تاریخ انتشار: 
1403/07/12

در میانه‌ی پیروزی و شکست

سم اَدلر-بِل

در ۲۲ دسامبر ۱۸۹۷، زیگموند فروید در نامه‌ای به دوست و معتمدش ویلهلم فلیس درباره‌ی بیماری نوشت که کابوس خانوادگیِ هولناکی را از سر گذرانده بود. فروید به همان سبک شگفت و عاری از هیجانِ خود توضیح می‌دهد که پدر این فرد «از آن دسته مردانی است که به زنان چاقو می‌زنند و خون برایشان نیازی شهوانی است.» یکی از کارهای شنیع او، تجاوز به دخترش و انتقال نوعی بیماریِ مقاربتی به او بود. فروید می‌گوید که احتمالاً روان‌تحلیل‌گری باید «شعار جدید»ی برای خود انتخاب کند: «کودک بیچاره، آنها با تو چه کرده‌اند؟»

این جمله برگرفته از آثار گوته است، بخشی از سرودی است که مینیون، دختر دوجنسیتی سیرک، در سال‌های شاگردی ویلهلم مایستر می‌خواند. این عبارت عصاره‌ی تأثربرانگیز و سرراست فعالیت فروید است: روان‌تحلیل‌گر از بیمار می‌خواهد تا رنج‌هایش را بیان کند و سپس خود گوش فرا می‌دهد. (احتمالاً فروید می‌دانست که مینیون حاصل زنا با محارم است.) اما این شعار جدید فروید عمری کوتاه داشت. ظرف چند سال از باور به این که بیمارانش از خاطرات سرکوب‌شده‌ی سوءاستفاده‌ی جنسیِ واقعی در دوران کودکی رنج می‌برند (او در آوریل ۱۸۹۷ می‌نویسد: «دریافته‌ام که خطاکاران نزدیک‌ترین خویشاوندان، یعنی پدران یا برادران، هستند.») به این باور رسید که خاطرات آنها از «اغوای دوران کودکی» تخیلی است: خیال‌پردازی با محارم. در نتیجه همان‌طور که جفری ماسون بعدها گفت، فروید تأکید خود را از «جهانِ واقعی غم، فلاکت و ستم به صحنه‌ی تئاتری درونی تغییر داد که در آن هنرپیشگان، نمایش‌هایی خیالی را برای تماشاگرانی نامرئی که زاده‌ی تخیلاتشان است اجرا می‌کنند.»

ماسون که بر انتشار نامه‌های فلیس نظارت داشت سخت به دنبال آن بود تا قهرمان پیشینش را بی‌اعتبار کند؛ او در نگارش زندگی‌نامه‌ی فروید چندان سخاوتمندانه عمل نکرده است. امروزه نمی‌توان بابت رویگردانیِ فروید از نظریه‌ی اغوا و اقبالش به رؤیاها و تخیلات تأسف خورد زیرا درخشان‌ترین بینش‌های او با الهام از همین عناصر شکل گرفته‌اند. اما در این انتقادِ ماسون نیز حقیقتی تلخ وجود دارد: پس از گردش به سمت عقده‌ی ادیپ، واقعیتِ وجود نظام اجتماعیِ ناعادلانه و آزارنده، به‌ویژه برای زنان، در سبب‌شناسیِ رنج روانیِ فروید غایب است. فروید به این نتیجه رسیده بود که علت رنج ما نه جهان بی‌رحم واقعی بلکه ناتوانیِ ما در سازگاری موفقیت‌آمیز با آن است. در نتیجه، آن پرسش تجربی ــ کودک بیچاره، آنها با تو چه کرده‌اند؟ ــ تقریباً به امری نامربوط بدل می‌شود. این که واقعاً چه اتفاقی افتاده یا چه کسی یا چه چیزی مسئول آن بوده است دیگر اهمیت ندارد. به یک معنا ما هنوز هم ممکن است کودکانی بیچاره و غمگین باشیم اما کمتر به سرزنش و قضاوت [دیگران] متوسل می‌شویم. درمان در واقع عبارت است از کنار آمدن با این امر که جبران واقعی ممکن نیست. بهداشت روانی به خادم تعادل اجتماعی تبدیل می‌شود و جنون به خاستگاه انقلابیون آتی.

این تضاد بین امر روانی و امر اجتماعی ــ و راه‌هایی که رادیکال‌های چپ‌گرا برای حل آن یافته‌اند ــ نقطه‌ی آغازین کتاب جدید و مناقشه‌برانگیز هانا پروکتور با عنوان از پا افتادگی: تجربه‌ی عاطفی شکست سیاسی است. پروکتور، پژوهشگر دانشگاه استرثکلاید در گلاسکو، طرفدار جنبش ضدروانکاوی نیست، جنبشی که از سال ۱۹۶۰ تا امروز تمام مداخلات بهداشت روانیِ موجود را انضباط‌بخشی ایدئولوژیک خوانده است. همچنین او به دنبال تعیّن بخشیدن به دوگانگیِ منشأ درونی و بیرونیِ رنج روانی نیست. او در این رابطه می‌نویسد «"بیرون" جهانی اجتماعی مملو از سایر مردم است که هر یک زندگیِ درونیِ خود را دارد، زندگی‌ای که در اثر تجارب زیستن در همان جهان اجتماعی شکل گرفته است، و در مقابل آنها نیز در شکل دادن به این جهان اجتماعی نقش دارند.» دغدغه‌ی پروکتور مسائلی‌‌‌ کمتر انتزاعی‌ است، مسائلی که هم روزمره‌اند و هم عاجل: رادیکال‌های چپ‌گرا چگونه می‌توانند تدابیری برای درمان زخم‌های ناشی از جهانی آزارنده و آسیب‌رسان بیندیشند و در همان حال به دنبال از میان بردن ساختارهای اجتماعی‌ای باشند که عامل این زخم‌ها بوده‌اند؟ و زمانی که چنین تلاش‌هایی ما را از نظر جسمانی و روانی از پای در می‌آورند ــ امری که وقوع آن حتمی است ــ برای خودمان چه می‌توانیم بکنیم؟

هرکس که به روان‌درمانگرِ خود تأکید کرده باشد که افسردگی یا اضطرابش در اصل ناشی از، برای مثال، نژادپرستی، سرمایه‌داری یا تراجنسیت‌هراسی است و سپس این احساس ناخوشایند به او دست داده باشد که درمانگرش ــ که همواره مهربان و خوش‌رفتار است ــ گفت‌وگو را به سمت روابط خانوادگی یا درمان («مقدار داروها را بیشتر بکنیم؟») برگردانده همان پیوند دوگانه‌ای را تجربه کرده است که پروکتور سعی در توضیح آن دارد. در بدترین شرایط، بیمار احساس می‌کند که میل او به تغییر جهان، امید او به این که چنین امری امکان‌پذیراست، مانعی بر سر راه سلامتی اوست. شاید هم باید چنین باشد. تعهد به تغییر دادن جهان در سطحی بنیادین و سرنوشت‌ساز، چه بخواهیم و چه نخواهیم، به معنای واقعی شکلی از جنون است. حق با درمانگر شماست: شما یک منحرف اجتماعی، دیوانه‌ای امیدوار و فردی بدعت‌گذارید. میل شدید به تغییر جهان باعث رنج شما می‌شود و در ایجاد حس انزوا و حتی طرد واقعیِ شما مؤثر است. همان‌طور که کورنل وست درباره‌ی سوسیالیسم مسیحیِ رادیکال گفته است: «پیرو مسیح کسی است که با عشق در حال سوختن است، عشقی که از دید مردم جهان هیچ معنایی ندارد.» این سوختن یعنی خطر داشتن برای خود و دیگران. جهان به خاطر مراقبت از شما ــ یا ترس از شما ــ می‌خواهد این آتش را خاموش کند.

و این همان اتفاقی است که معمولاً رخ می‌دهد: شادمانه سوختن در آتش خواسته و عقیده‌ای رادیکال همواره خطر از پا افتادن را در پی دارد. موضوع اصلیِ کتاب پروکتور همین وضعیت تحلیل‌رفته است. به باور او رادیکال‌ها صرفاً برای کاستن از آزارندگیِ جهان نمی‌جنگند بلکه آنها در فرایند این مبارزه زخم نیز بر می‌دارند ــ و باید راه‌هایی برای التیام یکدیگر بیابند تا بتوانند به مبارزه‌ی خود ادامه دهند. به گفته‌ی پروکتور، زندگیِ عاطفیِ ما شکل پیش‌بینی‌پذیری دارد: «نخستین احساس لذت، سپس امید بستن، بروز خصومت بین همراهان، کرختی عاطفیِ ناشی از اشتغال سیاسی مدید، رنگ باختن امکان [موفقیت].» همبستگیِ کوتاه‌مدتی که در لحظات در میان گذاشتن ناامیدی با یکدیگر، به دست می‌آوریم چندان دندان‌گیر نیست؛ دیری نخواهد گذشت که از یکدیگر به خاطر این که یادآور خودِ امیدوار گذشته‌مان هستیم، احساس نفرت خواهیم کرد. همان‌طور که آنا مندلسونِ شاعر می‌گوید: «در جهانی که در آن زادیم خوراکی برایمان نبود و آن قوتِ لایموتی که در یکدیگر یافته بودیم رو به پایان است.»

پروکتور در ابتدای یکی از فصل‌های کتابش از برشت نقل می‌کند که: «نفرت، حتی از خباثت، تو را زشت می‌کند. خشم، حتی علیه بی‌عدالتی، بدصدایت می‌کند.»

از پا افتادگی درباره‌ی حیات روانیِ جنبش‌های رادیکال و کتابی درباره‌ی شکست است ــ زیرا شکست نخستین تجربه‌ی روانیِ زندگی رادیکال است. برای انقلابیون، شکست اغلب اوقات نوعی هنجار است و نه استثناء. همانطور که مارکسیست‌ها می‌گویند، هر نسل از مبارزان محکوم به شکستاند، به‌جز نسل آخر. از همین روی، فصل‌های کوتاه کتاب پروکتور به اثرات منفیای اختصاص دارد که با فعالیت انقلابی عجین است، مانند سودازدگی، نوستالژی، افسردگی، فرسودگی، ناخشنودی و ماتم. او در هر مورد با تکیه بر «کتاب‌های تاریخ، خاطرات، رمان، فیلم و همچنین آثار روانکاوان، روانشناسان و روان‌تحلیل‌گران» نشان می‌دهد که چگونه احساس ناامیدی بر حیات روانیِ رادیکال‌های چپ‌گرا، از کمون پاریس گرفته تا مبارزان برای آزادی سیاه‌پوستان، از جنبش سال ۶۸ در ایتالیا تا پارتیزان‌های گواتمالا و فعالان مبارزه با ایدز در جنبش اَکت آپ، تأثیر گذاشته است.

پروکتور خود اذعان دارد که رویکردش به مواد مطالعاتی‌اش «عمیق بوده تا گسترده، مبسوط بوده تا مجمل، و ازهم‌گسیخته بوده تا تلفیقی.» او از انواع و اقسام منابع کمک گرفته است ــ خاطرات چه گوارا در کنگو، جزوه‌های گروه‌درمانی کمونیستی، رمان‌های نیل موکرجی و تونی کید بامبارا، فیلم‌های پاتریسیو گوزمان ــ اما به ندرت به اندازه‌ی کافی بر هر یک از این مواد درنگ می‌کند تا تمام تناقض‌های آن را به نمایش بگذارد.

یک مورد استثنایی نحوه‌ی مواجهه‌ی او با رمان بامبارا با عنوان نمک‌خورها است. پروکتور می‌نویسد که این رمان «در دوران گسیختگی پس از جنبش‌های دهه‌ی ۱۹۶۰ می‌گذرد ... و ماهیت مستمر و جاریِ مبارزه‌ی سیاسی و نحوه‌ی درآمیختن تعهد سیاسی با تلاطم روزانه‌ی زندگی روزمره را نشان می‌دهد.» وِلما، قهرمان داستان، پس از سال‌ها از خودگذشتگی در راه حقوق مدنی و فمینیسم، از پا افتاده است ــ افسرده و مستعد خودکشی است. در حالت یأس و ناامیدی نزد مینی، یک شفادهنده، می‌رود و از او کمک می‌خواهد. مینی پس از شنیدن داستانش از او می‌پرسد «عزیزم، مطمئنی که می‌خواهی خوب شوی؟» پروکتور می‌نویسد که این پرسش «نشان می‌دهد که در زخمی، عصبانی، آسیب‌دیده و مأیوس بودن نوعی تسلی و آرامش وجود دارد» و شفا یافتن باعث از دست رفتن چیزی می‌شود. ولما می‌ترسد که با دست کشیدن از زخم‌هایش، خودش را نیز از دست بدهد، یعنی همان خودِ سرسختی که به دشواری به دستش آورده است و خودی که به خاطر احساس زخم‌خوردگی مبارزه می‌کند.

سیاست رادیکال مملو از این امیال متناقض است. همانند ولما، کسی در ابتدای کار جذب سیاست رادیکال می‌شود تا حساس باشد و ظرفیتِ آن را داشته باشد که از تمام مردم جهان آسیب ببیند. به عبارت دیگر، او باید لطیف باشد ــ احتمالاً باید بیش ‌از اندازه لطیف باشد. اما در ادامه، آنچه جنبش نیاز دارد نه لطافت بلکه تاب‌آوری و حتی انعطاف‌ناپذیری است. می‌گویند چه گوارا گفته است که «باید قوی شویم اما هرگز نباید ظرافت خود را از دست بدهیم.» اما این امر فقط در کلام ساده است. پروکتور در ابتدای یکی از فصل‌های کتابش از برشت نقل میکند که: «نفرت، حتی از خباثت، تو را زشت میکند. خشم، حتی علیه بیعدالتی، بدصدایت میکند.»

با این همه، گاهی تنها با زخمی ماندن ــ زخم‌هایی که نه تنها بی‌عدالتی بلکه خود جنبش نیز وارد می‌آورد ــ است که می‌توانیم تعلق و تعهد خود به مبارزه را حفظ کنیم. وفاداریِ ما به یک آرمان با زخم‌های ناشی از آن عجین می‌شود. شفا یافتن و سلامتی به معنای از دست دادن روحیه‌ی مبارزه و عطش دیوانه‌وار به عدالت است. عزیزم، مطمئنی که می‌خواهی خوب شوی؟ نه مطمئن نیستیم. مینی می‌گوید: «اگر درد و رنج را از بعضی‌ها بگیری، دلیل زنده بودن را از آنها گرفته‌ای.»

اما آیا وابستگی در عین زخم‌خوردگی می‌تواند مبنایی مطمئن برای تعهد انقلابی و تداوم مشارکت در سیاست باشد؟ یکی از درمان‌های از پا افتادگی ــ روشی که نتیجه‌اش را در خودم و دیگران دیده‌ام ــ این است که عصبانیت از جهان را با عصبانیت از ناکامی جنبش در تغییر جهان جایگزین کنیم. همان‌طور که در ابتدای دهه‌ی ۱۹۶۰ یکی از سازمان‌دهندگان مأیوس جنبش حقوق مدنی به رابرت کولزِ روانکاو گفت «احساس می‌کنم که این سال‌ها را بیهوده سپری کرده‌ام. هیچ نتیجه‌ای به دست نیامده است ... به همین خاطر احساس می‌کنم که این جنبش به من خیانت کرده است و فکر می‌کنم راحت‌تر است که از جنبش عصبانی باشم تا سفیدپوستان.... نفرتم از این جنبش نوعی رهایی است، می‌توانم از آن متنفر باشم و بر اساس آن تنفر کاری انجام دهم. مثلاً به آنها حمله کنم یا تضعیفشان کنم. اما یک سیاه‌پوست در برابر سفیدپوستان چه کاری می‌تواند انجام دهد که عاقبت به نابودی‌اش نینجامد؟» به نظر می‌رسد که نفرت از جنبش بی‌خطرتر ــ و حتی سالم‌تر ــ از نفرت از مردم جهان است. هنگامی که ناامیدی و خستگی از راه می‌رسد، جنبش به آماج تنفر ما مبدل می‌شود. مانند تمام چیزهایی که ما را زنده نگه می‌دارند، عشق نیز به راحتی می‌تواند به نفرت تبدیل شود؛ آنچه که زمانی امیدمان را تغذیه می‌کرد اکنون مسموممان می‌کند.

او «فوریت صبورانه» را توصیه می‌کند. به این معنا که از نظر او ما می‌توانیم خواست فوریتِ تغییر را با صبوری نسبت به یکدیگر، اندیشه را با مهربانی و مبارزه را با تعهد به مراقبت از دیگران در هم بیامیزیم.

با این حال، برخی به جای نفرت با سودازدگی تسلی می‌یابند. پروکتور نقد ملامت‌آمیز وندی براون در سال ۱۹۹۹ را نقل می‌کند مبنی بر این که چپ گاهی «می‌تواند بیشتر به کارهایی که نمی‌تواند انجام دهد وابستگی نشان ‌دهد تا کارهای مفیدی که بالقوه امکان انجامشان را دارد، این چپ بیشتر با نادیده‌گرفته شدن و شکست احساس راحتی می‌کند تا امیدواری، او در ساختار وابستگیِ سودازده به برخی کوشش‌های بی‌نتیجه‌‌ی گذشته‌اش گرفتار شده و ساختار میلش پس‌نگر و زخم‌خورده است.» همان‌طور که پروکتور به زیبایی این نگرش را خلاصه می‌کند، برای چپ سودازده «خودِ شکست به چیزی ازدست‌رفته تبدیل می‌شود ... اندوه همیشگی به گرایش سیاسیِ دائمی بدل می‌شود.»

پروکتور خشم و سودازدگی را در برابر گرایش دیگری قرار می‌دهد که در از پا افتادگی آن را می‌کاود: سوگواری از نظر او می‌تواند ناامیدی را به سرچشمه‌ی جدیدی برای فعالیت سیاسی تبدیل کند. دوستان جو هیل در پاسخ به اندرز او در لحظه‌ی مرگ ــ «وقتتان را برای سوگواری تلف نکنید، سازمان‌دهی کنید!» ــ صرفاً اقدام به سازمان‌دهی نکردند بلکه هر دو کار را با هم انجام دادند. آنها با گرامی‌داشتِ یاد او به‌عنوان یک شهید، خود و نسل‌های آینده را به آرمانی پیوند زدند که هیل جانش را بر سر آن داده بود. اگر تاریخ اخیر را در نظر بگیریم متوجه می‌شویم که ناتوانی در برگزاریِ سوگواری بسیار احتمال دارد که باعث توقف جنبش شود. اعتراض‌ها به قتل جرج فلوید بارقه‌ای بود از آنچه سوگواریِ کنشگرانه می‌تواند باشد اما متأسفانه تداوم پیدا نکرد. سیاست چپ از آن زمان بیشتر سودازده بوده است تا سوگوار، بیشتر نسبت به آنچه امکان تحقق داشت خشم دارد تا درکی واقعی از چیزی که از دست رفته ــ چیزی که امکان به دست آوردنش هنوز هم وجود دارد. همان‌طور که پروکتور می‌نویسد، بین قلبی خالی (وابستگیِ سودازده به غیاب) و قلبی شکسته (درد فقدانی که دست‌کم می‌توان نامی برایش گذاشت) تفاوت وجود دارد. قلب شکسته با مرور زمان، مراقبت و همراهی می‌تواند التیام بیابد.

پروکتور در فصل سوم کتاب، توصیف تأثرانگیزی از افسردگیِ خود ارائه می‌کند که در سال ۲۰۱۶ و پس از یک دوره مشارکتِ پرحرارت در جنبش‌های چپ در لندن رخ داد. افسردگی به طرز غافلگیرکننده‌ای از راه رسید و گذشته و حال را بیرون راند: «آینده فقط به شکل فردا وجود داشت و فردا دستاویزی بود برای قطع امید از امروز.» سپس این‌طور ادامه می‌دهد:

در آن زمان مانند این بود که روزهایم حس نامطبوعی پیدا کرده بودند، مانند پارازیت روی تلویزیونی قدیمی اما دلگیرتر و کم‌جان‌تر. هر استعاره‌ای که بخواهم برای توصیف احساسم به کار ببرم به سرعت فرو می‌پاشد زیرا هر آنچه برای مقایسه به ذهنم می‌رسد بیش از اندازه سرزنده و ملموس به نظر می‌رسد و مقایسه‌ی آن با هیچ، شگفت‌آور و هولناک است.

دقیقاً همین بی‌زمانی و بی‌شکلیِ افسردگی و تن ندادنش به روایت و استعاره است که آن را به موضعی غیرممکن برای انجام کار سیاسی تبدیل می‌کند. تعهد به ایجاد جامعه‌ای عادلانه‌تر و آزادتر به این معنا است که فرد می‌داند کجا بوده است و به سوی کدام مقصد می‌رود. کنشگران رادیکال باید بتوانند توصیف کنند (حتی به شکلی استعاری) که زندگی پس از رسیدن به مقصد چگونه خواهد بود. در بدترین حالتِ از پا افتادگی، که به افسردگی تبدیل می‌شود، حس زمان و مکان از دست می‌رود. متیون سیمون، یکی از دوستانم، یک‌بار گفته بود: «افسردگی انگار هیچ پایانی ندارد، زندگی به اکنونی ابدی و جانکاه تبدیل می‌شود.»

هیلدا دولیتلِ شاعر در ادای احترام به فروید، جلسات روانکاویِ خود را با فروید در دهه‌ی ۱۹۳۰، که در آن زمان ضعیف و رنجور بود، به یاد می‌آورد. هنگام ورود به دفتر او، خانه‌ی شماره‌ی ۱۹ در خیابان برگاسه، تعداد زیادی آثار عتیقه‌ی یونانی را می‌بیند که روی میزی چیده شده‌اند و این شعر گوته به یادش می‌افتد: «مجسمه‌های مرمرین ایستادند و به من خیره شدند: کودک بیچاره، آنها با تو چه کرده‌اند؟» اما دولیتل در ترجمه‌ی خود تغییر مختصری می‌دهد و به جای «با تو چه کرده‌اند؟» می‌گوید «چه اتفاقی افتاده است؟» این تغییر جزئی و احتمالاً بسیار مناسب است. سرگذشت دولیتل صرفاً زخم‌هایی نیست که دیگران بر او وارد آورده‌اند؛ در متن این آسیب روحی، دولیتل به کسی که اکنون هست بدل شده است.

دولیتل در جلسات درمانش، جنگ جهانی اول را به خاطر می‌آورد؛ همچنین او شاهد اتفاقاتی بود که بیرون از خانه‌ی فروید در حال وقوع بود: سواستیکا‌ها [صلیب شکسته] در خیابان‌ها به چشم می‌خوردند و برگه‌های رنگارنگ کوچکی که روی آنها نوشته شوده بود «هیتلر کار می‌دهد» و «هیتلر نان می‌دهد». جنگ از راه می‌رسید و قرار بود که خشونتِ خود را از گذشته وارد اکنون کند. او می‌نویسد که «سال‌های» بین جنگ «دوران انتظار و در جا زدن بود.» بی‌خبران از سیاست «به شکلی فزاینده احساس رکود و رخوت می‌کردند»؛ خبرگان سیاست نوعی «روشن‌بینی انتزاعی» داشتند که آن هم «آشفته» و «رخوت‌ناک» بود. هیچ انسانی به تنهایی نمی‌تواند تاریخ را تغییر دهد. همتایان او که زخم‌خورده بودند فکرشان منحصر در رنج خودشان بود؛ کسانی هم که صدمه ندیده بودند کاملاً بی‌تفاوت بودند. این مشاهدات دولیتل دست‌کم تناقضات آن دوران را به خوبی نمایان می‌کند: «می‌خواستم بر سر هر دو گروه فریاد بزنم و بگویم چه کار می‌کنید؟ یک گروه آمدن سیل را انکار می‌کرد و گروه دیگر با فرمول‌های ریاضیاتیِ دقیق مشغول محاسبه‌ی تعداد میخ‌ها و الوارها بود اما به نظر می‌رسید که اصلاً نمی‌داند چطور می‌توان کشتی را سر هم کرد.»

امروزه ما در آستانه‌ی جنگ نیستیم. اما تغییر اقلیم در وضعیتی اضطراری قرار دارد، نیروهای ارتجاعی در حال قدرت گرفتن هستند و جهان نیز چشمان خود را به روی جنگ نابودگر اسرائیل علیه فلسطینی‌ها بسته است. جریان چپ اکنون به دودستگی‌ای مشابه با آنچه دولیتل مشاهده کرده بود مبتلا است: به نظر می‌رسد که مردم یا بیش‌ از اندازه ناآگاه‌اند یا بیش از اندازه مطلع؛ بیش از اندازه محتاط‌اند یا بیش از اندازه متهور؛ بیش از اندازه بی‌خیال‌اند یا بیش از اندازه مضطرب؛ بیش از اندازه جوانند یا بیش از اندازه سالخورده. پروکتور نیز به سرگشتگی دولیتل پاسخی متناقض می‌دهد: او «فوریت صبورانه» را توصیه می‌کند. به این معنا که از نظر او ما می‌توانیم خواست فوریتِ تغییر را با صبوری نسبت به یکدیگر، اندیشه را با مهربانی و مبارزه را با تعهد به مراقبت از دیگران در هم بیامیزیم. من هم امیدوارم چنین شود. ما کودکانی بیچاره نیستیم اما روزگاری بودیم و اکنون نیز به رغم تمام تلاش‌هایمان بزرگسالانی پُرایراد و شکننده‌ایم. ما به آسیب رساندن به دیگران و خودمان ادامه خواهیم داد و ممکن است زمانی به خواسته‌هایمان دست بیابیم که دیگر خیلی دیر شده باشد. اما چپی که ادعایی جز این دارد و یقین کاذب و لاف شجاعت اسباب غرورش می‌شود زمانی که غرورش فروبریزد سرگشتگی‌اش دوچندان خواهد بود. شاید مواجهه با کاستی‌ها و ضعف‌هایمان باعث شود که قوی‌تر شویم. شاید با کنار گذاشتن انکار دردها و رنج‌هایمان بتوانیم شادی و سلامت را به دست آوریم.

 

برگردان: هامون نیشابوری


سم اَدلر-بِل یکی از گردانندگان پادکست «دشمنت را بشناس» در نشریه‌ی «دیسنت» است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:

Sam Adler-Bell, “A Left Between Victory and Defeat”, The Nation, 6 May 2024.