هانا آرنت در سال ۱۹۶۸ میلادی رشته جستارهایی را زیر عنوان انسانها در عصر ظلمت به چاپ رساند. هر یک از این جستارها دربارهی یک فرد، کارنامهی فکری-سیاسی، فلسفه یا هنر اوست؛ نوعی چهرهنگاری خاصِ آرنتوار، این اشخاص جمعی به اعترافِ خودِ آرنت سخت ناهمگوناند و تنها یک چیز نشستن آنها را در کنار هم موجه مینماید: «دورانی که آنها زندگی خود را در آن سپری کردهاند»
داستانهای عشقی الگوهایی درینباره ارائه میکنند که چطور ممکن است در زندگیتان به فرد دیگری متعهد شوید. داستانهای دوستی اما معمولاً به این میپردازند که چطور ممکن است به خودِ زندگی متعهد شوید.
اصلِ زندگی فانوسی در برابر باد است، لرزان و متزلزل. دیگر لازم نیست در هیچ مسجد و منارهای و دیر و کلیسایی کسی ناقوس تو را به صدا درآورد و یاد تو را به دلها اندازد. کرونا از آنجا که سایهی مرگ است خودکار چنین میکند. بشر تاکنون هرگز یکدست در همهی عالم خدا را این چنین یاد نکرده بود که آن را.
هانا آرنت دوست خوبی بود. زمانی که دختر نوجوانی بود، مادر و پدرخواندهاش دیدار با آشنایی به نام آنه مندلسون را برای او قدغن کرده بودند اما او به هر ترتیبی که شده، پیاده در شب به شهر کوچک مجاور رفت، به پنجرهی آنه سنگریزه پرتاب کرد، و دوستی مادامالعمری را با او بنا نهاد...
هیچ چیز بیش از کمک به دیگری و دست یاری به سوی دوستان و نزدیکان، آدمی را خوشحال و راضی نمیکند. نه سالها ورزش مدام، نه غذای سالم، نه پول و امکانات مادی فراوان، نه ساحل دریا و آفتاب و نخلهای بلند، نه تن سالم، نه برنامهریزی دقیق و مدرک تحصیلی خوب، نه شغل ایدئال آنقدر مهم و کلیدی نیست که «ارتباط انسانی» و کمک به همنوع و گروههای دوستی.