رزا افتخاری: بیمهایی که از سوختن سینما رکس آبادان شعله کشید
فعالان سیاسی، روشنفکران و مردمی که ۴۰ سال پیش در ایران انقلاب کردند یا شاهد انقلاب بودند، در روزهای پیروزی انقلاب کجا بودند و چه میکردند؟ چه بیم و امیدهایی به این انقلاب داشتند؟ و اکنون پس از گذشت چهار دهه، بیم و امیدهای آن روزهایشان را چقدر منطبق بر نتایج این انقلاب میبینند؟
برای یافتن پاسخ این سؤالات با شماری از انقلابیون و شاهدان انقلاب گفتوگو کردهایم. حاصل هر گفتوگو روایتی به مثابهی یک تجربه از انقلاب است که روزهای پر شور و التهاب پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ و پیآمدهای آن را در شهرهای مختلف ایران و در بین گروههای سیاسی، قومی و مذهبی مختلف به تصویر میکشد.
رزا افتخاری، روزنامهنگار، در گفتوگو با آسو تجربهاش از انقلاب و نتایج آن را اینگونه روایت میکند:
در روزهای منتهی به انقلاب، ۱۷ ساله بودم و مثل اغلب جوانان آن دوره با سر پر شور و دل پر امید، بدون هیچ بیمی! در تظاهرات بودم و در جلسهها و سخنرانیها. ولی شما نمیتوانید با یک آبادانی صحبت کنید بدون اینکه حرف آبادان پیش کشیده شود. خوب من آبادانی هستم. در شهری بزرگ شدهام که در مقایسه با شهرهای دیگر ایران ویژگیهای خاصی داشت که به همین دلیل هم تجربهی دوران انقلاب را ویژه میکرد. شهر تنوع فرهنگی و قومی زیادی داشت چون بزرگترین پالایشگاه نفت آن زمان در آبادان بود و خیلیها از اقصا نقاط ایران به آبادان مهاجرت کرده بودند تا استخدام پالایشگاه شوند. در نتیجه بافت فرهنگی متنوعی داشت. از طرفی، شهر را انگلیسها ساخته بودند و جزء نادر شهرهای کوچک ایران بود که از نظر زیرساختهای شهری، معماری، امکانات تفریحی و بهداشتی و آموزشی چیزی از پایتخت کم نداشت. به همین دلایل ساختار فرهنگی و اجتماعی شهر هم به همان نسبت بازتر و مدرنتر از سایر شهرهای کوچک ایران بود. در واقع شهر را بازاریهای سنتی اداره نمیکردند بلکه قلب تپندهی شهر پالایشگاه بود و کارگران صنعتی، با خاطرهی جنبش ملی شدن نفت، و جنبش کارگری. بنابراین در دوران انقلاب تظاهرات و محفلهای سیاسی بیشتر از آنکه جنبهیمذهبی داشته باشد، جنبهی سیاسی داشت و جوانان زیادی هم به قول معروف متمایل به چپ. اما از قضای روزگار، تجربهی آبادانیها از پیروزی انقلاب با بقیه کشور یک فرق عمده هم پیدا کرد: در ۲۸ مرداد ۱۳۵۷، یعنی شش ماه پیش از پیروزی انقلاب، سینما رکس آبادان آتش زده شد و ۳۷۷ نفر در آتش سوختند. زنده زنده، جلو چشم بسیاری از ما جوانها که رفته بودیم بلکه بتوانیم درهای سینما را باز کنیم و آنها را نجات دهیم. بوی سوختگی آن بدنها تا مدتها در هوای شهر پیچیده بود. پس از آن هیچ چیز مثل همیشه نبود، نه ما و نه شهر. این تجربه برای همیشه خاطرهی مرا از انقلاب تحت تأثیر قرار داد. گورستان شد محل تجمع ما؛ صدای دمام و سنج، سینهزنی و عزاداری، و تظاهرات به سمت مرکز شهر برای طلب عدالت هم کار روزانهمان. خشم از بیداد زبانه میکشید اما معلوم نبود باید چه کسانی یا کجا را نشانه گرفت، و بیم از همانجا آغاز شد.
انقلاب که پیروز شد، گفتند ما باید برگردیم به خانه
تجربهی خودم را بگویم. دختری بودم هفده ساله، از خانوادهای فرهنگی و لیبرال که پیشینهی شرکت در مبارزات سیاسی دوران ملی شدن نفت را داشت. دل بسته بودم که اگر پدر در مبارزاتش موفق نشده است، نسل من اکنون بهتر میداند و ما حتماً جهان دیگری میسازیم. پس پیش به سوی عدالت، برابری و استقلال! خیلی به جزئیات فکر نمیکردم. در واقع تجربهاش را نداشتم. فضای سیاسی که بسته بود، و از حزب سیاسی و بحث و نقد آزاد خبری نبود. از تجربهی دیگران هم که خبر نداشتیم. اگر هم داشتیم که قبولشان نداشتیم! فقط یک حس غریزی میگفت که وضع نباید این طور بماند. التهاب و شور و هیجان جای تأملی نمیگذاشت. من و دوستانم میخواستیم این رژیم برود، و فکر میکردیم هر چه بشود بهتر از این است که الان هست. به نظرتان این استدلال آشنا میآید، نه؟
جریان سینما رکس خشم و التهابم را بیشتر کرده بود، البته بیمام را هم. رژیم شاه جریانهای مذهبی را عامل آتشسوزی میدانست، و جریانهای مذهبی -به رهبری آیتالله خمینی- رژیم شاه را محکوم میکردند و میگفتند آنها برای بدنام کردن مذهبیها این کار را کردهاند. تضاد و تفرقه شروع شد، بدبینی و سردرگمی که آیا عدالتی در راه است؟ خلاصه، بهمن ۱۳۵۷ اعلام شد که انقلاب پیروز شده است و ما باید برگردیم به خانه! و هر چه بیشتر گذشت و انقلاب از مرحلهی پیروزی به مرحلهی استقرار رفت، بیم و دلهره بیشتر و بیشتر شد: دادگاه فرمایشی سینما رکس نمک پاشید بر زخمِ بازی که هرگز التیام نیافت؛ و سرکوب و کشتار گروههای سیاسی؛ بستن دانشگاهها؛ جنگ و دربهدری از شهرم که دوباره در آتش سوخت؛ گروگانگیری از سفارت آمریکا؛ تبعیض فاحش علیه زنان؛ و ... همه چیز بیشتر و بیشتر بیم بود و تلاش برای راه چارهای که شاید بشود جلوی این روند خطرناک گرفته شود.
امروز که با شما حرف میزنم پنجاه و هفت سالهام. با کولهباری از تجربه از مبارزات سیاسی، مدنی، و فمینیستی. هزینه دادهام، عزادار عزیزانم شدهام، تا حد مرگ ترسیدهام. مهاجرت کردهام. و اکنون تجربهی کار کردن در فضای بینالمللی با همکاران سوری، عراقی و افغانی و دیگرانی که برای بهبود وضع کشورشان تلاش میکنند، هم نصیبم شده است. در کنارشان نشستهام و به قصههایشان، و بیمها و امیدهایشان گوش کردهام. جهانم امروز فراختر از جهان هفده سالگیام است، و این تجربه آسان به دست نیامده است؛ برای هیچکدام از ما که این چهل سال را از سر گذرانیدهایم. اما وقتی به روزهای انقلاب فکر میکنم، سؤالی که در ذهنم میآید این است که چه باید میکردیم که نکردیم؟ کجای کار میلنگید؟ خواستههایمان که بر حق بود، نیتمان که خوب بود، حاضر بودیم هزینه هم بدهیم که دادیم. پس چه شد که این طور شد؟ واقعیت این است که ما ساختارهای لازم را برای به ثمر رساندن امیدهایمان نداشتیم و امیدهایمان را بر یک «شاید» و «اگر» بنا کرده بودیم: این که شاید بشود، کسی چه میداند، اگر اینها بروند هر کس بیاید بهتر است … بیشتر التهاب بود و دلزدگی و خشم از وضعیت موجود تا درک روشنی از اینکه امید چگونه قرار است به بار بنشیند و چطور مستقر بشود و هزینهاش چیست. امروز اما بعد از ۴۰ سال که از انقلاب میگذرد، با همهی امیدی که به تغییر نظام موجود در ایران دارم، حاضر نیستم باز بر این امید ببندم که فقط اگر جمهوری اسلامی برود، همه چیز درست میشود. حاضر نیستم این بیم را دست کم بگیرم که چه چیزی به جای آن مستقر میشود و مردم چه مکانیسمهایی برای تعیین سرنوشت خود و جلوگیری از انحراف نظام سیاسی دارند.