تاریخ انتشار: 
1403/01/26

ای عزیزای دلم یه روزی…؛ یادی از «هایده» در حوالی سالگرد تولدش

فهیمه خضر حیدری

این روزها سالگرد تولد «هایده» است؛ او در بیست و یکم فروردین ۱۳۲۱ در خیابان عین‌الدوله در تهران به دنیا آمد و تنها ۴۷ سال زندگی کرد. اگرهای بسیار اگر دست به دست هم می‌دادند امروز لابد آن صدای پردامنه‌ی خوش‌کوکْ ۸۲ ساله بود و همچنان با آن نویدِ آمیخته به حُزنی که تنها در صدای او بود و بس، به اطلاعمان می‌رساند که: «بهار بهار باز اومده دوباره». 

هایده اما به معنای واقعیِ کلمه دق کرد. این جمله را که می‌نویسم واژه‌ی «دق» را در «دهخدا» جست‌وجو می‌کنم: «از اندوه و رنج و غصه آزرده شدن، رنجور شدن و مردن»!

غلامرضا بروسان در شعری می‌نویسد: «غربت با من همان کار را می‌کند/که موریانه با سقف/که ماه با کتان/که سکته‌ی قلبی با ناظم حکمت». غربت با هایده چنین کرد.

هایده‌ی در غربت اما که بود و بر او چه گذشت؟ در این جستار ِکوتاه، می‌خواهم ــ بی‌آنکه مدعیِ پاسخی باشم ــ با فروتنیِ یک روزنامه‌‌نگارِ مشتاقْ توجه خواننده را به اهمیتِ این پرسش جلب کنم. 

 

اگه از پرنده پروازُ بگیرن چی می‌مونه؟‌

هایده در شهریور ۱۳۵۷، تنها چند ماه پیش از پیروزیِ انقلاب ۵۷ ایران را ترک کرد و به بریتانیا رفت. واقعه‌ای که بارها گفت تلخ‌ترین اتفاق زندگی‌اش بوده. مهستی، خواهرش که پیش از او به ایالات متحده رفته و در سانتارُزای زیبا اقامت کرده بود، در مصاحبه‌ای پس از مرگ هایده می‌گوید: «عاشق ایران بود و مدام فکر می‌کرد یک ماه دیگر برمی‌گردیم». زمان که گذشت و ساعت که چهار بار نواخت اما هایده دریافت که گویی خنجری که به قلبش فرو رفته قرار است خونابه‌چکان باقی بماند. مهستی می‌گوید: «بالاخره بعد از چندی او هم آمد به لس‌‌آنجلس…غمگین بود. نمی‌توانست دردِ بی‌وطنی را تحمل کند».

بی‌دلیل نبود که مسعود امینی، ترانه‌سرا، برایش سرود: «اگه از پرنده پروازُ بگیرن چی می‌مونه؟ اگه از مستای شبْ خوندنِ آوازُ بگیرن چی می‌مونه؟ اگه از هر چی صداست، زمزمه‌ی سازُ بگیرن چی می‌مونه؟» با ترک ایران، آن هم در آن سیاه‌ترینِ سال‌های بد و باد، آن سال‌ها که «غرور گدایی می‌کرد»، در فقدان شبکه‌ی ارتباطاتی که مهاجران و تبعیدی‌های ایرانی در دهه‌های بعد به یاریِ پاگذاشتن به عصر اینترنت با سرزمینِ مادری‌شان ساختند، در چنان شرایطی، رانده شدنِ ابَرستاره‌ای در اوج از سرزمینش و بارِ تلخ تبعید که بر دوشش گذاشته شد هیچ فرقی با فرستادنش پای چوبه‌ی دار نداشت. هایده از درون می‌پوسید؛ «چون پایه‌های پلی در آب».

سال ۱۳۶۰ در اولین برنامه‌ی نوروزیِ یک تلویزیون ایرانیِ خارج از کشور، تلویزیون «جام جم» که تنها چند ماه از تأسیسش می‌گذشت حاضر شد. برنامه چهار ساعت بود. این اولین بار بعد از انقلاب بود که ایرانیان صداها و تصاویرِ ناگهان حذف‌شده از زندگی‌شان را دوباره می‌شنیدند و می‌دیدند. انقلاب ۵۷ ساز و آواز و موسیقی و شادی و زندگی را از ایرانیان گرفته بود و در عوض دورانِ سیاهِ جنگ آغاز شده بود.

منوچهر بی‌بی‌یان، تهیه‌کننده و ناشر موسیقی در تهرانِ پیش از انقلاب که شبکه‌ی جام جم را با یاریِ گروهی از ایرانیانِ کوچانده شده به کالیفرنیا راه‌اندازی کرد، در مصاحبه با پژمان اکبرزاده آن سال‌ها را اینطور توصیف می‌کند: «در همه‌ی کالیفرنیا بیش از ۳۰-۴۰هزار ایرانی نبود. ایرانی‌هایی که در اینجا بودند سرگردان، بیآنکه زبان بدانند، دنبال خبری از اتفاقاتی که در ایران می‌افتاد بودند. جنگ ایران و عراق تازه شروع شده بود. همه نگران فامیل‌هاشان در ایران بودند. مردم واقعاً آماده‌‌ی آن عید نبودند ولی ما با چه مصیبتی توانستیم آن برنامه‌ی نوروز را تهیه کنیم. چند آهنگ ضبط کردیم و چندتا ویدیو درست کردیم…سال تحویل و تیک تاک ساعت...نمی‌توانستیم برنامه را زنده پخش کنیم چون قضیه‌ی گروگان‌گیریِ سفارت آمریکا تمام نشده بود».

او به خاطر می‌آورد: «اولین برنامه که پخش شد تا ۲۴ ساعت زنگ تلفن بند نمی‌آمد. همه تماس می‌گرفتند و نامه‌هایی که به دستمان رسید بی‌شمار بود. مردم باور نمی‌کردند که برای اولین بار کلام فارسی بشنوند و از نو ببینند که ساز و دهل زده می‌شود برای ایران». 

در چنین حال و هوای مغموم و سوگ‌زده‌ای بود که هایده برای اولین بار در برابر دوربینِ به‌زحمت تهیه‌شده‌ی جام جم قرار گرفت و با بغض همه‌ی عالم در گلو صدایش را به ایرانیان رساند که: «برای دیدار پسرم و خواهرم به اینجا آمدم و فکر می‌کردم دیداری کوتاه باشد اما دو و ماه و نیم است که اینجا هستم و هیچ‌کس از سرنوشت خبر ندارد».
 

ای عزیزای دلم!

به خاطر نمی‌آورم که هیچ خواننده‌ی دیگری مردمِ مخاطب و دوستدارش را این قدر در آوازهای خود خطاب کرده باشد. هایده شاید تنها صدای برجسته‌ای باشد که ما را خطاب قرار می‌داد. ما را «ای عزیزای دلم» می‌خواند، دلداری‌مان می‌داد که: «غصه نخور عزیزم»! تبعید مشغول کار خود بود، با هایده همان می‌کرد که موریانه با سقف. با این حال هایده از یأسِ خود فراتر می‌رفت و به‌زودی ــ گرچه به‌ تلخی و با سختی ــ دوران تازه‌ای را در کارنامه‌ی درخشان هنری‌اش آغاز کرد و کوشید برای مردمش باقی بماند؛ گاه صدای دلداری و امید و گاه صدای عتاب و هشدار باشد. 

در لس‌آنجلس، آلبوم‌های مشترک و تک‌ترانه‌های ماندگار منتشر کرد. سال ۱۳۶۲، ترانه‌ی خونین‌جگرِ «روزای روشن خداحافظ» از اردلان سرفراز را اجرا کرد. با محمد حیدری و فرید زلاند و حسن شماعی‌زاده و خیلی‌های دیگر کار کرد و همکاری‌اش با صادق نجوکی، موسیقی‌دان و آهنگسازِ سرشناس ایرانی بیشتر و بیشتر شد؛ هرچند در مصاحبه‌ای با رادیو اسرائیل در دومین سفرِ خود به آن سرزمین آه کشید و گفت: «همه چیزِ ما سرنگون شده. کار من گل‌ها و آواز اصیل ایرانی است اما اینجا مجبورم آهنگ‌هایی را که برای من می‌سازند، هر چند روال کار من نیست، از بین سایر آهنگ‌ها جدا کنم و بخوانم».

داغ دلش همچنان تازه و برجا بود. سال ۱۳۶۳، ترانه‌ی خونابه‌چکان دیگری را با ویگن اجرا کرد: «از من نپرس خونه‌ت کجاس تو این همه ویرونه/ ای هم‌قبیله چی بگم؟ قبیله سرگردونه» و تا آخرین شبِ عمر، کنسرت برگزار کرد و بر صحنه‌ای که عاشقش بود خواند. مرگش آدمی را بی‌اختیار به یادِ افسانهی آخرین آوازِ قو می‌اندازد؛ در دیماه ۱۳۶۸، فردای شبی که در کنسرت سانفرانسیسکو، خواند قلبش از کار ایستاد.

ویدیوهایی که از مراسم خاکسپاریِ هایده به جا مانده، جامعه‌ای سوگوار، سیاه‌پوش، ناباور و ترس‌خورده را نشان می‌دهد. مردانی بیل به دست دارند و خاکِ غربت را می‌کنند تا پاره‌ای از مهم‌ترین خاطراتِ نسل بعد از نسلِ ایرانیان را در آن به امانت بسپارند. گویی صدای هایده در هواست: «همه عزادار سر به گریبون/ مردا سرِ دار، زَنا تو زندون». طرفه آن که حکومت انقلابی صدا و حضور هایده را در سرزمینش ممنوع کرده بود و من که در سال ۶۸ دانش‌آموزِ مدرسه بودم خوب به خاطر دارم، ویدیوهای مراسم خاکسپاریِ او، قاچاقی و پنهانی در خانواده‌های ایرانی دست به دست می‌شد و میلیون‌ها ایرانی در پستوی خانه برای مرگ تلخِ هنرمند محبوبِ خود اشک ریختند؛ همچو ما باهَمان و تنهایان. 

 

در تالارهای تو در توی صدایش

«سعی کرده‌ام احساسات و رنج‌ها و مقاومت مردم در این سال‌ها را در کارم نشان دهم». این کاری بود که خودش می‌گفت در تلاش است انجام دهد و وه که چه زیبا چنین کرد.

او آواز خواندن را در کودکی وقتی که کمابیش ده‌ساله بود با گوش دادن به رادیو و تلویزیون ملی ایران ــ وقتی که هنوز می‌شد با گوش دادن به رسانه چیزی آموخت ــ یاد گرفته بود. پدرش اهل موسیقی بود و مادرش، زینب بلغاری، مولودی‌خوانِ سفره‌ها و مراسم مذهبی بود. هایده هم مداحی می‌دانست. در خانه‌ای بزرگ شده بود که قمرالملوک وزیری به آن آمد و رفت داشت. خودش می‌گوید با ترس و خجالت زمزمه می‌کرده: «تنها مشوقم خاله‌ام بود. او بود که صدایم را شنید و گفت زمزمه نکن! بلندتر بخوان». با این حال، در ۱۲سالگی شوهرش دادند و در ۱۴سالگی مادر شد. می‌گوید: «از بچگی عاشق و شیدای صدای خانم دلکش بودم اما جرئت نداشتم بخوانم».

کمی ردیف کار کرده بود که استاد علی تجویدی کشفش کرد و درخششِ ابدیِ هایده آغاز شد. هرچند در آن زمان نتوانست از آن پیش‌تر برود. خودش در مصاحبه‌ای به «مشکلات خانوادگی» اشاره می‌کند، اما مهستی پس از مرگ خواهرش توضیح داد که «من چون شوهر نداشتم رفتم جلو و راه را باز کردم. هایده شوهر داشت و شوهرش دوست نداشت او بخواند…یک سال که من خواندم، هایده هم آمد به جرگه‌ی هنرمندان».

هایده در دو دهه فعالیت هنری، بیش از ۲۰۰ ترانه خواند و گنجینه‌ای شگفت‌انگیز برای تمام لحظاتِ غم و شادمانی ایرانیان به جا گذاشت. صدایش بانفوذ، سنگین، متنوع، پاکیزه، زایا و پردامنه بود. صدایی پرطنین که مثل فرش ایرانی بافتی پر از ظرافت و مثل مینیاتور پر از جزئیات داشت. صدایی به‌وضوح تعلیم‌دیده و با وجود این به‌شکلی آرزو‌کردنی‌ آزاد که تواناییِ نادری در تغییر دادنش داشت. در یادداشت‌های موسیقی‌دانان حرفه‌ای درباره‌ی کیفیت استثنائیِ صدای هایده خواندم که از انگشت‌شمار خوانندگانی بود که «می‌توانست صدای آلتو را به‌تناسب به کنترآلتو» تغییر دهد؛ به زبان من معنایش این است: در تالارهای تو در توی صدایش برای همه‌ی احساسات آدمیزادِ ایرانی امکانی داشت. صدایش امید‌بخش‌ترین بود وقتی که می‌خواند: «ای عزیزای دلم دوباره/ غصه‌ها از دلامون رونده می‌شن» و ضربه‌زننده‌ترین وقتی که می‌خواند: «ای زن تنها! مرد آواره!/ وطن دل توست/ شده صدپاره/ پاشو کاری کن/ فکر چاره باش/ فکرِ این دل پاره پاره باش».

هایده (فروردین ۱۳۲۱ــ دی ۱۳۶۸)؛ آواز که می‌خواند «انگار سوسنی در صدایش راه می‌رفت». تبعیدش کردند و بارها و بارها گفت: «متأسفانه زنده‌ام در حالی که در ایران نیستم».