تاریخ انتشار: 
1401/06/13

میخائیل گورباچف: مردی که عمیقاً به شوروی تعلق داشت

ماشا گِسِن

میخائیل گورباچف، آخرین رهبر اتحاد جماهیر شوروی، روز سه‌شنبه در مسکو، در سن ۹۱ سالگی درگذشت. او در دو دهه‌ی اخیرِ زندگی‌اش به ندرت تن به مصاحبه داد. به همین دلیل، زمانی که در سال ۲۰۱۰ موافقت کرد تا با مجله‌ای در مسکو که من سردبیرش بودم، مصاحبه کند هم شگفت‌زده بودم و هم تردید داشتم: این فرصتِ منحصربه‌فردی بود که تقریباً بی‌شک قرار بود به هدر رود. چنانکه مشهور بود، گورباچف مصاحبه‌شونده‌ی بدی بود. مدام از این شاخ به آن شاخ می‌پرید، از موضوع پرت می‌شد و تقریباً به ندرت جمله‌ای را به آخر می‌رساند. من و همکارم از سر استیصال، از خوانندگان خواستیم تا پرسش‌های خود را برایمان بفرستند. فردی پرسیده بود: «اکنون چه چیزی می‌تواند شما را خوشحال کند؟» این بار گورباچف پاسخ مختصری آماده داشت: «اگر کسی می‌توانست اطمینان دهد که در جهان بعد رایسا را خواهم دید. اما من به این مسئله اعتقادی ندارم.» رایسا، همسرش بود که در سال ۱۹۹۹ بر اثر سرطان خون درگذشته بود.

گورباچف ادامه داد: «من به خدا اعتقاد ندارم.» رایسا هم فرد معتقدی نبود اما «او نسبت به من با سرعت بیشتری در این مسیر پیش رفت.» به نظر می‌رسد منظورش این بود که رایسا با کشورش همگام بود و به یک روسِ متعلق به دوران پساشوروی مبدل شده بود اما گورباچف عمدتاً در دوران شوروی باقی مانده بود. سرگذشت او نمونه‌ی بارز  داستان زندگی یک عضو بلندپایه‌ی حزب کمونیسم بود: حزب او را در منطقه‌ای روستایی در جنوب روسیه، در حالی که هنوز دانش‌آموز دوره‌ی متوسطه بود، برگزید در مسکو به دانشگاه رفت و در حزب مشاغل متعددی برعهده گرفت که نقطه‌ی اوج آن انتصابش در سال ۱۹۸۵ به عنوان دبیر کل حزب کمونیست اتحاد شوروی بود، بالاترین موقعیت شغلی‌ای که در دوران شوروی وجود داشت. گورباچف در آن زمان بسیار جوان بود: ۵۴ سال داشت. دور و بر او پر از آدم‌های هشتاد و چند ساله‌ای بود که از او انتظار احترام و قدردانی داشتند. اما او در زندگی وفاداری و عشق بزرگ‌تری داشت که به هر دِینی نسبت به حزب و رهبران سالخورده‌ی آن تقدم داشت. گورباچف برای تحت تأثیر قرار دادن رایسا زندگی و کار می‌کرد. آنها در دوران دانشجویی در دانشگاه دولتی مسکو با هم آشنا شده بودند، در آنجا گورباچف حقوق می‌خواند و رایسا، فلسفه. همکلاسی‌های رایسا گروهی استثنائی از اندیشمندان شوروی در دوران پس از جنگ جهانی دوم بودند و احتمالاً این امر مهم‌ترین عامل در شکل‌گیری سیاست‌هایی شد که برای همیشه با نام گورباچف گره خورده‌اند: گلاسنوست (فضای باز سیاسی) و پرسترویکا (اصلاحات اقتصادی).

گورباچف چند هفته پس از رسیدن به مقام دبیری حزب کمونیست، اعلام کرد قصد دارد اتحاد شوروی را مدرن کند و اصلاحاتی در آن انجام دهد. در ژوئن ۱۹۸۷ او مفهوم جدیدی را پیش کشید: پرسترویکا، یا بازسازی سیاست‌های شوروی در تمام زمینه‌ها. هرچند این مسئله را به زبان نیاورد اما منظور او از بازسازی همان لیبرال‌سازی بود: اتحاد شوروی بنگاه‌های خصوصی محدود را قانونی اعلام کرد و از شدت سانسور کاست و اجازه داد درباره‌ی موضوعاتی گفتگوی عمومی صورت بگیرد که پیشتر تابو محسوب می‌شدند. قوانین مربوط به سانسور هیچگاه به طور کامل ملغی نشدند اما کاستن از محدودیت‌ها ــ هدف آشکار گلاسنوست ــ منجر به رشد بی‌سابقه‌ی تألیفات، چاپ نشریات، ساخت فیلم، اجرای هنرهای نمایشی و موسیقی شد. نشریات گمنامی که مقاله‌های طولانی و نیمه‌دانشگاهی منتشر می‌کردند شاهد رشد چشمگیر شمارگان نشر خود بودند. مردم برای خواندن روزنامه‌هایی مانند مسکو نیوز یا رفتن به تئاتر و دیدن اجرای جدیدی از لودمیلا پتروشوسکایا صف می‌بستند. در اغلب موارد، دلیلش این بود که آن نشریه، روزنامه و نمایشنامه‌نویس به دوران وحشت استالین می‌پرداخت، موضوعی که پیشتر سانسور می‌شد. در سال ۱۹۵۳ برای نخستین بار از زمان مرگ استالین، شهروندان شوروی آزادانه و علنی درباره‌ی گذشته‌ی خود صحبت می‌کردند.

سال‌ها بعد، گورباچف می‌خواست که این بخش از میراث خود را حفظ کند. در سال ۲۰۰۸، گورباچف با همکاری روزنامه‌ی مستقل Novaya Gazeta، کارگروهی برای تأسیس موزه‌ی دوران وحشت استالین تشکیل داد. او می‌گفت که در مقام دبیر کل حزب دسترسی کامل به آرشیو‌ها دارد. در همان دوران بود که او دریافته بود این خشونت کاملاً بی‌هدف و تصادفی اعمال می‌شده است، دستگیری و اعدام مردم نه به خاطر کار خلاف، یا سوءظن به انجام کار خلاف یا حتی اتهامی ظاهری به کار خلاف بلکه صرفاً به این خاطر صورت می‌گرفته است که هر واحد محلیِ اجرای قانون باید سهمیه‌ی دستگیری و اعدام خود را کامل می‌کرده است. همچنین دریافت که در دوران اوج خشونت، زمانی که هر روز هزاران نفر اعدام می‌شدند، رهبران شوروی برگه‌های حاوی نام‌های این اعدام‌شدگان را امضاء و تأیید کرده بودند. گورباچف کمیسیونی تشکیل داد که در نهایت میلیون‌ها پرونده‌ی دوران استالین را بررسی کرد و صدها هزار حکم محکومیت را باطل کرد، او هنگامی که درباره‌ی چیزهایی که یافته بود صحبت می‌کرد به نظر می‌رسید از شدت ناباوری به خود می‌لرزد. این نیز خصوصیت دیگری بود که او را از سایر رهبران پیشین شوروی متمایز می‌کرد: او می‌توانست حیرت‌زده شود. این امکان وجود داشت که جهان‌بینی‌اش با چالش مواجه شود و تغییر کند؛ به نظر می‌رسید خود او نیز می‌تواند تغییر کند. این امر درباره‌ی جانشینان او صادق نبود: به زودی مشخص شد که موزه‌ای که گورباچف قصد تأسیسش را داشت در روسیه‌ی دوران پوتین جایی ندارد. پوتین سخت مشغول حذف دوران وحشت استالین از روایت خودش از تاریخ روسیه بود.

اغلب روس‌ها نیز مانند پوتین از گورباچف ناخشنودند و عموماً او را مرتبط با بی‌ثباتی، هرج و مرج و پایان یافتن هر آنچه برایشان آشنا بود، می‌دانند.

گورباچف به خاطر برچیدن اتحاد جماهیر شوروی هم تمجید شد و هم ناسزا شنید. اما او هیچ‌گاه از پیش قصد نداشت جهان را به این شکل تغییر دهد. در سال ۱۹۸۷، او تمام زندانیان سیاسی شوروی را، که در آن زمان تعدادشان به صدها نفر می‌‌رسید، آزاد کرد. (تعداد زندانیان سیاسی روسیه اکنون بیشتر از دهه‌ی ۱۹۸۰ است.) سیاست‌های گلاسنوست و پرسترویکای او باعث شد تا صداهای منتقدان ساختار شوروی شنیده شود. آندره ساخاروف، منتقدی که گورباچف حکم تبعیدش را لغو کرد و سپس به عضویت شورای عالی شوروی درآمد، علیه انحصار حزب کمونیست استدلال می‌کرد. گالینا استاروویتوا، قوم‌نگاری که به سیاست روی آورده بود، استدلال می‌کرد که این امپراتوری باید فرو بریزد و پیشنهاد می‌داد که معاهده‌ی اتحادی جایگزین ساختار استعماری شوروی شود. گورباچف هر دو پیشنهاد را رد کرد.

در سال ۱۹۸۹، شوروی از میزان کنترل خود بر اقمارهای اروپایی‌اش ــ کشورهایی که مسکو از زمان پایان جنگ جهانی دوم در عمل بر آنها حکومت می‌کرد ــ کاست. لهستان، جمهوری دموکراتیک آلمان، چکسلواکی، رومانی و سایر کشورها یکی پس از دیگری حکومت‌های طرفدار شوروی خود را برکنار کردند. اما زمانی که مستعمره‌های داخلی روسیه ــ کشورهایی که شوروی آنها را به زور تصرف کرده بود ــ تقاضای استقلال کردند، مسکو با خشونت واکنش نشان داد. در آوریل ۱۹۸۹، مقامات حکومتی اعتراض‌های استقلال‌طلبانه در تفلیس، پایتخت گرجستان، را با خشونت سرکوب کردند و دست‌کم ۲۱ نفر را کشتند و ۲۹۰ نفر را مجروح کردند. در ژانویه‌ی ۱۹۹۱، پس از این که کشورهای حوزه‌ی بالتیک، که در خلال جنگ جهانی دوم توسط شوروی اشغال شده بودند، اعلام استقلال کردند سربازان شوروی کنشگران استقلال‌طلب در ریگا، پایتخت لتونی، و ویلنیوس، پایتخت لیتوانی، را به قتل رساندند. بسیاری از ستایشگران گورباچف را به خاطر انحلال «بدون خون‌ریزی» شوروی ستوده‌اند ــ آنها فراموش می‌کنند که در منازعات ارمنستان، آذربایجان، مولداوی، تاجیکستان و نقاط دیگر نه تنها خون‌های بسیاری ریخته شد بلکه هنوز هم این وضعیت ادامه دارد. در مارس ۱۹۹۱، پس از آن که نه تنها کشورهای حوزه‌ی بالتیک بلکه اوکراین و روسیه ــ بزرگ‌ترین جمهوری‌های شوروی ــ نیز رأی به جدایی از شوروی دادند، گورباچف همه‌پرسی‌ای برای حفظ اتحاد جماهیر شوروی برگزار کرد. از میان پانزده جمهوری عضو، شش کشور از مشارکت امتناع کردند اما گورباچف مدعی شد که نُه کشور باقی مانده تداوم وجود این امپراتوری را تأیید کردند.

در اوت ۱۹۹۱، گروهی از تندورهای سالخورده تلاش کردند تا کودتا کنند. آنها گورباچف را در خانه‌‌ی تابستانی‌اش در کریمه محبوس و وضعیت اضطراری اعلام کردند و سانسور را بازگرداندند. سه روز بعد، کودتا شکست خورد اما گورباچف پس از بازگشت به مسکو قدرت تأثیرگذاری‌اش را از دست داد: بوریس یلتسین، رهبر روسیه‌ی مستقل، جای او را گرفت. در ماه دسامبر، یلتسین و رهبران اوکراین و بلاروس درباره‌ی انحلال شوروی با هم مذاکره کردند. گورباچف از مقام خود به عنوان رهبر کشوری که دیگر وجود نداشت استعفا داد. او آماده بود تا با استفاده از خشونت و دستکاری در آراء کشور را حفظ کند اما برای اینکه بتواند در قدرت باقی بماند به هیچ‌یک از این اقدامات متوسل نشد.

گورباچف از آن دست سیاستمداران کمیابی بود که اقداماتش مبتنی بر این باور بود که جهان و مردم آن ــ از جمله خودش ــ می‌توانند بهتر از آن چیزی باشند که اغلب در ظاهر هستند. واپسین فاجعه‌ی زندگی سیاسی او این بود که در ۲۳ سال گذشته، سیاستمداری در روسیه قدرت را در دست داشته است که تفکر کاملاً متضادی دارد. ولادیمیر پوتین باور دارد که بشریت تا مغز استخوان فاسد است و تمام اقدامات او به نحوی طراحی شده‌اند تا این جهان‌بینی را اثبات کنند. در دورا پرسترویکا، پوتین افسر نسبتاً دون‌پایه‌ی کا‌.‌گ.ب در درسدن، در آلمان شرقی، بود. زمانی که خیابان‌های روسیه از هوای سرمست‌کننده‌ی آزادی پر شده بود او در روسیه نبود و هنگامی که شوروی آلمان شرقی را به حال خود رها کرد او در آلمان بود. او هیچ‌گاه گورباچف را به خاطر این که نیروهای کا.گ.ب را در درسدن به حال خود رها کرد و از رؤیای یک امپراتوری عظیم اروپایی دست کشید، نبخشیده است. (دمیتری پسکوف، سخنگوی پوتین، سه‌شنب شب گفت که رئیس‌جمهور تأسف عمیق خود را از مرگ گورباچف به خانواده‌اش ابلاغ خواهد کرد.)

اغلب روس‌ها نیز مانند پوتین از گورباچف ناخشنودند و عموماً او را مرتبط با بی‌ثباتی، هرج و مرج و پایان یافتن هر آنچه برایشان آشنا بود، می‌دانند. به‌جز برخی موارد استثنائی، روشنفکران نیز که بیشترین بهره را از گلاسنوست بردند، هم به او علاقه دارند و هم از او بیزارند ــ نه تنها به خاطر سرکوب جنبش‌های استقلال‌طلب بلکه به خاطر نحوه‌ی حرف زدنش. در غرب که روزگاری برای گورباچف احترام زیادی قائل بود، او به واسطه‌ی مترجمی صحبت می‌کرد که حرف‌های بی‌سر و ته‌اش را به جملاتی منظم تبدیل می‌کرد. در روسیه، مردم به مردی گوش می‌دادند که هیچگاه نمی‌توانست جمله‌ای را به انتها برساند ــ کسی که تا پایان عمر به خاطر لهجه‌اش، ساده‌لوح و روستایی به نظر می‌آمد.

گورباچف پس از کناره‌گیری از مقامش، عمدتاً از زندگی سیاسی فاصله گرفت. او اندیشکده‌ای به نام بنیاد گورباچف تأسیس کرد. کارهای خیریه انجام داد. کوشید تا موزه‌ی وحشت استالین را تأسیس کند اما با شکست مواجه شد. در سال ۲۰۱۳، زمانی که پوتین اعتراضات را سرکوب کرد و قوانینی را به تصویب رساند که هر گونه اعتراضی را تقریباً ناممکن می‌کرد، گورباچف در مصاحبه‌ای با اعتراض گفت: «لعنتی! از مردم خودت نترس.» اما او هیچ‌گاه علیه الحاق کریمه به روسیه در سال ۲۰۱۴ یا حمله به اوکراین حرفی نزد. در نهایت، او غیرشوروی‌ترین رهبر شوروی بود اما تمام وجودش نظام شوروی بود. آنچه او را محدود می‌کرد تخیلش بود و نه باورهای و نهادهای دوران جوانی‌اش. اما حتی زمانی که روسیه مشغول جنگی استعماری و تهاجمی بود، به نظر می‌رسید گورباچف نمی‌توانست تخیل کند که کشورش چه چیزی به‌جز یک امپراتوری می‌تواند باشد.

 

برگردان: هامون نیشابوری


ماشا گسن از سال ۲۰۱۷ از نویسندگان ثابت نیویورکر بوده است. آنچه خواندید برگردان این نوشته‌ی اصلی از اوست:

Masha Gessen, ‘Mikhail Gorbachev, the Fundamentally Soviet Man’, The New Yorker, 31 August 2022.