outraspalavras.net

06 آوریل 2025

چگونه «توجه» به ارزشمندترین کالای دنیا تبدیل شد؟

کریس هیز

نخستین قدم برای پیروزی در بحث و مناظره، و در واقع اولین گام در هر گونه ارتباط مؤثر، این است که توجه دیگران را به پیامِ خود جلب کنید. اما جلب توجه به‌تنهایی کافی نیست. توجه وسیله است، نه هدف، زیرا هدف اقناع است. وقتی توجه دیگران را جلب کردید، «بعد از آن» می‌توانید بکوشید تا آنها را با ارائه‌ی استدلال و شاهد و مدرک قانع کنید.

این، دست‌کم، الگوی سنتیِ ارتباط بود. مشکل این است که این الگوی اساسی از بین رفته است. این الگو در برابر چشمان‌مان در حال فروپاشی است اما پذیرش این واقعیتِ تلخ برایمان دشوار است. به هرجا که بنگرید دیگر نه نهادهای رسمی‌ای وجود دارد که توجه مردم را به موضوعی جلب کنند، و نه قواعد اولیه‌ای هست که بگوید چه کسی چه وقتی صحبت کند و چه کسی گوش فرا دهد.

در چنین شرایطی، نیاز به توجه فراگیر می‌شود؛ نیاز به توجه بر بحث و اقناع سایه می‌افکند و جایی برای منطق و استدلال باقی نمی‌گذارد. توجه از وسیله به نوعی هدف و سپس به یگانه هدف ارتقا می‌یابد. اگر نتوانید صدایتان را به گوش دیگران برسانید، مهم نیست که چه می‌گویید. امروز فریاد زدن از هر زمانِ دیگری آسان‌تر و در عین حال رساندن صدای خود به گوش دیگران از همیشه دشوارتر است. «عصر توجه» الگوی جدیدی برای بحث و گفت‌وگو ایجاد می‌کند که در آن توجه خودش هدف است، هدفی که باید به هر طریق ممکن به آن دست یافت.

این دگرگونی از مدت‌ها قبل آغاز شده است. پیش از عصر دیجیتال، عصر تلویزیون بود. نیل پستمن در کتاب زندگی در عیش، مردن در خوشی (۱۹۸۵) استدلال کرد که آمریکا در ۱۵۰ سال نخستِ تأسیس‌اش فرهنگی مبتنی بر نویسندگان و خوانندگان داشت، و رسانه‌های چاپی ــ جزوه‌ها، طومارها، روزنامه‌ها، و سخنرانی‌ها و موعظه‌های مکتوب ــ نه فقط به گفتمان عمومی شکل دادند بلکه نهادهای خودِ دموکراسی را بنیان نهادند. به نظر پستمن، تلویزیون همه‌ی این‌ها را از بین برد و فرهنگ مکتوب آمریکایی را با فرهنگ تصویری‌ جایگزین کرد، تصاویری که بی‌معنا بود. او نوشت، «آمریکایی‌ها دیگر با هم صحبت نمی‌کنند، آنها یکدیگر را سرگرم می‌کنند. آنها تبادل نظر نمی‌کنند؛ تصویر مبادله می‌کنند. آنها بر اساس گزاره‌های منطقی استدلال نمی‌کنند؛ با توسل به زیباییِ ظاهری، شهرت و آگهی‌های تجاری استدلال می‌کنند.»

پستمن اولین بار وقتی این استدلال را مطرح کرد که سرگرم نگارش مقاله‌ای درباره‌ی دو دیدگاه ویران‌شهریِ متفاوت در مورد آینده بود، دو دیدگاهی که در میانه‌ی قرن بیستم ارائه شده بود: دنیای قشنگ نو (آلدوس هاکسلی) و ۱۹۸۴ (جورج اورول). به عقیده‌ی پستمن، این دو کتاب، گرچه اغلب در یک گروه قرار داده می‌شوند، دو ویران‌شهرِ بسیار متفاوت را ترسیم می‌کنند. در رمان اورول، دولت تمام اطلاعات را به‌شدت کنترل می‌کند و مردم فقط به پروپاگاندای کوته‌بینانه‌ا‌ی دسترسی دارند که به زور به آنها خورانده می‌شود. در رمان هاکسلی وضعیت کاملاً معکوس است. در دنیای قشنگ نو مشکل نه بیش از اندازه کم بودن بلکه بیش از اندازه زیاد بودن اطلاعات، یا حداقل بیش از اندازه زیاد بودن تفریح و سرگرمی، است. به نظر پستمن، «اورول از کسانی می‌ترسید که کتاب‌ها را ممنوع می‌کنند. هاکسلی از این می‌ترسید که دیگر کسی دلش نخواهد کتاب بخواند و بنابراین دلیلی برای ممنوع کردن کتاب وجود نداشته باشد. اورول از کسانی می‌ترسید که ما را از اطلاعات محروم می‌کنند. هاکسلی از کسانی می‌ترسید که ممکن است آنقدر ما را در معرض اطلاعات قرار دهند که دچار انفعال شویم.» نظریه‌ی اصلیِ کتابِ اکنون-کلاسیک پستمن این است که هاکسلی آینده را بسیار بهتر از اورول توصیف کرده است.

 

 

پستمن استدلال خود را در چارچوب مسئله‌ی «توجه» مطرح نکرد اما من از استدلال او نتیجه می‌گیرم که در بازارهای رقابتیِ توجه‌محور، سرگرمی از اطلاعات جلو خواهد زد و نمایش، استدلال را از میدان رقابت بیرون خواهد کرد. هرقدر چیزی توجه ما را آسان‌تر جلب کند، به تلاش ذهنیِ کمتری برای پردازش اطلاعات نیاز خواهد داشت. در دهه‌ی ۱۹۸۰، شکل غالب ارتباط سیاسی عبارت بود از آگهیِ یک‌دقیقه‌ای. استدلال اصلیِ پستمن این بود که از مناظره‌های لینکلن-داگلاس در سال ۱۸۵۸، که دو مدعیِ کرسیِ سنای ایالت ایلینوی در قالب سخنرانی‌های ۹۰‌ دقیقه‌ای با یکدیگر دست و پنجه نرم می‌کردند، تا تبلیغات تلویزیونیِ یک‌دقیقه‌ای ریگان ــ «صبح در آمریکا» ــ در کارزار انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۱۹۸۴ مسیری طولانی با شیبی نزولی طی شده است. به نظر می‌رسد که استدلال پستمن را نمی‌توان رد کرد.

***

کمی بیش از دو دهه پس از انتشار کتاب پستمن، جورج ساندرز، نویسنده‌ی آمریکایی، در مقاله‌ای درباره‌ی بلاهتِ رسانه‌های جمعیِ آمریکا در دوره‌ی پس از ۱۱ سپتامبر و در آستانه‌ی حمله به عراق، بعضی از مضامینِ کتاب پستمن را شرح و بسط داد. او در این مقاله ما را به آزمایشی فکری فرا خواند.

ساندرز می‌گوید تصور کنید که به مهمانیِ شبانه‌ای دعوت شده‌اید که در آن آدم‌های عموماً آگاه و خوش‌مشربی سرگرم مکالمه‌ی عادی هستند. بعد از مدتی «یک نفر بلندگو به دست وارد می‌شود. او باهوش‌ترین یا مجرب‌ترین یا خوش‌صحبت‌ترین آدمِ حاضر در مهمانی نیست. اما آن بلندگو در دستِ اوست.» آن مرد شروع به اظهار نظر می‌کند و طولی نمی‌کشد که در مرکز توجه قرار می‌گیرد: همه دارند به حرف‌های او واکنش نشان می‌دهند. این، به نظر ساندرز، مهمانی را به هم می‌ریزد. و اگر این آدم خیلی تهی‌مغز باشد نه فقط بحثی احمقانه‌ به راه می‌افتد بلکه همه‌ی افراد حاضر در جمع هم سبک‌مغزتر می‌شوند:

«فرض کنید که او نسنجیده حرف می‌زند. و حتی با بلندگو هم باید کمی داد بزند تا صدایش به گوش همه برسد. در نتیجه، نمی‌تواند پیچیده حرف بزند. و چون احساس می‌کند که باید دیگران را سرگرم کند، از این شاخه به آن شاخه می‌پرد، و حرف‌های کلی ("بازم داریم پنیرِ مزه می‌خوریم ــ به به!")، نگران‌کننده یا مناقشه‌انگیز ("شراب داره تموم می‌شه چون دست‌های پنهانی در کاره")، بی‌پایه‌ و اساس ("گویا دو نفر توی دست‌شویی هول‌هولکی با هم سکس داشتند") و پیش‌پاافتاده می‌زند ("شما کدام گوشه‌ی این اتاق مهمونی را ترجیح می‌دین؟").»

بله، ساندرز این مقاله را در سال ۲۰۰۷ نوشت، و بله، این به طرز عجیبی یادآور شیوه‌ی حرف زدن یکی از رؤسای جمهور آمریکا است. اما نقد ساندرز عمیق‌تر و معطوف به چیزی فراتر از ابتذال خزنده و جار و جنجال شبکه‌های تلویزیونیِ بزرگ است. او دارد می‌گوید که فرهیختگی و ظرافتِ فکرِ ما تا حد زیادی متأثر از ظرافت و پیچیدگیِ زبانی است که با آن دنیا را برای ما توصیف می‌کنند.

این نکته‌ی جدیدی نیست: یکی از اولین انتقادات از روزنامه‌ها و نشریاتِ زرد در اواخر قرن هجدهم این بود که نابخردی و سبک‌مغزی را ترویج می‌کنند، انتقادی که تا امروز ادامه یافته است. زمانی من هم، مثل بسیاری دیگر، فکر می‌کردم که اینترنت این مشکل را حل خواهد کرد. تصور می‌کردم که به لطف اینترنت از شرّ محاسباتِ تجاریِ ابلهانه‌ی رسانه‌های بزرگ درباره‌ی خواسته‌های مخاطبان خلاص خواهیم شد. گمان می‌کردم که ابزار ارتباط دوباره به دستِ ما مردم خواهد افتاد و از طریق مکالماتِ دموکراتیک جهانی، دنیا را از نو خواهیم ساخت و خِرد جمعی حاکم خواهد شد.

اما چنین اتفاقی رخ نداده است. اینترنت واقعاً فرصتِ جدیدی برای اظهار نظر کسانی را فراهم کرد که قبلاً در گفتمان ملی جایی نداشتند، گفتمانی که مدت‌ها در اختیار گروه بسیار کوچکی از مردان سفیدپوستِ خیلی ثروتمند بود. اما این امر به تقویت فرهنگ دموکراتیک و ژرف‌اندیشی نینجامید. نوشته‌ها کوتاه‌تر و تصاویر و ویدیوها زیادتر شد و سرانجام به پیدایش «فرهنگ میم» انجامید: شکل جدیدی از گفتمان که ترکیبی از واژه و تصویر است. میم می‌تواند هوشمندانه و حتی روشنگر باشد اما نمی‌توان آن را گفتمان به شیوه‌ی مطلوب پستمن دانست. 

 در الگوی سنتی، هر جور توجهی خوب نیست. اگر در محله‌ی خودتان برهنه بدوید حتماً به هدف کوته‌بینانه‌ی جلب توجه دست می‌یابید اما احتمالاً چنین کاری به تلاش‌تان برای متقاعد کردن همسایه‌ها به رأی دادن به شما صدمه خواهد زد.

چه بر سر آن آدم بلندگوبه‌دستی آمد که درباره‌ی چیزهای پیش‌پاافتاده ورّاجی می‌کرد؟ به جای این که بلندگو را از دستِ او بگیریم، به تک‌تک دیگر افراد حاضر در مهمانی هم بلندگو دادیم. اما وضعیت بهبود نیافت. حالا همه باید داد می‌زدند تا صدایشان شنیده شود. فقط کافی است که مدتی طولانی در شبکه‌های اجتماعی پرسه بزنید تا احساس کنید که دچار سرگیجه‌ی شدیدی شده‌اید.

اما مشکل فراتر از این است: کسانی که بلندتر داد می‌زنند بیشتر جلب توجه می‌کنند. در چنین شرایطی، آدمی با گوش‌خراش‌ترین بلندگو که شاید بیش از هر کس دیگری در کل تاریخ آمریکا تشنه‌ی جلب توجه بود به قدرت رسید.

***

بدون اشاره به ترامپ نمی‌توان توضیح داد که چطور تبدیل توجه به ارزشمندترین کالا سیاستِ ما را تغییر داده است. ترامپ بیش از هر سیاستمدارِ دیگری از قواعد جدید عصر توجه بهره‌برداری کرده است. به نظر می‌رسد که آمیزه‌ای از آشناییِ او با نشریاتِ زرد نیویورک و نیازهای روانیِ خودش سبب شد که ناخودآگاه بفهمد که هیچ چیزی به اندازه‌ی توجه مهم نیست.

بله، همه‌ی سیاستمداران باید جلب توجه کنند تا نامشان بر سرِ زبان‌ها بیفتد، اما این فقط قدم اول است. سیاستمدار به توجه نیاز دارد، اما صرفاً به‌عنوان «وسیله»ای برای علاقه‌مند کردن مردم به خودش و رأی دادن به او. البته اگر فقط در این فکر باشید که میزان توجه به خودتان را به حداکثر برسانید، در این صورت می‌توانید کارهای گوناگونی انجام دهید تا جلب توجه کنید. مشکل این است که، در الگوی سنتی، هر جور توجهی خوب نیست. اگر در محله‌ی خودتان برهنه بدوید حتماً به هدف کوته‌بینانه‌ی جلب توجه دست می‌یابید اما احتمالاً چنین کاری به تلاش‌تان برای متقاعد کردن همسایه‌ها به رأی دادن به شما صدمه خواهد زد.

بر خلاف عشق یا احترام، توجه می‌تواند مثبت یا منفی باشد. بی‌تردید ترامپ به تحسین شدن خیلی اهمیت می‌دهد اما از جلب توجه به هر شکل ممکن استفاده می‌کند. مادامی که خودش در کانون توجه باشد از ابراز انزجار، سرزنش و مخالفت با خود استقبال می‌کند. در واقع ترامپ با ترفند ساده‌ای گفتمان عمومیِ عصر توجه‌ را از آنِ خود کرده است: میل به جلب توجه منفی «به بهای» اقناع.

 ترامپ به معنای سنتیِ کلمه، به هیچ وجه مناظره‌کننده یا سخنور خوبی نیست. او برای رد حرف‌های طرف مقابل، استدلال‌های منطقی ارائه نمی‌کند. اگر حرف‌های او را روی کاغذ بنویسید، می‌بینید که چقدر از نظر قواعد صرف و نحو عجیب و غریب و ازهم‌گسیخته است و حتی توی حرف خودش هم می‌دود. بسیاری از جملاتِ او خبری نیست. حرف‌های او آمیزه‌ای است از چرب‌زبانیِ فروشنده‌ها، مسخره‌بازی، کمدی توهین‌آمیز و شعارهای تبلیغاتی. او بیش از هر چیزی خواهان جلب توجه است.

***

هر قدر حفظ تمرکز در عصر توجه دشوارتر می‌شود اهمیتش بیشتر می‌شود. عملکرد دولت و انتخاب‌های نمایندگانِ منتخبِ ما به شدت متأثر از این است که توجه مردم بیش از همه به چه اخبار و موضوعاتی جلب شده است.

این واقعیتِ بدیهی پیامدهای مهمی برای سلامتِ مدنیِ ما دارد. دو چیز را نباید با یکدیگر یکسان شمرد: آنچه جلب توجه می‌کند و آنچه برای حفظ جامعه‌‌ای مترقی مهم است. این دو با یکدیگر بسیار فرق دارند. برای کسانی مثل من که در صنعتِ توجه‌محور کار می‌کنند این تنش مهم‌ترین چالش است. ما کارکنانِ رسانه‌های خبری وظیفه‌ی دوگانه‌ای داریم: باید توجه مردم را جلب کنیم «و» به آنها چیزهایی بگوییم که برای خودگردانی در جامعه‌ای دموکراتیک اهمیت دارد. ما باید بکوشیم که هر دو کار را انجام دهیم، حتی وقتی که این دو رابطه‌ی معکوسی با یکدیگر دارند.

اجازه دهید که برای فهم این مشکل مثالی بزنم. در سیزده سالی که مجریِ برنامه‌ی تحلیل خبر در یک شبکه‌ی تلویزیونی بوده‌ام تقریباً هر روز به شکلی با این مشکل دست و پنجه نرم کرده‌ام.

در ۱۸ ژوئن ۲۰۲۳، زیردریاپیمای کوچکی به اسم تایتان در آب‌های بین‌المللی در اقیانوس اطلس شمالی، نزدیک به سواحل نیوفاندلند کانادا ناپدید شد. این شناور عازم سفری توریستی برای تماشای لاشه‌ی کشتیِ غرق‌شده‌ی تایتانیک بود. ذخایر اکسیژنِ در دسترس پنج سرنشینِ این شناور فقط برای ۹۶ ساعت کافی بود. در نتیجه، به سرعت عملیاتِ بین‌المللیِ بزرگی برای نجاتِ جانِ این پنج نفر آغاز شد.

از همان ابتدا معلوم بود که این حادثه در صدر اخبار، به‌ویژه اخبار تلویزیونی، قرار خواهد گرفت زیرا ویژگی‌هایی داشت که جلب توجه می‌کرد. همه دلواپس سرنوشتِ این پنج مسافر بودند و از خود می‌پرسیدند که چه بر سرِ آنها خواهد آمد. هرگاه چند آدمِ زنده در چنین وضعیتی گرفتار می‌شوند و امدادگران برای نجاتِ جانِ آنها به تکاپو می‌افتند عده‌ی زیادی این خبر را دنبال می‌کنند. افزون بر این، حوادث و سوانح ترابری ــ غرق شدن کشتی‌ها و سقوط هواپیماها ــ به طور کلی جذاب است. در این مورد خاص، آنچه بیش از پیش جلب توجه می‌کرد این بود که این پنج نفر عازم تماشای بقایای کشتیِ غرق‌شده‌ی تایتانیک بودند، که احتمالاً معروف‌ترین سانحه‌ی ترابری در سراسر تاریخ مدرن است.

 

 

عده‌ی بسیار زیادی این خبر را دنبال کردند و رسانه‌ها نیز به جنبه‌های گوناگونِ آن پرداختند. اما وقتی عملیاتِ جست‌وجو طولانی شد، مردم نسبت به پوشش مستمر این خبر واکنش منفی نشان دادند. در همان هفته سانحه‌ی دریاییِ دلخراش دیگری هم رخ داده بود: یک قایق ماهی‌گیریِ حامل صدها مهاجر پاکستانی، مصری و سوری قبل از رسیدن به ایتالیا در دریای مدیترانه واژگون شده بود. صدها زن و مرد و کودک در حالی جان باختند که یک کشتیِ گارد ساحلیِ یونان نزدیک به آنها بود اما برای نجاتِ جانشان هیچ کاری نکرد. اولین بار نبود که چنین اتفاقی رخ می‌داد؛ وقوع چنین اتفاقاتِ هولناکی در دریای مدیترانه به امری عادی تبدیل شده بود.

با وجود این، میزان پوشش خبریِ قایق حامل صدها مهاجر در مقایسه با پوشش خبریِ پنج سرنشینِ تایتان بسیار ناچیز بود (بعداً معلوم شد که این زیردریایی‌پیما در اوایل سفر منفجر شده بود و هر پنج سرنشینش در دم جان باخته بودند). در واکنش به پوشش گسترده‌ی اخبار مربوط به تایتان، مقالاتی منتشر شد که نویسندگانشان توجه شدید به سرنوشتِ ناگوار پنج گردشگر مرفه و در عین حال سکوت در برابر غرق شدن صدها مهاجرِ درمانده را نادرست و حاکی از سنگدلیِ عمیق می‌دانستند. 

با نگاهی عاری از احساسات می‌توان گفت که حتی مقالاتِ مربوط به موازین دوگانه‌ی پوشش خبری هم در واقع درباره‌ی تایتان بودند زیرا می‌کوشیدند بر موج توجه به آن حادثه سوار شوند و سپس توجهات را به موضوع دیگری جلب کنند. وقتی یکی از این مقالات ــ «رسانه‌ها به زیردریایی تایتان بیشتر از مهاجرانِ غرق‌شده اهمیت می‌دهند» ــ در «نیو ریپابلیک» منتشر شد، بعضی گفتند که خود «نیو ریپابلیک» هم قبل از آن هیچ گزارشی درباره‌ی قایق حامل مهاجران منتشر نکرده بود. 

بدون آموزش، تمرین و کوشش هماهنگ، نمی‌توانیم میان چیزهایی که ارزشمند می‌دانیم و چیزهایی که بر آنها تمرکز می‌کنیم ارتباط برقرار کنیم. شاید این دو گاهی بر حسب تصادف با یکدیگر همپوشانی داشته باشند اما در اغلب موارد هیچ ارتباطی بین آنها وجود ندارد. ما برای توصیف چیزهای جذاب اما از نظر اخلاقی مشکوک واژه‌های خوبی داریم: «تحریک‌کننده»، «هیجان‌انگیز»، «شهوت‌انگیز» و نظایر آن. این چیزها بخش بسیار بزرگی از اقتصاد توجه‌محور را اشغال می‌کند. اخبار شبانگاهی معمولاً به خبرهای تحریک‌کننده و هیجان‌انگیز اختصاص دارد؛ این‌ها همان اخباری هستند که امروز آنها را «کلیک‌خور» می‌نامیم و قبلاً «زرد» خوانده می‌شدند.

سمت و سوی توجه مردم بی‌اهمیت نیست. برای مثال، وقتی خبر ناپدید شدن تایتان منتشر شد، دولت‌های آمریکا، کانادا و فرانسه عملیاتِ تجسسی و امدادی بزرگی را آغاز کردند. نمی‌توان دقیقاً تخمین زد که این دولت‌ها چقدر پول خرج کردند اما قطعاً این عملیات میلیون‌ها دلار هزینه داشت. این تعهد مادیِ واقعی نتیجه‌ی مستقیم توجه عمومی به این خبر بود. اما هیچ تلاش هماهنگی برای امدادرسانی به مهاجرانِ قایق واژگون‌شده انجام نشد زیرا توجه مردم به این خبر جلب نشده بود.

تقریباً در همه‌ی حیطه‌های سیاست‌گذاری، از کوچک‌ترین بخشداری تا دولت فدرال، پول تابع توجه است، و بهای زندگیِ هر انسانی به این بستگی دارد که مرگش چقدر جلب توجه کند.

***

مشکل توجه در هیچ موردی به اندازه‌ی تغییرات اقلیمی آشکار و حاد نیست. بر اساس بهترین تخمین‌ها می‌توان گفت که به احتمال زیاد در ۱۵۰ هزار سال گذشته کره‌ی زمین هرگز به اندازه‌ی امروز گرم نبوده است. تأثیراتِ تغییرات اقلیمی از دیده‌ها پنهان نیست و حتی گاهی فوق‌العاده مشهود و محسوس است. اما خود تغییرات اقلیمی ــ افزایش آهسته، مستمر و نامحسوس گازهای گلخانه‌ای در جوّ زمین ــ را نمی‌توان با حواس پنج‌گانه درک کرد. تغییرات اقلیمی در قطب مقابل آژیر خطر قرار دارد و جلب توجه نمی‌کند.

وقتی آدام مک‌کی می‌خواست فیلم هالیوودیِ پرفروشی درباره‌ی تغییراتِ اقلیمی بسازد، فیلمی که بیش از دو ساعت توجه بینندگان را به خود جلب کند، تصمیم گرفت که این داستان را در قالب نوعی تمثیل تعریف کند: یک ستاره‌ی دنباله‌دار با سرعت زیادی به طرف کره‌ی زمین در حرکت است و در صورت تصادم با زمین این سیاره را نابود خواهد کرد و دیگر اثری از زندگی انسان باقی نخواهد ماند. یکی از مهیج‌ترین لحظاتِ فیلم «بالا رو نگاه نکن» وقتی است که این ستاره‌ی دنباله‌دار در آسمان ظاهر می‌شود. مردم آن را می‌بینند، اتوموبیل‌ها توقف می‌کنند و رانندگان و مسافران بیرون می‌آیند و حیران و هراسان به آسمان خیره می‌شوند. من از این فیلم خیلی خوشم آمد، اما مشکل تغییرات اقلیمی دقیقاً همین است که هیچ وقت نمی‌توانیم مثل این صحنه آن را ببینیم و حس کنیم. ما می‌توانیم نمودارها و تصاویر خشکسالی‌ها، دود آتش‌سوزی‌های جنگلی و جدا شدن قطعه‌ی بزرگی از کوه شناور یخ را ببینیم. موج‌های گرما به تعطیل شدن فرودگاه‌ها و مرگ آدم‌ها در خانه‌هایشان می‌انجامد. اما نمی‌توانیم خودِ تغییرات اقلیمی را ببینیم یا حس کنیم. در مورد تغییرات اقلیمی، هیچ لحظه‌ی مشابهی مثل ظاهر شدن ستاره‌ی دنباله‌دار در آسمان یا برخورد دومین هواپیما به برج‌های دوقلوی نیویورک وجود ندارد تا به ابعاد این فاجعه پی بریم. 

 

 

فعالانِ زیست‌محیطیِ دنیا برای جلب توجه مردم بیش از پیش به اقداماتِ جنجال‌آفرین روی آورده‌اند. بعضی از آنها وسط خیابان می‌نشینند و با قفل کردن دست‌هایشان به یکدیگر سد معبر می‌کنند. در نتیجه، راه‌بندان ایجاد می‌شود، مردم عصبانی می‌شوند و سرانجام خبرنگاران با دوربین‌هایشان از راه می‌رسند. بعضی دیگر به موزه‌ می‌روند و به یک اثر هنری معروف سوپ یا رنگ می‌پاشند تا مردم تکان بخورند. بعضی از دیگر معترضان کنسرت‌ها یا مسابقه‌های ورزشی را به هم می‌زنند.

واکنش به این اقدامات عمدتاً منفی است: چنین کارهایی به نفع آرمانِ آنها نیست! چنین کارهایی فقط سبب می‌شود که دیگران آنها را خل و چل و غیرعادی بشمارند. در نتیجه، دقیقاً همان آدم‌هایی که می‌خواهید قانعشان کنید از شما فاصله می‌گیرند! اما نباید از یاد برد که این اقداماتِ اعتراض‌آمیز نوعی درخواستِ کمک فوری است. فعالانِ زیست‌محیطی می‌خواهند بگویند محض رضای خدا توجه کنید که با سرعت داریم به طرف فاجعه می‌رویم و کسی هم حواسش نیست.

این کارها به همان ترفندهای موفقیت‌آمیز ترامپ شباهت دارد. اگر‌ کسی توجه نکند اقناع چه فایده‌ای دارد؟ تا وقتی که مردم واکنش نشان می‌دهند چه اهمیتی دارد که واکنش‌شان منفی است؟ اگر مؤدب و متین باشید نادیده گرفته می‌شوید اما اگر جنجال به راه بیندازید جلب توجه می‌کنید. در جنگ هابزیِ همه علیه همه در عصر توجه با همین دو گزینه مواجه‌اید. و برای من سرزنش کردن کسی که دومین گزینه را انتخاب کرده بسیار دشوار است.

 

برگردان: عرفان ثابتی


کریس هِیز روزنامه‌نگار و نویسنده‌ی آمریکایی است. آنچه خواندید برگردان گزیده‌هایی از کتاب زیر است:

Chris Hayes (2025), The Siren’s Call: How Attention Became the World’s Most Endangered Resource, Scribe.