشی داده بودیم.

پیشنهاد من این است که پیش از اقدام به خودکشی، به کاوش در این سرخوردگی و دلسردی بپردازید و از مثبت‌اندیشی به این فضای جدید تجربه‌ی زندگی پناه آورید. دفعه‌ی بعد، پیش از آن که در الکل غرق شوید، یا به عزیزان، دوستان و روانکاوان یا هرگونه مرجع تأییدکننده‌ی زندگی متوسل شوید به یاد آورید که تقریباً تمام معناسازی‌ها ــ از کار و ورزش گرفته تا گشودن قلبمان بر روی مسیح ــ ذاتاً واهی و غیرواقعی‌اند. به جای فرار از زندگی به کمک توهم می‌توان تا آنجا که ممکن است به کاوش در فضایی عاری از توهم پرداخت تا قابلیت بیشتری برای تحمل حقیقت یک زندگی توهم‌زدایی‌شده و واقعی پیدا کرد. در صورت موفقیت، خود را از مثبت‌اندیشی دروغین و زنجیرهایتان رها خواهید ساخت.

در نهایت، ممکن است نتوانیم خود را، از رنج یا توهم، رها سازیم. زندگی جهنم است و به نظر نمی‌رسد بهشتی در انتظارمان باشد که به آن خاتمه دهد. خود همین امر بنفسه می‌تواند راهی به رهایی باشد زیرا هر چه باشد چیزی برای از دست دادن نداریم.

 

برگردان: هامون نیشابوری


جولی رِشِه فیلسوف و روان‌تحلیلگر و استاد دانشگاه تیومنِ سیبری در روسیه و مدیر مؤسسه‌ی روان‌تحلیلگری در مرکز مطالعات پیشرفته است. آن‌چه خواندید برگردانِ این نوشته‌ی او با عنوان اصلیِ زیر است:

Julie Reshe, ‘Depressive realism’, Aeon, 9 January 2020.