غبار اندوه و ماتم
experiencelife
وقتی پرستار آسایشگاه صبح روز دوم آوریل زنگ زد که به من بگوید پدرم در ساعت ۷:۳۸ صبح از دنیا رفت، فقط دو روز پس از مرخصشدنش از بیمارستان و هفت ساعت پس از ورود من به شهر برای دیدنش، دنیا ناگهان به نظرم بیگانه و کژ و کوژ رسید. شکل اشیا را تشخیص میدادم اما باید دستوپا میزدم تا بفهمم چه دیدهام. نمیدانستم که او تا چه حد پشتیبان و محل اتکایم در زندگی بوده است، تا وقتی که آن تکیهگاه فروریخت. از وقتی به دنیا آمدم، حضور او برایم دائمی بود، حتی با ۲۰۰۰ مایل فاصله ــ او در مریلند زندگی میکرد و من در نیومکزیکو ــ و اکنون او دیگر نبود. هر اندازه که از نظر عقلی چنین چیزی را واقعی میپنداشتم اما هرگز آن را امکانپذیر نمیدانستم.
در ظاهر، آرام بودم و بهآهستگی وظایف ناخوشایندی را که بهناگزیر بهسبب فرزند ارشد خانواده بودن بر عهدهام بود، یکییکی انجام میدادم: یعنی بقیهی اعضای خانواده را خبرکردن؛ فراهمکردن مقدمات کفنودفن؛ اطلاعدادن به دفاتر دولتی، شرکتها، سازمانها و دانشگاهی که او ۳۳ سال به شغل کتابداری در آنجا مشغول بود. اما در درون، گرداب متلاطمی از احساسات بودم: غم، تشویش، عصبانیت، بیاعتقادی، ترس، پشیمانی و گناه. گاه در آن ساعات، روزها و هفتههای اولیه، پس از مرگ او، بهسختی نفس میکشیدم. نمیتوانستم فکرم را جمع کنم. فراموشکار شده بودم. هرقدر هم میخوابیدم، باز خسته و فرسوده بودم. سرانجام منظور جوآن دیدیون (Joan Didion) را در سال تفکر جادویی (۲۰۰۵) فهمیدم، وقتی در شرح سوگواری برای ازدستدادن شوهرش نوشت: «فهمیدم که اکنون نمیتوانم از خودم مطمئن باشم که با چهرهای معقول در جهان ظاهر شوم.»
معلوم میشود که این غبار ماتم همانقدر عمومی است که خود ماتم و اندوه. لیزا شولمان (Lisa Shulman)، عصبشناسی که شوهرش را نه سال پیش بر اثر سرطان از دست داد، چنین به یاد میآورد: «غم و ناراحتی جدیای وجود داشت اما مشکل اصلی این نبود؛ گمگشتگی و بیگانهشدن با محیط بود. احساس میکردم که در جهانی کاملاً بیگانه بیدار شدهام، چراکه کل زیربنای زندگی روزمرهام از اساس محو شده بود.»
او به خاطر میآورد که خود را در زمان گم کرده بود و به مکانهای آشنایی میرسید، بیآنکه بداند چگونه به آنجا رسیده است. بهگفتهی او، «موضوع فقط ناراحتی یا اضطراب نیست، ترس و وحشت است. زیرا همانطور که دیدیون مدتها پیش گفت، احساس میکنید که عقل خود را پاک از دست دادهاید و دارید دیوانه میشوید».
تصور پنج مرحلهی سوگواری که در جهان غرب معمول است، کمکی نمیکند. این تصور جزئی از جوّ فکری زمانهای شده است که ما بهنوبت از این پنج مرحله میگذریم: از مرحلهی انکار به خشم، به معامله با خدا، به افسردگی و سرانجام به مرحلهی قبول. الیزابت کوبلر-راس (Elisabeth Kübler-Ross)، روانپزشک نامدار، برای اولین بار این پنج مرحلهی سوگواری را در کتابِ دربارهی مرگ و مردن (۱۹۶۹) بهمثابهی راهی برای توصیف تجربهی کسانی که با یک بیماری علاجناپذیر مواجه میشوند، مطرح کرد. بعدها، با دیوید کِسلر (David Kessler)، متخصص در حوزهی مرگ و مردن، به بسط این ایده پرداخت تا واکنش شخص داغدار را به فقدان عزیزِ ازدسترفتهاش در کتاب دربارهی سوگ و سوگواری (۲۰۰۵) شرح دهد. اما در سالهای اخیر، روانشناسان و زیستعصبشناسان به این امر وقوف پیدا کردهاند که اندوه و ماتم بسیار پیچیدهتر است و به ویژگیهای فردی مربوط است. اثرات تخریبی اندوه بسیار زیاد و متنوع است. البته شخص داغدار اندوهگین است اما ممکن است احساس خشم، تندخویی، خستگی، بیانگیزگی و خالیشدن هم بکند و حتی بیش از معمول از شلوغی آزار ببیند. ممکن است مثل شولمان، عصبشناس در دانشکدهی پزشکی دانشگاه مریلند، در هویتش و جایگاهش در جهان تردید کند.
معلوم میشود که پنج مرحلهی نظریهی ماتم شیوهی چندان مفیدی برای اندیشیدن دربارهی داغداری نیست. در واقع، چه بسا حتی مضر باشد: اگر احساس ما با قالب این نظریه منطبق نباشد، ممکن است فکر کنیم که اشکال از ماست ــ یا از آدمهای اطراف ماست.
شولمان در کتابش، پیش و پس از فقدان (۲۰۱۸)، مینویسد که «اساساً ممکن است از این غریزه که کارهایی انجام دهیم که مایهی آرامش و تسلی خودمان شود، روی برگردانیم زیرا فکر میکنیم که شیوههای رفتاریِ درست و نادرستی در این مورد وجود دارد. اما تجربهی ما از فقدان و مرگ کاملاً شخصی و عمیق است و برای تعمیمدادن چندان مناسب نیست؛ این تجربه درست مثل خود ما منحصربهفرد است».
مطالعه و تحقیق دربارهی افراد داغدار آشکار کرده است که چقدر تجربهی افراد از اندوه و ماتم با یکدیگر متفاوت است ــ اما در عین حال الگوهای جالبی را هم نشان داده است. محققان در پژوهش مهمی دربارهی افسردگی در افراد داغدار که در سال ۲۰۱۵ در نشریهی پژوهشهای روانپزشکی منتشر شده است، ۲۵۱۲ نفر را که همسر یا فرزندشان را از دست داده بودند، یک بار پیش و سه بار پس از وقوع مصیبت، در یک بازهی هجدهساله زیر نظر گرفتند. آنها دریافتند در حالی که ۷درصد از آنها افسردگی مزمنی داشتند که در تمام طول مدت تحقیق ادامه داشت، بیشتر شرکتکنندگان ــ تقریباً ۶۸درصد آنها ــ فقط افسردگی خفیفی را تجربه کردند، یا اصلاً چنین تجربهای نداشتند. ۱۱درصد گزارش کردند که پیش از مصیبت دچار افسردگی شدند اما افسردگیشان عاقبت در طول زمان کاهش یافت و ۱۳درصد هم اندوه و ماتمی دائمی را تجربه کردند که آغازش پس از مرگ همسر یا فرزندشان بوده است.
تجربهی خود شولمان، او را که مشغول تحقیق دربارهی بیماری پارکینسون بود، برانگیخت تا به تحقیق دربارهی عصبشناسی ماتم بهمثابهی شیوهای بپردازد برای فهم آنچه بر او رخ داده است. او در کتابش که سرگذشت ماتم وی را با علمِ مربوط به سوگواری و مصیبت در هم تنیده بود، مینویسد که ماتم نوعی تجربهی عمومی انسانی است که مغز ما برای کنترل و مهارکردن آن تکامل یافته است. ناتالیا اسکریتسکایا (Natalia Skritskaya)، روانشناس، میگوید که در طول هزاران سال فقدان و مرگ در اجتماع، مغز رویّهی پیچیدهای را ایجاد کرده است تا به ما برای تحمل سوگواری کمک کند و نهایتاً آن را شفا دهد. او میگوید: «ماتم واکنشی طبیعی است. هرچقدر هم که این واکنشها نگرانکننده و عجیبوغریب باشند، دلایل معقولی برای وقوع آنها وجود دارد.»
از تجربهی خود به این پی بردم که اندوه و ماتم چنان تأثیر قدرتمندی بر ما دارد که مسیرهایی برای جریانهای عصبی مغزمان از نو میسازد: سیستم لیمبیک (کنارهای)، بخش اولیهی مغز که عواطف و رفتارهای ضامن بقای ما را کنترل میکند، نقش اصلی را بر عهده میگیرد، حال آنکه قشر جلوی پیشانی (مرکز استدلال و تصمیمگیری) نقش اصلی را واگذار میکند.
شولمان میگوید: «از منظر تکاملی، مغز ما برای پاسخگفتن به آنچه تهدید محسوب میشود، بهنحوِ غریزی رفتار میکند. اغلب اوقات ما ازدستدادن یکی از عزیزانمان را تهدیدی به آن معنی تلقی نمیکنیم اما از دیدگاه مغز، این بهمعنای دقیق کلمه تهدید تلقی میشود.»
ادراک تهدید به این معنی است که واکنش ما برای بقا، «جنگ یا گریز»، آغاز به کار میکند و هورمونهای استرس مثل سیل در بدن جاری میشوند. یافتههای تحقیقات مری-فرانس اُوکانر (Mary-Frances O’Connor) در دانشگاه آریزونا و دیگران نشان داده است که سطوح کورتیزول (هورمون استرس) در افراد داغدیده بهشدت بالا میرود.
«موضوع فقط ناراحتی یا اضطراب نیست، ترس و وحشت است. زیرا همانطور که دیدیون مدتها پیش گفت، احساس میکنید که عقل خود را پاک از دست دادهاید و دارید دیوانه میشوید»
در حالی که کورتیزول بهسرعت جریان مییابد، مغز، دستکم بهطور موقت، خود را بازسازی میکند تا به ما کمک کند که ضربهی روحی ناشی از اندوه و ماتم را تحمل کنیم. در نخستین هفتههای پس از فقدان، مغز مثل پرستار سختگیری که استراحت موقت در بستر را بر خود تحمیل میکند، مراکز کنترل وظایف عالیتر، از جمله مراکز تصمیمگیری و نقشهکشی، را خاموش میکند. در همان حال، بهگفتهی شولمان، نواحی درگیر در احساس و خاطره با اضافهکاریِ خود تعیین میکنند که کدام احساس و خاطره اجازهی عبور یابد. اسکنهای مغزی از افراد داغدیده نشان میدهد که اندوه و ماتم بخشهایی از سیستم لیمبیک را فعال میکند؛ بخشهایی که گاه «مغز عاطفی» نامیده میشوند. از جمله نواحی لیمبیکِ فعالشده عبارتاند از آمیگدالا که شدت احساسات و ادراک تهدید را تعیین میکند، قشر کمربندی که در تأثیر متقابل احساسات و حافظه دخالت دارد و تالاموس، نوعی ایستگاه تقویتکننده، که سیگنالهای حسی را به قشر مخ، مرکز پردازش اطلاعات مغز، میرساند.
شولمان در کتابش مینویسد که «برای تداوم وظیفه و بقا، مغز مانند یک صافی عمل میکند که آستانهی احساسات و خاطراتی را که میتوانیم یا نمیتوانیم اداره و کنترل کنیم، ردیابی میکند». او اضافه میکند که چندان کاری برای تغییر این واکنش نمیتوان انجام داد، گرچه لزوماً ما نمیخواهیم چنین کنیم؛ این کار برای سازگارشدن با فقدان عزیزِ ازدسترفته اساسی است. شولمان میگوید: «در اصل، ما تابع این فرایند کلی هستیم.»
اسکریتسکایا به من اطمینان میدهد که ناتوانیام از ساختن جملات منسجم و منطقی یا بهیادآوردن اینکه درِ یخچال را برای برداشتن چهچیزی باز کردهام، نباید مرا نگران کند؛ مغز من صرفاً قدرت اندیشیدن مرا تا حد زیادی کم کرده است تا من توانایی تحمل این فقدان را داشته باشم. نتیجهی این موازنه، شناختِ گنگ و مبهم است؛ آنچه من نهایتاً برای دوستانم «ماتمِ مغز» نامیدم.
شولمان در کتابش مینویسد که «اندوه و ماتم پهنای باند زیادی را در مغز در اختیار میگیرد. رفتار عجیبوغریب و آشفتگی و گسیختگی همانا پیامدهای مورد انتظارِ واکنشهای دفاعی مغز بهدنبال ضربهی روحی و عاطفی هستند».
درست همانطور که بدن میداند چه کند تا زخمی شفا یابد، مغز هم میداند چه کند تا پس از فقدان، خودش را شفا دهد. اما شفایافتن زمان میبرد. بهگفتهی اسکریتسکایا، «شفایافتن نیازمند مهربانی و مواظبِ خود بودن است».
اینکه اندوه و ماتم چقدر طول میکشد، از شخصی به شخصی متفاوت است. برای برخی از افراد، دردِ فقدان میتواند در طول چند هفته یا چند ماه بگذرد و تمام شود، حال آنکه برخی ممکن است بعد از یک سال هنوز غم و اندوه عمیقی را احساس کنند.
پژوهشهای اخیر حاکی از آن است که اگر اندوه و ماتم برای مدتی بیش از حد طولانی بسیار شدید باشد، میتواند مسئلهساز شود. اکنون بسیاری از روانشناسان معتقدند که اگر توجه بیش از اندازه به فقدان، بیش از یک سال طول بکشد، ممکن است نیاز به درمان باشد تا به شخصِ داغدیده کمک شود که خود را بازیابد. این وضعیت که اختلال ماتمِ دیرگذر یا ماتمِ بغرنج نامیده میشود، در آخرین جلد راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات ذهنی (DSM-5) ثبت شدهاست؛ کتابی که روانشناسان و روانپزشکان برای تشخیص اختلالات بیماران به کار میبرند.
منظور این نیست که اگر کسی در سیصدوشصتوششمین روز پس از فقدان عزیزش هنوز عمیقاً احساس اندوه و ماتم دارد، داغداریاش ناگهان به نوعی اختلال تبدیل شده است. بهگفتهی اسکریتسکایا که در عین حال پژوهشگر مرکز ماتم بغرنج در دانشگاه کلمبیا در نیویورک است، «تعیین این زمان [یک سال] تا حدی دلبخواهی است. توازنی وجود دارد میان مطمئنشدن از اینکه واکنشهای عادی ما بیمارگونه نیستند اما در عین حال به افرادی که به نظر میرسد تقلا میکنند و نیاز به کمک بیشتر دارند ــ کسانی که تجربهی سختتری دارند ــ توجه میشود».
بر اساس یافتههای تحقیقی در ۲۰۱۹ توسط پژوهشگرانی در هلند و آمریکا، افرادی که عزیزانشان را در رویدادهای خشونتآمیز از دست دادهاند یا رابطهای بسیار صمیمی با فرد متوفی داشتهاند، بیشتر در معرض ماتمِ بغرنج هستند. گرچه ممکن است آسان باشد که فرض کنیم اندوه و ماتمِ دیرگذر صرفاً شکلی از افسردگی است و به همان نحو هم میتواند درمان شود اما چنین نیست. بر اساس همان تحقیق، اندوه و ماتمِ بغرنج با افسردگی و اضطراب یا تنش پس از حادثه متفاوت است، اگرچه در برخی از علائم مشترکاند؛ از جمله ضعیفشدن خودانگاره یا خود را درککردن و انزوای اجتماعی. بر اساس یافتههای پژوهشهای دیگر، زوال و کاهش قوهی تشخیص و شناخت در افرادی با اندوه و ماتمِ بغرنج بارزتر است.
با همهی این احوال، موارد اندوه و ماتمِ بغرنج بهندرت رخ میدهد. بر طبق تحقیقی در سال ۲۰۱۷ توسط پژوهشگران دانشگاه آرهوس (Aarhus) در دانمارک، فقط حدود ۱۰درصد از افراد داغدیده دچار این اختلال خواهند شد. اکثر افراد داغدار میان سوگواری فعالانه و اقدام به وظایف زندگی روزمره با ظاهری عادی در نوساناند.
این نوسان میان اندوه و نوعی قبولِ واقعه، تجربهی خودِ مرا توصیف میکند. برای مثال، در حالی که روی این مقاله کار میکردم، گاه خیلی خوب پیش میرفتم ــ دورههای طولانیِ نوشتن با فراغ بال، با حواس جمع و تمرکز فکر ــ همانقدر که پیش از مرگ پدرم چنین بودم. اما در مواقع دیگری، اغلب در همان نشست کاری، مغلوب نومیدی و توجه حاد به غیبت پدرم در این دنیا و ناپدیدشدن غیرقابلدرک او میشدم. وقتی به فکر او میافتادم، خواه این فکر خودبهخود راهش را به آگاهیِ من باز کرده بود یا بر اثر دریافت ایمیلی از یک دوست یا عضو خانواده، بر اثر یاد و خاطرهای ناخواسته، حتی بهواسطهی نامهای از آسایشگاهی که پدرم آنجا بود، در هر حال کاری نمیتوانستم بکنم مگر اینکه کار را متوقف کنم و بگذارم که اشک سرازیر شود و هقهق گریه و ناله کارش را بکند.
مثل این است که مغز اولیهی من (پسمغز و مغزاستخوان که کارکرد اصلی آن بقا، تحرک و غریزه است) دقیقاً میداند که من به چهچیز احتیاج دارم و کاری میکند که من آن را به دست آورم.
در واقع، محققان اکنون میدانند که نوسانات اندوه و ماتم، هر اندازه هم که ناخوشایند باشد، شیوهای برای کمککردن به مغز، ذهن و بدن است تا با فقدان کنار آیند و نهایتاً، با واقعیت جدید زندگی بدون عزیز ازدسترفتهی خود سازگار شوند.
بهتدریج، بهگفتهی جودیت مورِی (Judith Murray)، روانشناس در دانشگاه کوئینزلند در استرالیا، در «فرایند درافتادن با فقدان، آشتیکردن با آن جهانی که نمیخواهیم باشد»، اندوه و ماتم، در زندگی روزانهی فرد داغدار بیشتر ادغام میشود، بهجای اینکه نیروی سلطهگر در آن باشد.
او میگوید: «این است قدرت باورنکردنی شفایافتن از اندوه و ماتم. ما به این تصور رسیدهایم که میتوان بر اندوه و ماتم خود چیره شد اما اندوه به جزئی از کیستیِ ما تبدیل میشود.»
وقتی قشر مخ دوباره زمام امور را به دست گیرد و تفکر در سطح عالی بازگردد، ذهن میتواند زمان بیشتری را برای تأمل دربارهی فقدان و رابطه صرف کند و با معنای آن گلاویز شود و اینهمه میتواند به رشد مثبت بینجامد. شولمان در کتابش مینویسد که فقدان میتواند افراد را برانگیزد تا زندگی را با ژرفایی بیشتر از قبل بکاوند و بیازمایند و آگاهی بیشتر و ژرفتری از شکنندگیِ خودشان و احساس نیرومندتری از هدفمندی خود را پرورش دهند. او به یافتههای تحقیقی در سال ۲۰۰۴ اشاره میکند که فقدان میتواند به رشد مثبت به شیوههای گوناگون منجر شود: احساس بدیعی از اولویتها و درک والاتری از ارزش زندگی، روابط بهتر، احساس نیرومندی، تمایل به دیدن امکانات و قابلیتهای جدید و رشد و پرورش روحی و معنوی. شولمان در زندگی خودش دریافت که خاطراتنویسی به او کمک کرده است تا با اندوهش کنار بیاید. او با تأمل بر فقدان عزیز ازدسترفتهاش، در آن معنا یافت.
با اینهمه، هرکسی تجربهی چنین رشدی را پس از فقدانی عمیق ندارد. برای برخی، نتایج فقدان عمیق از سلامتی خودِ آنان میکاهد و حتی مرگ خود آنان را تسریع میکند. اُکانر در نشریهی پزشکی روانتنی در سال ۲۰۱۹ مینویسد که یافتههای چند پژوهش حاکی از افزایش نرخ مرگومیر در میان افراد داغدیده است. پدر من ممکن است نمونهی غمانگیز دیگری از اندوه و ماتمی باشد که به مرگ زودرس میانجامد. چهار ماه پیش از درگذشت او، همسرش مُرد و سلامتی او رو به وخامت گذاشت. وقتی دستآخر به بیمارستان رفت، پزشکان سرانجام منشأ درد او را که باعث بستریشدن وی شده بود تشخیص دادند: او دچار زخم معدهی شدید شده بود. نمیتوانم مطمئن باشم اما آخرین مکالمات من با او در ماههای پیش از مرگش این گمان را بهشدت در من تقویت کرد که اندوه و تنهایی خودِ او در مرگ زودهنگامش دخیل بوده است.
حتی برای کسانی که از سیلابهای بنیانکن ماتم و اندوه میگذرند و از این گریوه سر به سلامت میبرند، اندوه و ماتم هیچگاه کاملاً فروکش نمیکند. یافتههای تحقیقی در سال ۱۹۹۵ حاکی از آن است که دو تا پانزده سال پس از مصیبت، کسانی که فرزند یا شریک زندگی خود را از دست داده بودند، از زندگی خود رویهمرفته رضایت کمتری ــ اما مهارتهای بیشتری در دستوپنجه نرمکردن با اندوه و ماتم ــ داشتهاند.
فهمیدن شالودههای عصبشناختی اندوه و ماتم من و اینکه آن اغلب باعث رشد و اعتلای من میشود، مایهی آرامش است ــ هرچند میدانم خیلی مانده است تا مرگ پدرم باعث رشد من شود، اگر که اصلاً چنین شود. در حال حاضر، اغلب دستخوش احساساتی هستم که اکثراً خارج از اراده و تصمیم من عارض میشوند و راحتی را در بهسربردن در کنار دوستان و یاران خود و گشتوگذار در جنگلهای کاج نزدیک خانهام میجویم.
ایمیلی که چند روز پیش، از قدیمیترین دوست پدرم دریافت کردم که او را برای مدت ۷۰ سال از ۷۹ سال زندگیاش میشناخت، مرا به آیندهای امیدوار ساخت که در آن این فقدان برگشتناپذیر دیگر آنقدرها شدید نباشد، هنگامی که مسیرهای عصبی من بار دیگر خود را نظم و ترتیب دهند و «ماتم مغز»م جایش را به واقعیتی نو و شیوهی نویی از یادآوری دهد.
او نوشته بود: «وقتی دوستی را از دست میدهیم، دچار اندوه و ماتمی میشویم که همراه با خاطرات خوشی است که از او داریم. عاقبت، خاطراتِ خوش اندوه را پس میرانند. من با غم و اندوه اما صبورانه انتظار آن روز را میکشم.»
برگردان: افسانه دادگر
ایپریل ریس روزنامهنگار مستقلی است که دربارهی علم و محیطزیست مینویسد و در سانتافه در نیومکزیکو زندگی میکند. آثار او از جمله در «ساینتیفیک امریکن»، «آوتساید»، «بیوگرافیک» و «گاردین» منتشر میشود. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:
April Reese, ‘The fog of grief’, Aeon, 10 August 2021.