«غزل امین» و موسیقی ترکیبی در سوئد
«غزل امین» دانشجوی کارشناسی در رشتهی روابط بینالملل در استکهلم است. این نام کامل او نیست؛ غزل نمیخواهد همکلاسیهایش بتوانند نام او را در گوگل جستوجو کنند و دربارهی زندگیِ دیگر او به عنوان یک دیجِی چیزی بفهمند. او در حال حاضر از دانشگاه مرخصی گرفته است، و شاید این مرخصی همیشگی باشد – خدا نکند مادرش بفهمد!
سعی میکنم حواسم به موقعیت غزل باشد. از او میپرسم آیا مادرش این مصاحبه را خواهد دید، و او به این سؤال پاسخ میدهد: «هاها، نه!» به علاوه، اطمینان حاصل میکنم که او با انتشار بخشی از مصاحبه که در آنجا پدرش را فردی سطحی و پر افاده توصیف میکند اصلاً مشکلی ندارد: «هاها، نه، اصلاً!» من، به هر حال، هوای پدر و مادرش را دارم و قسمتهای مربوط به ماریجوانا و سکس را حذف میکنم، با این که اینها موضوعاتی تکرارشونده و مهم در گفتوگوی جاری من با غزل بودند. غزل به شوخی گلایه میکند: «مادرم به معنی واقعی کلمه هیچ چیزی برای لاف زدن در مهمانیها ندارد.» «مهمانی» دور هم جمع شدنِ پدر و مادرهای ایرانی است که در آن چای مینوشند و دربارهی فرزندانشان لاف میزنند. البته مادر غزل چیزهای زیادی برای لاف زدن دربارهی او دارد. برای مثال، دخترش مؤسس مشترک یک نشانِ تجاریِ تأثیرگذار و جهانی برای ضبط موسیقی به نام «استِیکور» است که از هنرمندان سراسر اروپا موسیقیهای تجربی مناسب برای کلوبها منتشر میکند.
غزل برای ما یک موسیقی ترکیبی ساخته که آهنگهایی با ضربِ موسیقاییِ جالب، ساختهی جوانان سوئدی با اصلیت غیرسوئدی، را با موسیقیِ سازیِ غمناکِ شریکهایش در نشانِ تجاریشان (یعنی موبایلگِرل و دینامارکا) ترکیب کرده است. هیچکدام از فرزندانِ دوستانِ مادرش توانایی ساختنِ موسیقیِ ترکیبی به این خوبی را ندارند!
تو در سوئد به دنیا آمدی؟
نه، اما وقتی حدود چهار ماهه بودم، به اینجا آمدم، حدود سالهای ۱۹۸۸ یا 1989. من در تایلند به دنیا آمدم. پدرم از قبل در سوئد بود؛ بعد، من، مادرم، و برادرم آمدیم. به همین خاطر فکر میکنم سوئدی هستم؛ من اینجا بزرگ شدم.
خانوادهات در تایلند چه میکردند؟
آنها در ایران فعال سیاسی بودند. از ایران به این خاطر فرار کردند که پدرم زیر حکم بود … به انگلیسی چه میگویند … «حکم اعدام»، یعنی وقتی میخواهند کسی را بکشند؟ او تحت تعقیب بود. به همین خاطر ابتدا به شوروی رفت. او فکر میکرد که با او خوشرفتاری خواهد شد زیرا او کمونیست بود، اما آنها او را به ایران برگرداندند، (میخندد) و مجبور شد به ترکیه برود. او به اطراف اروپا سفر کرد، و به جستوجوی یک دفتر سازمان ملل پرداخت که به تقاضای پناهندگی او را بپذیرند. علت این که او میتوانست این طور سفر کند آن بود که یکی از آخرین بازماندگان از اعضای بلندپایهی سازمانش بود، و آنها میخواستند او کار سیاسی خود را در خارج کشور ادامه دهد. آنها اساساً همهی بودجهی ممکن را برای این که بتواند نجات پیدا کند در اختیارش گذاشته بودند.
غزل مؤسس مشترک یک نشانِ تجاریِ تأثیرگذار و جهانی برای ضبط موسیقی به نام «استِیکور» است که از هنرمندان سراسر اروپا موسیقیهای تجربی مناسب برای کلوبها منتشر میکند.
تا به حال دیدهای که پدر و مادرهای ایرانی داستان خودشان را برایت میگویند و بعضی گوشههای مختلف داستان به هم نمیخورد؟ (میخندد.) سؤالهای زیادی برایت باقی میماند، اما هیچ راهی برای یافتن جوابها وجود ندارد. مثلاً واقعاً چرا پدرم به کشورهای زیادی رفت؟ من واقعاً نمیدانم. بعد یک مرتبه به آسیا رفت، به ژاپن و چند جای دیگر رفت، و آخر سر در تایلند ماند. در همین مدت، مادر من در هند بود. وقتی او به دفتر آژانس هواپیمایی رفت که برای تایلند بلیت بگیرد، کارمند آژانس یک زن پارسی بود، به او گفت: «تو یکی از ما هستی»، و بلیت درجه یک برای او صادر کرد. به این ترتیب، مادرم و برادرم از هند به تایلند به عنوان پناهنده در کابین فرستکلاس سفر کردند! آنها دو سال در تایلند زندگی کردند و پدرم در آنجا، میدانی، در اعتصاب غذا و این جور چیزها بود. (میخندد.) آخر سر، اصلاً پناهندگی نگرفتیم و پدرم فقط مدارک جعلی خرید و به سوئد رفت. او ظاهراً در یک ایستگاه قطار زنی را ملاقات کرده بود و یک جوری راه خودش را برای آوردن تمام خانواده به آنجا پیدا کرده بود. اینطوری بود که ما به سوئد رسیدیم. (میخندد.)
در مورد پدر و مادرها، همیشه این موضوع خندهداری است، این که با داستان مشخصی بزرگ میشوی و سپس به سنی میرسی که شروع به تعریف کردن آن داستان برای دیگران میکنی و آنها سؤالاتی میپرسند و تو ناگهان میفهمی که شاید داستان تو کاملاً هم واقعی نباشد ...
(میخندد.) اینها یک جورهایی در مرز تبدیل شدن به قصههای قبل از خواب هستند. وقتی پدرم قصههای قبل از خواب تعریف میکرد، خیلی پرهیجان بود. همیشه خون و ماه و کوه و شمشیر در داستانهایش بود، همیشه همهی این کلمات کلیدی در داستانها بودند. مدتها طول کشید که بفهمم که نیمی از این داستانها چیزی جز دروغ نیستند! در هر داستانِ لعنتی که نمیتواند کوه و اسب و شمشیر وجود داشته باشد، چنین چیزی ممکن نیست. (میخندد.)
وقتی مادرت داستان میگفت، چطور؟
او دوست نداشت دربارهی خودِ موضوعِ فرارشان صحبت کند، چون خیلی به او سخت گذشته بود. او با برادرم تنها مانده بود و بعد هم که مرا به دنیا آورده بود باز تنها بود. در داستانهای پدرم، سخنی از بچه داشتنش نیست. (میخندد.) داستانهای مادرم خیلی به جزئیات میپردازند. مثلاً من میدانم که در زمان حاملگی دقیقاً چه ویارهایی داشته، اما هرگز تصویر کاملی از مادرم دریافت نمیکنم. او نمیخواهد به تصویر کاملِ ماجرا فکر کند. او هرگز نمیخواست ایران را ترک کند. او میخواست راحت باشد و کسی نمیخواست او را بکشد، آنها میخواستند پدرم را بکشند. (میخندد.) مادرم خیلی باهوشتر است، اما بیسروصدا است و اهل لاف زدن و این حرفها نیست. پدرم احمق و سطحی و پر افاده است. او همیشهی خدا خوشحال است. عاشق زندگی است و فکر میکند که از همه باهوشتر است و همیشه همهی فضا را به خودش اختصاص میدهد. به همین خاطر، من داستانهای ساختگیِ زیادی از پدرم شنیدهام، ولی داستانهای زیادی از مادرم نشنیدهام. من یک جورهایی این دو را به هم پیوند زدم و با عمهها و خالههایم و سایر خویشاوندان صحبت کردم، و فکر میکنم داستانی سر هم کردهام که ممکن است به واقعیت نزدیک باشد. اما فکر نمیکنم هیچ وقت همهی پاسخها را بیابم. دیگر ناامید شدهام.
شما آخر سر برای زندگی کجای سوئد رفتید؟
پدرم ما را به شمال سوئد به یک روستای بسیار بسیار کوچک به نام هوفورس برد، جایی که هیچوقت هیچ خبری نیست. او این را نمیدانست، چون در ایران همه جا بالأخره یک خبری هست. اما آنجا واقعاً وحشتناک بود، همه سفید بودند، هیچ مهاجری نبود، همه فقط نژادپرست بودند. همسایههای ما مثلِ … نازیها بودند. نژادپرستهای آشکار و دیوانه. فکر میکنم در طرف دیگر شهر چند بوسنیایی بودند، چون آنها هم در دههی ۱۹۹۰ آمده بودند، اما من هرگز آنها را ندیدم. بیشتر مهاجران بعد از مدتی آنجا را ترک میکردند. ما تنها کسانی بودیم که آنجا ماندیم! (میخندد.)
چه مدت آنجا ماندید؟
مادرم خیلی باهوشتر است، اما بیسروصدا است و اهل لاف زدن و این حرفها نیست. پدرم احمق و سطحی و پر افاده است.
من تا وقتی دوازده ساله بودم آنجا زندگی کردم؛ گرچه وقتی کوچک بودم، پدرم ما را ترک کرد و به استکهلم رفت. من هر تابستان به آنجا میرفتم تا دست کم شناخت اولیهای از دنیای بیرون داشته باشم. برای دیدنِ مردمِ رنگینپوست یا حتی همین که آدمهای دیگری را ببینم. (میخندد.) وقتی دوازده ساله بودم، مادرم و من به گوتنبرگ نقل مکان کردیم که دومین شهر بزرگ سوئد است. من آنجا برای پنج سال تنها با مادرم زندگی کردم، و آن سالها مطمئناً بهترین سالهای زندگی من بودند. او شروع به درس خواندن کرد و شغل بهتری به دست آورد، و من هم فقط کارهای یک نوجوان را میکردم و همهی امکانات موجود را بدون هراس تجربه میکردم. چیزی که بیش از همه مایهی تعجب و خوشحالی من بود این بود که آنجا در گوتنبرگ میتوانستم با کسانی خارج از مدرسه دوست باشم. قبلاً که در هوفورس بودیم، آنجا تنها دو مدرسه وجود داشت و هر کلاس بیست بچه داشت و فقط همین بچهها بودند، میدانی؟ وقتی به ملاقات پدرم در استکهلم رفتم، دیدم که بچههای دیگری هم وجود دارند، حتی اگر من نتوانم با آنها دوست بشوم. اما فقط دیدن این که آنها هم وجود داشتند باعث شد که برگردم و به دوستانم نگاه کنم و فکر کنم: «اگر من توانایی انتخاب داشتم، هیچ کدام از شماها را انتخاب نمیکردم.» (میخندد.)
و در گوتنبرگ مهاجران بیشتری هم بودند؟
اوه، خیلی بیشتر. اما ما هنوز در یک محلهی خیلی سوئدی زندگی میکردیم. ما آپارتمانمان را از یک مرد ایرانی کرایه کرده بودیم، و ایرانیها در سوئد به این معروف هستند که نمیخواهند با مهاجرانِ دیگر در یک دسته قرار بگیرند. آنها همیشه در محلههای سوئدیها زندگی میکنند.
ای خدا، این دیگر دلیلش چیست؟
اینها محلههای خیلی باکلاسی هستند، و ایرانیها فکر میکنند که از همه سرترند. آنها فکر میکنند از همه بهترند. و واقعیت این است که این طرز فکرشان مؤثر هم هست، مردم سفید سوئدی واقعاً با ما کمی بهتر از دیگر مهاجران رفتار میکنند.
این خیلی خندهدار است، چون سوئد جایی است که ظاهراً همهی مهاجرانِ مارکسیستِ چپ به آنجا مهاجرت میکنند.
بله، اما آنها باز هم از طبقهی متوسط یا طبقهی بالا هستند! آنها به همهی مهاجران دیگر نگاه میکنند و یک جورهایی انگار میگویند: «خب راستش، شماها آشغال هستید، شما فقط از یک جنگی فرار کردهاید. شماها مارکس را با خودتان نیاوردید!»
دارم سعی میکنم تصور کنم که چقدر وضعیت از زمانی که تو در سوئد در دههی ۹۰ بزرگ شدی تغییر کرده است.
اوه، خدای من، الان اوضاع خیلی بهتر است. دیروز یک مراسم اهدای جایزهی بزرگ در زمینهی موسیقی بود و همهی هنرمندانی که جوایز را نصیب خود کردند به شکلی مهاجر بودند. کسی که عنوان هنرمند سال را برد، جیریل، از آنگولا است. به همین خاطر در سخنرانیاش در زمان دریافت جایزه در مقابل دوربینها پرتغالی صحبت میکرد. هیچ کس دیگر به این موضوع اهمیتی نمیدهد. انگار دارند میگویند: هی، سوئدیها، شماها هنوز اینجا هستید؟ (میخندد.)
پس «سوئدیها» و «سفیدپوستها» هم معنی هستند؟
بله. چون ما خودمان را سوئدی حساب نمیکنیم. خب، ما این طور حساب میکنیم، اما آنها ما را سوئدی حساب نمیکنند. من در زبان سوئدی سعی میکنم از کلمهی «ویت» به معنی سفیدپوست استفاده کنم، اما این کار خیلی سخت است. مردم دوست ندارند اینجا چنین حرفی را بشنوند. مردم این طوری صحبت نمیکنند.
آیا برای اشاره به مردم سفید پوست، در زبان سوئدی کلمهی زنندهای وجود دارد؟ مثلاً در کانادا مردم به آنها «کیکخور» میگفتند که صورت کوتاهشدهی «مانگیا-کیک» یعنی «کسی که کیک میخورد» است/ کاناداییهای آنگلوساکسون آنقدر سفید و پاک تلقی میشدند که انگار به جز کیک ساده هیچ چیزی نمیخورند!
(میخندد.) خیلی خندهدار است. ما فقط میگوییم «سوئدی»، و این شبیه همان کلمهای است که برای اشاره به سوئدیها در عربی یا فارسی استفاده میشود. اما این کلمه معنای ضمنی منفی دارد. ما خیلی اصطلاحات عامیانهی ترکی داریم. مثلاً مردم میگویند «بنیم» به این معنی که «منام» یا میگویند «گاری» یا «گیز» که معنی آن «دختر» است. کلمههای عربی بسیاری نیز داریم: یِالله، خلاص، تمام، …
خیلی بامزه است.
دیروز یک مراسم اهدای جایزهی بزرگ در زمینهی موسیقی بود و همهی هنرمندانی که جوایز را نصیب خود کردند به شکلی مهاجر بودند.
خیلی بامزه است. محیط سوئدی خیلی با محیطهای دیگر متفاوت است. گاهی این را فراموش میکنم، تا این که از کسی در این مورد چیزی میشنوم یا با کسی دربارهاش صحبت میکنم.
شماها رابطهی خود را با دیگر قسمتهای اروپا چطور میبینید؟ مخصوصاً با فرانسه، در زمینهی موسیقی؟
من فکر میکنم که فرانسویها به نوعی الگوی ما هستند. خیلی شبیه هم هستیم، اما این چیزها آنجا مدت خیلی بیشتری وجود داشته (هم جامعه و هم موسیقی) به همین خاطر میتوانیم آیندهی خودمان را در فرانسه ببینیم. که البته خیلی غمانگیز و دلگیر است چون وضعیت خوبی هم نیست!
بیا دربارهی موسیقی ترکیبیای که برای ما ساختی صحبت کنیم. به نظر میآید که بیشتر هنرمندانی که از کارهای آنها استفاده شده بسیار جوان هستند.
بله همهی آنها خیلی جوان هستند. مثلاً هفده، هجده، نوزده ساله هستند. آنها دارند، میدانی، تِرَپ یا رپ یا این طور چیزها اجرا میکنند، اما نوعی که آنها موسیقی میسازند و ملودیهایشان را میخوانند … انگار مثل ملودیهای بومی خودشان است، میدانی؟ این نوع نواهای غمانگیز را مینوازند (با دهان ملودیای مینوازد) که از هنرمندان دیگری که همین نوع موسیقی را میسازند نمیشنوی.
بله، ریزملودیهای اضافی در بعضی از آهنگها در قسمتهایی هست که معمولاً نباید آنجا باشند. مثلاً در قطعهی «نینا».
بله، چقدر هم که این کار ایرانیبازی است! (میخندد.) این کار آدمهای دور از وطن است. میرون، کسی که آن آهنگ را خوانده، حبشهای و اهل اریتره است، اما همین سبک در خیلی جاهای دیگر هم جواب میدهد. همه آن را تشخیص میدهند به جز سفیدپوستها، اما آنها هم آن را دوست دارند چون میشود با آن رقصید. اگر به کاتالوگهای این هنرمندان گوش کنی، از موسیقی ترکیبی که من از آهنگهای آنها ساختهام متعجب میشوی. چون آهنگهایی که من انتخاب کردهام مطمئناً آنهایی هستند که بیش از همه به «قومیت» آنها تعلق دارد. اما من آنها را تنها به این دلیل که حالت قومیتی دارند انتخاب نکردم، بلکه به این دلیل انتخاب کردم که واقعاً آنها را دوست دارم. من فکر میکنم در این آهنگها است که این هنرمندان واقعاً درخشیدهاند. آهنگهای دیگرشان آهنگهای سنتیترِ رپ و ترَپ هستند و به گوشِ من به خوبیِ اینها نیستند.
ما باید حتماً دربارهی کل این پدیدهی موسیقی رگیتون صحبت کنیم. چرا این ریتم بین ایرانیان و مردم خاورمیانه اینقدر همهگیر است؟ چرا حالا به موسیقی رقص جهانی تبدیل شده؟
(میخندد.) یک کسی در وبسایت فِیدر بود، اسمش یادم رفته، آدم مهمی بود [موسیقیشناس، آدام هارپر]. او یک چیز نوشته بود ... نمیدانم در انگلیسی به چنین نوشتهای چه میگویند، یک نوشتهای که در آن فقط تصوراتش را میگوید، فقط فکرهایش را میگوید، چون فکرهایش خیلی مهم هستند.
عقاید شخصی!
باشد، همین. او این عقاید شخصی را در این باره نوشته بود که چطور یک کمربند به دور کرهی زمین هست، از مکزیک تا دریای کارائیب تا شمال آفریقا و تا خاورمیانه، و این که چطور در طول این کمربند یک ریتم یکسان وجود دارد، که او آن را ترِسیلو میخواند.
مثل شش و هشت در موسیقی ایرانی.
در سوئدی به آن باکتاکت میگویند. این ستون فقرات موسیقی رِگی است. انگار یک ضربِ نصفه است یا یک همچین چیزی. چند سال پیش، من با دخترعمه و پسرعمههایم در ایران بودم و داشتیم با ماشین به سمت یک مهمانی عروسی میرفتیم، و همه داشتیم سعی میکردیم که سرِ حال باشیم، اما همهی موسیقیهای من برای آنها زیادی مثل «۴۰ آهنگ برتر» بود، اما بعد اتفاقاً یک آهنگ رِگی گذاشتم و عمهام فوراً شروع به رقصیدن کرد. من به دور و برم نگاه کردم و دیدم که همهی دخترعمهها و پسرعمهها هم دارند میرقصند. به همین خاطر، من همین کار را ادامه دادم. برای آنها هیچ اهمیتی نداشت که این آهنگ به اسپانیایی است، این آهنگ آشنایی بود و آنها میدانستند که چطور با آن خودشان را تکان بدهند. این ریتمها برای این ساخته شدهاند که شما با باسن خود برقصید نه با دست خود. رقص کمر به پایین. این موسیقی برای این کار جواب میدهد.
این ریتمها برای این ساخته شدهاند که شما با باسن خود برقصید نه با دست خود. رقص کمر به پایین. این موسیقی برای این کار جواب میدهد.
البته، یادم میآید که آن مقاله خیلی مورد انتقاد قرار گرفت. او همهی این نشانهای تجاری موسیقی را نام برده بود که روال مورد نظرش را تأیید میکردند و استِیکور را هم به عنوان یکی از آنها نام برده بود. آدمها فکر کرده بودند که او زیادی تلاش دارد که این اصطلاح خودش را جا بیاندازد و سعی دارد یک اسم واحد برای چیزهایی بگذارد که متعلق به جاهای خیلی مختلفی هستند.
اما خود تو چه فکر میکنی؟
من واقعاً همهی نظریهی او یادم نیست، اما این مطمئناً چیزی است که من قبلاً به آن فکر کرده بودم. میدانی، یعنی از تجربهی خودم. چرا من اینقدر به این ریتمها جذب میشوم؟ وقتی من کریستین (دینامارکا) را که از شیلی است اولین بار دیدم، یک جوری در انتخاب چنین ضربهایی اشتراک نظر داشتیم. او آهنگی ساخته بود که از یک آهنگ عروسی کردی الهام گرفته بود، و به نظر من درست میآمد. این وقتی بود که مردم تازه داشتند با اصطلاح «تخصیص فرهنگی» آشنا میشدند. (چرا من با دستم علامت نقل قول درست میکنم، انگار که این اصطلاح واقعاً وجود ندارد؟) اما (میخندد) برای من سخت است که این اصطلاح را در مورد مهاجران در سوئد به کار ببرم. زیرا اگر مردم سوئدی با مردم سفیدپوست هممعنی است، پس ما که هستیم؟ ما یک هویت مشترک نداریم. هویت اصلی ما مهاجران در ارتباط با این شکل گرفته که ما چه نیستیم، و ما سوئدی نیستیم. این نوعی پیوند بسیار عجیب و غریب میان آدمها است.
پیش میآید. من فکر میکنم که موسیقی رِگی مشکل کمبود صدای بم در موسیقی ایرانی را حل میکند.
(میخندد.) بله. یادم هست که وقتی بزرگ میشدم، آهنگهای اسپانیایی خیلی همهگیر بودند. مثلاً «جیپسی کینگز» یا این طور چیزها.
وقتی من کودک بودم، پدر من دو بار مرا به کنسرتهای جیپسی کینگز برد! من همیشه میگویم که جیپسی کینگز مشهورترین گروه موسیقی در ایران است.
بله! عموی من آهنگهای آنها را با صدای بسیار بلند پخش میکرد و ما همه میرقصیدیم و اسپانیاییِ الکی میخواندیم. این بهترین و شادترین موسیقی من بود. همهی ستارههای مشهور عرب همین موسیقیهای مشترک (با اسپانیاییها) را بیرون دادند … من حس میکنم انگار یک ذوق قبلی برای موسیقی اسپانیاییزبان وجود داشت. به همین خاطر، وقتی رِگی آمد … همان ریتم، آن هم با زبان اسپانیایی، یک دفعه کارش گرفت.
من عاشق آهنگ این آهنگ شکیرا هستم: «اوخوس آسی!»
یک آهنگ خیلی مشهوری بود که در آن زنی به عربی میخواند و مردی به اسپانیایی ...
یک گروهی بود که یک خوانندهی اسرائیلی داشت … «آلابینا»؟
بله! (میخندد.) همان را میگویم.
«یا حبیبی یالله.» (خنده.)
این آهنگ خیلی معروف شد. (خنده.)
من و مادرم در ماشین خیلی آن را گوش میکردیم.
خب، حالا ببین! (میخندد.) باورم نمیشود که خوانندهاش اسرائیلی است. الان خیلی دچار تناقض شدهام. (میخندد.)
برگردان: پویا موحد
آنچه خواندید برگردان این گفتوگوی تیفانی ملکوتی با غزل امین است: