تب‌های اولیه

لحظه‌ای دور از چشم طالب

آلما بیگم

در این سرزمینِ جنگ و خوف هیچ‌کسی به اندازه‌ی زنان به زندگی وفادار نبوده است، هرچند زیر هزاران مشکل و موانع قامتشان له شده است.

ما را از وطنمان کوچاندند، اما از رؤیاهایمان نه؛ گفت‌وگو با سه عضو گروه تئاتر دختران افغان در فرانسه

راضیه شاهوردی

«در خانهی ما سه‌ برقع وجود داشت، یادگار دوران طالبان. زمانی که خیلی خُرد بودم ــ شاید صنف سه یا چهارِ مکتب ــ وقتی که می‌خواستم به شوخی آنها را بپوشم، مادرم نمی‌گذاشت. می‌گفت آن روز نیاید که برقع بپوشی. مادرم پوشیدن آن‌ها را یک چیز خیلی نفرت‌انگیز می‌دانست و می‌گفت خدا آن روز را اصلاً نیاورد.»

 

جهانی که به تماشا نشسته

الهه حسنی

طالب را پیش چشمانم دیدم. ریش و دستار و قیافه‌اش را دیدم. تفنگش را دیدم. یک نفر نبود. دو نفر نبودند. یک گروه بودند. در جاده، در کوچه، عربده‌کشان از عقب دختران می‌دویدند.

زندگی ادامه دارد

ضیاگل ندام

این روزها تمام کوچه‌ها بوی ترس، وحشت و تنهایی می‌دهند. احساس می‌کنم همه‌ی مردم خواب‌اند. کسی از خانه‌ی خود بیرون نمی‌رود.

حالا دیگر دنبال انتقام نیستم

ریحانه صمیمی

حالا من دیگر آن ساقه‌‌ی نازکی نیستم که با وزیدن یک باد سبک قطع شوم؛ ریشه‌ام آن‌قدر محکم است که بزرگ‌ترین طوفان‌ها هم نمی‌تواند از پا درم بیاورد. 

نگذاشتم که آغوش مادرش خالی شود

آلما بیگم

اصلاً نمی‌شد سن و سالش را حدس زد، تو گویی هزاران سال عمر کرده بود. به اندازه‌ی صدها سال چین و چروک دور گردنش حلقه بسته بود.

من کودکی جنگ‌زده بودم

بشرا صدیق

من در جنگ به دنیا آمدم و بزرگ شدم. بیست سالِ اولِ زندگی‌ام را در افغانستانِ پس از حمله‌ی آمریکا گذراندم. جنگ فقط چند ماه از من بزرگتر بود.