تاریخ انتشار: 
1399/02/06

دردهایی روی کاغذ

اچه تملکوران

hurriyetdailynews

در دو سال گذشته من در خود فرو رفته‌ام و اخیراً حتى به خودم زحمت ندادم که اتفاقات گذشته را به یاد بیاورم. از آن زمان به بعد مرجع من حافظه‌ام بوده است. آنچه به خاطر مى‌آورم با اینکه گاهى غیرواقعى است، اما انکارشدنی نیست. بعضى‌ها به آن مى‌گویند «غربت» ولى من به آن مى‌گویم «در خود فرو رفتن». این قضیه از زمانى شروع شد که تصمیم گرفتم روى مرزى زندگى کنم که نوشته‌هاى من دهه‌هاست در آنجا ساکن است، یعنى خط باریکى که ظاهراً داستان را از غیرداستان جدا مى‌کند، خطى که بین واقعیت و هر آن‌چه غیرواقعى است وجود دارد. به این ترتیب، وقتى در خود فرو مى‌روم، در اقیانوسى از نگرانى و خیال، یعنى تخیلاتم، شنا مى‌کنم. من حالا خودِ خیالى‌ام شده‌ام. من خودِ نوشته‌هایم هستم. اقیانوس مبهمى از چیزهایى که رخ مى‌دهد، چیزهایى که ممکن است رخ نداده باشد و چیزهایى که اصلاً به وقوع نپیوسته است.

در خانه میزى دارم که در سال ٢٠١۶ از فروشگاه آیکیا در زاگرب خریدم، بعد از آشوب‌هاى سیاسى در ترکیه و قبل از اینکه حماقت سیاسى و اخلاقى، کل کشور را فرا بگیرد و خسارت‌های جبران ناپذیر به جامعه‌ی انسانى وارد شود. لپ‌تاپى روى میز است که کلیدهایش زیر ضربات دست من است و دفتر یادداشتى با صفحات سیاه‌رنگ که با جوهر سفید روى آن مى‌نویسم. هر چند روى این میز من داستان‌هاى دیگرى درباره‌ى مردمانی دیگر مى‌نویسم، مردم همچنان من را «تبعیدى» مى‌نامند.  

غیرواقعى: من اسم میز را کُنتیکى گذاشتم. براى عبور از اقیانوس سیاست بین‌المللى و رسیدن به ساحلى به نام خانه، قایق خیلى ضعیفى است ولى آنقدر محکم هست که بشود در آن پارو زد. از روزى که کنتیکى را ساختم مقالاتى را به انگلیسى نوشته‌ام که شما خوانده‌اید. درباره‌ى حقیقت ــ یعنى مربوط به من و شما ــ و درباره‌ى سیاست ــ بیشتر مربوط به شما.

خط باریک بین واقعى و غیرواقعى: دریاى من تخیلى است، برعکس گورستان سیال مدیترانه. قایق من یک نفره است، نه مثل آنهایى که پر است از کودکانى وحشت‌زده. من و آنها همگى بر امواج خشم، شرم و نومیدى شناوریم... و همگى احساس مشترکی داریم: حماقت. «آیا این زندگىِ من است؟» ، «چه اتفاقى براى من افتاده است؟»

و ما همچنان پارو مى‌زنیم.

پرده‌ی بزرگى پشت سر من صدا مى‌زند «تبعیدى». اسم من آنجاست در کنار آن، تا جمعیت حدود سه هزار نفرى آن را ببینند. من در مرکز لینکلن در نیویورک روى صحنه هستم و کنار هیلارى کلینتون، آن هم چه کسی، نشسته‌ام. البته این واقعى است و سال ٢٠١٨ است. آن‌چه که به نظر غیرواقعى مى‌رسد همان کلمه‌ى «تبعیدى» است در کنار اسم من. هر چند من هرگز این واژه را به کار نبردم اما کنار اسمم ظاهر شد. نمى‌دانم شاید فراموش کردم که به سازمان بگویم نمى‌خواهم این کلمه من را توصیف کند. خودمان‌ایم، شاید هم به این خاطر نگفتم که در دو سال گذشته در موقعیت‌هاى مشابه متوجه شدم کلمه‌ى «تبعیدى» به جذاب‌ترین کلمه در شرح حال زندگى من تبدیل شده و همه چیزهاى دیگرى را که برایش تلاش کردم، تحت‌الشعاع قرار داده است.

من گفتگوهای جلسه را، که موضوعش خیزش پوپولیسمِ راست‌گرا در جهان است، قطع مى‌کنم و درباره‌ی این کلمه‌ى بزرگى که پشت سرم است، یعنى «تبعیدى» حرف می‌زنم. چرا ذکر نام پناهندگان سورى در تلویزیون براى آنها آنقدر سخت است؟ چند نفر از ما واقعاً باور داریم که آب و نان و پتو براى حفظ شرافت انسانى کافى است؟ شرافت همهى انسانها نه فقط آنها بلکه شرافت اروپایىها. و افراد احمقى هم هستند که فکر مىکنند اگر به میزان کافى در رسانهها آنها را مهاجر بنامند، آن مردم قایقسوار به جاى پناهنده به مردمى تبدیل مىشوند که مىتوان آنها را اخراج کرد. شرم کالایى کمیاب است. چرا ذکر نام آنها، وقتى خودشان چنین خواستهاى دارند، اینقدر سخت است و چرا «تبعیدى» نامیدن من، وقتى خودم قبول ندارم، چنین راحت است؟ چرا شما به فکر نجات من هستید ولى نجات آنها مهم نیست؟ چرا اینقدر به من علاقه دارید ولى نسبت به آنها بى‌میل هستید؟

البته این واقعى نیست. من این حرف‌ها را نزدم. اما جرئت هم ندارم که بگویم غیرواقعى است. شما چطور؟

و اما واقعیت: من با حضار درباره‌ى قربانى بودن‌شان صحبت کردم که متفاوت با درد و رنج ظاهرى من است. به آنها گفتم مادامى که جنون سیاسى و اخلاقى کشورشان را فراگرفته، آنها هم مثل من احساس تبعیدى و پناهنده بودن در کشور خودشان را دارند. و اینکه کلمات «تبعیدى» یا «پناهنده» مستلزم این نیست که فردى مکان زندگىاش را در دنیاى امروز تغییر دهد ــ همه‌ى کسانى که تفکر انتقادى دارند، روزى حس آوارگى خواهند داشت.

آیا این حرف‌ها را به مخاطبان دیگرى هم در آمریکا گفتم؟ وقتى که آدم تنها سفر مى‌کند مرجع مکان و زمان را گم مى‌کند. مثل قایقى که در شب روى آب شناور است و ساحل را گم کرده است.

یک روزنامه‌نگار ترک از من درباره‌ى کلمه‌اى مى‌پرسد که انتخاب نکردم همراهم باشد، «در رسانه‌هاى مختلف شاهد این هستیم که شما را تبعیدى مى‌نامند؟ آیا شما تبعیدى هستید؟» و من پاسخ دادم «جریان روشنفکرى غرب و رسانه‌ها به زنانى مثل من یعنى زنان اهل ادبیات، علاقه‌ى خاصى دارند. شاید این برداشتِ تحریف‌شده و بزک شده‌ى آنها، ریشه در تصویر اسطوره‌ى یونانى یعنى ازوپ دارد که از دست گاو نر نجات یافته است. حالا من هم بانویى هستم که از وحشت استبداد نجات یافته یا شهرزادى که از دست بربرها خلاص شده است. این برساخته، خودبهخود به آنها مقام شوالیه و دلاورى اعطاء مى‌کند. هویت ظاهرى من به عنوان یک تبعیدى در سرزمین غرب، آنها را به شاهزاده‌اى تبدیل کرده که دوشیزهاى را از مصیبت نجات مىدهد. چقدر خوب و قشنگ. البته نه براى من بلکه براى آنها. آنچه که بیشتر از همه من را ناراحت مى‌کند این است که مجبورم به این نقش بچسبم. شما قرار نیست بجز قربانى بودن‌تان حرف دیگرى بزنید و مسلماً نباید نقش دوشیزه‌ى مصیبت‌زده را فراموش کنید. چقدر خسته‌کننده و ناپایدار.»

این که گفتم همه‌اش واقعى بود.

حالا یک چیز غیرواقعى:

خانم آن کارسون عزیز،

شما خوب مى‌دانید که ١ با ١ برابر نیست. چون من مطمئن‌ام که شما یک را مى‌شناسید و از آن مهم‌تر، آن یکِ دیگر را هم مى‌شناسید. من آن یک هستم. و آن زنى که با یک جلیقه‌ی نجات روى آن قایق پرازدحام نشسته و به اقیانوسى از تحقیر که در برابر دیدگانش است مى‌نگرد، آن یکِ دیگر است. ما برابر نیستیم، حداقل باور دنیا چنین است. پس به احتمال زیاد شما مى‌دانید هزینه‌ى فلاکت چقدر است و چه کسى آن را مى‌پردازد. شما: آن کسى که مى‌تواند فلاکت را ببیند، آن زن بى‌نام و نشان سوار بر قایق که مصیبت‌زده است، و من: در حالى که پارو مى‌زنم و اسم و رسم سنگینى دارم.

به نظر شما قبل از اینکه کلمه‌ى فلاکت اختراع شود، فلاکتى وجود داشته است؟ من مطمئن نیستم.

 

ارادتمند شما،

ایس (نه تبعیدى)

diedrica


مزیت استفاده از کلمات، توانایى بیان آنها و فرصت انتشار آن، فلاکتم را منجمد کرده است ــ برخلاف آن زنانى که از دریاها گذشته‌اند. درد من کشف رمز شده و به همین خاطر انسانى است. ولى آن زن، موجودى صامت است، در معرض سوء‌برداشت است و در نتیجه غیرانسانى است. هرچند مى‌دانم که ما از درد مشترکى رنج مى‌بریم، احساس آزاردهنده‌اى که انگار چیزى را گم کرده‌اید، همیشه و همه‌جا گم کرده‌اید، به‌خصوص وقتى که از شما انتظار مى‌رود رضایت خاطر داشته باشىد. شبیه احساس خواب بچه‌اى است که در ماشین خوابیده در حالى که به سمت خانه در حرکت است و مى‌داند که کسى قرار نیست او را بغل کند و در تختخواب بگذارد. نوعى نگرانى در حالت نیمه‌خواب که طعم شیرین آن خواب گرم و نرم را به انسان زهر مى‌کند.

تخیلات انتزاعى من به نسبت واقعیتِ آنهایى که سوار بر قایق هستند، موجودیت بیشترى دارد، درست مثل آنا کارنینا [شخصیت اصلى یکى از رمان‌هاى تولستوى] که از زنان واقعى عصر خود و پس از خود، حضور پررنگ‌ترى دارد. آنها باید صبر کنند تا شرح مصیبت آنها بازگو شود تا به گوش نوه‌هاى ما برسد، همان‌گونه که بازماندگان فجایع بزرگ در طول تاریخ بشرى انجام داده‌اند. نسل حاضر مستقیماً از تجربه‌ى درد و رنج، درس نمى‌گیرد. لازم نیست که من صبر کنم. در واقع، داستانم نمى‌تواند صبر کند. هم‌اکنون که تازه است باید به رسانه‌ها عرضه شود، به مخاطبین حاضر. وقتى که داستان کشور من، دیگر سرخط خبرها نباشد، من ناپدید خواهم شد. یعنى آنها انتظار دارند که ناپدید شوم. زن دیگرى با زبانى دیگر که دچار «فاجعه‌ى این ماه» شده است، جاى من را در صدر خبرها اشغال خواهد کرد. او جملاتى را با ساختارى متفاوت بیان خواهد کرد تا توضیح دهد که صرفاً یک تبعیدى نیست بلکه شخصیتى است با داستانى مفصل‌تر. او خواهد گفت «زندگى سفرى بزرگتر است و ماجراى "تبعید" تنها بخشى از آن است.» من و او قایقى داریم که مجبور است در نقطه‌ى مشخصى از زمان لنگر انداخته و بى‌حرکت بماند، برخلاف دیگر قایق‌هاى واقعى که قرار است دائماً از ساحلى به ساحل دیگر در حرکت باشند.

راستش را بخواهید، منظور من از این سؤال که چه کسى هزینه‌ى فلاکت را مى‌پردازد، این است که قیمت آن بستگى به تعداد کلمات دارد. و مسلماً آن کس که ساکت است چیزی نصیبش نخواهد شد.

مُهر «تبعیدى» بر پیشانى داشتن، وابسته به یک قلمروى جغرافیایى است که در آن مى‌توانید با زنده‌ها صحبت کنید درحالى که ترجیح مى‌دهید با مرده‌ها به گفتگو بنشینید. یک دریاچه‌ى محصور، جایی که مى‌توانید راحت صحبت کنید، جایى که مرده‌هایى مثل من، مرا بهتر از زنده‌ها درک مى‌کنند. یکى از افرادى که در این قبرستان سیال دفن شده، جوزف برودسکى است. او واقعاً دیوانه بود. آیا داستان او را مى‌دانید؟ قبل از اینکه از شوروى سابق فرار کند و خیلى قبل از اینکه او برنده‌ى جایزه نوبل شود، او را به یک اردوگاه کار اجبارى بردند. زندانى‌ها مى‌بایست هر روز طى ساعات مشخصى چوب مى‌بریدند. برودسکى همین‌که کار را شروع کرد، بى‌وقفه ادامه داد. می‌گویند ده ساعت چوب مى‌برید تا اینکه مأموران زندان او را به زور متوقف کردند. از آن زمان به بعد کسى او را مجبور به بریدن چوب‌ها نکرد. زندان تصمیم گرفت که دیگر ریسک نکند. چیزى شبیه روزا لوکزامبورگ که در زندان براى خودش مقررات سختگیرانهترى را اعمال مى‌کرد تا احساس کند که کنترل زمان و زندگى‌اش دست خودش است. سال‌ها بعد برودسکى در مجموعه‌ی مقالات اندوه و عقل (١٩٩۵) به زبان انگلیسى نوشت که فرقى بین او و دیگر پناهندگان نبوده و این ادعا را که به عنوان یک نویسنده و شاعر تبعیدى منزلت والاتری در بین آوارگان داشته، رد کرد. بار دیگر سعى کرد که حد و مرز موجودیت خود را تعیین کند اما این بار احتمالاً متوجه شد که این کار به آسانىِ ده ساعت چوب بریدن نیست. شما مى‌توانید با ایجاد زندانِ خود از زندان بگریزید، و یا مى‌توانید با ارعاب مأموران از کلمه‌ى زندانى رها شوید اما حفاظت از خود در برابر کلمه‌ى «تبعیدى» داستان دیگرى است. این کلمه آنقدر لطیف به نظر مى‌رسد که باعث مى‌شود عدم پذیرش شما تمردى جالب‌توجه ولى غیر‌ضرورى جلوه کند. این کلمه چنان یارى‌رسان است که کمتر کسى مى‌تواند درک کند که چرا شما سعى در تخریب چنین پناهگاهى دارید که در محله‌اى اعیان‌نشین قرار دارد ــ به خصوص وقتى بى‌خانمان هستید. برودسکى چنین جملاتى ننوشته است ولى مى‌توانست بنویسد. وقتی در دریاچه‌ى خودم با او صحبت مى‌کنم او این جمله را تکرار مى‌کند «من خانه‌ى خود هستم. من خانه‌ى خود شده‌ام.»

زندگى سفرى بزرگ‌تر است و ماجراى "تبعید" تنها بخشى از آن است.

هانا آرنت شخصیت دیگرى است که هر زمان مجبورم با کلمه‌ى «تبعیدى» کلنجار بروم به دیدنش مى‌روم. او درباره‌ى مخاطبانى که از او انتظار داشتند درباره‌ى خودش و قربانى‌بودنش صحبت کند، مى‌گوید و مى‌نویسد. او در این مواقع سعى مى‌کرد با شوخى صحبت کند و این ترفندى بود که مخاطبانش را خوش نمى‌آمد، چون‌که با نقش «دوشیزه‌ى مصیبت‌زده» همخوانی نداشت. کلمه‌ى «تبعیدى» از شما انتظار دارد چهره‌اى را به نمایش بگذارید که فراموش کرده است چگونه باید خندید. او در تمام مدتى که مى‌نوشت در خانه بود، با آن خنده‌ى شیطنت آمیزش. او هم‌ خانه‌ى خود بود.

سیمون وِی، بریتن بریتنباخ که وقتى «تبعیدى» نامیده شد همسن من بود، خولیو کورتاسار و بسیارى دیگر با این کلمه جنگیده‌اند و در مقابل برداشت مخاطبینى که آنها را از آن‌چه واقعاً بودند تنهاتر مى‌دیدند، مقاومت مى‌کردند. این کلمه آنها را در مکانى قرار مى‌دهد که پناهندگانِ بى‌صدا به آن راهى ندارند.

چطور من مى‌توانم اینها را در یک برنامه‌ى کوتاه رادیویى یا تلویزیونى توضیح دهم؟ من صداى هانا آرنت را در یک مصاحبه‌ى تلویزیونى نادر مى‌شنوم که با سکوت‌هاى خود مى‌گوید «این پرسش‌ها درباره‌ى وضعیت زندگى تبعیدى مگر چقدر اساسى است! احمقانه است.» شاید زن دیگری که او هم داغ تبعیدى بر پیشانى‌اش خورده و روى صحنه، جایى که قرار نیست بخندد، به جاى من خواهد ایستاد، همین حرف‌ها را از سکوت‌هاى من بشنود. و من در گوش او خواهم گفت «من خانه‌ى خودم هستم. تو چطور؟ بسیار خوب، خواهى شد. به زودى خانه‌ى خودت خواهى شد.»

در این دریاى خیالى که دائماً جهتم را گم مى‌کنم، دریایى که ممکن است کُنتیکىِ من را به راحتى ببلعد، واقعیت در زمان‌هاى کاملاً بى‌ربط، بى‌اهمیت و غیرمنتظره به من ضرباتى وارد مى‌کند. مثلاً در آرایشگاهى در زاگرب. بدترین اتفاقى که براى یک آدم موفرفرى مى‌تواند بیفتد، این است که مجبور شود در اروپا موهایش را اصلاح کند، جایى که موى فر همیشه نوعی انحراف محسوب مى‌شود و صاف کردن مو خیلى سخت است. موهاى من در حالت خشک باید کوتاه شود چون که ریاضیات متفاوتى براى موهاى فر وجود دارد (داستانش طولانى و خسته‌کننده است). حالا من دارم سعى مى‌کنم به یک آرایشگرِ ازخودراضى الگوریتم کوتاه کردن موى فر را توضیح دهم. او کمترین اعتنایى نمى‌کند. احساس بیگانگى مى‌کنم، من بیگانه هستم. حالا من یک بیگانه‌ى موفرفرى هستم. گفتگویى طولانى آغاز می‌شود که مرا خجالت‌زده مى‌کند و از دید حاضرین در آرایشگاه به نظر می‌آید که زن دیوانه‌اى هستم که همه‌ى دغدغه‌ام موهایم هست. آن چشم‌هاى زل‌زده، من را چون انسانى بینوا خرد مى‌کند. من به واقعیت، یک پناهنده، فروکاسته مى‌شوم. اما اینجا شبیه روى صحنه نیست که بتوانم دلایل عدم پذیرش این برچسب را بیان کنم و مانند انسان به نظر برسم. من حالا ساکتم. مثل زنى که سوار بر قایق است، پارو مى‌زنم، در اقیانوس آرام ذهنم پارو مى‌زنم. براى همین مدت‌هاست که خودم موهایم را کوتاه مى‌کنم.

با خود نجوا مى‌کنم «داستان من مفصل‌تر است، من یک انسان‌ام.» من یک نیستم. یکى هستم. و تفاوت بین این دو، چیزى بیشتر از «ى» است. موضوع یک عمر زندگىِ کوفتى است. و یک ــ چه در خشکى و چه در دریا ــ همیشه با یک برابر است.

 

برگردان: وفا ستوده نیا


اچه تملکوران روزنامه‌نگار ترک و نویسنده‌ی کتاب چطور کشوری را از دست بدهیم است. آن‌چه خواندید برگردان این نوشته‌ی او با عنوان اصلیِ زیر است:

Ece Temelkuran, ‘The paper pain’, Eurozine, 18 February 2020.