نقش جنبشهای مردمی اروپای شرقی و غربی در انقلابهای سال ۱۹۸۹
تظاهرات صلح در بُن. عکس: راب بوگارتس/آنفو از Wikimedia Commons
گفتگو میان جنبشهای صلحطلب اروپای غربی و گروههای حقوق بشر در شرق سهمی حیاتی در غلبه بر تعارضات موجود در این قاره ایفا کرد و مبانی یک زبان سراسری را برای جامعهی مدنی فراملی و انسانگرایانه بنیان نهاد. این ادعا که وقایع سال ۱۹۸۹ تماماً عبارت از «جبران عقبافتادگی» شرق از غرب بوده، نشانهی غفلت از این تاریخچه است.
از انقلابهای سال ۱۹۸۹ سی سال گذشته است. حتی امروز، اظهارنظرهای معمول حاکی از آن است که هیچ مطلب جدیدی دربارهی این انقلابها وجود ندارد و ایدههای تازهای در آنها وجود نداشته است. یورگن هابرماس در آن زمان به «یک ویژگی منحصربهفرد این انقلاب، یعنی فقدان مطلق ایدههایی که یا خلاق هستند یا رو به سوی آینده دارند»، اشاره کرد. او وقایع سال ۱۹۸۹ را انقلابی «اصلاحطلبانه» توصیف میکند (nachholend که در لفظ به معنای «جبران عقبماندگی» است). مایلام بگویم که این برداشتی اشتباه بود. موضوعی بسیار تازه در رابطه با انقلابهای سال ۱۹۸۹ وجود داشت که عمیقاً بر نظم جهان اثر گذاشت. اما این موضوع را در سطح ملی به آسانی نمیتوان دریافت. برعکس، برای تشخیص آن باید چشماندازی از اروپا و جهان داشته باشیم، یک آرمانشهر اروپایی جدید یا بازسازیشده که از پایین برآمده است. این آرمانشهری بود که از گفتگو میان کسانی از دو سوی جنگ سرد سر برآورد، یعنی میان جنبشهای صلحطلبانهی اروپای غربی و جنبشهای حقوق بشر اروپای شرقی.
استدلال من در اینجا این است که همین گفتگو بستر انقلابهای سال ۱۹۸۹ را ایجاد کرد. این نخستین آرمانشهر اروپایی نبود که از پایین برمیآمد و آخرین آنها نیز نخواهد بود. تمرکز من در اینجا بر کشمکشهای اجتماعی است که پیش از انقلابهای سال ۱۹۸۹ به وقوع پیوست، اما با وجود این دربارهی آرمانشهرهای قبلی، این که بعد از سال ۱۹۸۹ مشکل کجا بود، و آرمانشهرهای جدید و در حال ظهور که از پایین برمیآیند، مطالبی خواهم گفت.
دموکراسی و خلع سلاح
به نظر محافظهکاران آرمانشهرها توهماتی هستند که به مهندسی اجتماعی مشروعیت میبخشند. محافظهکاران ترقیخواهان را آرمانگرایانی اصلاحناپذیر میدانند و در مقابل خود را عملگرا میشمرند. اما تغییرات ترقیخواهانهی پیشنهادی ممکن است نهایتاً از حفظ وضع موجود عملیتر از آب درآیند، بهویژه در دوران انتقال یعنی وقتی که نهادهای سیاسی از پیشرفتهای اقتصادی و اجتماعی عقب ماندهاند.
امانوئل والرشتاین برای رفع تأثیرات منفی ناشی از ماهیت غیرحقیقی تفکر دربارهی آرمانشهرها، تعبیر «آرمانشهرسنجی» را ساخت و منظورش از این تعبیر «سنجش جدی جایگزینهای ممکن برای وضعیت تاریخی موجود» بر اساس استدلال و ارزیابی معقول بود. «منظور تصویری از وضعیت بینقص (و ناگزیر) نیست بلکه تصویری از نوعی وضعیت جایگزین در آینده است که بهتر و از نظر تاریخی ممکن است اما ابداً محتوم نیست». من معتقدم که وضعیتهای پیشنهادی که پذیرفتنی و آرمانشهرسنجانه هستند و میتوانیم آنها را فضاهای آرمانشهرانه بخوانیم، حاصل گفتگوی جمعی و تبادلنظرهایی است که به مبارزات اجتماعی قوام میبخشند. اصالت چنین ایدههایی نتیجهی مجادلاتی عمیق و تلخ و نیز تبادل نظر و درک متقابل است. پذیرفتنی بودن این ایدهها حاکی از تواناییشان برای جلب حمایت عمومی است. این مجادلهها بر مبنای مشارکت افراد فراوان و تعاملات آنان دانش جمعی ایجاد میکنند.
آرمانشهر اروپایی برآمده از پایین، همان جنبهی نویی بود که در انقلابهای سال ۱۹۸۹ وجود داشت. دههی ۱۹۸۰ دوران تحرک وسیع سیاسی بود. در واکنش به تصمیم دولت ریگان مبنی بر استفاده از نسل جدید و مؤثرتری از موشکهای میانبرد (موشکهای کروز و پرشینگ) در بریتانیا، آلمان غربی، ایتالیا، دانمارک و سایر کشورها، جنبش صلح گستردهای در اروپای غربی به راه افتاد. در سالهای ۱۹۸۱ و ۱۹۸۳ میلیونها نفر تظاهرات کردند و تحصنهای صلح در نزدیکی تمام پایگاههای موشکی انجام گرفت که مشهورترین آنها گرینام کامِن (Greenham Common) بود. همکار سابق من فِرِد گراهام این دوران را «جنگ سرد دوم» میخواند. این دوران، بازگشتی به ادبیات خصومتآمیز و تمایل به نمایش قدرت نظامی بود، چیزهایی که بسیاری معتقد بودند در طول دههی ۱۹۷۰ که به اصطلاح دورانِ آرامش خوانده میشد، در حال محو شدن است.
چگونه میشد از سلاحهای اتمی برای دفاع از حقوق بشر استفاده کرد در حالی که کاربرد آنها میتوانست میلیونها نفر را به کام مرگ بفرستد؟
در اروپای شرقی همین دورانِ آرامشْ گروههای سیاسی مستقل جدیدی به وجود آورده بود که عمدتاً پیامد بیانیهی هلسینکی در سال ۱۹۷۵ بودند. در این زمان بود که دولتهای اروپای شرقی چیزی را امضاء کردند که تصور میکردند تعهداتی روی کاغذ در رابطه با حقوق بشر است و در مقابل کشورهای اروپای غربی تعهد کردند که وضعیت کنونی مرزها را حفظ کنند و در فعالیتهای اقتصادی و فرهنگی با آنها همکاری کنند. این گروههای جدید شامل کمیتهی دفاع از کارگران (که به دفاع از کارگران و روشنفکران میپرداخت)، منشور ۷۷ در چکسلواکی، و اپوزیسیون دموکراتیک در مجارستان بود.
من به بخشی از جنبشهای صلحطلب اروپای غربی تعلق داشتم که خود را نه فقط جنبشهای ضد سلاحهای اتمی بلکه جنبشهای ضد جنگ سرد نیز تلقی میکردیم؛ یعنی صریحاً دموکراسی و خلع سلاح را مرتبط میدانستیم. ما جنگ سرد را نوعی برنامهی بزرگ مشترک یا «تعارض مجازی» میدانستیم که در آن خطر جنگ اتمی به منزلهی نوعی سازوکار تنبیهی در هر دو بخش اروپا عمل میکرد. یالتا تنها مشکلی نبود که دوستان ما در شرق داشتند؛ «بازگشت به اروپا» برای ما نیز در غرب اهمیت داشت. چگونه میتوانستیم خود را دموکراتیک بنامیم در حالی که اختیار مرگ و زندگی ما در دست سیاستمداران ما نبود بلکه در واشنگتن یا مسکو رقم میخورد؟ همانطور که گیورگی کنراد، نویسندهی مجارستانی، نوشته است: «اتحاد جماهیر شوروی و رؤسای جمهور آمریکا قدرتشان از مجموع همهی مستبدان تاریخ بیشتر است … من هر بار به چهرههای این دو نگاه میکنم، رنگ از رویم میپرد. اگر به اختیار من بود، حتی حاضر نبودم سرنوشت نوع انسان را به ارسطو یا کانت بسپارم.» چگونه میشد از سلاحهای اتمی برای دفاع از حقوق بشر استفاده کرد در حالی که کاربرد آنها میتوانست میلیونها نفر را به کام مرگ بفرستد؟ خلاص شدن از سلاحهای اتمی نمیتوانست از طریق کسب قدرت اتفاق بیفتد بلکه باید روابط میان حکومت و جامعه تغییر میکرد. بنابراین، لازم بود که با گروههای مدنی در اروپای شرقی پیوند برقرار کنیم. لایحهی خلع سلاح اروپا (۱۹۸۰)، که تاریخنگار بریتانیایی، ای. پی. تامپسون، بخشهای عمدهی آن را نوشت، چنین میگفت:
ما باید از حقوق همهی شهروندان دفاع کنیم و آن را بسط دهیم، خواه شرقی و خواه غربی، و در این جنبش مشترک شرکت کنیم و هر نوع تبادلی را که لازم است به انجام رسانیم… باید به گونهای شروع به عمل کنیم که گویا یک اروپای متحد، بیطرف و صلحطلب هماینک نیز وجود دارد. باید یاد بگیریم که نه به «شرق» یا «غرب» بلکه به یکدیگر وفادار باشیم و ممنوعیتها و محدودیتهایی را که هر حکومت ملی ایجاد میکند نادیده بگیریم.
فعالان صلحطلب از غرب به شرق اروپا سفر کردند تا تماسهایی با گروههای نوظهور مخالف برقرار کنند. در میان آنها زبان کاملاً جدیدی کشف شد که روشنفکران اروپای شرقی آن را پرورش داده بودند. تا آن زمان، اصطلاح جامعهی مدنی جز در میان کمونیستهای ایتالیایی به ندرت استفاده شده بود. آدام میچنیک، تاریخدان لهستانی، این اصطلاح را احیاء کرد. در مقالهای مشهور با عنوان «تکاملگرایی نو» میچنیک استدلال کرد که کوششهای خشونتآمیز برای سرنگونی رژیمهای کمونیستی شکست خواهد خورد زیرا این حکومتها از نظر نظامی بسیار قدرتمند هستند. در عوض، هدف باید تغییر روابط میان حکومت و جامعه باشد، کاری که با گشایش فضاهای خودگردان و خودسازمان امکانپذیر است، مانند اتحادیهی کارگری مستقلِ همبستگی یا یک «دانشگاه بدونجا». به همین ترتیب، شهروندان اروپای شرقی و مرکزی از اصطلاحاتی مانند «ضدسیاست» و «پلیس موازی» استفاده میکردند که بر ایدههای ارسطویی دربارهی خیر مبتنی بود.
هر چند این روایت عمدتاً از آنچه رخ داد غفلت کرده است اما آنها برنامهی خود را یک برنامهی جهانی میدانستند. گیورگی کنراد نخستین کسی بود از از اصطلاح «جهانیشدن» در کتاب خود با عنوان ضدسیاست استفاده کرد، کتابی که در سال ۱۹۸۴ به انگلیسی منتشر شد. او جنگ اتمی را «آشوویتس جهانی» میخواند. واتسلاو هاول استدلال میکرد که نظامهای پساتمامیتخواهانه «تنها نسخهای افراطی از گرایش جهانی به خودکارسازی است که تمدن تکنولوژیکی با خود به همراه دارد.» دموکراسیهای سنتی نیز قربانیان همین گرایش بودند، هر چند «به طرق مختلف به روشهایی بینهایت پیچیدهتر و ظریفتر دستکاری شده بودند و به شیوههای زمخت موجود در جوامع پساتمامیتخواهانه شباهت نداشتند.»
گفتمان جهانی نو
این گفتگو آسان نبود. مجادلاتی درون جنبش صلحطلب غربی، درون جنبشهای مدافع حقوق بشر و میان جنبشهای صلحطلب و جنبشهای مدافع حقوق بشر وجود داشت. درون جنبشهای صلحطلب بحثهایی در این باره وجود داشت که آیا حمایت از حقوق بشر میتواند به صلح بینجامد. برخی از فعالان صلحطلب غربی هنوز با احزاب کمونیست پیوند داشتند و برخی هنوز اروپای شرقی را سوسیالیست میدانستند، با اینکه سوسیالیسم از مسیر خود خارج شده بود. بسیاری به مصالحه با دشمنان و تعامل با کمیتههای رسمی صلح در اروپای شرقی اعتقاد داشتند، حتی با وجود این که این کمیتهها به این منظور تأسیس شده بودند که در جنبش صلحطلب اروپای غربی نفوذ کنند. و بسیاری از افراد نسبت به حقوق بشر بدبین بودند زیرا بخشی از ادبیات جنگ سرد بود و بسیاری نگران بودند که گفتگو دربارهی حقوق بشر نوعی کمک به توجیه رقابتهای تسلیحاتی است.
شاید یکی از دلایلی که انقلابهای سال ۱۹۸۹ این قدر صلحآمیز بودند این بود که در سایهی غفلت ما مسئولان احزاب کمونیست سابق فرصتی یافتند که موقعیت سیاسی خود را به ثروت مادی تبدیل کنند. آنها از طریق خصوصیسازی و آزادسازی داراییهای دولتی، توانستند به اولیگارشهای جدید تبدیل شوند.
این تفاوتها در گروههای مدافع حقوق بشر در اروپای شرقی منعکس میشد. برخی معتقد بودند که توان نظامی غربیها تنها راه دستیافتن به حقوق بشر است و فعالان صلحطلب تنها همسفرانی کماثر هستند. واتسلاو هاول در سال ۱۹۸۵ در مقالهای خطاب به مجمع خلع سلاح اروپا با عنوان «آناتومی کمگویی» این نگرانیها را به شیوایی بیان کرد. اما پیش از پایان این دهه، بسیاری از ساکنان اروپای شرقی شروع به بیان این نکته کردند که دوران آرامش و خلع سلاح ممکن است بستری برای گشودگی اروپای شرقی باشد. در همین حال، بسیاری از فعالان جنبش صلحطلب غربی به این نتیجه رسیدند که بهترین راه برای پایان دادن به رقابت تسلیحاتی تأسیس دموکراسی در اروپای شرقی است. در مجمع خلع سلاح در یک کلیسا در لوند در سال ۱۹۸۷، ای. پی. تامپسون علناً یاتسک کورون، یکی از مهمترین متفکران دموکراتیک لهستان را در آغوش گرفت و این کار او نمادی از اتحاد صلح و حقوق بشر بود. در همان سال در نتیجهی فشار جنبش صلحطلب، معاهدهای برای از میان بردن سلاحهای اتمی میانبرد (پیمان منع سلاحهای هستهای میانبرد) به امضاء رسید. این موضوع، راه را برای دوران آرامش جدید هموار کرد که طی آن، سرکوب اعتراضات دشوار شد.
معتقدم که از همین بحثها نوعی گفتمان جهانی نو زاده شد که حقوق بشر و صلح، جامعهی مدنی فراملی و تفکر انساندوستانه را با هم پیوند میداد. این گفتمان به رشد شدید عملیات چندجانبهی صلح انجامید، قوانین بینالمللی مبتنی بر حقوق بشر را بسط داد و در دههی ۱۹۹۰ سبب افزایش نقش جامعهی مدنی جهانی در قانونگذاری و سیاستگذاری در سطحی جهانی شد. همین گفتمان موجب پیشبرد پروژهی اروپایی شد (که متأسفانه با اعتقاد بنیادگرایانه به بازار همراه بود). تصور اروپا به منزلهی نوعی پروژهی صلح که بیشک در ادوار گذشته نیز وجود داشت، به طور گسترده بازگو شد و با افکار مرتبط با سیاست خارجی اتحادیهی اروپا پیوند خورد. این اتفاقات ادامهی روند سیاست جغرافیایی سنتی نبود بلکه با گسترش رعایت حقوق بشر و بسط حکومت قانون در سطح جهانی مرتبط بود. این اتفاق مانند آن بود که فضای «درون» کشورها که قانون و سیاست بر آن حاکم بود، شروع به نفوذ به «بیرون» کشورها کرد که پیش از آن تحت تسلط جنگ و دیپلماسی بود.
نقاط ضعف
جنبش صلح دههی ۱۹۸۰ به هیچ وجه نخستین آرمانشهر اروپایی برآمده از پایین نبود. از زمانی که جایگزینی تعبیر «اروپا» به جای «مسیحیت» آغاز شد، فیلسوفان و فعالان، طرحهای صلحی را که شامل اتحاد یا فدرالی شدن اروپا بوده، پیشنهاد کرده بودند. این گروه شامل اراسموس، آبه دو سنپیتر، ویلیام پن، جرمی بنتام و البته امانوئل کانت بود. چیزی که کمتر به آن توجه شده، کنگرههای صلح بیشماری است که در اروپا از اواسط قرن نوزدهم برگزار شده است. بین سالهای ۱۸۴۳ و ۱۸۸۹، ۱۱ کنگرهی صلح و بین سالهای ۱۸۸۹ و ۱۹۳۹، ۳۳ کنگرهی صلح برگزار شد. ویکتور هوگو ریاست کنگرهی سال ۱۸۴۹ در پاریس را بر عهده داشت و در آن خواهان تشکیل ایالات متحدهی اروپا شد. در کنگرهی صلح ژنو در سال ۱۸۶۷، گاریبالدی به عنوان رئیس افتخاری کنگره تعیین شد. این انتخاب به رغم اعتراضات بسیاری از فعالان صلحطلب صورت گرفت که معتقد بودند «تنها چیزی که او را متمایز میکند، سوءاستفادههای جنگگونهی اوست».
اما شاید مهمترین آرمانشهر اروپایی برآمده از پایین، بیانیهی ونتوتین باشد. این بیانیه را گروهی از ضدفاشیستها که موسولینی آنها را در جزیرهی ونتوتین زندانی کرده بود، نوشتند و یکی از آنها آلتیهرو اسپینِلّی بود. این بیانیه خواهان ایجاد اروپای آزاد، متحد و سوسیالیست بود و اعضای جنبش مقاومت در سراسر اروپا آن را امضاء کرده بودند. کوششهای آنها بیتردید به تأسیس جامعهی اروپایی زغالسنگ و فولاد کمک کرد که خود نیای اتحادیهی اروپا بود. در واقع، باید توجه داشت که بسیاری از فعالان دههی ۱۹۸۰ در هر دو نیمهی اروپا میراثداران اعضای جنبش مقاومت اروپا بودند.
گفتمان صلح لیبرال بعد از سال ۱۹۸۹ در دههی ۱۹۹۰ به اوج خود رسید و سپس جنگ با تروریسم و بازگشت سیاست جغرافیایی آن را کنار زد. کسانی که در این گفتمان مشارکت داشتند امیدوار بودند که هم ناتو و هم پیمان ورشو منحل شوند و یک نظام امنیتی اروپامحور بر اساس اصول هلسینکی جایگزین آنها شود. اما هر چند پیمان ورشو فروپاشید، ناتو گسترش یافت. شاید حتی مهمتر از آن، موجی از گرایش بنیادگرایانه به بازار هر دو نیمهی اروپا را درنوردید.
چرا ماهایی که در این گفتمان مشارکت داشتیم درسهای نسلهای گذشتهی خود را که بیانیهی ونتوتین را امضاء کرده بودند، فراموش کردیم، و اهمیت کلیدی عدالت اجتماعی را از یاد بردیم؟ آیا دلیل این موضوع آن بود که تصور میکردیم که در این نبردها پیروز شدهایم و وجود دولت رفاه را مسلم میپنداشتیم؟ «جنبشهای اجتماعی جدید»ی که بعد از سال ۱۹۶۸ تکامل یافتند، بیش از پیش دلمشغول ماهیت سرکوبگر و نظامی حکومت و مسائل جدیدی مثل جنسیت، محیط زیست و صلح بودند. در عین حال، گونهی جدیدی از ایدئولوژی نئولیبرال میان راستگرایان در حال ظهور بود که نسبت به مداخلات فزایندهی حکومت واکنش نشان میداد. شاید یکی از دلایلی که انقلابهای سال ۱۹۸۹ این قدر صلحآمیز بودند این بود که در سایهی غفلت ما مسئولان احزاب کمونیست سابق فرصتی یافتند که موقعیت سیاسی خود را به ثروت مادی تبدیل کنند. آنها از طریق خصوصیسازی و آزادسازی داراییهای دولتی، توانستند به اولیگارشهای جدید تبدیل شوند.
تظاهرات با مشارکت اپوزیسیون و یاتسک کورون. عکس از آندرزی ایوانسکی
آرمانشهرسنجی در قرن ۲۱
امروز ما در یکی دیگر از دورانهایی زندگی میکنم که در آنها ایدههای آرمانشهرسنجانه پذیرفتنی میشوند. بیاطمینانی عمیق و گسترده نسبت به نهادهای سیاسی که امروزه شاهد آن هستیم، نتیجهی نابرابریهای شدید و چهار دهه حاکمیت نئولیبرالیسم و سرمایهداری همدستانه است. از سال ۲۰۰۰ جنبشهای جدیدی علیه سرمایهداری لگامگسیخته ظهور کرده است، مانند انجمن سوسیالیست اروپا، آکیوپای، و احزاب چپ نو مانند سیریزا و پودموس. تغییرات اقلیمی آسیبزا هستند و جنبش «طغیان علیه انقراض» توجهات را به شکنندگی جهان طبیعت جلب میکند. لزوم مقابله با پوپولیسم راستگرا، از جمله برگزیت، بحثهایی تازه را دربارهی عدالت اجتماعی و زیستمحیطی به وجود آورده است که نیازمند نهادهایی فراتر از دولت ملی است، نهادهایی که بتوانند پاسخگویی دموکراتیک را در نوعی جنبش اروپاگرا و فراملیگرای بسط یافتهی جدید افزایش دهد.
همزمان بسیاری از مشکلاتی که اتحادیهی اروپا با آنها مواجه است با گسترش جنگ در جاهایی مثل اوکراین یا سوریه و تضعیف معیارهای حقوق بشر مرتبط است، بهویژه در ارتباط با پناهجویان و مهاجران. سالگرد انقلابهای سال ۱۹۸۹ به ما یادآوری میکند که هر آرمانشهر اروپایی برآمده از پایین باید به مشکلات جنگ و جابجایی اجباری که در اطراف قارهی ما وجود دارد توجه کند.
تاریخ معمولاً از بالا روایت میشود و از منظر گذشته دیده میشود که معمولاً دیدگاهی ملیگرایانه است. به این دلیل است که کارزارهای سیاسی دههی ۱۹۸۰ فراموش شدهاند و نیز به همین دلیل است که روایتهای سال ۱۹۸۹ بر اتفاقاتی که در تکتک کشورها واقع شده تمرکز دارد. مایلام این نوشته را با نقل قولی از ای پی تامپسون پایان دهم. بنا بر گفتهها نه تنها در انقلابهای سال ۱۹۸۹ ایدههای جدیدی وجود نداشت بلکه دربارهی این موضوع نیز اجماع وجود دارد که هیچکس انقلابهای سال ۱۹۸۹ را پیشبینی نمیکرد. با این حال، تامپسون پیشاهنگ تاریخ برآمده از پایین، در سال ۱۹۸۲ در یک سخنرانی با عنوان «فراتر از جنگ سرد» گفت:
آنچه بارقههای آن را اکنون مشاهده میکنیم… دورانی از آرامش برای مردم است نه حکومتها. این جنبشی مردمی است که گاهی حکومتها را از بلوکهایشان خارج و آنها را ناچار به اتخاذ نوعی دیپلماسی جدید مبنی بر مصالحه میکند. این جنبشی است که در سطوح پایینتر از ساختارهای حکومتی جریان دارد و گاهی ساختارهای ایدئولوژیک و امنیتی حکومتهای معینی را بر نمیتابد… نمایش جنگ سرد که هر سال بزرگتر میشود، اکنون در آستانهی پایان خویش است. اما در این لحظه تغییراتی در قارهی ما آغاز شده است که عمری کمی بیش از یک سال دارند و نشان از به چالش کشیدن خود جنگ سرد دارند. اینها تغییراتی «سیاسی» به معنای معمول کلمه نیستند. آنها از گوشت سیاست عبور میکنند و به استخوان جامعهی انسانی میرسند … آنچه از آن سخن میگویم چیزی نامحتمل است، اما اگر شروع شود، ممکن است شتاب گیرد و به سرعتی حیرتانگیز برسد. آب شدن کوههای یخ ضرورتاً به دهههایی از آرامش نیاز نخواهد داشت. تغییراتی سریع و پیشبینیناپذیر در پیش است؛ کشورها ممکن است که از متحدان قبلی خود جدا شوند؛ درون ملتها ممکن است جنگهای شدیدی در گیرد؛ خطراتی پیاپی در پیش خواهد بود. ممکن است نقشهی جنگ سرد را جمع کنیم و تا مدتی بدون نقشه سفر کنیم.
ما مدتی است که بدون نقشه سفر کردهایم اما اکنون نیازمند چشمانداز آرمانشهرسنجانهی تازهای هستیم. مایی که در اقدامات عملی مرتبط با مخالفت با برگزیت، ریاضت اقتصادی و تغییرات اقلیمی شریک هستیم، احساس میکنیم که شکل جدیدی از دانش جمعی در حال شکل گرفتن است، دانشی که میتواند یک آرمانشهر اروپایی جدید برآمده از پایین ایجاد کند.
برگردان: پویا موحد
مری کالدور استاد حکمرانیِ جهانی در مدرسهی اقتصاد لندن، یکی از بنیانگذاران «گروه خلع سلاح هستهای اروپا» در سال 1980 و مؤسس «مجمع شهروندان هلسینکی» در سال 1990 است. آنچه خواندید برگردان این نوشتهی او با عنوان اصلیِ زیر است:
Mary Kaldor, ‘European Utopias from Below’, Eurozine, 27 November 2019.