آیا رواج فلسفهی آلمانی به زوال آن خواهد انجامید؟
فلسفه در آلمان رونق پیدا کرده است. ثبتنام دانشجویان در دورههای فلسفه نسبت به سه سال گذشته یکسوم افزایش یافته است. متخصصان این رشته در تد سخنرانی میکنند، کتابهای پرفروش مینویسند، برنامههای تلویزیونی پربیننده تولید میکنند و جشنوارههایی مثل فیل.کُلن برگزار میکنند که هر سال در ماه ژوئن بیش از ۱۰ هزار شرکتکننده را به این شهر میکشاند.
در ماه مه، یکی از شرکتکنندگان مسابقهی «چه کسی میخواهد میلیونر شود» در آلمان، توجهها را به خود جلب کرد. ریچارد دیوید پرشت، فیسلوف آلمانی، که کُتی آبیرنگ و پیراهنی یقهباز بر تن داشت به راحتی به پرسشها پاسخ میداد تا نوبت به این پرسش رسید: «کدام یک از موارد زیر در ماه فوریه سرخط اخبار یکی از روزنامههای بریتانیا بود؟ الف) داروین وزیر امور خارجه میشود ب) دیکنز مدیریت بیبیسی را بر عهده میگیرد ج) شکسپیر قهرمانان را تمرین میدهد د) تالکین برندهی جایزهی بریتز شد.»
پرشت تصمیم گرفت به جای این که ریسک کرده و 64000 یورویی را که تا کنون کسب کرده بود از دست بدهد، به مسابقه خاتمه دهد. پاسخ درست گزینهی ج بود (کریک شکسپیر مدیر باشگاه فوتبال لستر سیتی است).
با این که او مبلغ زیادی برای خیریه فراهم کرد اما از نظر برخی، حضور پرشت در این برنامه نشانهی دیگری بود که هشدار میداد فلسفهی آلمانی به بیراهه میرود. بیشک، سایر فیسلوفان آلمانی رابطهی خوب پرشت و رسانهها را نمیپسندند. برای مثال، از نظر پیتر اِسلاتردایک «حرفهی او عامهپسندسازی» است.
اما پرشت از این کار خود شرمسار نیست. او به عنوان برجستهترین فرد در موج جدید فلسفهی آلمانی استدلال میکند که اگر فلسفه میخواهد رشتهای مرتبط با مسائل روز باقی بماند باید از برج عاج خود خارج شده و با تودهها معاشرت کند. وی در دوران دانشجویی خود در دههی 1990جهانی را تصور میکرد که در آن فیلسوفان افراد جذابی به شمار میروند که زندگی هیجانانگیزی دارند. همنسلان آرمانگرای او تلاش میکردند تا راهی برای خود باز کنند و ایدههای آنها به «فلسفهی ناکارآمد دانشگاهیِ» اساتیدشان هیچ شباهتی نداشت؛ این اساتید «مردان متشخص میانسال کسلکنندهای بودند که کت و شلوارهای سرمهای یا قهوهای بیروح بر تن میکردند.»
شکی نیست که پرشت توانسته رؤیای خود را محقق کند و برای فلسفه مخاطبان گستردهتری فراهم آورد. به او لقبی ستایشآمیز دادهاند: «میک جَگرِ کتابهای غیرداستانی». مشهورترین کتاب او –من کیستم؟: اگر این طور است، پس چند تا؟- به 32 زبان ترجمه شده و یک میلیون نسخه از آن در سراسر جهان به فروش رفته است. برنامهی تلویزیونی او، به نام «پرشت»، ادعا میکند که تقریباً یک میلیون بیننده دارد.
امروزه فلسفهی آلمانی شباهت اندکی به آن چیزی دارد که مارتین هایدگر مایل بود در کلبهی جنگلی خود، در کنج عزلت، به آن بپردازد؛ اینک فلسفه صنعت خدماتی موفقی است که برای جلب مشتری رقابت میکند. برای مثال، دوماهنامهی فیلوزوفی مگتزین (Philosophie Magazin) را در نظر بگیرید، مجلهای خوشآبورنگ که از سال 2011 در سراسر آلمان منتشر میشود. سردبیر این نشریه در یکی از سرمقالهها، هدف خود را چنین توضیح میدهد: «این مجلهای است که پرسشهای خود را به بازار میآورد تا با کمک عموم مردم به بررسی آنها بپردازد.»
شمارگان این مجله ۱۰۰ هزار نسخه است و این نشان میدهد که رویکرد سردبیر آن سودمند بوده است. در واقع به نظر میرسد در آلمان تقاضای جدیدی برای ایدهها وجود دارد. اینک، فلسفه در آلمان رونق پیدا کرده است.
ثبتنام دانشجویان در دورههای فلسفه نسبت به سه سال گذشته یکسوم افزایش یافته است. متخصصان این رشته در تد سخنرانی میکنند، کتابهای پرفروش مینویسند، برنامههای تلویزیونی پربیننده تولید میکنند و جشنوارههایی مثل فیل.کُلن برگزار میکنند که هر سال در ماه ژوئن بیش از ۱۰ هزار شرکتکننده را به این شهر میکشاند.
امروزه فلسفهی آلمانی شباهت اندکی به آن چیزی دارد که مارتین هایدگر مایل بود در کلبهی جنگلی خود، در کنج عزلت، به آن بپردازد؛ اینک فلسفه صنعت خدماتی موفقی است که برای جلب مشتری رقابت میکند.
فلسفهی آلمانی بسیار تغییر کرده است: در مورد فلسفهی کانت یا هگل نمیتوانستیم از کلماتی مانند «لذتبخش»، «اغواکننده»، و «آسانفهم» استفاده کنیم. در بهترین حالت، این تحول نشان میدهد فلسفه به شکلی بیسابقه با انبوهی از مخاطبان سر و کار دارد. در بدترین حالت، این به آن معناست که فلسفه در حال تبدیل شدن به کالای مصرفی متظاهرانهای است که هدف آن ارضای خودانگارهیِ فکری مصرفکنندگان است.
بیش از 70 سال قبل، دو فیلسوف برجستهی آلمان، تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر (از پیشگامان مکتب نظریهی انتقادی فرانکفورت)، اصطلاح «صنعت فرهنگ» را وضع کردند. به باور آنها، این صنعت وسیلهای برای فریبدادن و به انقیاد در آوردن بود. بنا بر توضیح آنها در کتاب دیالکتیک روشنگری، محصولات این صنعت فرهنگی فقط مانعی در برابر رشد قدرت تخیل و صرافت طبع مصرفکنندگانشان ایجاد میکنند. بنابراین، عجیب نیست اگر در سال 2017 تصور کنید که این موج نوین فلسفه در آلمان همان چیزی است که این پیشگامان نسبت به آن هشدار میدادند.
پرسش اساسی این است: آیا میتوان فلسفهی آلمانی را به طور عمومی و روزمره مصرف کرد، بیآنکه پیچیدگی ایدههایش را از بین برد یا آن را بیش از حد ساده کرد؟ افزون بر این، قرار بود فلسفهی آلمانی به نقد زندگی روزمره بپردازد نه این که برای تداوم آن ابزاری فکری فراهم کند. آیا فیلسوفان معاصر آلمان در تلاش خود برای متناسب با زمانه بودن، هنر فلاسفهی پیشین در نقد زندگی روزمره را فراموش کردهاند؟ اگر چنین باشد، این نسخهی جدید مصرفگرایانهی فلسفه به جای آن که حاکی از اهمیت فلسفه در دوران مدرن باشد در واقع نشانهی انحطاط آن است.
در 22 آوریل 1969، زمانی که آدورنو میخواست درسگفتار خود را با عنوان «مقدمهای بر تفکر دیالکتیکی» آغاز کند، دانشجویان معترض کلاس درس را قطع کردند. یکی از آنها روی تختهسیاه نوشت «اگر آدورنو را به حال خود رها کنیم، سرمایهداری متوقف نخواهد شد.» سپس سه تن از زنان معترض او را محاصره کرده، پستانهایشان را برهنه کردند و گلبرگهای رز و لاله بر سرش ریختند.
آدورنو کت و کلاه خود را برداشت و از کلاس گریخت و سپس درسگفتار را تعطیل کرد. او دچار افسردگی شد و چند ماه بعد، در حالی که برای تعطیلات در آلپ به سر میبرد، در سن 66 سالگی درگذشت.
پیتر اسلاتردایک در «نقد خرد کلبی»، این «کنش پستانی» (Busenaktion) را چنین توصیف میکند: «در یک سو، بدن برهنه قرار دارد و مشغول نقدورزی است؛ در سوی دیگر، مردی تلخکام و ناامید ایستاده است که بدون او احتمالاً هیچیک از حاضرین معنای نقد را نمیتوانستند بدانند...این نه زورِ عریان بلکه زورِ عریانی بود که فیلسوف را وادار به سکوت کرد.»
این که دانشجویانِ معترضْ کلاسِ درس یک فیلسوف را به تعطیلی کشاندند، شاید در فرهنگی دیگر امر چندان مهمی نبود. اما فلسفهی آلمانی متفاوت است. فیلسوفان بزرگ آلمان (کانت، هگل، نیچه، و هایدگر) همواره اسباب غرور ملی بودهاند.
این فرهنگ احترام به فیلسوفان ناشی از آن است که از زمان هگل، فلسفهی آلمانی و هویت ملی آلمانی با یکدیگر پیوند یافته بودند. هگل که از شکست ناپلئون و پیروزیهای نظامی متأخر پروس متأثر بود، در سر آرزوی آلمانی متحد را میپروراند. بنا بر تصور او، لازمهی رسیدن به صلح جهانی پیدایش دولتی پیشرو بود که بتواند، همگام با حرکت تاریخ بشر به سوی کمال خود، بر سایر دولتها غلبه یابد. هگل تصور میکرد تنها پروس میتواند این نقش تاریخی را بر عهده بگیرد. فلاسفهی هیچ کشور دیگری با چنین جدیتی مفهوم هویت ملی را در نظام فکری خود نگنجاندهاند؛ هیچ فیلسوف دیگری چنین سرنوشت سترگی را برای سرزمین خود قائل نبوده است.
آدورنو که بیش از یک سده پس از هگل به شهرت رسید، نه در سایهی پیروزی نظامی پروس بلکه پس از وقوع آشویتس میاندیشید، واقعهی شرمآوری که برای همیشه به توجیههای فلسفی ملیگرایی آلمانی خاتمه داد. همچنین، آدورنو یهودی و از برداشت هگل از مفهوم پروتستانیِ پیشرفت بیزار بود. پس از هیتلر و هولوکاست، فلسفهی آلمانی دیگر نمیتوانست ادعا کند که در حال حرکت به سوی فرجامی باشکوه در پایان تاریخ است.
بیتردید آدورنو ملیگرا نبود اما با این حال با زبان آلمانی و فرهنگی که در آن رشد یافته بود پیوندی عمیق داشت. او پس از بازگشت از کالیفرنیا اعلام کرد که زبان آلمانی قرابت ویژهای با فلسفه دارد. آدورنو مینویسد: «از نظر تاریخی، زبان آلمانی در جریان فرآیندی که هنوز مستلزم تحلیل مناسبی است، این قابلیت را به دست آورده که دربارهی پدیدهها چیزی را بیان کند که از ماهیت و دادگی فراتر میرود.» به عبارت دیگر، ظاهراً آدورنو میگوید اگر میخواهید به درستی به فلسفه اشتغال داشته باشید، انگلیسی، فرانسه، عربی، و یونانی را فراموش کنید. برای عمیق شدن در فلسفه، باید به زبان آلمانی فلسفه ورزید. همچنین، پس از هولوکاست آدورنو به وجدان ملت تبدیل شد. او در دیالکتیک منفی مینویسد: «هیتلر برای کسانی که در وضعیت اسارت به سر میبرند، امر مطلق جدیدی وضع کرده است: اندیشهها و اعمال خود را به گونهای سامان دهید تا آشویتس تکرار نشود، تا هیچ فرد مشابهی دوباره ظهور نکند.» اینجا فیلسوف آلمانی وظایف اخلاقیِ آلمانیها را به آنها گوشزد میکرد و انتظار داشت که حرفهایش را بشنوند.
تئودور آدورنو
برای برخی از مردم آلمان، شنیدن کافی نبود. در سال 1969، آن دانشجویان معترض به این علت به آدورنو حمله کردند که هرچند او ظاهراً مارکسیست بود اما دعوت آنها به عمل را نادیده گرفته بود. از نظر آنها، او به عالم نظریه عقبنشینی کرده بود در حالی که نیازی انقلابی به عمل وجود داشت. همان طور که مارکس در سال 1845 گفته بود: «فیلسوفان تنها به شیوههای مختلف جهان را تفسیر کردهاند؛ مسئله اما تغییر آن است.»
پس از مرگ آدورنو، فلسفه برای این که جایگاهی در آلمان داشته باشد باید تحول مییافت.
برای این که بفهمیم از زمان مرگ آدورنو چه اتفاقی برای فلسفهی آلمانی روی داده –که در نهایت به پیدایش فیلسوفان رسانهدوست انجامیده- باید حیات فکری فیلسوف بزرگ آلمانی، یورگن هابرماس 88 ساله را بررسی کنیم. هابرماس، از جوانان هیتلری تواب، ابتدا دستیار آدورنو شد و سپس در اوایل دههی 1970 جانشین وی و سرپرست مکتب فراکفورت شد. این او بود که مسیر فلسفهی آلمانی را تغییر داد.
هابرماس این کار را با نوعی عصیان ادیپوار علیه پدر فکری خود به انجام رساند. او در مصاحبهای در سال 1979 گفت: «من با فرض بنیادین نظریهی انتقادی موافق نیستم، فرضی که میگوید عقلانیت ابزاری به چنان سلطهای دست یافته که در واقع راهی برای خروج از نظام فراگیر فریب و توهم وجود ندارد؛ در این نظام تنها افرادی منفرد میتوانند به بصیرتی ناگهانی دست پیدا کنند.» از نظر او این نوع بصیرت محدود بود- هم نخبهگرا بود و هم مأیوسکننده.
در مقابل، هابرماس میکوشید تا نظامی فکری (شامل فلسفه، نظریهی سیاسی، جامعهشناسی، و نظریهی حقوقی) ایجاد کند که در آن امیدِ خوشبینانهای وجود داشت به این که انسانها در نظام سرمایهداری میتوانند به خودمختاری و خویشتنداری دست بیابند- درست همان چیزی که از نظر آدورنو و اعضای پیشین مکتب فرانکفورت ممکن نبود. هابرماس در اثر برجستهی خود، «نظریهی کنش ارتباطی»، ظهور «جامعهی ارتباطی بدون محدودیتی» را پیشبینی میکند که در آن مردم به کمک گفتگو و استدلال از یکدیگر میآموزند و دربارهی باورهای مقبول همگانی چونوچرا میکنند.
آثار هابرماس به پلی بین فلسفهی بدبینانه و نخبهگرایانهی آدورنو و رونق مجدد این رشته بر اساس مصرفگرایی تبدیل شد. به جای ناامیدی از سرنوشت بشر، گفتمان فلسفی اینک به دنبال نظریهپردازی برای تغییر مسیر این سرنوشت بود. هرچند هابرماس دستور اخلاقی آدورنو –از ظهور هیتلری دیگر جلوگیری کنید- را فراموش نکرد اما فلسفهی خوشبینانهتر او مبتنی بر تلاش برای نظریهپردازی دربارهی راههای جلوگیری از تکرار آشویتس بود. هابرماس باور داشت که برای این کار، فیلسوفان به جای نوحهسرایی دربارهی سرنوشت نوع بشر (کاری که آدورنو میکرد)، باید به دنبال بهبود شرایط زندگی مردم باشند. به عبارت دیگر، او دستور اخلاقی استادش را از خود او جدیتر گرفته بود.
اما امر دیگری که به فلسفهی هابرماس جنبهی انقلابی میبخشید، نحوهی تعامل او با فلسفهیِ تا پیش از آن مذمومِ آمریکایی و بریتانیایی بود. از نظر آدورنو، فلسفهی دنیای انگلیسیزبان تنها خادم سرمایهداری فنسالار بود و این در حالی بود که از نظر او و سایر فیلسوفان نومارکسیست مکتب فرانکفورت، فلسفه باید منتقد قدرت باشد نه این که برای آن توجیه فلسفی فراهم آورد. با این حال، برای هابرماس آثار فیلسوفانی چون جرج هربرت مید، جان رالز، و آستین همان اندازه منبع الهام بود که آثار کانت، هگل، و مارکس. آدورنو بهرغم اقامت در آکسفورد و آمریکا، نسبت به فلسفهی دنیای انگلیسیزبان بیاعتنا بود اما رویکرد انقلابی هابرماس مسیری را گشود که اینک پیشگامان جوان فلسفهی آلمانی با اشتیاق آن را دنبال میکنند.
هرچند هابرماس دستور اخلاقی آدورنو –از ظهور هیتلری دیگر جلوگیری کنید- را فراموش نکرد اما فلسفهی خوشبینانهتر او مبتنی بر تلاش برای نظریهپردازی دربارهی راههای جلوگیری از تکرار آشویتس بود.
در واقع، ستارگان کنونی عرصهی فلسفه در زمینهی ارتباط با رسانه نیز از الگوی مقابلهی هابرماس با جریان تاریخنگاریِ دههی 1980 پیروی میکنند. او در مقالات متعدد خود در روزنامههای آلمان، مورخان تجدیدنظرطلبی را که میکوشیدند نازیها را در وقوع رخداد وحشتناک هولوکاست بیگناه نشان دهند به باد انتقاد میگرفت.
اما در حالی که هابرماس از رسانههای جمعی استفاده میکرد تا به بررسی رسواییهای دوران جنگ بپردازد و از وطندوستی لیبرال و «عقلانیت ارتباطی» دفاع کند، منتقدان موج نوی فلسفه میگویند که برنامههای تلویزیونی و کتابهای این افراد از چنین امتیازاتی بهرهی چندانی ندارد.
از سال 2002 تا 2012، اسلاتردایک یکی از گردانندگان برنامهی گفتگویی فلسفی با عنوان داس فیلوزوفیشه کوارتت (Das Philosophische Quartett) در کانال ZDF آلمان بود. او در این برنامه به همراه مورخ فلسفهی آلمان، رودیگر زافرانسکی، و دو میهمان خود به بحث دربارهی مسائل روز میپرداختند. اما پس از یک دهه، این شبکه که نگران میزان محبوبیت این برنامه بود، ریچارد دیوید پرشت را جایگزین آن دو کرد. چنان که گویی مُهر تأییدی بر گرفتار شدن فلسفه در دام شخصیتپرستی باشد، این شبکه نام برنامه را نیز به «پرشت» تغییر داد.
اما در واقع، حقیقت دربارهی مخمصهی کنونی فلسفهی آلمان پیچیدهتر از اجرای برنامهی تلویزیونی پرشت است. مارکوس گابریل را در نظر بگیرید. کتاب پرفروش او در سطح جهانی، «چرا دنیا وجود ندارد»، نشانگر آن است که آثار مدرن فلسفهی آلمان میتواند هم عمیق و هم موفق باشد.
روی جلد کتاب طرحی از یک اسب تکشاخ وجود دارد که کاملاً مناسب کتابی است که به نحوی فهمپذیر شرح میدهد که چرا تمام انواع موجودات نامحتمل و دور از ذهن –نه تنها اسبهای تکشاخ بلکه جن و پری یا حتی رئیس جمهور هیلاری کلینتون و نخست وزیر جرمی کوربین- واقعاً وجود دارند. علت موفقیت این اثر گابریل تنها در این نبود که به نخوت علم و نسبیگرایی پستمدرنیسم حمله میکرد بلکه ناشی از این امر نیز بود که بر اساس این اصل ویتگنشتاین نوشته شده بود: «اگر دربارهی چیزی بتوان سخن گفت، میتوان آن را به وضوح بیان کرد.» این اثر و همچنین کتاب جدید او، «من یک مغز نیستم: فلسفهی ذهن برای قرن بیست و یکم»، فیلسوفانی را که تصور میکردند تودهها نمیتوانند و نباید فلسفه بخوانند، به باد سرزنش میگیرد. او که تنها 37 سال سن دارد، نشان میدهد که فیلسوفان آلمانی میتوانند مخاطبان گستردهتری بیایند- بدون این که بیش از اندازه آسان یا سطحی باشند.
فیلسوفانی مانند پرشت و گابریل تنها به نیازی بومی پاسخ نمیدهند. هرچند فلسفهی آلمانی هنوز به نشان تجاری سودآوری مثل بیامو یا آدیداس تبدیل نشده اما نمایندگان آن که در استفاده از رسانهها خبرهاند، این فلسفه را به شهرتی جهانی رساندهاند. اهمیت این مسئله در آن است که هر چند همگان به قابلیت صنعتی و مالی آلمان اذعان دارند اما کمتر کسی به قدرت نرم آن توجه نشان داده است. برای مثال، ادبیات و سینمای آلمان در این هزاره به ندرت به شهرتی جهانی دست یافته است. در مقابل، فلسفهی آلمانی به لطف فروشندگان جوان آن ظاهراً توانسته سهمی در بازار صادرات داشته باشد. شاید نباید مانند اسلاتردایک بدبین باشیم و کار پرشت را بیارزش بدانیم. شاید اگر امروز فیلسوفان میخواهند صدایشان شنیده شود باید علاوه بر اندیشیدن بتوانند در رسانهها نیز نقش بازی کنند.
در جنگ فرهنگی بر سر سرنوشت فلسفهی آلمان، برخی مانند اسلاتردایک باور دارند که آسانفهمی و متناسب با اوضاع روز بودن، نقابی بر زوال فلسفه است؛ برخی دیگر، مانند پرشت، این خصوصیات را برای زنده نگاه داشتن این رشته ضروری میدانند. در سال 1943، الهیدان فرانسوی-آلمانی آلبرت شوایتزر به ارنست کاسیرر گفت که فیلسوفان باید به مسائلی بپردازند که مهمترین دغدغهی همگان است و نباید به شیوهای بنویسند که تنها برای نخبگان تحصیلکرده فهمپذیر باشد. به باور او این امر حیاتی بود. این همان کاری است که در آلمان، فیلسوفان جدید و آشنا با رسانه میکوشند انجام دهند.
برگردان: هامون نیشابوری
استوارت جفریز از همکاران روزنامهی گاردین و نویسندهی کتابی دربارهی مکتب فرانکفورت است. آنچه خواندید برگردان بخشهایی از این مقاله است:
Stuart Jeffries, ‘German Philosophy has finally gone viral. Will that be its undoing?’, Foreign Policy, 24 July 2017.