تاریخ انتشار: 
1402/05/26

شاقول مردم‌‌سازی: سالم‌ها دست‌راست، بیمارها دست‌چپ

ایان هَکینگ

بیماران بیمارستانی در امریکا در حال نرمش دسته‌جمعی، دهه‌ی ۱۹۲۰ (Ohio History Connection)

کارکرد طبقه‌بندی جوامع در حوزه‌های علوم پزشکی و انسانی چیست؟ وقتی آدم‌ها را مطابق معیارهایی دسته‌بندی می‌کنیم چه تأثیری بر آنها می‌گذاریم؟ این دسته‌بندی‌ها چه ادعایی دارند و در عمل چه نقشی در ساختار قدرت و فهم و رابطه‌ی انسان‌ها با یکدیگر بازی می‌کنند؟ یکی از پاسخ‌های ممکن این است که این دسته‌بندی‌ها بعضی وقت‌ها می‌توانند نوعی از زیستن را خلق کنند که تابه‌‌حال وجود نداشته است.

ایان هَکینگ فیلسوف علم مشهور کانادایی مثالی می‌زند:

سال ۱۹۸۶ بود که نوشتم ممکن نیست هیچ‌وقت مشابه میخانه‌ای که برای هم‌جنس‌خواهان داریم، میخانه‌ا‌ی هم برای «چندشخصیتی‌ها» داشته باشیم. سال ۱۹۹۱ اما برای اولین بار به میخانه‌ی چندشخصیتی‌ها رفتم.

هکینگ می‌‌گوید وقتی در علوم اجتماعی و رفتاری مردم را دسته‌بندی می‌کنیم، هدف‌های گوناگونی داریم. گاهی می‌خواهیم کنترلشان کنیم، مثل موقعی که بزهکاران را دسته‌بندی می‌کنیم؛ گاهی می‌خواهیم کمکشان کنیم، مثل وقتی که طبقه‌بندی خانه‌به‌دوشان را طرح می‌کنیم؛ گاهی می‌خواهیم کمکشان کنیم، ولی در عین حال خودمان را هم از آنها مصون نگه‌ داریم، مثل وقتی که در طبقه‌ی بیماری واگیرداری می‌گذاریمشان؛ گاهی آنها را دسته‌بندی می‌کنیم تا سرمشق قرارشان دهیم، مثل وقتی خلاق می‌خوانیمشان. اما در این کمک‌کردن، مصون‌ماندن یا سرمشق قراردادن، آدم‌ها داخل دسته‌بندی‌ها ثابت باقی‌ نمی‌مانند، بلکه آدم‌ها و دسته‌بندی‌ها متقابلاً بر هم اثر می‌گذارند و همدیگر را تغییر می‌دهند و در نتیجه‌ی این اثرگذاری متقابل، آدم‌ها دیگر آن آدم‌های سابق نخواهند بود. هکینگ به این امر می‌گوید «اثر حلقه‌ای یا سلسله‌وار» (Looping Effect). برخی اوقات هم علم با دسته‌بندی‌کردن آدم‌ها، انواعی از مردم را درست می‌کند که پیش از آن وجود نداشته‌اند؛ این همان چیزی است که هکینگ به آن می‌گوید «مردم‌سازی»: مردمی خاص با هویتی جدید از پس دسته‌بندی ساخته و شناخته می‌شوند.

هکینگ می‌گوید که ما در شاخه‌های مختلف علوم انسانی، علوم اجتماعی، روان‌شناسی، روان‌پزشکی، و تا حد زیادی پزشکی بالینی این دسته‌‌بندی‌ها را صورت می‌دهیم و با این دسته‌بندی‌ها خیلی از اوقات واقعاً مردمانی را که تا پیش از آن تعریف نشده بودند می‌سازیم. اما این یعنی چه؟

یک مثالش همین دسته‌بندی چندشخصیتی‌هاست: حوالی دهه‌ی ۱۹۷۰ بود که الگوهای رفتاری غریبی ظهور کرد؛ شبیه پدیده‌ای که یک قرن قبل‌تر مورد بحث قرار گرفته بود و عمدتاً فراموش شده بود. تعدادی از روان‌پزشکان تشخیص شخصیت چندگانه را روی کسانی گذاشتند که این رفتار را بروز می‌دادند. رفته‌رفته، آدم‌های ناشادتر بیشتری این عارضه را از خود بروز دادند. اوایل آدم‌ها یک یا دو یا سه شخصیت داشتند. ظرف یک دهه، متوسط تعداد شخصیت‌های چندشخصیتی‌ها به ۱۷ تا رسید. روان‌پزشکانی که این تشخیص را به رسمیت می‌شناختند، علت‌های این عارضه را هم معین کردند. البته همه‌ی نحله‌های روان‌شناسی یا روان‌پزشکی هم چنین تشخیصی را قبول نداشتند. به قول هکینگ، اگر در اُنتاریوی کانادا نزد روان‌پزشک بروید و از ابتلا به اختلال چندشخصیتی شکایت کنید، از شما می‌خواهد که کارت بیمه‌‌ی درمانی‌تان را نشانش دهید. بعد به عکس روی کارت اشاره می‌کند و می‌گوید، تنها آدمی که من درمانش می‌کنم همین است.

حرف مهم هکینگ این است که «آدم چندشخصیتیِ دهه‌ی ۱۹۸۰، تا پیش از آن در تاریخ نوع بشر ناشناخته و بی‌سابقه بود.» هکینگ برای اینکه منظورش را دقیقاً روشن کند، برای توضیح این اتفاق دو احتمال را پیش می‌کشد:

الف. تا پیش از سال ۱۹۵۵ هیچ آدم چندشخصیتی‌ای وجود نداشت؛ پس از ۱۹۸۵ تعداد بالایی از این افراد وجود داشتند.

ب. در سال ۱۹۵۵ چندشخصیتی‌بودن راهی برای اینکه کسی باشیم نبود، مردم خودشان را به این شکل تجربه نمی‌کردند، با دوستانشان، خانواده‌شان، کارفرمایشان، و مشاورشان بر این اساس تعامل نداشتند؛ ولی در ۱۹۸۵ چندشخصیتی‌بودن هم تبدیل به راهی شد تا برای خودت در جامعه کسی باشی و خودت را به این عنوان تجربه کنی.

از نظر هکینگ هر دو این گزاره‌ها درست است. هواداران  واقعی و سلبی ‌بودن «اختلال هویت گسسته» است، احتملاً با گزاره‌ی الف موافق نیست و فکر می‌کند پیش از ۱۹۵۵ هم آدم‌هایی بودند که شخصیت‌های بدیل متنوعی داشتند، اما بیماری‌شان تشخیص داده نمی‌شد. خود هکینگ نظر مشابهی راجع به اوتیسم و به‌‌‌طور مشخص راجع به اختلال آسپرگر، به‌عنوان «اوتیسم با کارکرد بالا» دارد. این گزاره که «هیچ اوتیست با کارکرد بالایی در ۱۹۵۰ وجود نداشت؛ اما پس از ۲۰۰۰ تعداد آنها بالا رفت» از نظر هکینگ نادرست است؛ قبل از این تاریخ هم قاعدتاً کسانی به این اختلال دچار بودند، ولی تا پیش از آنکه این اختلال آسپرگر نام بگیرد، مردم ذیل دسته‌بندی‌ای با چنین خصوصیاتی با آنها برخورد نمی‌کردند و خودشان هم خودشان را به عنوان بیمار تجربه نمی‌کردند.

اما این دسته‌بندی‌کردن چطور صورت می‌پذیرد؟ هکینگ می‌گوید این علوم موتورهای محرکه ای دارند که دسته‌بندی‌ها را راه می‌اندازند و صورت می‌دهند. مثلا استفاده از آمار و مطالعات آماری مردم موتوری اساسی است. یکی دیگر از این موتورها این است که ما پیوسته می‌کوشیم مردم را بررسی پزشکی کنیم و آنها را از دریچه‌ی نگاه بالینی و تشخیصی بسنجیم: از دهه‌ی ۱۸۳۰ پزشکان مغز کسانی را که خودکشی کرده بودند تشریح می‌کردند تا ببینند علت امر را می‌یابند یا نه. اگر بخواهیم پا را از علت‌یابی بیماری‌ها فراتر بگذاریم، معمولاً سعی می‌کنیم آدم‌ها را به‌‌ لحاظ زیست‌شناختی بررسی کنیم تا مبانی زیست‌شناختی مسائلی را بشناسیم که گروههای مختلف مردم را شکل می‌دهند. در دهه‌های اخیر برای این بررسی زیست‌شناختی تا حد زیادی به علم ژنتیک امید بسته‌ایم. به ‌این ‌ترتیب به قول هکینگ:

چاقی که زمانی مشکل ضعف اراده به حساب می‌آمد، به قلمروی پزشکی درآمد؛ بعد در قلمروی زیست‌شناسی قرار گرفت و در حال حاضر به دنبال گرایش‌های ارثی و ژنتیکی برایش هستیم. راجع به شخصیت مجرم و بزهکار هم همین را می‌شود گفت.

از نظر هکینگ، وقتی آدم‌ها را در قالب این دسته‌بندی‌ها جا می‌دهیم، در واقع به نوعی برچسب‌زدن و «نام‌گرایی» فلسفی اتکا می‌کنیم. نام‌گرایی یعنی دسته‌بندی‌ها وجود دارند، تنها به این دلیل که ما ایجادشان کرده‌ایم. نام‌گرایی‌ها یا ایستا هستند یا پویا. دسته‌بندی‌های ذیل نام‌گرایی‌های ایستا ثابت می‌مانند و در گفتمان طبی و عمومی حک می شوند. هکینگ اما بیشتر متوجه‌ی دسته‌بندی‌های پویاست؛ همان‌طور که در ابتدا اشاره شد، وقتی آدم‌ها را در طبقاتی جا می‌دهیم، صرف همین‌ نامیده‌شدن می‌تواند باعث شود آنها با این نام و عوارضش تعامل کنند و در گذر زمان معنا و مصداق نام و دسته‌بندی مورد نظر دستخوش تحول شود. هکینگ برای رساندن معنای این دسته‌بندی پویا به سخنی از نیچه در کتاب «دانش شادان» استناد می‌کند:

چیزی هست که برایم بیش‌ترین دشواری را به بار می‌آورد و دشواری‌اش بی‌اینکه مجال یابم از آن رها شوم تداوم می‌یابد: بیان‌ناپذیری امور بیشتر وابسته به این است که آنها را چه می‌نامیم نه اینکه واقعاً چه هستند… ساختن نام‌های جدید و به‌دست‌دادن ارزیابی‌های تازه و حقایق نمایان برای ساختن «چیزهای» جدید کافی است. ساختن مردم از موارد خاص این پدیده است.

هکینگ سعی می‌کند نشان دهد که علم چگونه این دسته‌بندی‌ها را برای ساختن مردم در قالب همان «موتورها»یی که گفتیم صورت می‌دهد و این کار را با دسته‌بندی‌کردن موتورهای علم انجام می‌دهد. او ده پیشرانه یا موتور برای پیشبرد این دسته‌بندی‌ها را بر می‌شمرد. هفت تای اول برای کشف و منظم‌کردن دسته‌بندی‌ها به کار می‌روند. پیشرانه‌ی هشتم برای تمرین و آزمودن دسته‌بندی است و نهمی برای تدبیر کردنش در قالب امور اداری اجتماع، و دهمی به مقاومت دسته‌بندی‌شوندگان در برابر دسته‌بندی‌کنندگان مربوط می‌شود. اما پیشرانه‌ها:

۱- شمردن: نخستین کاری که معمولاً موجب آغاز شکل‌دادن به دسته‌بندی می‌شود، شمردن یا به قول قدما «احصاء» آدم‌هایی است که نهایتاً در آن دسته‌بندی قرار می‌گیرند. مثال هکینگ به اوتیسم مربوط است: اولین تلاش طراحی‌شده برای شمردن کودکان اوتیستی در دانشگاه لندن صورت گرفت و ۴ و نیم نفر در هر ۱۰ هزار کودک را دارای اوتیسم برآورد کرد. به تدریج اوتیسم ملاک منعطف‌تر و گسترده‌تری یافت و شمار افراد دارای اوتیسم در برآوردهای بعدی به بیش از ده برابر این میزان (۵۷ نفر در ۱۰ هزار) رسید. این شمردن عاری از تبعات نیست: برای مثال، تعداد افراد درون دسته‌بندی‌ها در نهایت روی تصمیمی که در سیاست‌گذاری‌ها راجع به آنها می‌گیرند، موثر است.

۲. کمیّت فاکتورها: وقتی با دسته‌بندی‌ای مانند چاقی طرف هستیم، به‌‌لحاظ علمی «شاخص توده‌ی بدنی» افراد را اندازه می‌گیریم. افراد با میزانی از شاخص توده‌ی بدنی، بنا به ملاک‌های مختلف ممکن است چاق شمرده شوند یا نشوند؛ این از جمله جاهایی است که می‌توان پویابودن دسته‌بندی را در خلال زمان و تحت تأثیر ملاک‌های دیگر نشان داد. برخی دسته‌بندی‌ها مانند اوتیسم هم کمیّت‌بردار نبوده‌اند؛ ملاکی برای اندازه‌گیری نداریم و نمی‌توانیم بگوییم از حدی بالاتر یا پایین‌تر در آن فرد دارای اوتیسم است.

۳. وضع‌کردن هنجار: جُرج کانگیلهِم پزشک و فیلسوف فرانسوی در کتاب کلاسیک خود با نام وضعیت نرمال و پاتولوژیک (بیمارگونه) نشان داد که مفهوم «نرمال»بودن یا هنجاری‌بودن تا پیش از سال ۱۸۰۰ به پزشکی راه نیافته بود و معنای آن محدود به هنجارهای کمّی در زبان علوم ریاضی و فیزیک بود. امروزه اما در طب دسته‌بندی‌های مختلف داریم که بدنها یا ارگانهایی با ویژگیهای مشخص را را در طیف نرمال یا هنجاری قرار می‌دهد (مثل طیفی از توده‌های بدنی را) و هرچه خارج از آن را ناهنجار به معنای بیمارگونه می‌شمارند؛ البته برخی از غیرهنجارها نیز، مثل مفهوم قدیمی «نبوغ»، بیماری شمرده نمی‌شوند.

۴. یافتن همبستگی: می‌توان گفت که بنیادی‌ترین تلاش علوم اجتماعی برای یافتن همبستگی (correlation) بین پدیده هاست. مثلا همبستگی بین بیماری با فقر. کشف همبستگی به حوالی سال ۱۸۷۰ و کارهای پیشگام علوم آماری فرانسیس گالتون برمی‌گردد. تلاش برای پیداکردن همبستگی آماری اوتیسم با چیزهای دیگر، یا همبستگی چاقی با چیزهای دیگر، در واقع فرایند علمی است برای فهم تأثیرهایی که موجب ساخته‌شدن این دسته‌بندی‌ها می‌شوند، یا تأثیرهایی که بر آنها می‌شود گذاشت

۵. بررسی از دید پزشکی بالینی: ما انواع و اقسام مردم را بی‌رحمانه و بی‌ملاحظه مورد بررسی پزشکی و ارزیابی تشخیصی (diagnostic) قرار می‌دهیم و خیلی وقت‌ها هم پیشرفتی از این بررسی‌ها حاصل نمی‌شود. خود اوتیسم ابتدا توسط روان‌پزشکی که به درمان کودکان می‌پرداخت به‌عنوان بیماری تشخیص داده شد و در گروه اختلالات ذهنی دسته‌بندی شد و به این ترتیب در آغاز تبدیل به یک بیماری و بنابراین مشکلی پزشکی شد (مصداقی از پدیده‌ی مدیکالیزه‌کردن). اما در نهایت دیدگاهی که غالب شد این بود که اوتیسم نوعی ناتوانی یا اختلال رشد است و به‌این‌ترتیب، کم‌تر از پیش بیمارگونه به‌ شمار آمد. بااین‌حال، رویکرد بررسی پزشکی همچنان رویکردی پرنفوذ و البته کارآمد است.

۶. بررسی زیست‌شناختی: اگرچه دسته‌بندی‌‌هایی مانند اوتیسم نوعی ناتوانی است، اما علت‌های زیست‌شناختی و بیولوژیک دارد و مشخصاً علت‌های عصب‌شناختی (neurological). هکینگ به نکته‌ی بسیار مهمی در خصوص پدیده‌ی مدیکالیزه‌کردن و زیست‌شناختی‌کردن دسته‌بندی‌ها اشاره می‌کند:

یکی از بزرگ‌ترین منافع اخلاقی زیست‌شناختی‌کردن این است که شخص را از بار مسئولیت، شرم، یا حس گناه رها می‌کند. مثلا اگر پرخوری را به عدم تعادل شیمیایی بدن نسبت دهیم، دیگر نقصی اخلاقی به حساب نمی‌آید.

(البته گاهی هم مدیکالیزه‌کردن عملکرد معکوس دارد.)

۷. بررسی ژنتیکی: امروز دیگر بررسی‌های ژنتیکی ویژگی‌های افراد امری آشنا و بسیار فراگیر است، اما موضوع جدیدی نیست. بیش از یک قرن پیش هم پزشکان به‌ دنبال خاستگاه‌های ژنتیک رفتار مجرمانه و شخصیت مجرمانه و از این قبیل می‌گشتند.

۸. عادی‌سازی یا نرمالیزه‌کردن: در بسیاری از موارد می‌کوشیم انحراف‌های نادلخواه را به وضع هنجاری قابل قبول از نظر طبی نزدیک کنیم. در واقع از منظر غالب در پزشکی مدرن، کار اصلی طب همین عادی‌سازی و نورمالیزه‌ کردن (normalization) است.

۹. نهادینه‌کردن: نهادینه‌کردنِ (institutionalization) به معنای قانون‌مند کردن رویه‌ها و رویکرد‌های پزشکی در جامعه و تعبیه‌ی یک سری اقدامات متناسب در ساختارهای اداری جامعه است. نهادینه‌کردن سویه‌ی دیگری از پدیده‌ی مدیکالیزه‌کردن است. اینکه در ملل پیشرفته، کودکان دارای انواع ناتوانی‌های رشدی و ذهنی را جدا می‌کنند و برایشان آموزش‌های مناسب در نظر می‌گیرند، یا اینکه شهرداری‌ها موظف می‌شوند برای تسهیل تردد کسانی که ناتوانی‌های حرکتی دارند در سطح شهر تسهیلاتی در نظر بگیرند، مصداق اداری‌کردن است.

۱۰. بازپس‌‌گیری هویت خود: گروه چشمگیری از آدم‌هایی که هدف بررسی و تشخیص پزشکی قرار می‌گیرند و طبقه‌بندی می‌شوند و برایشان ترتیبات اداری در نظر گرفته می‌شود، امروزه بیش از پیش می‌کوشند که خودشان سرنوشتشان را به دست بگیرند، و تعیین و تدبیر هویتشان را یکسره به دیگران نسپارند و به‌ عنوان کسانی که این هویت را پیش و بیش از همه تجربه می‌کنند، حرف اول را بزنند. مورد همجنس‌گرایان که زمانی به‌شدت تحت نظارت و رسیدگی پزشکی بودند شاید بهترین نمونه از این دست باشد.

به‌این‌ترتیب، دسته‌بندی آدم‌ها ــ بسته به اینکه در چه بستر و شرایط و با چه رویکرد اخلاقی انجام شود ــ می‌تواند پیامدهای مهم مثبت یا منفی داشته باشد. دسته‌بندی آدم‌ها می‌تواند موجب کمک به کسانی شود که تا پیش از دسته‌بندی‌شدن، بر اساس خصوصیتی شناخته نمی‌شوند، خودشان خود را در میان جمع بدانسان تجربه نمی‌کنند، و جامعه آنها را مورد توجه قرار نمی‌دهد. از سویی همین طبقه‌بندی‌ها می‌تواند روی آدمها برچسب بزند و آنها را منزوی کند. قطعاً مثال‌های جدی و مصیبت‌باری از دسته‌بندی می‌توان ارائه کرد: مثل دسته‌بندی نژادی توسط پزشکان نازی. اما اگر وجه پویا و دموکراتیک و انتقادی را برای دسته‌بندی‌ها در نظر بگیریم، یا بگوییم دسته‌بندی‌هایی را در نظر داشته باشیم که با این شرایط انجام می‌شوند و امکان تغییر مداوم در آنها لحاظ شده، می‌بینیم که همان‌طور که هکینگ نشان می‌دهد این امر ابزاری توانا برای جلوگیری از مصائب بشری است: کافی است به موج‌های خودکشی بیندیشیم و تلاش برای فهم و شناخت اینکه چه کسانی انتحار را انتخاب می‌کنند؛ به اینکه چگونه دانشمندان همبستگی میان خودکشی و افسردگی را برآورد می‌کنند و سعی می‌کنند ملاک‌هایی برای پیش‌بینی آن بیابند. با چنین دسته‌بندی‌هایی ما گروهی از مردمان را می‌سازیم؛ یعنی به آنها حیاتی اجتماعی می‌دهیم که در آن خصوصیاتشان بازشناسی می‌شود و این بازشناسی به بهترشدن زندگی خودشان و اطرافیانشان کمک می‌کند.

 

تلخیص و گزارش از شیرین خوزستانی


ایان هَکینگ فیلسوف کانادایی و استاد بازنشسته‌ی دانشگاه تورنتو در فلسفه‌ی علم است. این گزارش مختصری است از منبع زیر:

Hacking, Ian. “Making Up People” London Review of Books. No. 16, Vol. 28. 2006