از جمعگرایی آرش تا فردیت قوامیافتهی سیاوش؛ در باب اهمیت کُنش ویدا موحد، سپیده رشنو و رؤیا حشمتی
fa.wikipedia
آیا نزاع کنونی میان ایرانیها بر سر انتخاب سبک زندگی، به طور عام، و حجاب، به طور خاص، صرفاً کشمکشی سیاسی و ایدئولوژیک میان حکومت (قدرت حاکم و طرفدارانش) و مردم است یا چیزی فراتر از آن و مرتبط با دوئیتی تاریخی-اسطورهای که از دل مقولهی حجاب سر برآورده است؟ به عبارت دیگر، آیا منازعهی جاری صرفاً محدود به حجاب و بدنِ زن در جمهوری اسلامی است یا فراتر از آن و در حکم تنازعی تاریخی و سرنوشتساز بر سر سیطرهی نوعی نگاه به زندگی در بین ایرانیان است؟ در این نوشته میکوشم تا نشان دهم که نزاع بر سر مقولهی دوم و از آن رو مهم است که میتواند به نوعی رنسانس انسان ایرانی یا شکست دوبارهی تلاشهای فردگرایان در ایران بینجامد. این پدیده را میتوان منازعه میان «جمعگرایی شهادتطلبانه» و «فردگرایی زندگیطلبانه» دانست و برای هر کدام میتوان الگویی اسطورهای نیز یافت. مرگ «آرش» و زندگی «سیاوش». زندگی و مرگ این دو اسطورهی محبوب در واقع بیانگر دو شکل کاملاً متفاوت از تلقی ایرانیان به زندگی است که در جنبش «زن، زندگی، آزادی» نیز نمایان شده است. در ادامه سعی خواهم کرد که دلایل این مدعا را شرح دهم، اما پیش از آن باید تفسیر خود از اسطورههای «آرش» و «سیاوش» را با خوانندگان در میان گذارم.
درود بر شهادت
«آرش» یا صورتهای اسطورهای او «ایرَش» و «آرَششیباتیر»، جنگجویی که به گفتهی بلعمی «اندر همه روی زمین از او تیراندازتر نبود»، و به ادعای ثعالبی رئیس تیردانهای ارتش ایران، بعد از ۱۲ سال محاصرهی ایران توسط تورانیان و در پی انعقاد معاهدهی صلح فرصت مییابد که با پرتاب تیری مرز ایران را تعیین کند. ابوریحان و ثعالبی، به ترتیب، میگویند که اسفندارمذ (فرشته) و منوچهر (پادشاه ایران) شیوهی ساختن تیر را به آرش میآموزانند. او بعد از آماده کردن تیر بر فراز کوه «اَیریوخْشَئوثه» رفت تا تیر را پرتاب کند.
در بازخوانیِ من این همان لحظهای است که آرش را به الگویی برای زیستن بدل میکند. آرش بر فراز کوه رفته و آمادهی پرتاب تیر میشود، تیری که همگان میدانند مرز ایران با توران را تعیین خواهد کرد، تیری که سرگذشت و سرنوشت توامان است. به گزارش ابوریحان بیرونی، آرش قبل از پرتاب تیر برهنه میشود، رو به لشکر میکند و بدنِ خود را نمایان میسازد. میگوید: «ای مردم! اینک بنگرید که تندرستام و در تنم نشانی از آسیبدیدگی نیست ولی، چون تیر از کمان رها کنم، پارهپاره خواهم شد». آرش از مرگ خودش آگاه است. او میداند که خواهد مرد اما هیچ نشانی از ترس و دلبستگی به دنیا در او نیست. او به خاطر ایران مرگ را با آغوش باز میپذیرد. آرش سرباز و ناجیِ کشور است. سرسپردهی فرمان شاه که تعیینکنندهی مصالح جمعی است و تابع ارزشهایی که گویی در گوش هر ایرانی زمزمه میکند که هدفِ تو ناجی بودن است. آرش تیر را میاندازد. «پس با نیرویی خداداد کمان را تا بناگوش کشید و تیر از شست رها کرد و خود بیجان بر زمین افتاد». قصه در تمامی منابع تیر را دنبال میکند. در اوستا گفته میشود «اهورا به تیر آرش نفخهای بدمید»[1] و در منابع دیگر از «ایزد مهر» سخن گفته شده که راه تیر را باز کرد. از همکاری «ایزد تیشتر» خبر داریم و حتی فرود آمدن تیر در آن سوی بلخ. دربارهی سوار شدن تیر بر «باد غیس»، یا اصابتش به کرکسی هم حرف زده شده است. از اینکه تیر بر درختِ گز فرود آمد یا گردو، از اینکه تیر را چگونه به افراسیاب رساندند و حتی از اندیشهی شومِ افراسیاب برای برهم زدن بازی و در نهایت ترس او از «ایزد مهر» که نگهدارندهی قول و پیمان است. از تمام این جزئیات سخن گفتهاند اما دریغ از یک کلمه دربارهی آرش. گویی آرش بعد از پرتاب تیر تمام میشود، همچون قطرهای که در دریا حل میشود، دانهای که در گندمزار گم میشود یا حتی ذرهای که در هوا ناپدید میشود. این یگانه روایت در تاریخ اسطورهای ماست که در آن قهرمان مقهور عمل خود میشود. در واقع، تیرانداز اسطورهای قصه در سرنوشت تیر مضمحل میشود. ما از سرنوشت آرش چیزی نمیدانیم، حتی نمیدانیم که چطور او را به خاک سپردند و اصلاً آیا این کار را کردند یا نه. آنچه مهم است سرنوشتِ تیر است. این مغایر با سنت روایتِ اسطورهای ایرانیان است. ایرانیها معمولاً قهرمانانِ خود را رها نمیکنند و آنها را بازمیسازند ــ به شکلهای گوناگون، در خاطرهها، در فرزندان، در نوهها و حتی نتیجهها. «زریر»[i][2] قهرمان در «بستور» ادامه مییابد. «رستم» در «فرامرزنامه»، «بانو گشسبنامه» و «جهانگیر و برزونامه» تکثیر میشود. «سیاوش» در نوهاش «کیخسرو»، «ایرج» در «منوچهر»، و «اسفندیار» در «بهمن». اما «آرش» استثناست. «آرش» در تیرِ کمانش مستحیل میشود. او فقط به واسطهی تیر و سرنوشتِ آن به یاد آورده میشود.
به نظرم این کنشی آگاهانه است زیرا آرش باید تجلیِ جمع باشد و بنابراین نیازی به فرزند یا تخمه ندارد. خاطرهداران او باید جمعی باشند که نه خودِ «آرش» بلکه «فداکاری»، «ایثار» و «مرگطلبی او برای وطن» را تکثیر کنند. سربازان باید میراثدار آرش باشند بیآنکه کسی با بهرهای از نسبتِ خونی خود را به او نزدیکتر احساس کند. به تعبیری، آرش برای فرد نیست بلکه متعلق به همه است. هیچکس نباید با آرش نسبتی داشته باشد تا همه به یک اندازه از شانس نزدیک شدن به زیستنی آرشی برخوردار باشند. آرش برخلاف دیگر قهرمانانِ این سرزمین فرد نیست، جمع است. قهرمانی که مرگ را با آغوش باز میطلبد، قهرمانی که زندگیاش جز مردن در راه مردمان و وطن جزئیاتِ دیگری نداشته است و حتی معنایی هم ندارد. او قهرمانی جمعگرا و مرگاندیش است. سبک زندگیِ او عبارت است از گذشتن از زندگی به خاطر معنای تجلییافته در آرمان، خاک، وطن، جمع و دیگران.
فردیت زندگیطلبانهی سیاوش
«سیاوش» از هر نظر نقطهی مقابل «آرش» است. او شیفتهی زندگی است و پیش از هر چیزی به خود بها میدهد. ایمانش معطوف به خودش است و آنچه از منظرش «راستی» به شمار میرود. «سیاوش» هم مثل «آرش» حول محور سرزمین معنا پیدا میکند. با این تفاوت که اگر آرش به خاطر ایران از جانش گذشت، سیاوش به خاطر جانش از ایران میگذرد. سیاوش از نظر «آرشی»ها [3]حتی به کشور خیانت میکند. او نه تنها بهعنوان شاهزادهی ایران به دشمن (افراسیاب/توران) پناهنده میشود بلکه در ادامه آرمانشهر ذهنیِ ایرانیان، «گنگدژ» را هم در توران بنا میکند (در عمده متون باقیماندهی پهلوی گنکدژ نظریهای سیاسی تلقی میشود. آرمانشهری که در بندهش آمده است: از گنگدژ است که رستاخیز پادشاهی ایران آغاز میشود). اما سیاوش هیچگاه در ناخودآگاه جمعیِ ایرانیان خائن تلقی نمیشود، زیرا زندگی و عمل او در ذهن بخش دیگری از جامعهی ایرانی (فردگرایان و زندگیطلبان) تفسیری دیگری دارد.
سیاوش قهرمان آرمانیِ فردگرایان و زندگیطلبان ایرانی است. الگوی رواییِ آنها برای بیان ایدههایشان. قصهی سرگذشت و سرنوشتشان. از نظر آنها سیاوش شاهزادهی زیبایی است که از نامادریاش تهمت میشنود، برای تطهیر خود از آتش میگذرد و برای دور شدن از کانون فتنه به جنگ میرود. پیروز میشود اما به خاطر پایبندی به عهد و پیمانش از ایران میگریزد و در توران پناهنده میشود. ازدواج میکند، بچه میآورد، آرمانشهری بنا میکند و در نهایت در شرایطی که میتواند بجنگد باز هم به خاطر پایبندی به قول و پیمانش کشته میشود.
آرش برخلاف دیگر قهرمانانِ این سرزمین فرد نیست، جمع است. قهرمانی که مرگ را با آغوش باز میطلبد، قهرمانی که زندگیاش جز مردن در راه مردمان و وطن جزئیاتِ دیگری نداشته است و حتی معنایی هم ندارد. او قهرمانی جمعگرا و مرگاندیش است. سبک زندگیِ او عبارت است از گذشتن از زندگی به خاطر معنای تجلییافته در آرمان، خاک، وطن، جمع و دیگران.
زندگیِ «سیاوش» سرشار از لحظات بالقوهی «آرشی» شدن است اما او آگاهانه آنها را پس میزند. سیاوش میتوانست پس از گذشتن از آتش، سودابه را بحق قربانی کند. میتوانست به جنگ تورانیان نرود، میتوانست در برابر فرمان شاه تسلیم شود و اسرای تورانی را بکشد، میتوانست تمام اینکارها را به خاطر شاه و میهن انجام دهد بیآنکه نگران قضاوت اخلاقی تاریخ باشد، اما چنین نمیکند. چرا؟
سیاوش، فردیت و زندگیاش را فراتر از ایران و تاریخ میداند. انگار او برخلاف آرش نجات ایران را نه در مرگ بلکه در زندگی جستوجو میکند. حتی جنگیدنش هم بیش از آنکه ناشی از انجام وظیفه یا حس میهنپرستیِ قهرمانانه باشد، برای نجات زندگی است. آنطور که قصه میگوید، «سیاوش» با آگاهی از کوتاه نیامدن «سودابه» از فتنهای که در سر دارد و برای دور شدن از فضای آلودهی دربار و غیرتِ شاه، به جنگ میرود. در واقع، با وجود «رستم» لزومی به حضور شاهزاده نبود. حتی نافرمانیاش در برابر دستور شاه هم از سر زندگیخواهیِ اوست. او نمیخواهد قهرمانی پیمانشکن باشد که «پیمان با دروغپرستان را هم نمیتوان و نباید شکست». سیاوش قهرمانی است که از بدی برمیتابد و آن را تفسیرناپذیر میداند. بدی، بدی است. سیاوش از مرگ نمیترسد اما به دنبال مرگ نیست. او شیفتهی زندگی کردن است. برخلاف آرش، فدای کسی نمیشود بلکه قصد دارد با پایبندی به «اشه» یا همان «راستی» که عصارهی تفکر ایرانی است، خودش و ایران را نجات دهد. او، همانطور که شاهرخ مسکوب به درستی گفت، به دنبال مرگ نیست بلکه میخواهد کشندهی خودش را بکشد. سرانجام نیز سیاوش به همین خاطر میمیرد. به خاطر خودش، به خاطر مقاومت در برابر بدی کردن و پیمان شکستن. او پیشتر هم به همین خاطر زندگی و رفاه در دربار و ایران را رها کرده بود.
سیاوش نماد ایدهای است که فهم و استنباط شخصی را بر مصالح جمع، مرجح میداند. او نشانهی آن ذهنیتی است که بیش از هرچیز و هر کس به خودش وفادار است. از این منظر، سخن شاهرخ مسکوب دقیقترین توصیف از اوست. کسی که «پرداختهی روزگار آزادان نیست، اما پرداختهی آزادان یا مشتاقان آزادی است».
سیاوش نماد کسانی است که از شهادت نمیترسند اما چون شهادت را حماسهای منفی تلقی میکنند از آن پرهیز دارند. بدیهی است که چنین ذهنیتی به اعمالی زندگیطلبانه خواهد انجامید، چنانچه سیاوش از هر فرصتی برای زیستن بهره برد. ساختن «گنگدژ» و «سیاوشگرد»[4] نیز در همین معنا توجیهپذیر است. در سیاوش فردیتی آمیخته با «اشه/راستی» شکل گرفته که پایههایش بر زمین و زندگی استوار شده است. چنانچه مادر ما زمین (سپندارمذ) نیز چون ناراستی و بدی فراگیر شد رو به پدر (اهورامزدا) بانگ زد «این زیان را نتابم، من زیر و زبر شوم».
پیروان این سبک زندگی نیز از عواقب کار خود آگاهاند، چنانچه «سیاوش» نیز همچو «آرش» از مرگ خود آگاه است اما با این حال آن کار را انجام میدهند. تنها تفاوتشان بر سر نیت و غایت است. نیتِ یکی مصالح جمعی، فارغ از شدت راستی و ناراستی، و نیتِ دیگری نجاتِ خود از شر بدی است. برای یکی جمع تصمیم میگیرد و برای دیگری خودش. برای یکی غایت شهادت است و برای دیگری زندگی. سیاوش میمیرد اما در رستاخیزی حیرتانگیز در «کیخسرو» به زندگی بازمیگردد. ایران را نجات میدهد و عروج میکند. چون زندگی نمیمیرد و فقط از حالتی به حالت دیگر تبدیل میشود.
روزگار اکنون
بیتردید آنچه تا امروز غلبه داشته زندگیِ «آرشی» بوده است. ناجیِ ازجانگذشتهای که حاضر است به خاطر مردم و میهن از جانش بگذرد. این باور چنان نهادینه است که حتی در زمانهی فعلی نیز بسیاری از سیاستمداران، روزنامهنگاران، نویسندگان و حتی مردمان عادی به دلیل تلاش برای دوری جستن از پرداخت هزینههای گزاف مقاومت در برابر حکومت لعن و نفرین شدهاند. جمهوری اسلامی نیز هرچند مخالف ایدهی ملیگرایی است اما از الگوی آرش برای تهییج و توصیف استفاده میکند. (بعد از پرتاب موشک به اسرائیل در بسیاری از بیلبوردهای شهر تصویر آرش در حال پرتاب تیر دیده میشد، با این تفاوت که تیر در بیرون خط کمان به موشک تبدیل شده بود). پس اگر ایدهی آرش در روزگار امروز حاضر است، انگاره ی سیاوش کجاست؟ مگر نه اینکه حضور این دو در عرصهی اجتماعی همواره توامان بوده است. در واقع، نزاع میان این دو قدمتی به اندازهی ایران دارد. همین امروز هم این دو با یکدیگر درگیرند: شهادتطلبان در برابر زندگیطلبان. و از قضا رهگیریِ یکی از مهمترین تغییرات در اندیشهی ایرانیان نیز از خلال همین درگیری امکانپذیر است.
تدقیق در شعارهای اعتراضیِ خلقشده در دو سه دههی اخیر، نحوهی مواجههی کلیت جامعه با مقولهی قهرمان و انتظارات از او و، مهمتر از همه، کنشهای برجستهشدهی جمعی و فردی، بهویژه از سال 1401 به این سو، مؤید همین نکته است. به کنش ویدا موحد، سپیده رشنو، ندا تولایی، رؤیا حشمتی و بسیاری زنان و دخترانِ بینام و نشان در خیابانها توجه کنید. اینها نمادهای عینی تغییر و تجربهی ذهنیِ عمومیاند. از نظر من، اینها مخلوق تغییر فکر جمعی هستند و نه خالق آن. ویژگیِ دیگری که کنش آنها را قابل توجه میکند تعدد و بههمپیوستگیِ زمانیِ حضور و کنش آنهاست. چه بسا نمونههایی مشابه این زنان را در ادوار مختلف تاریخ بیابیم اما تقریباً هیچگاه این سبک از قهرمانی کردن با این تعداد همزمان رخ نداده است، و این خود مدعای تغییر فکرت در عامهی مردم را تقویت میکند. آنها همچون ماماهایی هستند که روح جمعیِ زمانهی خود را بیرون کشیده و به ما نشان دادهاند. ویژگیِ رفتار و اعمال آنها شباهتهای شگفتانگیزی با الگوی «سیاوش» دارد. تقریباً همهی آنان مخیّر به انتخاب سکوت در برابر بدی بودند و همگی بدی را با ذهنیتِ خود تفسیر کردند. هدف همگی دستیابی به زندگیِ عادی توصیف شده است (باید توجه کرد که تنانگی چقدر در اقدامات این زنان مهم بوده است). همگی با آگاهی از تبعاتی که دامنگیرشان خواهد شد دست به عمل زدند و، مهمتر از همه، اینکه هیچیک بعد از شهرت یافتن مدعی نجات وطن و مردم نشدند. گویی غرض نجاتِ خودشان است و باور به اینکه این سرآغاز هر حرکتِ نجاتبخشی است.
در کنش سیاوشی، مبارزه صرفاً به یک اقدام عملی خلاصه نمیشود بلکه نبردی بهمثابهی فضیلتی اخلاقی است. مبارزه با آنچه علیه راستی یا همان «اشه» به کار افتاده است. اینجا جهانِ فردیشده از تلاش برای نجات خلق مهمتر است. این مهمترین تفاوت نسل مبارز ۵۷ (از مسلمان و تودهای و مجاهد) با نسل امروز است. پای نجات خلق در میان نیست، زیرا اول باید خود را نجات داد. این فردیتِ قوامیافتهی اخلاقی، صورت تغییریافته و امروزین سیاوش است. ما در حال از سر گذراندن تغییر جهتِ چشمگیری در تفسیر زندگی هستیم.
بنابراین، عجیب نیست اگر آن نسل (انقلابیون ۵۷) شهادت را چونان شربتی خوشگوار در نظر دارد که روح و جانش را صیقل خواهد داد و این نسل، زندگی را چون عصارهی دلایل. قهرمانانِ این دوره نیز همچون سیاوش، قبل و بعد از کنش از انظار دوری میجویند. قصدشان کسب قدرت یا شهرت نیست و چه بسا حتی دوستتر میداشتند که ناچار به چنین کنشی نشوند، چنانچه سیاوش دوست داشت که سرش در زندگی خودش باشد به جای درگیری با «سودابه» و «افراسیاب» و «گرسیوز».
نمونههای پیشگفته علیه بدی شوریدهاند زیرا از منظر اخلاق فردی باید چنین میکردند، همانطور که سیاوش ناچار به کنش بود. به عبارت دیگر، با این الگو میتوان دلیل آن حرکت «ویدا موحد» یا اقدام «سپیده رشنو» را فهمید.
در کشوری که همواره در آن الگوی «آرشی» غالب بوده است، غلبهی زندگی به سبک سیاوش تغییر بزرگی در الگوهای فکری و زیستی به شمار میرود، تغییر بنیادینی که شاید بتوان آن را رنسانس ایرانی نامید.
میگویم تغییر بنیادین چون معتقدم که اساساً هر تغییری نه از دل تغییر در نظامهای حقوقی (باوری که نیروی محرک مشروطهخواهان در تأسیس عدالتخانه یا نگارش قانون بود) بلکه از مبانیِ نظری در فکرت اهالیِ یک جغرافیای فرهنگیِ خاص برمیآید. در واقع، تدقیق در الگوهای قهرمانی که خود بیانگر شکل و شمایل فکرت اجتماعی ایرانیان است، علت بسیاری از رفتارهای ما را نیز توضیح میدهد. ما تا به امروز در تلاش برای استقرار قانون، آزادی و دموکراسی شکست خوردهایم، به این دلیل ساده که الگوها و قهرمانان زندگیمان جمعگرایی و شهادتطلبی و جمود را تبلیغ کردند. اَبَرانسانهایی که حاضر بودند به خاطر جمع قربانی شوند و مردمی که همیشه در انتظار ظهور آنها بودند تا نه به لطف ویژگیهای زمینیشان یعنی رهبری و درایت و زندگیطلبی بلکه به واسطهی قدرت الهی و ابرانسانیِ وجودشان بر ظلم فائق آیند.
به همین دلیل، همواره در بحرانیترین شرایط اجتماعی، ادبیات بهعنوان نوعی بیان ناخودآگاه جمعی، در پی رستاخیز آرش بود. شعر آرش، سرودهی سیاوش کسرایی، نمونهی قابل تأملی است. [5] آزادی در باور گذشتگانِ ما نه عنصری برخاسته از درون فرد بلکه مقولهای اعطا شده از سوی قهرمان تلقی شده است که خود تابعی از سیطرهی دیرینِ تفکر آرشی بر اندیشه و فکرت سیاوشی است. در واقع، فردیتِ قوامیافته حلقهی گمشدهی جامعهی ایرانی در مواجهه با آزادی بوده است. خلائی که همواره احساس شده اما برای پر کردنش راهکارهای نادرستی انتخاب شده است. با وجود این، به نظر میرسد که وضعیت در حال تغییر است و نشانههای این تغییر حتی در در زبان، ادبیات و رویکردهای گفتمانی نامزدهای انتخاباتی و هوادارانشان نیز نمایان است.
[1] یشت هشتم، بند ۷.
[2] قهرمان داستان یادگار زریران.
[3] فردوسی در شاهنامه با خلق تعبیر «تیر آرشی» منش و روش او را به صفتی برای اطلاق به نوعی از زندگی قهرمانی تبدیل میکند.
[4] سیاوشگرد در واقع همان صورت زمینی گنگدژی تلقی میشود که همواره آرمانشهر ذهنیِ ایرانیان قلمداد شده است. شهر پر آب و سبز، بهشتآسا و خوش آب و هوایی که در برابر هر حمله و دشمنی مصون است.
همه شهر گرمابه و رود و جوی / به هر برزنی آتش و رنگ و بوی/
همه کوه نخچیر و آهو به دشت / چو این شهر بینی نشاید گذشت/
تذروان و طاووس و کبک دری / بیابی چو از کوهها بگذری /
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد / همه جای شادی و آرام و خورد /
نبینی بدان شهر بیمار کس/ یکی بوستان بهشتست و بس
و در نهایت
که آن را کسی تا نبیند به چشم / تو گویی ز گوینده گیرند خشم
نیاید برو منجنیق و نه تیر / بباید تو را دیدن آن ناگزیر
[5] فردوسی، فخرالدین اسعد گرگانی، فرخی سیستانی، انوری، قطران تبریزی، ادیب صابر ترمذی، نظامی گنجوی، خاقانی شروانی، خواجوی کرمانی، سیاوش کسرایی، مهرداد بهار، نادر ابراهیمی و بهرام بیضایی از جمله کسانی هستند که این اسطوره را در آثار خود بازتاب دادهاند.