آیا پولدارها ثروت خلق میکنند؟
theguardian
در این مقاله میخواهم به یکی از بزرگترین تابوهای کنونی بپردازم، به واقعیتی که به ندرت به آن اقرار میکنند، واقعیتی که-در صورت تأمل-انکارنشدنی است. واقعیت این است که «نظام رفاه عمومی» واژگون شده است.
امروزه سیاستمداران راستگرا و چپگرا تصور میکنند که بخش عمدهی ثروت را همان کسانی خلق میکنند که در رأس هرم اجتماعی قرار دارند. یعنی آدمهای دوراندیش، اشتغالزا و «موفق». آدمهای بلندپروازِ بااستعداد و کارآفرینی که به پیشرفت کل دنیا کمک میکنند.
شاید دربارهی این موضوع اختلافنظر داشته باشیم که چقدر باید به موفقیت پاداش داد-به نظر چپگرایان، سنگینترین بارِ مسئولیت باید بر دوش قدرتمندترین افراد باشد، در حالی که راستگرایان میترسند که وضع مالیاتهای سنگین به تضعیف کسبوکار بینجامد. اما تقریباً همگی موافقاند که ثروت عمدتاً در رأس هرم اجتماعی خلق میشود.
این تصور چنان عمیق است که حتی در زبانمان هم جاافتاده است. وقتی اقتصاددانان از «بهرهوری» حرف میزنند، منظور واقعیشان مقدار حقوق است. وقتی اصطلاحاتی مثل «نظام رفاه عمومی»، «بازتوزیع» و «همبستگی» را به کار میبریم، تلویحاً میپذیریم که دو قشر وجود دارد: دهندگان و گیرندگان، تولیدکنندگان و تنبلها، شهروندان سختکوش و بقیهی جامعه.
اما واقعیت کاملاً برعکس است. در واقع، مأموران جمعآوری زباله، پرستاران و نظافتچیها هستند که بار سنگین حمایت از رأس هرم را بر دوش دارند. آنها سازوکار واقعیِ همبستگی اجتماعی را تشکیل میدهند. در عین حال، درصد فزایندهای از آدمهای «موفق» و «خلاق» دارند به هزینهی دیگران ثروتاندوزی میکنند. بیشترین کمکهای مالی نصیب همانهایی میشود که در رأس هرم جای دارند، و نه در قاعدهی آن. اما وابستگیِ خطرناک آنها به دیگران نادیده گرفته میشود. تقریباً هیچ کسی دربارهی این مسئله حرف نمیزند. حتی سیاستمداران چپگرا هم به این مسئله اهمیت نمیدهند.
برای فهم علت این امر باید بپذیریم که برای پول درآوردن دو راه وجود دارد. اولی همان راهی است که اکثر ما در آن گام برمیداریم: کار. کار کردن یعنی استفاده از دانش و کاردانیِ خود (به قول اقتصاددانان، «سرمایهی انسانیِ»مان) برای خلق چیزی جدید، خواه اپلیکیشن غذای بخر و ببَر باشد یا کیک عروسی یا مدل موی شیک یا نوشیدنی الکلیِ محشر. کار کردن یعنی آفریدن. بنابراین، کار کردن یعنی خلق ثروت جدید.
اما راه دیگری هم برای پول درآوردن وجود دارد: رانتخواری. رانتخواری یعنی اِعمال قدرت بر چیزی که از قبل وجود دارد، مثل زمین، دانش یا پول، برای افزایش ثروت خود. در این صورت، چیزی تولید نمیکنید اما با وجود این، سود میبرید. بنا به تعریف، رانتخوار کسی است که از قدرت خود برای منفعتطلبیِ اقتصادی بهره میبرد و به هزینهی دیگران امرار معاش میکند.
برای کسانی که با تاریخ آشنایی دارند، اصطلاح «رانتخوار» یادآور ورّاث مالکان و زمینداران است، از قبیل طبقهی بزرگ رانتخوارِ بهدردنخورِ قرن نوزدهمی که تامس پیکِتی، اقتصاددان فرانسوی، توصیف مناسبی از آنها ارائه کرده است. این روزها، این طبقه دارد به وضع خوب گذشته بازمیگردد. (جالب این که سیاستمداران محافظهکار با شور و حرارت از حق ول گشتن رانتخواران دفاع میکنند و مالیات بر ارث را نهایت بیانصافی میشمارند.) اما راههای دیگری هم برای رانتخواری وجود دارد. اگر به دقت نگاه کنید، رانتخواران را همهجا میبینید، از وال استریت گرفته تا سیلیکون وَلی، و از شرکتهای بزرگ داروسازی گرفته تا گروههای فشار در واشنگتن و وستمینستِر.
دیگر حد فاصلِ روشنی میان کار و رانتخواری وجود ندارد. در واقع، رانتخوارِ مدرن اغلب به شدت کار میکند. برای مثال، تعداد زیادی از افراد شاغل در بخش مالی با خلاقیت و کوشش فراوان، «رانت» حاصل از ثروت خود را افزایش میدهند. حتی نوآوریهای بزرگ زمانهی ما-کسبوکارهایی مثل فیسبوک و اوبر-هم عمدتاً به گسترش اقتصاد رانتی علاقه دارند. بنابراین، مشکل اکثر پولدارها این نیست که تنبل و تنپرورند. بسیاری از مدیرعاملها هفتهای 80 ساعت کار میکنند تا حقوق و مقرری خود را افزایش دهند. پس عجیب نیست که ثروتشان را حقِ مسلمِ خود میدانند.
نظام اقتصادیِ ما به جای فقرا با اغنیا همبستگی نشان میدهد؛ شاید فهم این امر محتاج جهش فکریِ بلندی باشد. بنابراین، ابتدا به روشنترین مثال مفتخورهای مدرن در رأس هرم اشاره میکنم: بانکداران. تحقیقات «صندوق بینالمللی پول» و «بانک تسویههای بینالمللی»-که با اندیشکدههای چپگرا فرق دارند-نشان داده است که قسمت عمدهای از بخش مالی علناً انگلوار زندگی میکنند. آنها به جای خلق ثروت، کل ثروت را میبلعند.
theguardian
اشتباه نکنید. بانکها میتوانند به محاسبهی ریسکها و تأمین مالی در موارد لازم کمک کنند؛ هر دوی این کارها برای یک نظام اقتصادیِ کارآمد حیاتیاند. اما به این نکته توجه کنید: اقتصاددانان به ما میگویند که نسبت بهینهی کل بدهیِ بخش خصوصی 100 درصد از تولید ناخالص داخلی است. بر اساس این معادله، اگر بخش مالی فقط رشد کند، این امر نه به افزایش ثروت بلکه به کاهش ثروت خواهد انجامید. خبر بد این است که اکنون در بریتانیا بدهیِ بخش خصوصی 157.5 درصد است. در آمریکا این رقم 188.8 درصد است.
به عبارت دیگر، بخش بزرگی از بانکداری مدرن در اصل یک کرم نواریِ غولپیکر است که تا خرخره از بدن بیمار میخورد. هیچ چیز جدیدی خلق نمیکند و صرفاً خون بقیه را میمکد. بانکدارها راههای فراوانی برای انجام این کار پیدا کردهاند. اما سازوکار اساسی همیشه یکسان است: تندتند وام میدهند، که به نوبهی خود قیمت چیزهایی مثل خانه و سهام را بالا میبرد، و بعد درصد زیادی از این قیمتهای اغراقآمیز را به جیب میزنند (در قالب بهره، کارمزد، حقالعمل و نظایر آن). اگر اوضاع خراب شود، دولت خرابکاریِ بانکدارها را رفع و رجوع میکند.
نوآوریِ مالیِ همهی نابغههای ریاضی که در بانکداری مدرن کار میکنند (و نه در دانشگاهها یا شرکتهایی که در بهبود رفاه واقعی نقش دارند) در اصل به این خلاصه میشود که مجموع بدهی را به حداکثر برسانند. بدون تردید، بدهی ابزار رانتخواری است. بنابراین، اگر عقیده داشته باشیم که دستمزد باید با ارزش کار متناسب باشد، در این صورت حقوق بسیاری از بانکداران باید منفی باشد؛ باید آنها را جریمه کرد چون بیش از خلق ثروت به نابودی آن میپردازند.
بانکدارها بارزترین طبقهی مفتخورهای مخفی هستند اما قطعاً تنها نیستند. بسیاری از وکلا و حسابداران هم الگوی درآمد مشابهی دارند. فرار مالیاتی را در نظر بگیرید. وکلا و حسابداران پرکار به هزینهی مردم دیگر کشورها پول زیادی درمیآورند. موج خصوصیسازی در سه دههی گذشته را در نظر بگیرید، که به رانتخواران اختیارِ تام داده است. یکی از ثروتمندترین افراد جهان، کارلوس اسلیم، با کسب حق انحصاریِ بازار مخابرات مکزیک و افزایش دادن شدید قیمتها میلیونها دلار به جیب زد. همین امر در مورد اولیگارشهای روسی صادق است که پس از سقوط کمونیسم، داراییهای باارزش دولتی را تقریباً مفت خریدند و از آن پس با رانتخواری زندگی میکنند.
اما مشکل اینجاست که شناسایی اکثر رانتخواران به اندازهی بانکداران یا مدیران طماع آسان نیست. بسیاری از آنها لباس مبدل بر تن دارند. در ظاهر شبیه به آدمهای سختکوشاند زیرا بخشی از وقت خود را صرف انجام کاری میکنند که واقعاً باارزش است. دقیقاً به همین علت از رانتخواری عظیم آنها غافل میشویم.
صنعت داروسازی را در نظر بگیرید. شرکتهایی مثل گلَکسواسمیتکلاین یا فایزِر دائماً داروهای جدیدی را به بازار عرضه میکنند اما اکثر پیشرفتهای پزشکیِ واقعی، بیسروصدا در آزمایشگاههایی به دست میآید که دولت به آنها یارانه میدهد. شرکتهای خصوصی عمدتاً داروهایی را تولید میکنند که شبیه به داروهای موجود است. آنها این داروها را به ثبت میرسانند و به لطف بازاریابیِ گسترده، لشگر وکلا و اِعمال نفوذ شدید، سالها از آن سود میبرند. به عبارت دیگر، درآمدهای کلان صنعت داروسازی نتیجهی یک ذره نوآوری و یک عالمه رانت است.
حتی مظاهر پیشرفت مدرن مثل اپل، آمازون، گوگل، فیسبوک، اوبر و اربیانبی هم بر رانتخواهی استوارند. وجود آنها مدیون اکتشافات و ابداعات دولتی است (تکتک اجزای فناوری اساسی آیفون، از اینترنت گرفته تا باتریها و از صفحهی لمسی گرفته تا تشخیص صدا، به دست پژوهشگرانی اختراع شده که از دولت حقوق میگیرند). علاوه بر این، این شرکتها تعداد بیشماری بانکدار، وکیل و لابیگر را استخدام میکنند تا به کمک آنها از پرداخت مالیات فرار کنند.
مهمتر این که بسیاری از این شرکتها نوعی «حق انحصاریِ طبیعی» دارند زیرا مردم بیش از پیش محتوای رایگان به نرمافزارشان میافزایند و در نتیجه مداربستهی رشد و ارزش فزاینده به وجود میآید. رقابت با چنین شرکتهایی فوقالعاده دشوار است چون هر چه بزرگتر میشوند، قویتر میشوند.
تام گودوین در مقالهای توصیف هوشمندانهای از این «سرمایهداریِ نرمافزاری» ارائه کرده است: «اوبر، بزرگترین شرکت تاکسیرانیِ دنیا، هیچ خودرویی ندارد. فیسبوک، محبوبترین رسانهی جهان، هیچ محتوایی تولید نمیکند. علیبابا، باارزشترین خردهفروشیِ دنیا، هیچ موجودیای ندارد. و اربیانبی، بزرگترین تأمینکنندهی مسکن جهان، هیچ مِلکی ندارد.»
پس این شرکتها چه چیزی دارند؟ یک نرمافزار. نرمافزاری که تعداد بسیار زیادی از مردم دوست دارند که از آن استفاده کنند. چرا؟ پیش از هر چیز باید گفت چون باحال و مایهی تفریح و سرگرمی است-و از این نظر، چیز ارزشمندی را ارائه میکند. اما دلیل اصلیِ این که همگی با خوشحالی محتوای رایگان در اختیار فیسبوک میگذاریم این است که همهی دوستانمان هم در فیسبوک هستند، چون دوستان آنها هم در فیسبوک هستند...چون دوستان دوستان آنها هم در فیسبوک هستند.
theguardian
بیشترِ درآمد مارک زاکربرگ چیزی نیست جز رانت حاصل از میلیونها تصویر و ویدیویی که هر روز به رایگان در اختیار فیسبوک میگذاریم. و البته از این کار لذت میبریم. اما راه دیگری هم نداریم-به هر حال، این روزها همه در فیسبوک هستند. زاکربرگ وب سایتی دارد که آگهیدهندگان برای تبلیغ در آن سر و دست میشکنند. فیسبوک اینترنت رایگان در اختیار اهالی زامبیا قرار داده است. اما نباید فریب خورد. ]سلام گرگ بیطمع نیست.[ فیسبوک در اصل یک بنگاه تبلیغاتی است. در واقع، در سال 2015، 64 درصد از کل درآمدهای تبلیغاتیِ آنلاین در آمریکا نصیب گوگل و فیسبوک شد.
اما آیا گوگل و فیسبوک هیچ چیز مفیدی تولید نمیکنند؟ قطعاً میکنند. با وجود این، طنز قضیه این است که بهترین نوآوریهای آنها تنها به رشد اقتصاد رانتی کمک میکند. آنها شمار زیادی برنامهنویس را به کار میگیرند تا الگوریتمهای جدیدی بیافرینند که بر اثر آنها روی تعداد هر چه بیشتری از آگهیها کلیک کنیم. اوبر کل بخش تاکسیرانی را غصب کرده، درست همان طور که اربیانبی صنعت هتلداری را کلهپا کرده و آمازون صنعت نشر را زیر پا له کرده است. این نرمافزارها هر چه بیشتر رشد کنند، قویتر میشوند و امکان رانتخواهی اربابان این فئودالیسم دیجیتال را افزایش میدهند.
به تعریف رانتخوار توجه کنید: کسی که با اِعمال قدرت بر چیزی موجود، ثروتش را افزایش میدهد. ارباب فئودال قرون وسطی همین کار را انجام میداد: کنار جاده باجهی اخذ عوارض میساخت و از رهگذران پول میگرفت. امروز غولهای فناوری در اصل دارند همین کار را در شاهراه دیجیتالی انجام میدهند. آنها با استفاده از فناوریای که بودجهاش را مالیاتدهندگان تأمین کردهاند، باجههای اخذ عوارضی بین محتوای رایگان شما و دیگران میسازند و تقریباً هیچ مالیات بر درآمدی هم نمیپردازند.
این همان به اصطلاح نوآوریای است که خبرگان سیلیکون ولی را به وجد آورده است: نرمافزارهایی هر چه فراگیرتر برای جلب کمکهای مالیِ هر چه بیشتر. خب چرا ما این را میپذیریم؟ چرا اکثر مردم عرق میریزند و جان میکنند تا از این رانتخواران حمایت کنند؟
به نظرم این پرسش دو پاسخ دارد. اول این که رانتخوار مدرن میداند که نباید جلب توجه کند. زمانی بود که همه مفتخورها را میشناختند. شاه، کلیسا، و اشراف تقریباً تمام زمینها را در اختیار داشتند و از دهقانان برای کشاورزی در آن زمینها پول زیادی میگرفتند. اما در اقتصاد مدرن، رانتخواهی بسیار پیچیدهتر است. چند نفر میدانند که «معاوضهی نُکول اعتباری» یا «بدهیِ تضمینشده» چیست؟ یا این که الگوی درآمدزایی نقاشیهای گوگلی چیست؟ تازه، مگر آنهایی که در وال استریت و سیلیکون ولی کار میکنند، عرق نمیریزند؟ آنها هم باید سرگرم کار مفیدی باشند، درست است؟
شاید نه. ممکن است که روزِ کاریِ مدیر عامل گُلدمن سَکس به شدت با لویی چهاردهم فرق داشته باشد اما الگوی درآمدزاییِ هر دو در اصل مبتنی بر کسب حداکثر اعانهی ممکن است. به قول مَت تایبی، «قدرتمندترین بانک سرمایهگذاری دنیا ]گلدمن سکس[ ماهیِ مرکبِ خونآشامی است که دور چهرهی بشریت حلقه زده و هر چیزی را که بوی پول بدهد بیرحمانه میمکد.»
اما یک مفتخور ثروتمند معمولی در ظاهر هیچ شباهتی به ماهی مرکب و خونآشام ندارد و با موفقیت چنین وانمود میکند که آدم سختکوش آبرومندی است. چنین فردی به شدت میکوشد تا خود را «کارآفرین» یا «سرمایهگذار»ی جلوه دهد که به لطف «بهرهوریِ» زیاد، پول «درمیآورد». اکثر اقتصاددانان، روزنامهنگاران و سیاستمداران راستگرا یا چپگرا این قصه را باور کردهاند. انواع پیچوتابهای زبانی را به کار میگیرند تا زالوصفتی و استثمار را آفرینش و تولید جلوه دهند.
اما نباید فکر کرد که این کارها نوعی توطئهی هوشمندانه است. بسیاری از رانتخواران مدرن حتی خودشان را هم متقاعد کردهاند که واقعاً ارزشآفرین هستند. وقتی از مدیر عامل کنونیِ گلدمن سکس، لوید بلنکفِین، پرسیدند که شغلش چه فایدهای دارد، با حالتی جدی گفت که دارد «کارِ خدا را انجام میدهد». اگر این سؤال را از لویی چهاردهم هم میپرسیدند، چنین جوابی میداد.
دومین علت در امان ماندن رانتخوارها حتی از این هم غافلگیرکنندهتر است. ما همگی رانتخوارهایی ناشی هستیم. مفتخورهای ثروتمند میلیونها نفر را همدست خود کردهاند. دو منبع اصلی درآمدزاییِ بخش مالی چیست؟ جواب: بازار مسکن و صندوقهای بازنشستگی. بسیاری از ما در هر دوی این بازارها به شدت سرمایهگذاری کردهایم.
در دهههای اخیر، شمار فزایندهای از مردم برای خریدن خانه مقروض شدهاند، و بدیهی است که افزایش هر چه بیشترِ قیمت خانه (یعنی، ایجاد مستمر حبابهای قیمت) به نفع آنها است. همین امر در مورد صندوقهای بازنشستگی هم صادق است. در چند دههی اخیر، همهی ما در نهایت صرفهجویی زندگی کرده و مبلغ هنگفتی را در صندوقهای بازنشستگی پسانداز کردهایم. حالا صندوقهای بازنشستگی به شدت زیرِ فشارند تا با بزرگترین استثمارگران متحد شوند تا بتوانند آنقدر به سرمایهگذاران مستمری بدهند که رضایتشان جلب شود.
واقعیت این است که فئودالیسم دموکراتیزه شده است. همهی ما کم و بیش متکی به اعانه هستیم. نخبگان رانتخوار همهی ما را در این استثمار همدستِ خود کردهاند. در نتیجه، معاهدهای سیاسی میان رانتخواران ثروتمند و خانهداران و بازنشستگان به وجود آمده است.
theguardian
اشتباه نکنید. منظورم این نیست که اکثر خانهداران و بازنشستگان دارند از این وضعیت سود میبرند. برعکس، سوءاستفادهی بانکها از خانهداران و بازنشستگان بسیار بیشتر از سود خود این افراد است. با این حال، وقتی دست خودمان هم کج باشد، سخت است که انگشت اتهام را به طرف یک شخص مبتلا به جنونِ دزدی دراز کنیم.
چرا چنین اتفاقی دارد رخ میدهد؟ پاسخ را میتوان در سه کلمه خلاصه کرد: چون میتواند.
رانتخواری، در اصل، به قدرت ربط دارد. لویی چهاردهم میتوانست میلیونها نفر را استثمار کند، صرفاً به این علت که بزرگترین ارتش اروپا را داشت. این امر در مورد رانتخوار مدرن هم صادق است. قانونگذاران، سیاستمداران و روزنامهنگاران همگی از او حمایت میکنند. به همین علت، بانکدارانی که مرتکب تقلبهای عجیب و غریب میشوند، به پرداخت جریمههای ناچیز محکوم میشوند. اما مادر بیبضاعتی که از دولت کمک مالی میگیرد اگر در پر کردن برگه مرتکب اشتباهی جزئی شود، به شدت مجازات میشود.
با وجود این، بزرگترین تراژدی این است که اقتصاد رانتی بهترین و باهوشترین افراد را در کام خود فرو میبرد. روزی روزگاری، فارغالتحصیلان بهترین دانشگاههای آمریکا در حوزهی علم، آموزش یا بخش دولتی استخدام میشدند. اما امروز بیشتر احتمال دارد که جذب بانکها، شرکتهای حقوقی یا بنگاههای تبلیغاتیِ ظاهرفریبی مثل گوگل و فیسبوک شوند. این وضعیت احمقانه است. ما داریم میلیاردها دلار مالیات را صرف کمک به پیشرفت شغلیِ باهوشترین افراد میکنیم تا یاد بگیرند که چطور پول بیشتری به جیب بزنند.
یک چیز معلوم است: کشورهایی که رانتخواران بر آن تسلط یابند به تدریج دچار انحطاط میشوند. فقط کافی است که به امپراتوری روم نگاه کنید. یا به ونیز در قرن پانزدهم یا «جمهوری آلمان» در قرن هجدهم. درست مثل انگلی که از رشد بچه جلوگیری میکند، رانتخوار هم نیروی کشور را تحلیل میبرد.
در اقتصاد رانتی، نوآوری عمدتاً صرف تقویت همان نظام میشود. به همین دلیل است که رؤیاهای بزرگ دههی 1970، از قبیل خودروهای پرنده، درمان سرطان و سکونت در مریخ، هنوز تحقق نیافتهاند، در حالی که بانکداران و آگهیسازان به فناوریهایی هزار بار قویتر دسترسی دارند.
اما میتوان این وضعیت را تغییر داد. میتوان باجههای اخذ عوارض را برچید، کالاهای مالی را ممنوع کرد، مأمنهای مالیاتی را از بین برد، گروههای فشار را کنترل کرد، و حق انحصاریِ اختراع را نپذیرفت. اخذ مالیاتهای سنگینتر از اَبَرثروتمندان میتواند از جذابیت رانتخواری بکاهد، دقیقاً به این دلیل که بزرگترین مفتخورهای جامعه در رأس هرم قرار دارند. میتوان درآمدهای حاصل از زمین، نفت و نوآوری را از طریق نظامهایی مثل «سهام کارکنان» یا «درآمد پایهی همگانی» به طور منصفانهتری توزیع کرد.
اما چنین انقلابی محتاج روایت کاملاً متفاوتی از منشأ ثروت است. لازم است که از ایمانِ دیرین به «همبستگی» با طبقهی فقیر مفلوکی که بارِ حمایت از آن باید بر دوش قویترین افراد جامعه باشد، دست برداریم. تنها کافی است که حق آدمهای واقعاً سختکوش را بدهیم.
بله، منظورم زبالهجمعکنها، پرستاران و نظافتچیها است-همانهایی که بارِ حمایت از همهی ما را به دوش میکشند.
برگردان: عرفان ثابتی
روتگر برگمن نویسندهی کتاب آرمانشهر برای واقعگرایان: دفاع از درآمد پایهی همگانی، مرزهای باز و هفتهای ۱۵ ساعت کار است. آنچه خواندید برگردان این نوشتهی او با عنوان اصلی زیر است:
Rutger Bregman, ‘No, wealth isn’t created at the top. It is merely devoured there’, The Guardian, 30 March 2017.