در ستایش دادخواهی و بیان حقیقت
newstatesman
همیشه چنین بوده: شهامت با یک صدا آغاز میشود. (آریل دورفمن)
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه بَرو انجمن گشت بازارگاه
همی برخروشید و فریاد خواند جهان را سراسر سوی داد خواند
اتوبوس در دل شب، کنار رودخانه نگه داشت و زنها پیاده شدند. نزدیک پلی ویرانشده و دهکدهای سوتوکور. همگی از سرما میلرزیدند. دو نفر از زنها سراسیمه از «اِس» خواستند که برود بالای سرِ زن جوانی که در خانهای متروکه داشت وضع حمل میکرد.
اس وارد اتاق شد و در پرتو چراغنفتی دختری را دید که از درد به خود میپیچید. مادرِ دختر جوان و زنی دیگر در حین خارجشدن از اتاق، از اس خواستند تا مراقب دختر باشد. اس صدای خفهی بیلزدن را از پشت خانه شنید. مادر پس از چند دقیقه بازگشت. شیونی ممتد و تمام. مادر (حالا مادربزرگ) نوزاد نارس را گرفت؛ به گوشهای برد و روسریِ مشکیاش را محکم دور گردن نحیف طفلک پیچید. بعد آن تکهگوشتِ بیجان را که میتوانست نوهاش باشد، در بقچهای پیچید و در چالهای که در تاریکی کنده بودند دفن کرد. آنگاه بازگشت و گونهی دخترش را نوازش کرد: «نترس عزیزم. تمام شد. اینطوری بهتره.»
آنها در سیاهی شب، ننگ خود را دفن کردند. شاید اینطوری بهتر بود. چند ماه قبل سربازان صرب به دخترک بینوا تجاوز کرده بودند. وقتی از مدرسه به خانهشان در دهکده برمیگشت. همان بلایی که هر هفته بر سر «اس» و مابقی دختران «اتاق زنان» در اردوگاه میآمد. این زنان که عمدتاً مسلمان بودند، طی جنگ خانمانسوز یوگسلاوی سابق بهدست سربازان صرب اسیر شده و به اردوگاهی در کوهستانهای بوسنی منتقل شدند. آنها جوانترین و زیباترین دخترها را در اتاقی به نام «اتاق زنان» جای دادند. ساکنین این اتاق، در ماههای متوالی (مه تا نوامبر ۱۹۹۲) بارها طعم تلخ تجاوز را چشیدند. هر شب یکی از آنها فراخوانده میشد و زنِ قربانی، نیمهجان بازمیگشت. فقط تجاوز نبود، شکنجههای بیرحمانه و سادیستیک نیز در کار بود. زنان مسلمان باید تحقیر میشدند. یک شب زنی به نام «اِی» پس از چند ساعت غیبت به «اتاق زنان» بازگشت. ای دیگر ایِ سابق نبود. روی چهار جای بدنش نقش صلیب و نعل اسب را عمیقاً با چاقو حک کرده بودند. ای سه روز بعد درگذشت.[1]
طبق برآوردها، در جنگ بوسنی، به ۲۰ تا 50هزار زن (عمدتاً مسلمان) تجاوز شد.[2] بسیاری از این زنان از بیم ننگ و رسوایی سکوت اختیار کردند و رنج و عذابِ گران خویش را تا آخر عمر به دوش کشیدند. متجاوزان هم از پیش «میدانستند که زنان، بهویژه زنان مسلمان، دربارهی ننگ خود سخن نمیگویند.»[3] آنان اما قدری در محاسبات خود اشتباه کرده بودند. کمی بعد، پس از پایان جنگ، برخی از زنان مسلمان به دادخواهی پرداختند. آنان در دادگاه کیفری لاهه حاضر شدند و چشمدرچشم متجاوزان ــ گرچه با رنج و دشواری فراوان ــ ستمهای وارده بر خود را بازگو کردند. اسلاونکا دراکولیچ، خبرنگار و نویسنده در حوزهی اروپای شرقی در دورهی پساکمونیستی، در جلسات دادگاه حاضر بود. ثمرهی مشاهدات او از دادگاه در کتابی با نام آزارشان به مورچه هم نمیرسید منتشر شد. عنوان کتاب برگرفته از عبارتی است از هانا آرنت در جستاری با نام گناه سازمانیافته و مسئولیت جهانی.[4] درعینحال، کتاب دراکولیچ را میتوان مینیاتوری از آیشمن در اورشلیم دانست. گزارش دراکولیچ، با آنکه فاقد نظرورزیهای سیاسی آرنت است، حاوی مشاهدات بکر و دستاولی است. او از جمله مینویسد: «بسیاری از زنانی که در پروندهی ... شهادت دادند با پردهای از دیدِ حضار در دادگاه پنهان میشدند و چهره و گاهی صدایشان، تغییر شکل داده میشد.»
بااینحال، نکتهی تکاندهنده و کمنظیرِ دادگاه این بود که متهمان، همان مردان متجاوز، و زنان شهادتدهنده میتوانستند همدیگر را ببینند. دراکولیچ صدای زنی را به یاد دارد که به دخترش تجاوز کرده بودند. انگار «دستی گلویش را میفشرد» تا آنجا که گوشدادن به آن تحملناپذیر بود. با وجود این، همین شاهدان نسبتاً کمشمار برای محکومیت متهمان به حبسهای طویلالمدت کافی بود. البته مردان متجاوز در بدو ورود به جلسهی دادگاه میتوانستند بفهمند که بخت چندانی برای تبرئهشدن ندارند: قاضی دادگاه نیز یک زن بود![5]
دراکولیچ مینویسد:
آنها در شهر کوچک خود در دل کوهستان، به تصورشان هم نمیرسید که دنیا به اقدامات آنها توجهی نشان دهد، دادگاهی ویژه تشکیل شود و آنها را به جرم تجاوز، بهعنوان جنایت علیه بشریت، متهم دارد و اینکه یک زن ریاست آن دادگاه را بر عهده داشته باشد، آنهم زنی سیاهپوست! پیش از آن، تقریباً جز در تلویزیون، زنی سیاهپوست را ندیده بودند.[6]
سرانجام در فوریهی ۲۰۰۲، سه متهم اصلی این پرونده در دیوان بینالمللی لاهه بهلطف دادخواهی و شهامت زنان قربانی، بهترتیب به ۲۸، ۲۰ و ۱۲ سال زندان محکوم شدند.
در سالهای اخیر، خوشبختانه بر شمار کسانی که از جنایات واردشده بر خود پرده برمیدارند، افزوده میشود. کری کِندی (Kerry Kennedy) فعال حقوق بشر، یکی از بهترین مجموعهها را در این زمینه فراهم آورده است. کِندی در کتاب خود با پنجاه نفر از ستمدیدگان و کنشگران حقوق بشر در چهار گوشهی دنیا مصاحبه کرده است. کندی این گزارش را در اختیار آریل دورفمن، نویسندهی شیلیایی قرار داد و دورفمن بر اساس آن، نمایشنامهای با نام صداهایی از ورای تاریکی نگاشت.
دورفمن در مقدمهای بر نمایشنامهی خود مینگارد:
این صداها موانع دشواری را پشت سر نهادهاند تا به ما برسند. نخست، میبایست بر ترس خویش چیره میشدند. در ابتدای هر مسیری ترس وجود دارد. ترس و همزاد شرور آن، خشونت.
... بدنهایی که حامل این صداها بودند، یا شخصاً قربانی خشونت شدند یا شاهد رواداشتن ستم بر دیگران بودند... برخی، ربودن پدر، پسر یا همسری را در دل تاریکی شب به چشم دیدهاند... دیگران شاهد ... ضربوشتم بودهاند... و بعد اتفاقی افتاد. اتفاقی خارقالعاده؛ چیزی در حد معجزه. آنها راهی برای بازگوکردن یافتند. آنها به این نتیجه رسیدند که نمیتوانند با سکوتکردن زندگیشان را لکهدار کنند. و وقتی لب باز کردند، متوجه شدند که ترسشان ــ و نه خشمشان ــ بهآرامی زائل میشود. وقتی لب گشودند، کسانی دیگر و صداهایی دیگر را از دور و نزدیک همراه خود یافتند و کمکم یاد گرفتند که بهجای آنکه ترس بر آنها سوار شود، آن را در اختیار بگیرند. من تمام عمر آماده شده بودم که پلی برای این افراد باشم.
دورفمن که در جوانی بهنحوی معجزهآسا از چنگال مرگ جَسته بود،[7] عمر ادبیِ خویش را وقف صدادادن به ستمدیدگان کرد. او نمایشنامهی حقوقبشریِ خود را با این جمله آغاز میکند: «شهامت با یک صدا شروع میشود.»
در ادامه، تجربهای عبرتآموز را از زبان یک وکیل مدافع نقل میکند:
چیزی که من کشف کردم، این است که پلیسها و سربازها عادت کردهاند از بالادستیهای خود دستور بگیرند و فرمان ببرند. اینها به بدرفتاری با خود عادت کردهاند. بنابراین، اگر بهعنوان مثال با زنی برخورد بکنند ــ که در حقیقت برایشان کوچکترین ارزشی ندارد ــ که با تحکم با آنها برخورد کند و بر سرشان داد بزند، همان پلیسها و سربازها بر جای خود میخکوب میشوند چون آنها به دستورگرفتن عادت کردهاند.[8]
بدیهی است که نقطهی مقابل اعتراض و دادخواهی، سکوت است. همان حالتی که در زبان عرفانی ما «تسلیم و رضا» نامیده میشود:
در کف شیر نرِ خونخوارهای غیر تسلیم و رضا کو چارهای
در ضمنِ یکی از نخستین گزارشهای تاریخی از یک اعدام سیاسی-عقیدتی در ایران، بیهقی در تاریخ خود در وصف «جگرآوریِ» مادر حسنک وزیر مینگارد:
و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور، چنان شنودم که دوسه ماه ازو این حدیث]بر دار شدن فرزندش[ نهان داشتند چون بشنید جزعی نکرد چنانکه زنان کنند، بلکه بگریست به درد... پس گفت: بزرگا مردا که این پسرم بود! که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان. و ماتمِ پسر سخت نیکو بداشت و هر خردمند که این بشنید بپسندید...[9]
صبوری و شیوهی سوگواری مادر حسنک وزیر، چنانکه بیهقی مینویسد، ستودنی است و شاید در آن روزگار پیشاقانون، توصیف مادر از اعدام فرزند تحتعنوان دادن «آن جهان» درکشدنی باشد. اما در مقیاس دنیای کنونی و با وجود قانون، وکلای کارکشته، حقوق بشر، رسانههای جمعی و دادگاههای بینالمللی شاید دیگر نتوان چنین مادری را «جگرآور» نامید. و برخلاف آنچه معمولاً پنداشته میشود، سکوت افراد ستمدیده، دردی را از آنان دوا نمیکند. برعکس، بهتجربه ثابت شده که یک قدم عقبنشینی در برابر خودکامه، چند قدم پیشروی او را در پی دارد. به یاد داریم که نویسندهی معترض چک، ایوان کلیما، منشور ۷۷ را امضا نکرد تا دخترش را در دانشکدهی هنر بپذیرند. اما نهتنها دخترش را در دانشکده نپذیرفتند بلکه فشارها نیز بر او افزایش یافت چون بهگفتهی خودش او را «ضعیفترین حلقهی» زنجیر پنداشتند.[10] درمقابل، دادخواهی، بهویژه در برابر رژیمهای تمامیتخواه، کارکردی ویژه و فایدهای دوچندان دارد زیرا علاوه بر افزایش هزینهی خودکامگان، تکروایت حاکم از وضعیت موجود را نقض میکند و روایت حقیقی را در برابر آن مینهد. درنتیجه، دادخواهی، هیمنهی خودکامه را در هم میشکند. اگر همصدا با آرنت «قانونمندی را گوهر حکومت غیربیدادگر بدانیم و بیقانونی را گوهر حکومت بیدادگری» و «ارعاب را ... گوهر چیرگیِ توتالیتر به شمار آوریم»،[11] دادخواهی و بیان حقیقت را باید باطلالسحرِ ارعاب و بیدادگری بدانیم.
در همان سالهایی که ایوان کلیما تحت فشار حکومت بود، یک بار وقتی مأموران امنیتی قصد ورود و تفتیش خانهی او را داشتند همسر شجاعش هلنا که منشور را امضا کرده بود، بر سر مأموران فریاد برآورد «که هیچکدام حق ندارند با کفش وارد شوند. در کمال تعجب تمامی کماندوها کفشها را کندند و بدینوسیله فوراً مقداری از هیمنهشان را از دست دادند...»[12]
زنداننگاریها نشان میدهد که حتی تنگنای زندان هم نتوانسته مبارزان مقاوم را به سکوت وادارد. دان ویت هوات (Doan Viet Hoat)، روزنامهنگار اهل ویتنام که بهخاطر انتقاداتش از رهبریِ حکومت کمونیستی ویتنام بارها به زندان افتاده، مینویسد:
من بیست سال در زندانهای ویتنام بودهام. چهار سال در سلول انفرادی. نه قلمی، نه کاغذی نه کتابی، هیچچیز در اختیار نداشتم. برایاینکه بتوانم روحیهام را حفظ کنم، سرود میخواندم و با خود حرف میزدم. زندانبانها خیال میکردند دیوانه شدهام. سعی میکردم شرایط را ساده بگیرم و سلولم را خانهی خود بدانم. کوشیدم زندگی را همچون یک تارک دنیا در آن سلول بگذرانم. چون کتاب در اختیارم نبود، از خاطرات و دانستههای خود بهره میگرفتم یا اینکه تمرینات ذِن ... را انجام میدادم. باورم این بود که اگر در زندان ساکت بمانم، دیکتاتورها پیروز شدهاند. میخواستم ثابت کنم که هیچکس نمیتواند با زورگویی کسی را وادار به سکوت کند؛ ... من به مبارزهام ادامه دادم، حتی در محاصرهی دیوارهای زندان.[13]
کِک گالابرو (Kek Galabru)، کنشگر برجستهی حقوق بشر در کامبوج که پس از سالها جنگ داخلی در آن کشور نقش مهمی در برقراری صلح داشته، درمورد اهمیت دادخواهی برای دیگران مینویسد:
این است ماجرای من. میتوانستیم بهسادگی چمدانهامان را ببندیم، به فرودگاه برویم، سوار هواپیما شویم و دیگر هرگز به پشتسرمان نگاه نکنیم. بعد گفتیم «اینطوری نمیشود» وقتی کسی میآید و میگوید «اگر فعالیت شما نبود مرا اعدام میکردند» موفقیت حاصل شده. همینکه جان یک تن را از مرگ بِرهانی، پیروز شدهای.[14]
***
با وجود این، رویکرد آدمها در برابر ستم متفاوت است. بیتردید، کماند کسانی که مانند سولژنیتسین دل به دریا بزنند و یکتنه بر طبل رسواییِ دستگاه سرکوب بکوبند و درمقابل، بسیارند آنان که همانند آهنگساز هموطن او، دمیتری شوستاکوویچ،[15] راهبردی محتاطانه و نسبتاً منفعل در پیش گیرند. طبیعی است، همهی افراد از حیث خطرپذیری و جسارت یکسان نیستند. و کسی را نمیتوان بدینسبب عتاب و سرزنش کرد. بااینهمه، از آنجا که زندگی نه «دشتی هموار»[16] بلکه جادهای پرفرازوفرود است، پس چه بهتر که خود را برای روزهای سخت اما معنادارِ زندگی از پیش آماده نماییم. خبر خوب این است که دادخواهی فرایندی توانافزا است. یکصدا، جرئت میآفریند و صداهای دیگر را به دنبال میآورد و بهتعبیر فردوسی، «جهان را سوی داد» میخوانَد.
دستکم، هرکس میتواند از جایی که هست قدمی به جلو بردارد. بهقول ماریان رایت اِدلمن (Marian Wright Edelman)، فعال در حوزهی حقوق کودکان: «... لازم نیست تمام راهپله را ببینی و بعد اولین قدم را برداری. اگر نمیتوانی بدَوی، قدم بردار؛ اگر نمیتوانی قدم برداری، سینهخیز برو؛ اگر نمیتوانی سینهخیز بروی، از جای خود تکان بخور و ادامه بده، همین!»[17]
[1] Slavenka Drakulic (2001) S.: A Novel about the Balkans, Penguin Books.
[2] Niall Ferguson (2006) The war of the world: Twentieth-Century Conflict and the Descent of the West. New York: Penguin, p. 630.
[3] اسلاونکا دراکولیچ (۱۳۹۶) آزارشان به مورچه هم نمیرسید. ترجمهی نازیلا محبی، نشر ستاک.
[4] Hannah Arendt (1994) Essays in Understanding, 1930-1954, Formation, Exile, and Totalitarianism, in Jerome Kohn (ed.) New York: Schocken Books p. 130.
آرنت در این جستار در وصف یک کارمند معمولی نازی مینویسد:
او میان عملکردهای شخصی و عمومی، خانواده و شغل، دوگانگی ایجاد کرده است؛ جوری که دیگر در شخص خود، هیچ ربطی میان آن دو نمییابد. وقتی شغلش ایجاب میکند که آدم بکشد خود را قاتل نمیبیند زیرا این عمل را نه از سرِ رغبت بلکه بهخاطر موقعیت شغلیاش انجام داده. و اگر پای رغبت محض در میان بود، آزارش به مورچه هم نمیرسید.
[5] اسلاونکا دراکولیچ، آزارشان به مورچه هم نمیرسید.
[6] همان.
[7] دورفمن در ۳۱سالگی مشاور فرهنگی سالوادور آلنده بود و در همان روزی که ژنرال پینوشه و همدستانش کاخ ریاستجمهوری را بمباران کردند، قرار بود در آنجا حاضر باشد اما بهطرزی کاملاً عجیب برنامهاش را تغییر دادند و درنتیجه، از مرگ جان به در برد. به این لینک رجوع کنید.
[8] آریل دورفمن (۲۰۰۳) صداهایی از ورای تاریکی. ترجمهی سیروس ماهان، پاریس.
در نگارش مقالهی پیش رو، نگارنده، بهضرورت، هم از ترجمهی فوقالذکر و هم از اصل انگلیسیِ نمایشنامه با مشخصات زیر بهره برده است:
Ariel Dorfman (2000) Speak Truth to Power, Voices From Beyond The Dark. New York: Umbrage Editions.
[9] ابوالفضل بیهقی (۱۳۹۶) تاریخ بیهقی. بهتصحیح علیاکبر فیاض، انتشارات هرمس، ص۲۲۱.
[10] ایوان کلیما (۱۳۹۹) قرن دیوانهی من. ترجمهی علیرضا بهشتی شیرازی، نشر روزنه، ص۳۵۷.
[11] هانا آرنت (۱۳۹۹) توتالیتاریسم. ترجمهی محسن ثلاثی، نشر ثالث، ص۳۱۱.
[12] قرن دیوانهی من، ص۳۲۸.
[13] صداهایی از ورای تاریکی.
[14] همان.
[15] داستان-زندگینامهی او بهقلم جولین بارنز نوشته است. بنگرید به: جولین بارنز (۱۳۹۵) هیاهوی زمان. ترجمهی پیمان خاکسار، نشر چشمه.
[16] اشاره است به شعری از بوریس پاسترناک، شاعر و نویسندهی پرآوازهی روس.
[17] صداهایی از ورای تاریکی.