چرا کمکهای انساندوستانه برای دموکراسی مضر است؟
در سال 2015، آناند گیریداراداس یکی از اعضای مؤسسهی اَسپن بود، مؤسسهای که گفتوگوهایی به سبک و سیاق تدتاک را میان «رهبران فکریِ» ثروتمند برگزار میکند: بحثهایی ظاهراً غیرسیاسی و اغلب نامتعارف که هیچ وقت بیش از حد جدلی نیست. گیریداراداس در سخنرانی آن سال خود، قواعد مرسوم را زیر پا گذاشت و مخاطبینش را محکوم کرد که با کمکهای انساندوستانهی خود به همان مشکلات اجتماعیای تداوم میبخشند که به گمان خود در حال رفع آن هستند. او «اجماع اسپن» را چنین توصیف کرد: «از برندگان این زمانه باید خواست تا بیشتر خیر برسانند اما هرگز نباید به آنها گفت که کمتر شر برسانند.» به گفتهی خودش، حرفش واکنشهای متضادی را در پی داشت. یکی از افراد فعال در سهامگذاری اختصاصی او را «عوضی» خواند، اما یکی دیگر از سرمایهگذاران گفت که او درست به همان مشکلی اشاره کرده که تمام عمر با آن روبرو بوده است. دیوید بروکس در ستونی در نیویورک تایمز، سخنرانی او را «شجاعانه» خواند. آن سخنرانی پایه و اساس کتاب جدید گیریدارداس شد: «برنده همه چیز را میبرد»، که شکواییهای علیه کارهای انساندوستانهی رایج است. او در این کتاب به توصیف گردهماییهای میلیاردرها و شرح حال ثروتمندانی میپردازد که درگیریهای اخلاقی-وجدانی دارند، و در عین حال با ارائهی تاریخ فراگیرتری نشان میدهد که چطور نابرابری در ثروت پابهپای کمکهای انساندوستانه در آمریکا افزایش یافته است.
چطور شد که به دنیای انساندوستان و «رهبران افکار» وارد شدی؟
دوستی مرا برای عضویت در مؤسسهی اسپن نامزد کرد. رفتم و مصاحبه کردم. بعد یک شب در اوایل سال 2011 با من تماس گرفتند و گفتند که «در دو سال آینده چهار بار، و هر بار به مدت یک هفته گردهمایی خواهیم داشت. در اتاقی با 20 نفر دیگر خواهیم نشست و دربارهی افلاطون و سقراط و گاندی بحث خواهیم کرد. دربارهی زندگی خودمان حرف خواهیم زد، و این نوعی محفل مشاوره خواهد بود، کاملاً خصوصی.» در واقع، اینها تاجران و کارآفرینانی بودند که میخواستند تغییری ایجاد کنند. یعنی میخواستند علاوه بر پول در آوردن، کمک هم بکنند. هر سال، دو یا سه نفر خارج از آن جمع را هم دعوت میکردند تا کمی تنوع ایجاد شود –روزنامهنگاران، هنرمندان، و افرادی که طبعی کمی سرکش داشته باشند.
به نظر میآید که این تجربه تو را حتی یاغیتر هم کرده باشد. آیا به طور آنی تندروی کردی؟
دوست دارم بگویم که ظرف دو دقیقه موضوع دستم آمد. اما خوب این چیزها اغواکننده است. در واقع، نتیجهی انباشت تکتک از لحظاتی بود که به خودم میگفتم «صبر کن ببینم! چرا ما تو ساختمان برادران کخ نشستهایم؟ چرا حامیان مالی این جلسه مونسانتو و پپسی هستند که به نظر میآید فقط با چاقتر کردن بچهها دارند دنیا را تغییر میدهند؟ چرا گلدمن سَکس یکی از تأمینکنندگان هزینهی تعطیلات تابستانی ماست؟» اوضاع دنیای بیرون بدتر و بدتر میشد، و ظاهراً اعضای انجمن و حامیان مالیاش همان کسانی بودند که شیرهی مردم را میکشیدند. فهمیدم که اعطای کمکهای مالی به یارغارِ چاپیدن، و سخاوتمندی به ملازم بیعدالتی تبدیل شده است. «تغییر دادن دنیا» به رفیق تقلب در نظام تبدیل شده بود.
یک نقل قول خیلی جالب از توماس پیکتی آوردهای: او میگوید، «دوام این نظام بستگی دارد به میزان کارایی دستگاه توجیهگری آن.»
درسته! این جمله را موقعی خواندم که داشتم با خودم فکر می کردم « موضوع این کتاب چیست؟» دستگاه توجیه، کل موضوع این کتاب همین است! بعد از پایان عضویتم دیگر هرگز به اسپن بازنگشتم. به شیوههای بسیار ظریفی به من گفتهاند که دیگر جایم آن جا نیست. به هیچ کس به اندازهی کسی که گمان میکند دارد دنیا را تغییر میدهد، برنمیخورد. استدلالش هم این است که من میتوانستم این پول را آتش بزنم یا خرج کشتی تفریحی بکنم. یکی از نقدهای ساده این است که «تمام کارهای بشردوستانه چیزی بیش از قطرهای در سطل نیست»، به گمانم همگی با این حرف موافقاند. اما نقد من بسیار فراتر از این است: «این قطرهای در همان سطلی است که ضامن مشکل است.» این تصور که مهربانیشان در واقع راهی برای حفظ یک نظام ناکارآمد است آنقدر برایشان دردناک است که در وصف نمیگنجد.
کتابهای بسیار خوب دیگری هم وجود دارد که به رتوریک «سرمایهداری آگاهانه» تاختهاند اما مخاطب آنها معمولاً چپگرایان هستند. به نظر میآید که تو سعی کردهای که مخاطب عامتری را متقاعد سازی.
خانوادهی سَکلِر میلیونها دلار به موزههای هنر و دانشگاهها بخشیدهاند اما در عین حال عمیقاً در بحران مواد مخدر مجرم بودند، و در مورد خطرات اکسیکانتین دروغ میگفتند.
من ذاتاً آتش بیار معرکه هستم. اما ویراستارم به من کمک کرد که بفهمم اگر موضوع را به کمک داستانهای افرادی که با آن درگیرند، پیش نبرم، نمیتوانم به پشت خطوط دشمن نفوذ کنم. نسخهی اولیهی کتاب شبیه به این بود که دارم به تمام دنیا بد و بیراه میگویم. ویراستارم گفت، «پیش از هر چیز باید بدانی که این جنگی نیست که بتوانی در آن برنده شوی. اما کسانی در این دنیا هستند که فکر میکنند حق با توست. داستان آنها را برایمان تعریف کن.»
از مصاحبه کردن با آنها چه چیزی یاد گرفتی؟
به من آموختند که بعضی از این مسائل چقدر پیچیده هستند. ایمی کادی، روانشناس اجتماعی که دربارهاش نوشتهام، به من کمک کرد دریابم که بسیاری از اندیشمندان، از جمله خودش، خواهان سخنرانی در گردهماییهای ثروتمندان هستند -بله، میتوان واقعبین بود، رفت و یک سخنرانی انجام داد و دیگر برنگشت- اما برای کسی مثل او، که یک فمینیست واقعی است و حرفهای زیادی برای گفتن دارد، بسیار ارزشمند است که در آن جمع باقی بماند. من هنوز هم بر این باورم که افرادی که او برایشان سخنرانی میکند از وی سوءاستفاده میکنند. اما او خیلی واقعبینانه به من گفت که چطور خودش را با این امر تطبیق میدهد.
اگر بخواهیم از مهمترین متخلفینی که در کتابت از آنها نام بردهای، شروع کنیم باید به خانوادهی سَکلِر اشاره کنیم که میلیونها دلار به موزههای هنر و دانشگاهها بخشیدهاند اما در عین حال عمیقاً در بحران مواد مخدر مجرم بودند، و در مورد خطرات اکسیکانتین دروغ میگفتند.
دقیقاً، اکنون مرکز کنترل بیماریها تخمین میزند که حدود 200هزار نفر در اپیدمی مواد مخدر جان خود را از دست دادهاند. فقط یک دقیقه به این فکر کن! این رقم خودش نوعی نسلکشی است. اما اینها نه تنها به زندان نیفتادند بلکه نامشان در موزهی بروکلین ثبت شده است.
خوب، رابطهی بین آسیب و انساندوستی چی هست؟
فکر میکنم که همهی ما پرمشغله، خسته و پریشان خاطریم. ما دنیا را از طریق تکهپارههای اطلاعاتی که در اختیارمان قرار میگیرد درک میکنیم. و وقتی به سکلرها، یا زاکربرگ و ایلان ماسک فکر میکنیم، چندتا لغت به ذهنمان میآیند و دیگر هیچ. کاری که افرادی مثل سکلرها میکنند این است که با سوءاستفاده از کمکهای مالی آن درک سطحی و اولیهی من و تو، روزنامهنگاران، قانونگذاران، و حتی دادستانهای بالقوه را تحت تأثیر قرار دهند تا بگوییم که «آره! این همان خانواده است که همیشه به ارتقای هنر کمک میکند.»
آیا مثالهای کمرنگتری هم از آسیبی که خیّرین انساندوست به بار میآورند، داری؟
مارک زاکربرگ همیشه از تغییر جهان صحبت میکند. به ندرت فیسبوک را یک شرکت مینامد – آن را یک جامعه میخواند. این افراد کارهایی از این دست انجام میدهند که مثلاً پهبادهایی را بر فراز آفریقا به پرواز درمیآورند تا اینترنت رایگان برای مردم فراهم کنند. و به روشهای گوناگون دیگری، خودشان را کسانی معرفی میکنند که جوامع اشتراکی قرن بیست و یکم را میسازند. تمام اینها چهرهی اخلاقی درخشانی برای آنها خلق میکند. در نتیجه، این افراد به نوعی مالکیت انحصاری دست یافتهاند که به مقدسترین چیزها در آمریکا، یعنی روند انتخابات و رسانههای آزاد، آسیب رسانده است. همهی این کارها را در پوشش تغییر جهان انجام میدهند. اگر جِی پی مورگان میخواست همین کاری را که الان توضیح دادم انجام دهد، نمیتوانست. چرا؟ چون میگفتیم، «چرا یک بانک باید تصمیم بگیرد که رسانهها باید چطور باشند؟ چرا یک بانک دارد نظام انتخاباتی ما را تغییر میدهد؟ چرا یک بانک باید تنها بانک آمریکا باشد؟»
یکی از نکتههای جالبی که در کتابت به آن اشاره میکنی این است که بنیادهایی که توسط راکفلر و کارنگی تأسیس شدند در ابتدا ناعادلانه و غیردموکراتیک به شمار میرفتند اما اکنون مصون از انتقادند: «چطور میتوان از افرادی که از پول خود به دیگران میبخشند انتقاد کرد؟»
و بعضی از چپها از دیگر چپها انتقاد خواهند کرد که چرا همان انتقادات 100 سال قبل تئودور روزولت را تکرار میکنند. اما به مقالهی اندرو کارنگی، «ثروت»، نگاه کن. ما اکنون در دنیایی زندگی میکنیم که چارچوب فکریاش را او بنا نهاده است: پول گرفتن مفرط که پول دادن مفرط را در پی دارد و با آن توجیه میشود. ما در دنیایی زندگی میکنیم که دولت احساس میکند که تضمین این امر که حداقل دستمزد مبلغی کافی برای گذران زندگی باشد، تعمیم نابجای حاکمیتاش است. اما حداقل تا پیش از قانون مالیاتی جدید، سالانه 60 میلیارد دلار صرف یارانه دادن به کمکهای خیرخواهانه میکردیم. اگر به آنها این معافیت مالیاتی را اعطا نمیکردیم میتوانستیم یارانهی لازم برای دستمزد را بپردازیم، میتوانستیم برای همه نرخ مالیات کمتری وضع کنیم، و چیزهایی از این قبیل.
دوستی که در صنعت فناوری اطلاعات مشغول است یک بار به من گفت که سیاست بیهوده است زیرا با سعی در تغییر دنیا به روشهای دیگر «همیشه میتوان شیر بیشتری دوشید». تو به این حرف چطور جواب میدادی؟
]سرش را پایین میاندازد[
این نگرش مرسومی است!
بنیادهایی که توسط راکفلر و کارنگی تأسیس شدند در ابتدا ناعادلانه و غیردموکراتیک به شمار میرفتند اما اکنون مصون از انتقادند: «چطور میتوان از افرادی که از پول خود به دیگران میبخشند انتقاد کرد؟»
داری من را به تله میاندازی. اما من دارم سعی میکنم خوشاخلاق باشم. پرداختن به رفاه عمومی حاکی از مشکل کارآمدی نیست. حکومت بر یک جامعه خدمت کردن به تمام افراد است. حکومت کردن بر جامعه عبارت است از یافتن قوانین، هنجارها و برنامههای جهانشمولی که تجلی ارزش «کل» به شمار میروند و از رفاه عمومی مواظبت میکنند. این فرآیند ذاتاً، بهدرستی و بهزیبایی ناکارآمد است. شرکتهای عظیم شیر بیشتری میدوشند زیرا نباید مشکلات پیچیدهای را حل کنند. خدا خیرشان دهد، اما تولید پپسی و صندلی خودرو آسان است. اما حکومت کردن بر 350 میلیون نفر چیز فوقالعادهای است که در این عصر بازار آن را بیاعتبار کردهایم. راستگرایان صریحاً و عامدانه از اعتبار حکومت کاستهاند اما چپها منفعل به بیاعتباری آن رضایت دادهاند.
علاوه بر این، به نظر من بیشتر جاها در اروپا در دنیای کارنگی زندگی نمیکنند. اگر زاکربرگ به اروپا برود و بگوید «من دارم دنیا را تغییر میدهم»، همه به او نگاهی خواهند انداخت که «دربارهی چی داری حرف میزنی؟» پس من این کتاب را بیشتر به این دلیل نوشتم که اعتبارشان به عنوان تغییردهندگان دنیا را از آنها بگیرم. اگر مردم به واقعیت آنها پیبرند قدرتشان بسیار کاهش خواهد یافت. من فقط میخواستم به اعتبار عجیب اصطلاح «رهبران افکار» به شدت لطمه بزنم، و آن را به اصطلاحی طنزآمیز تبدیل کنم تا دیگر کسی جز به قصد طعنه و کنایه آن را به کار نبرد.
همه به تو مدیون خواهیم شد. اما بعد از آن چه میشود؟
فکر میکنم که باید دوباره به سیاست به عنوان ابزاری برای تغییر دنیا بنگریم. دفعهی بعد که با مشکلی روبرو شدیم باید فکر کنیم که راه حل عمومی، جهانی، سازمانی و دموکراتیک آن چه خواهد بود. اما الان اجازه دهید کمی عملگراتر باشیم. من خودم فکر میکنم که جامعه باید هزینهی تحصیل در دانشگاه یا وام دانشگاهی کسانی که مشاغل بخش عمومی را انتخاب میکنند، بپردازد. همین طور میتوان مسکن عمومی را برای کسانی که در بخش عمومی کار میکنند، تأمین کرد. مثلاً، نیویورک میتواند بگوید که خوب، اگر شما میخواهید این ساختمان بزرگ را بسازید باید تعدادی خانهی ارزانقیمت هم بسازید که برای معلمان و اعضای شوراهای عمومی و یا حتی فعالان اجتماعی/سیاسی کنار گذاشته شود.
به نظرتان خیّرین بشردوست چگونه به ظهور ترامپ کمک کردهاند؟
به نظرم لیبرالهای خوشنیت، که بیشتر افرادی که من دربارهشان مینویسم را در برمیگیرند، راه را برای دونالد ترامپ هموار کردند. آنها با ترویج شبه-تغییر در تمام این سالها، مانع از اصلاحات واقعی شدند. قطعاً میتوان تصور کرد که اگر تجارت و تحصیل را اصلاح کرده و به بحران مواد مخدر پرداخته بودند، اکنون ترامپ رئیسجمهور نبود. در ضمن خیرین قسمت بسیاری از ادبیات ترامپ را به وی اعطا کردهاند. او مَثَل اعلای ناجیِ میلیاردر و دروغین است. بسیاری از مانورهای وی، حرکات هوشمندانهای است که از مدتها قبل در میان طبقهی اغنیای بخشنده شکل گرفتهاند: «فقط من میتوانم این مشکل را حل کنم.» چندین دهه است که این افراد میگویند به دلیل مهارتشان در بخش خصوصی دارای تواناییهای ویژهای هستند.
رامنی با این قول که مدیرعامل آمریکا خواهد بود در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کرد.
من خیلی وقت است که این حرفها را میشنوم. مثل این نظر که میلیاردرها میتوانند برای نفع افراد عادی بجنگند چون خودشان ورای این چیزها هستند. مثلاً ترامپ میگوید، «من به پول نیازی ندارم» – این ایدهی بلومبرگی است. حتی آن پوشش کارآفرینی و تنفر ترامپ از حکومت نیز بنیانش به دست خیرخواهان بشردوست استوار شده است. نه فقط دستراستیها بلکه لیبرالهای خوشنیت هم در این انتقاد از کارآمدی حکومت شرکت داشتهاند. در نتیجه، وقتی دونالد ترامپ را میبینم، کسی را میبینم که از رفتار لیبرالهای ثروتمند به شدت بهره برده است.
برگردان: مریم طیبی
نیک تابور خبرنگار نیویورک مگزین است. آنچه خواندید برگردان این نوشتهی او با عنوان اصلی زیر است:
Nick Tabor, ‘Why Philanthropy is Bad for Democracy’, New York Magazine, 26 August 2018.