شاعر نقرهای
tirgan
سخن از زندگی نقرهای آوازی است
که سحرگاهان فوارۀ کوچک میخواند[1]
در چهاردهمین نمایشنامهی هوشنگ توزیع، با اجرای خیرهکنندهی خود او در نقش فریدون فزخزاد، هنرمند میرا به هستی نامیرا راه مییابد. مرگ، به معجزهی هنر، میمیرد؛ فانی به باقی و مخلوق به خالق بدل میشود.
تأکید این نمایش، با همکاری شادی معینینژاد، ناکتا پهلوان، عرفان ملکوتی، آرین ریسباف و رقص کوثر عباسی، نه بر مرگ است و نه بر صحنهی قتلی فجیع و بیرحم. برعکس، همانطور که از عنوانش آشکار است، تمرکز بر هنر است و پایایی آن. لاجرم، توجه تماشاگر از هنرمند مقتول و قلدران دشنهبهدستِ قاتل به پیامی معطوف میشود که میماند و هر سحرگاه همراه با آفتاب تولدی تازه مییابد. «شاعر نقرهای» یادآور مجدد این حقیقت است که میتوان جسم هنرمند را با ضربههای چاقو سلاخی کرد ولی صدا و نقشاش را نمیتوان مثله کرد و برای همیشه خفه و خاموش نگاهداشت.
توزیع، که انسان را نه تنها «جایزالخطا بلکه واجبالخطا»[2] میداند، و آثار چخوف را، به حکم پرهیز از داوری شخصیتها، «کتاب مقدس نمایشنامهنویسها»[3] میخواند، نقش قاضیالقضات را ایفا نمیکند. کوششاش معرفی و شناخت بهتر انسانی است که راهحلهای محتاطانه را برنمیتافت و در قاب و قالبی تنگ و قابل پیشبینی نمیگنجید. دغدغهی او کرامت و حرمت انسانی و سایهروشنهای شخصیتی بهغایت پیچیده است. نمیخواهد فرخزاد را در نقشی سیاه یا سفید، خوب یا بد، معصوم یا گناهکار ارائه دهد. نمیخواهد جهان را به دو قطب خیر یا شر، جبر یا اختیار، تقسیم کند. نه بیهوده تقدیر و تحسین میکند، نه امتیاز به ناحق میدهد، نه با جزماندیشیْ زبان به ملامت و نکوهش مغرضانه میگشاید. میخواهد شناخت بهتر و دقیقتری از زندگی و فضای هنری فرخزاد پیدا کند و تصویری ژرف ارائه دهد. در هر صحنه، در هر مقطع، در هر گفتوشنود، تأکید بر این حقیقت است که این هنرمندِ پیشگام و این زندگی متلاطم در مرزبندیهای رایج نمیگنجند.
فرخزاد به معارضه با جامعهای که در آن میزیست پرداخت و بابتش بهای گزافی داد. به گفتهی پوران فرخزاد، «او همیشه در خلوت» میگریست، «غم دنیا را بر دل داشت» و فقط وقتی روی صحنه میرفت «شادی را احساس» میکرد و «خودش را خوشبخت» میدانست. او که، پشت نمای شوخی و متلک و بدنی تنومند، تنها و شکننده و آسیبپذیر بود، «زودتر از خودش به دنیا آمده بود و باید دوران محکومیتش را در زندان جامعهای که زبانش را نمیفهمید میگذراند.»[4]
فریدون فرخزاد پایبند این نبود که دروهمسایه چه میگویند. نمیخواست صورتش را با سیلی سرخ نگهدارد و به هر بهایی حفظ آبرو کند. تزویر و ریا در قاموساش نبود. دست به عصا راه نمیرفت. صراحت لهجه و جَنمی خطرپذیر داشت. با تمام توان و جسارت به عرصههای ممنوع وارد میشد. بیپرده و جسورانه سخن میگفت. کتمان نمیکرد. طفره نمیرفت. ابهام عمدی نمیآفرید. به در نمیگفت که دیوار بشنود. با اینکه در سرزمینی میزیست که مردمانش نسل اندر نسل آموختهاند که «زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد،» رستگاری را در لاپوشانی جستوجو نمیکرد. میخواست تا جایی که در توان دارد ظاهر و باطن و دل و زبانش را یکی کند. عریان و راست سخن بگوید. برای خود بیندیشد. استدلال کند. باورها، رفتار، و خواستههایش را برگزیند و آزادانه بیان کند. دگرباش و دگراندیش باشد.
واکنشها به هنر، شیوهی زندگی و افکار فریدون فرخزاد آمیزهی ناهمگونی از تجلیل و تکذیب و تحقیر بوده است. گاهی تقدیرش کردهاند، و دگرگاه زبان به ملامتش گشودهاند. بسیاری، که از درک رفتار و گفتار و خواستههایش عاجز بودند، با پچپچهای نامهربان، گوشهای شایعهجو و زبانهای شایعهپرور، او را موضوع کنجکاویهای بیپایان خود قرار دادهاند. حتی هنگامی که فرخزاد در محافل هنری نامی مطرح بود و شهرت و محبوبیت داشت، شاکی بود که «شایعهسازی در کشور ما شکل بدی دارد. از روی حسادت و بغض و کینه بیشترین نسبتها را به آدم می دهند ... من حتی اعتقاد دارم که فروغ بر اثر تصادف اتومبیل نمرد، شایعات او را کشت.»
هدف هوشنگ توزیع معرفی و شناخت بهتر انسانی است که راهحلهای محتاطانه را برنمیتافت و در قاب و قالبی تنگ و قابل پیشبینی نمیگنجید.
در میان این روایات ضدّونقیض و این شایعات جنجالی، هوشنگ توزیع، فارغ از تندیسسازی و افسانهپردازی، و با پرهیز از پیشداوریهای شتابزده و تحریفهای متداول، زندگیِ مملو از تناقض و پیچیدگی فرخزاد را روی صحنه میآورد. جدالهای درونی او را منعکس میکند و نشان میدهد چگونه در لحظاتی سرنوشتساز مرعوب این و آن میشد. «شاعر نقرهای»، درست همانند برنامههای خود فرخزاد، پر از طنز و شوخی و رقص و آواز است. توزیع در کالبد فرخزاد روحی تازه میدمد و همچون او میرقصد. میخواند. از آرمانهای مخاطرهانگیز و رؤیاهای پرمخاطرهاش سخن میگوید. از خودش بهراحتی تعریف و تنقید میکند. میخندد؛ میخنداند؛ آشکارا و در ملأ عام میگرید و میگریاند؛ بدون تشریفات و تعارف حرف خود را میگوید. زبان به انتقاد از شنوندگان و بینندگانش میگشاید. بهدفعات و بیپروا به آنها مهر میورزد و میگوید «دوستتان دارم.» بیقرار است. به خشم میآید و فریاد میزند. سنتهای پوسیده را رد میکند و خواستار نظامی تازه میشود. طبعاش به تأیید دیگران معتاد است و توقع مهر و توجه و تشویق دارد.
هرچند توزیع برای بازآفرینی زندگی پر پیچوخم و پرماجرای فریدون فرخزاد از اطلاعات دقیق و جوهرین استفاده کرده است، تفسیرش خواهینخواهی برداشتی شخصی است. او خود در گفتوگو با صدای آمریکا با فروتنی اذعان میکند که «شاعر نقرهای نگاهی شاعرانه و هنری است به زندگی فریدون فرخزاد و من به عنوان خالق این اثر برداشت شخصی و تئاتری خود را از او ارائه میدهم.»[5] توزیع از زاویهای بدیع به زندگی این هنرمند پیشگام در غربت جغرافیایی و غربت فرهنگی و خانگی مینگرد. میخواهم بگویم «شاعر نقرهای» نه تنها گرامیداشت فریدون فرخزاد است بلکه، به گمان من، در کنار اثری طنزآمیز، مرثیهایست از جان و دل برای هنری که میتوانست به شکوفایی برسد ولی اندک اندک پژمرد. درست است که فرخزاد در زمان حیاتش موفقیتهای چشمگیری به دست آورد، ولی به هدفی که داشت نرسید. قدر هنرش را ندانست و قدرش را ندانستیم. با اینکه همواره چشم به آسمانِ بیمرز داشت و پیوسته از پرواز سخن میگفت، در عمل نتوانست همچون پرندهای سبکبال و رها اوج بگیرد. گویی از غربتی به غربت دیگر میرفت. در سفر و در حضر غریبه بود و روحی آواره داشت. نمیتوانست وطن دلخواهش را همچون «میهنی سیار» یا «مثل بنفشهها/ در جعبههای خاک.../ همراه خویشتن ببرد/ هر کجا که خواست/ در روشنای باران/ در آفتاب پاک.»[6]
پیشینهی هنری توزیع مؤید احترامش به حقوق طبیعی یکیکِ انسانهاست. بازتاب این ویژگی در صحنهی تئاتر علاقه و تعهد او به روایت شخصی است، و پذیرفتن این اصل که زندگی هر انسانی اهمیت دارد، آموزنده است، و میتواند شیرین و شنیدنی باشد. اگر در بعضی نمایشنامههای قبلیاش تأکید بر مناسبات زن و مرد بود و اینکه زورگویی و خشونت مختص حکومت یا تنها مردان نیست، «شاعر نقرهای» اهمیت مسئولیت فردی را به رابطهی هنرمند و جامعه تعمیم میدهد. شاید تأملبرانگیزترین پرسشی که زندگی فریدون فرخزاد و «شاعر نقرهای» مطرح میکنند این باشد که چرا و چگونه شاعری که آغاز کار هنریاش از آیندهای موفق خبر میداد و میتوانست جهانی شود، عاقبتی چنین غمانگیز یافت؟
فرخزاد در سالهای ۱۹۶۴ و ۱۹۶۷ دو جایزهی مهم را در آلمان از آن خود کرده بود ــ جایزهی بهترین شعر برلین برای اولین مجموعهی شعرش به زبان آلمانی با عنوان فصل دیگر، و جایزهی اول جشنوارهی موسیقی اینسبورگ. یوهانس بوبروفسکی، از شاعران برجستهی آن دیار و آن زمان، بر اولین مجموعهی شعر این شاعر جوان مقدمه نوشت و بعضی از منتقدان ادبی آلمان او را به عنوان یکی از ده شاعر برتر سال معرفی کردند. در همین زمان است که، بهرغم مخالفتهای خواهری که حامی و سخت مشتاق دیدار اوست، تصمیم به بازگشت به ایران میگیرد. فروغ فرخزاد، که راست گفتن را وظیفهی خود و راست شنیدن را حق مخاطبش میدانست، به او مینویسد: «حیف است که حرف مرا گوش نمیکنی و همانجا که هستی به کارت ادامه نمیدهی.» هرچند او خود سالها پیش از آلمان به ایران بازگشته بود و اکنون در اوج موفقیت بود، به برادرش هشدار میدهد که «تو به زبان آلمانی شعر میگویی. تو در محیط روشنفکر و پیشرفتهای داری زندگی میکنی، کار میکنی، موفق هم هستی. دیگر چرا میخواهی بیایی میان یک عده احمق شهرت پیدا کنی؟ این برای تو چه ارزشی دارد؟» و در نامهای دیگر، با تأسف از اینکه نصایحاش اثر مطلوب را نداشته، اضافه میکند که «اینجا تو باید میان کسانی زندگی کنی که تمام زندگی مرا خرد و نابود کردند. اینهایی که امروز صد دفعه عکس تو را توی مجلاتشان چاپ میکنند و بهزور به خورد آن بقیه میدهند و فردا هیچ کاری ندارند غیر از آنکه هر جا مینشینند از تو بد بگویند و هر جا مینویسند از تو بد بنویسند ... من نمیدانم قدرت تحمل تو چه اندازه است. من میان اینها زندگی کردهام، میان اینها مردهام تا توانستهام خودم باشم، ولی تو؟»
توزیع در کالبد فرخزاد روحی تازه میدمد و همچون او میرقصد. میخواند. از آرمانهای مخاطرهانگیز و رؤیاهای پرمخاطرهاش سخن میگوید.
کارنامهی هنری فریدون فرخزاد را میتوان از زوایای متفاوت و در زمانهای مختلف مطالعه کرد. قدر مسلّم، پس از آن آغاز نویدبخش و بازگشت به ایران، او محکوم به زیستن در فضایی تنگ و تاریک و مسموم میشود؛ محروم از نور و نسیم و رویش و جوشش، خمیده و خزیده در خود، مچالهشده، در انتظار همدلی و تشویق و نقد راهگشا، و در غایت گلهمند از دوست و دشمن. «در گوشهی این اتاق تاریک/ یک باغ نشسته است بیدار/ از دوست ندیده جز مذلت/ از غیر کشیده رنج بسیار/ در ریشهی هر گیاه سبزش/ انبوه کسالت است و دیوار/ بر بام بلند ابرهایش/ خورشید نمیشود پدیدار/ هر ثانیهاش هزار سال است/ در فاصلۀ نگاه و دیدار/ این باغ منم که خسته از خویش/ در خویش خزیدهام دوصد بار/ عشق است که میدهد خزانم/ عشق است که میکند گرفتار.»
درک بهتر چندوچون آن آغاز و این پایان نیاز به تحقیق فراگیر و گسترده دارد. مسلّماً تلاش برای یافتن دلیلی واحد بیهوده است. ولی آیا فریدون فرخزاد به آرمانهای خود وفادار ماند؟ آیا توصیهی خواهرش را پذیرفت که «اگر بخواهی شاعر باشی، خودت را قربانی شعر کن. از خیلی حرف و حسابها بگذر. خیلی خوشبختیهای ساده و راضیکننده را کنار بگذار. دور خودت دیواری بساز و در داخل محیط این دیوار از نو شروع کن به دنیا آمدن و شکل گرفتن و فکرکردن و کشف کردن معانی مختلف مفاهیم مختلف. من همین کار را میکنم ــ اما تلخ است خیلی تلخ است. و استقامت و ظرفیت میخواهد.»[7]
افزون بر این، جای تأمل است که چرا میان فریدون فرخزاد و اغلب نویسندگان و شاعران فاصلهی عمیقی به وجود آمد. او که میتوانست با عامهی مردم ارتباط بر قرار کند و برنامههای رادیویی و تلویزیونیاش، در ضمنِ سرگرم کننده بودن، سفری روشنگر به اعماق اجتماع ایران بود، مورد بیمهری بیشترِ روشنفکران قرار گرفت. اندیشههای اعتراضآمیزش، برای دنبال کردن جای پای استبداد در مناسبات شخصی و خصوصی و ایجاد نظمی بر مبنای احترام به آزادیها و مسئولیتهای فردی، بیارزش انگاشته شد. در جامعهای که کتابهای ادبی و فرهنگی، به قول فروغ فرخزاد، «با تیراژ حداکثر 2 هزار» به چاپ میرسید و «سالها توی ویترین مغازهها میماند تا 50 جلدش به فروش برود،» برنامههای پربینندهی او گویی اهمیت نداشت و حتی جرم او محسوب میشد.
هوشنگ توزیع، که با پشتکاری حیرتآور و تعهدی ستودنی به فعالیت خود در حوزهی هنرهای نمایشی به زبان فارسی در خارج از کشور ادامه داده و آن را «به ایفای نقشهای هالیوودی که ایرانیان و یا اهالی خاورمیانه را "منفی" نشان میدهند» ترجیح داده است، در «شاعر نقرهای» ما را به تعمق بیشتر و بازاندیشی رابطۀ تماشاگر و بازیگر، خواننده و نویسنده دعوت میکند. به راستی چرا شاعر و نویسندهی ایرانی نمیتواند از راه نوشتن امرار معاش کند؟ چرا ادبیات معاصر فارسی جهانی نشده است و در صحنهی بینالمللی مطرح نیست؟ چرا بهندرت اسامی و آثار نویسندگان و شاعران ایرانی در گلچینها و گزیدههای ادبیات جهان ظاهر میشود؟ چرا ترک و عرب و هندی به دریافت جایزهی نوبل نایل آمدهاند ولی، با وجود پیشینهی شکوهمند ادبیات فارسی، چنین افتخاری نصیب ایرانیان نشده است؟ مسئول این غیاب چشمگیر چه کسان و چه معضلاتی ــ از سیاسی و فرهنگی و اجتماعی گرفته تا اقتصادی و شخصی ــ هستند؟
«شاعر نقرهای» و زندگی هنری پر فراز و فرود فریدون فرخزاد ما را دعوت به تأمل و تعامل میکند. «ای شرقی غمگین وقتی آفتاب تو رو دید/ تو شهر بارونی بوی عطر تو پیچید/ شب راهشو گم کرد، تو گیسوی تو گم شد/ آفتاب آزادی از تو چشم تو خندید/ ای شرقی غمگین تو مثل کوه نوری/ نذار خورشیدمون بمیره/ تو مثل روز پاکی/ مثل دریا مغروری/ نذار خاموشی جون بگیره .../ ای شرقی غمگین زمستون پیش رومه/ با من اگه باشی، گِل و بارون کدومه؟/ آواز دست ما، میپیچه تو زمستون/ ترس از زمستون نیست، که آفتابش رو بومه.»
[1] فروغ فرخزاد، «فتح باغ»، تولدی دیگر، چاپ ششم، تهران، مروارید، 1351، ص 126 .
[2] «بدون تعارف»، مصاحبه با هوشنگ توزیع و شهره آغداشلو، HQ ، بخش 8 .
[3] برنامهی «میزبان»، «کوچ بنفشهها در میهمانی هوشنگ توزیع».
[4] میرزا آقا عسگری (مانی)، خنیاگر در خون: در شناخت و بزرگداشت فریدون فرخزاد، آلمان، نشر هومن، 1384، ص 49.
[6] محمدرضا شفیعی کدکنی، «کوچ بنفشهها»، از زبان برگ، شعرهای سروده شده در سال های 1344 تا 1346، تهران، اردیبهشت 1347.
[7] مجموعۀ آثار فروغ فرخزاد، دفتر دوم، ویراستار بهنام باوندپور، کلن، نشر نیما، تابستان 1381، ص 123.