آنتوان دو سنتاگزوپری؛ سیر و سفری با خالق «شازده کوچولو»
The Guardian
... میتوانی او را محاکمه کنی. هر چند وقت یکبار به اعدام محکومش کن ...
شازده کوچولو جواب داد: «دوست ندارم کسی را به اعدام محکوم کنم.»
یکی از روزهای داغ تابستان ۱۹۴۲ بود. سنتاگزوپری روی کاناپهای در منهتن در نیویورک لمیده بود و با قلممو و آبرنگ نقاشیهای شازده کوچولو را پشت کاغذهای پوستپیازی میکشید. همین چند روز قبل بود که او و همسرِ ناسازگارش کنسوئلو از سفری چندروزه به کانادا بازگشته بودند. التهاب کیسهی صفرا امانش را بریده بود و روانهی بیمارستانش ساخته بود. در کنار اینها، فرانسویهای مقیم آمریکا دچار دودستگیِ سیاسی شده بودند و از او، در مقام فردی سرشناس، میخواستند که سرسپردگیاش را به یکی از دو طرف ــ مارشال دوگل یا مارشال پِتَن ــ اعلام دارد.[1]سنتاگزوپری اما از هر دو گروه میخواست که اختلافاتِ خود را کنار بگذارند و بهجای رقابت بر سر نمایندگی از جانب فرانسه، خادمِ آن کشور باشند.[2]
در میانهی این مصائب بود که شازده کوچولو سر برآورد. در واقع، نوشتن این کتابچهی بهظاهر کودکانه برای سنتاگزوپری اثری التیامبخش داشت. او را به «زندگی» باز میگرداند. در نظر او زندگیِ واقعی، تنها دورانِ کودکی بود. طوری که بعدها گفت «یقین ندارم که پس از دورهی کودکی زندگی کرده باشم.»[3] مادر فداکارش، این «چشمهی مهربانی»، برای او، کودکی را به دورانی زرین و فراموشنشدنی بدل ساخته بود. او در آستانهی پانهادن به چهلسالگی نوشت: «تنها چیزی که همیشه مرا اندوهگین میسازد این است که به بزرگسالی پا نهادهام.»[4] مادرش، در فقدان پدر زود از دنیارفتهی بچهها، فرزندانش را تشویق میکرد که داستانهایی از ژول ورن و هانس کریستین اندرسن را به نمایش در آورند. و آنتوان، با کنجکاوی و سماجت شازده کوچولو، نیمهشب به بالین مادر میرفت تا نمایشهایش را با صدای بلند اجرا کند. افسوس که در سیارهی ما، بر خلاف اخترک شازده کوچولو، کودکان برای همیشه کودک باقی نمیمانند.
حالا اینجا در منهتن، «بزرگسالی» برای سنتاگزوپری نوعی تبعید بود. در میانهی روزهای دریغ و افسوس، این الیزابت رِینال بود که او را، بهطریقی، به کودکی بازگرداند. الیزابت همسر یوجین رینال،[5] از ناشران نامدار نیویورک، بود. او پیشتر دیده بود که سنتاگزوپری در حاشیهی صفحات دستنوشتهی خلبان جنگ رقصندهی کوچکی را کشیده است. آدم کوچولویی که در حواشی نامهها، اهدانامچهها، وسط معادلههای ریاضی، و روی دستمالهای رستوران نیز بهشکل تکرارشوندهای پدیدار میشد. یکی از همان روزها، رینال به او پیشنهاد داد که فکری به حال این «آدم کوچولو» بکند و بر پایهی آن، داستانی برای کودکان بنویسد. سنتاگزوپری نگاهی خیره به رینال افکند و آنگاه فکری در خاطرش گذشت: بازیافتنِ کودکی به ارادهی خود. شارل بودلر، شاعر هموطنش، سالها قبل نوشته بود که نبوغ، بازیافتنِ ارادیِ دوران کودکی است.[6]حالا سنتاگزوپری میخواست کودکیاش را با تلفیق متن و نقاشی بازیابد؛ آمیزهای که سرانجام موفق از آب در آمد.
تابستان همان سال سنتاگزوپری نگارش شازده کوچولو را آغاز کرد. او پیشتر به خبرنگاری گفته بود که گشایش داستان از همهی کارها دشوارتر است. اما اینجا با شروع کار مشکل نداشت. طرح داستان بهطور کامل به ذهنش خطور کرده بود. اما کار نقاشی در جایی سخت از آب در آمد: کشیدن درختهای بائوباب. همان درختهای تناوری که پانزده سال قبل در آفریقا دیده بود. آخر او در اواخر دههی ۱۹۲۰ در صحرای آفریقا برای پُست فرانسه، هوانوردی میکرد. میان دماغهی ژوبی (امروزه طرفایه) در مراکش و داکار در سنگال. اما ماجرایی که گشایش شازده کوچولو را برایش فراهم کرد، قضیهی سقوط او در صحرای لیبی در سال ۱۹۳۵ بود. آنجا که تا چشم کار میکرد برهوت بود. آنجا که «آخرین قطرهی قمقمهی قلمی»اش را مکید و گویی همان دم ساعت مرگ به کار افتاد.[7] همانجا بود که روز سوم، گشنه و لبتشنه به جانوری به جثهی یک خرگوش برخورد که گوشهای فراخی داشت: فِنِک بود، روباه ریگزار. چند سال قبل در دماغهی ژوبی با این گونه روباهها آشنا شده بود. در همان روزها بود که طی نامهای به مادرش خبر داد که یک آفتابپرست را اهلی کرده است، و در ادامه نوشت «اینجا نقشِ من رامکردن است. رامکردن کلمهای دوستداشتنی است و فراخور حال من.»[8] (بعدها معنای اهلیکردن را به ایجاد علاقه و دلبستگی گسترش داد.) و باز در همان روزها بود که سعی کرد روباه ریگزار را اهلی کند و برای خواهرش سیمون به فرانسه ببرد.[9]همین روبهک بود که بعدها نرمنرمک پایش به شازده کوچولو باز شد. دربارهاش باز خواهیم گفت. اما اکنون باز گردیم به منهتن.
سنتاگزوپری سرانجام به این نتیجه رسید که سه درخت تناور بائوباب را با فاصله و زاویهی 120 درجه از یکدیگر بکشد. طرح لباس شازده کوچولو نیز تا سرانجام داستان، چندبار دستخوش تغییر شد. البته تصمیمگیری در مورد برخی موارد آسان بود. مثلاً معلوم بود که «پادشاهان همیشه لباسی از پوست سنجاب به تن دارند.» اما در مورد شکل آغازین کتاب ــ مار بوآیی که دارد فیلی را هضم میکند ــ به یکی از مهمانانش گفت که «از اول قرار نبود که این شکلی باشد؛ اولش قایقی کشیدم که مثلاً دوستم آن را با سیبزمینی اشتباه میگرفت.»[10]
در همان روزها، سیلویا راینهارت،[11] زنی از شیفتگانش که از درد تأخیر در دیدارهایشان مینالید، بهیادماندنیترین گفتوگوهای کتاب را در اختیارش گذاشت. سیلویا که حالا در منهتن نیویورک میزبانش بود میگفت «وقتی میفهمم که داری میآیی قلبم به رقص در میآید.» و سنتاگزوپری قلم در دست گرفت و از زبان روباه نوشت «صدای پای تو همچون نغمهی موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید.» و روزی دیگر، وقتی سیلویا از این که سنتاگزوپری سروقت به دیدارش نیامده گلایه کرد، سنتاگزوپری نوشت «بهتر بود به وقت دیروز میآمدی ... اگر در وقت نامعلوم بیایی دل مشتاقِ من نمیداند کِی خود را برای استقبال تو بیاراید ...»
یکی از پیامهای اصلی شازده کوچولو این است که «آدمبزرگها بسیار فقیر و محروماند چون تواناییِ نگاهکردن به جهان از زاویهی دید کودکان را از دست دادهاند.» نگاهی سرشار از دوستی، مهربانی و آشتی، و تهی از کینه و دشمنی. همان ارزشهای ناب و نایابی که به قول روباه خردمند شازده کوچولو میتوان آنها را به چشمِ دل دید نه به چشمِ سر.
عاشقانهای میان روباه و انسان! سیلویا، این روباه مهربان، در خانهی خود با جین-کوکا، نیمرو، کلوچهی انگلیسی و شمعی فروزان از نویسندهی محبوبش پذیرایی میکرد. عروسکی در آپارتمان سیلویا، الگوی شازده کوچولو بود که به نقش او خرمنی از موی طلایی میبخشید. (در نقاشیهای اولیه، موهای شازده کوچولو مثل خالقش کمپشت بود.) و موچا، پودل میزبان، سرمشقی شد برای کشیدن گوسفندِ داستان.
زنِ دیگری که بهطور غیرمستقیم پایش به داستان باز شد، دوروتی بارکلی بود. سنتاگزوپری وقتی به نگارش آن قسمت از شازده کوچولو رسید که مرد تاجر در سیارهی خود سرگرم شمارش ستاره بود، به اِلن لازار، سردبیر «نیویورک تایمز»، تلفن زد و از او پرسید که چند ستاره در آسمان وجود دارد. لازار پرسش سنتاگزوپری را به دستیارش دوروتی بارکلی احاله داد و او از مسئول افلاکنمای هیدن پرسید. دوروتی پاسخی درستوحسابی نگرفت اما تلاش او بیقدر نماند: نسخهی او از شازده کوچولو، یک شاهزادهی اضافی داشت. شمایل کوچکی که در صفحهی عنوان کتاب دیده میشد، اعلام میداشت که «آدم باید دیوانه باشد که چنین سیارهای را انتخاب کند. این سیاره فقط وقتی خوب است که شب باشد، وقتی ساکنینش خفته باشند.» زیر این عبارت، سنتاگزوپری با خطی خرچنگ قورباغه نوشت: «شازده کوچولو اشتباه میکند. روی سیارهی زمین کسانی هستند که درستکاری، مهربانی و سخاوتشان، حرص و خودخواهیِ دیگران را جبران میکند. مثل دوروتی بارکلی.»[12]
در کتاب پای عشقی دیگر نیز در میان بود: گل سرخ یکتای شازده کوچولو که همچون کنسوئلو ــ همسر نویسنده ــ شکننده، مغرور، عشوهگر، تا حدی فریبکار، کمتر فروتن و شاید بدجنس بود که البته تمام این ویژگیهای ناخوشایند، از جمله حیلهگریها و سرفههای تصنعیاش از ضعف و خودپسندیاش مایه میگرفت.
داستان سفر شازده کوچولو، که از همین جداییاش با گل سرخ آغاز میشود، شاید بیانگر جدایی و اختلافاتی بود که با همسرش داشت. علاوه بر این، کنسوئلو گرفتار آسم بود و از گرمای طاقتفرسای تابستان منهتن رنج میبرد. سرفههای او که به قول راوی شازده کوچولو «از زکام نبود»، شاید تقلیدی از سرفههای گل در اخترک دورافتاده بود. کنسوئلو به هر ترتیب میخواست خود را در داستان جا کند. در این سالها رابطهی او و سنتاگزوپری شکراب بود و میانپردههایی از جدایی و گلهمندی، بین آن دو فاصله میانداخت. در نهایت سنتاگزوپری راضی شد که کنسوئلو را به خانهای ییلاقی در نیویورک منتقل کند و بعداً خود به او پیوست.
در همین حال، و در حین نگارش شازده کوچولو، سنتاگزوپری نمیتوانست فرانسه و هموطنانش را از یاد ببرد، آنجا که نوشت: «وقتی در آمریکا ظهر است، ... در فرانسه آفتاب غروب میکند.» و دلتنگیاش را چنین ابراز داشت که «اینجا کجا و فرانسه کجا.»
او شازده کوچولو را به لئون ورث، هموطن یهودی و ممنوعالقلمش تقدیم داشت[13] و در اهدانامچهی کتاب از مردم جنگزدهی فرانسه یاد کرد و نوشت «آخر این بزرگتر در فرانسه زندگی میکند و آنجا گشنگی و تشنگی میکشد و سخت محتاج دلجویی است.» فرانسه زیر چکمههای قوای نازی بود، و سنتاگزوپری از هر فرصتی برای سوقدادن افکار آمریکاییها به کشورش سود میجست. در کودکی، نخستین تصویری که از آمریکا در ذهنش نقش بست، تصویری ناخوشایند بود. یکبار داییاش با مشاهدهی شیطنتهای او گفت: «دفعهی دیگه که برم آمریکا، یه دستگاه شلاقزدن با خودم میآرم. توی آمریکا همهچی تکمیله. واسه همینه که بچههای اونجا عاقل و سر به راهان.»[14] سالها بعد، با شروع جنگ جهانی دوم، در حالی که در گشتهای هوایی و شناساییِ کشورش شرکت میجست، در خلبان جنگ نوشت: «... از همهچیز گذشته، اکنون چرا میجنگیم؟ بهخاطر دموکراسی؟ اگر قرار است برای دموکراسیها بمیریم پس آنها هم باید با ما همبسته باشند و شانه به شانهی ما بجنگند. اما قدرتمندترینشان ]ایالات متحده[ آنجا که میتوانست نجاتمان دهد، دیروز ]جنگ جهانی اول[ از جنگیدن در کنار ما خودداری ورزید و امروز همان رفتار را دارد.»[15]
پس از سقوط فرانسه ناچار به آمریکا کوچید و کوشید تا دولتمردان آمریکا را برای ورود به جنگ برانگیزد. حتی طرح نسبتاً پیچیدهای برای پیادهشدن قوای آمریکا در شمال آفریقا، جایی که سالها در آنجا با هواپیمایش دور زده بود و مثل کف دست پستوبلندیهایش را میشناخت، ارائه داده بود. طرح او اما بهسادگی رد شد.[16] با این حال، در ۸ نوامبر ۱۹۴۲، آمریکا قوایش را در شمال آفریقا پیاده کرد. شامگاه همان روز خبر این ماجرا به نیویورک رسید. اواخر همان ماه بود که سنتاگزوپری از فرصت استفاده کرد و نامهی سرگشادهی خود را با عنوان «خطاب به فرانسویان سراسر جهان» به «نیویورک تایمز» فرستاد و نسخهی فرانسوی همین نامه را در رادیو خواند.[17] او بار دیگر از هموطنان خود خواست که اختلافاتشان را کنار بگذارند و مجرمان را به «تاریخنگاران و دادگاههای جنگی» بسپارند.[18]
از همان اولی که به ایالات متحده آمده بود به همه میگفت که قصد دارد دوباره پرواز کند. از دوازدهسالگی که طعم پرواز را چشیده بود، راهرفتن روی زمین سفت برایش دشوار بود. بیشتر داستانهایش در میان آسمان و ریگهای روان صحرا رقم میخورد. در نیویورک روزی یکی از مهمانانش، که هنوز شازده کوچولو را نخوانده بود، به او گفت «تو یک آدم ماورای زمینی هستی!» و سنتاگزوپری در پاسخ گفت «آره، آره! درسته! بعضی وقتها میروم میان ستارهها قدم میزنم!»[19]
پس از حمله به پرل هاربر، سنتاگزوپری پیشنهاد داد که اسکادرانی از خلبانان داوطلب فرانسوی تشکیل شود و آنها تحت هدایت آمریکا وارد جنگ شوند. با آغاز سال ۱۹۴۳ دائم به همسرش میگفت که برای او (کنسوئلو) زندگی بدون همسرش بهتر خواهد بود. در فوریهی همان سال، ضیافت خداحافظیای برپا داشت و در همان حال که در بیرون از خانه برف میبارید، در زیر نور شمع شازده کوچولو را از ابتدا تا انتها برای مهمانانش خواند. چند روز بعد، تازه آفتاب دمیده بود که درِ خانهی دلدادهی محبوبش سیلویا را زد و به او گفت «ای کاش چیز باشکوهی داشتم که به تو یادگاری بدهم؛ اما این تنها چیزی است که دارم.» سپس پاکتی چروکیده را روی میز گذاشت: نسخهی دستنویس شازده کوچولو بود.
در ۱۳ آوریل ۱۹۴۳ سنتاگزوپری بر کشتی نشست و برای همیشه با آمریکا وداع گفت. حالا همانطور که شازده کوچولو «چهلوسه بار غروب خورشید» را دیده بود، چهلوسه سال از عمر سنتاگزوپری میگذشت. او تازه چهلوچهار ساله شده بود که برای آخرین بار دل به آسمان زد و جانش را نثار میهنش ساخت. مرگ او و پروازش به آسمان همچون ماجرای بازگشت شازده کوچولویش سحرآمیز باقی ماند.
سنتاگزوپری عاشق انسانها بود و آنها را از هر نژاد و رنگ، سخت دوست میداشت و مفتون خود میساخت. در صحرای آفریقا، حتی دل سیاهان راهزن را بهدست آورد و بر سر آزادکردن یکی از بردگانِ آنجا به گفتوگویی ثمربخش پرداخت. او جانِ دستکم چهارده نفر از خلبانان همکارش را با فداکاری نجات داد. همسرش را بهرغم تمام بدقلقیهایش دوست داشت. و بهطور کلی آرزومند آشتی و یگانگی انسانها بود. او در فصل پایانیِ کتاب زمین انسانها[20] نوشت: «چرا از هم بیزار باشیم. ما همبستهایم، ساکنان یک سیاره و سرنشینان یک سفینهایم.»[21] او هوشمندانه به ما گوشزد کرد که «در دنیایی که ... گلها در بستری یکسان از باد با هم میآمیزند و قوها همگی با هم آشنایند، تنها انسانها هستند که دیوارهی حصار تنهاییِ خود را بالا میبرند.» او در نکوهش جنگ نوشت: «پیروزی با طرفی است که دیرتر تباه شود و عاقبت هر دو طرف با هم تباه میشوند.»[22]
برای او که در میانهی جنگ جهانی دوم مینوشت، شازده کوچولو ضدروایتی صلحجویانه[23]بود. نوعی بازیافتن کودکیِ خود و کودکیِ بشر. بهنوشتهی رالف تاریکا یکی از پیامهای اصلی شازده کوچولو این است که «آدمبزرگها بسیار فقیر و محروماند چون تواناییِ نگاهکردن به جهان از زاویهی دید کودکان را از دست دادهاند.»[24] نگاهی سرشار از دوستی، مهربانی و آشتی، و تهی از کینه و دشمنی. همان ارزشهای ناب و نایابی که به قول روباه خردمند شازده کوچولو میتوان آنها را به چشمِ دل دید نه به چشمِ سر.
[1] پس از اشغال فرانسه توسط آلمان، حدود بیستهزار فرانسوی با طیفی از گرایشهای ناهمساز سیاسی به آمریکا سرازیر شدند. بیشتر آنها موقتاً در اطراف نیویورک (محل اقامت سنتاگزوپری) و لسآنجلس اسکان یافتند. استیسی شیف، نویسندهی زندگینامهی سنتاگزوپری، مینویسد در حالی که او با هیچیک از اردوهای سیاسی همپیمان نبود از همه طرف متهم میشد. بعضی حتی او را «نازی» میخواندند. به گمان آنها، سنتاگزوپری مأموریت داشت تا از جانب دولت ویشی، دولت دستنشاندهی نازیها، مذاکرات محرمانهی خرید هواپیما از آمریکا را پیش ببرد. از همه خندهدارتر این بود که پس از انتشار شازده کوچولو اتهامی دیگر نیز به سیاههی اتهامات او افزوده شد: او را سلطنتطلب خواندند! بنگرید به:
Stacy Schiff (1995) Saint-Exupery: A Biography. (New York: ALFRED A. KNOPF), chap.15.
[2] Ibid, chap.16.
[3] Ibid, chap.2.
[4] Ibid.
[5] در سال ۱۹۴۳ شازده کوچولو توسط یوجین رینال و کورتیس هیچکاک (انتشارات رینال و هیچکاک) به چاپ رسید.
[6] Charles Baudelaire, The Painter of Modern Life, quoted in Ann Jefferson (2015) Genius in France: An Idea and Its Uses. Princeton University Press, p.163.
[7] آنتوان دو سنتاگزوپری (۱۴۰۱) زمین انسانها. ترجمهی سروش حبیبی. انتشارات نیلوفر، ص ۱۱۴.
[8] Saint-Exupery: A Biography, chap.2.
[9] Ibid.
[10] Ibid, chap.16.
[11] سیلویا راینهارت از آشنایان لوئیس گالانتیر مترجم آمریکایی کتاب سنتاگزوپری به نام باد، شن و ستارگان (۱۹۳۹) بود که جایزهی «کتاب ملی» و شهرت، و البته ثروت، را برای سنتاگزوپری به ارمغان آورد. سیلویا راینهات با خواندن همین کتاب شیفتهی سنتاگزوپری شد و از گلانتیر خواست تا آن دو را با هم آشنایی دهد. بعدها سیلویا، در خانهی خود در نیویورک، میزبانیِ سنتاگزوپری را در ساعاتی از نگارش شازده کوچولو بر عهده گرفت. بنگرید به:
Ibid, chap.16.
[12] Ibid, chap.16.
[13] سنتاگزوپری نامه به یک گروگان را هم به لئون ورث تقدیم کرد. ورث یهودی بود اما از فرانسهی زیر چکمهی نازیها نگریخت. او به ناحیهی ژورا در نزدیکیِ مرز فرانسه با سوئیس پناه آورد و در آنجا «تنهایی، سرما و گرسنگی» کشید. سنتاگزوپری در هنگام خروج از آمریکا و ورود دوباره به معرکهی جنگ گفت «تاب نمیآورم که از گرسنگان دور باشم ... میروم تا رنج بکشم و به گرسنگانی که عزیزانم هستند بپیوندم.» در مقابل، ورث نیز پس از پایان جنگ جهانی دوم گفت «صلح در نبودِ تونیو ]سنتاگزوپری[ صلح کاملی نیست.» بنگرید به:
Ibid, chap.11,16.
[14] آنتوان سنتاگزوپری (۱۳۹۲) خلبان جنگ. ترجمهی پرویز شهدی. انتشارات بهسخن.
[15] همانجا.
[16] Saint-Exupery: A Biography, chap.16.
[17] زمین انسانها، ص ۱۸۵.
[18] Ibid.
[19] Ibid.
[20] زمین انسانها برگردان فارسی از عنوان فرانسوی Terre des hommes است که در برگردان انگلیسی به Wind, Sand and Stars (باد، شن و ستارگان) ترجمه شد. کتاب با هر دو عنوان به فارسی برگردانده شده است.
[21] زمین انسانها، ص ۱۵۹.
[22] همان.
[23] اصطلاح «ضدروایتِ صلحجویانه» را با اقتباس از مقالهی زیر در مورد شازده کوچولو به کار بردهام: «شازده کوچولو و افسون صحرا» نوشتهی لوییس ورنر.
[24] رلف تاریکا (۱۳۷۶) سنتاگزوپری. ترجمهی پیروز سیاوشی. انتشارات کهکشان، نسل قلم، ص ۵۵. سنتاگزوپری در دستنوشتهای با عنوان «نامه به ژنرال ایکس» (Lettre au général X) ــ که پس از مرگ در میان اوراقش پیدا شد ــ مینویسد: «... با آنکه پیشرفتهای زندگی مادی روزبهروز آشکارتر میشود، زندگی روحانی بشر بهشکل بیسابقهای فقرزده و تهی شده است؛ دولتهای یکهتاز، چه فاشیست چه مارکسیست، ماشینهای تبلیغاتی شدهاند که فرد فرد شهروندان را به روبات و گلههای گوسفند تبدیل میکنند. حتی اگر زمانی آلمانیها هم شکست بخورند باز مسئلهی اساسیِ معنای بشر بیجواب میمانَد ...» همانجا، ص ۶۰.