تاریخ انتشار: 
1403/03/13

حضور پررنگ کافکا در ادبیات داستانی ایران

سیروس علی‌نژاد

* به مناسبت صدمین سالمرگ فرانتس کافکا

 

عمر چه شتابناک می‌گذرد. به پشتِ سر که می‌نگرم دیر زمانی نیست که دبیران صفحات فرهنگیِ روزنامه‌ی «آیندگان»، مشغول برنامه‌ریزی برای یکی از شماره‌های «آیندگان ادبی» بودند، هوشنگ وزیری گفت مطلب اول را به کافکا اختصاص می‌دهیم، به مناسبت پنجاهمین سالمرگ او؛ و حالا پنجاه سال از آن زمان گذشته و بهروز آفاق خبر می‌دهد که صدمین سالِ مرگ کافکا فرا رسیده است. مطلبی که هوشنگ وزیری برای آن شماره‌ی «آیندگان ادبی» ترجمه کرد، از هارتموت بیندر بود، استاد ادبیات آلمانی در دانشگاه لودویکسپورگ، که در شماره‌ی پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۵۳ چاپ شد. وزیری سال‌هاست که از دنیا رفته و برای من چون «گراکوس شکارچی» (قهرمان یکی از داستان‌های کافکا) مُرده و زنده است. نمی‌دانم که هارتموت بیندر زنده است یا نه؛ ولی او در آغاز مطلبش نوشته بود: «طبق برآوردی محتاطانه، در این ۲۵ سال اخیر، ده هزار تحقیق درباره‌ی کافکا انجام گرفته است. در همین فاصله‌ی زمانی، اما پیش از آن، شمار این نوشته‌ها به صد هم نمی‌رسید».

امروز، پس از پنجاه سال که از آن زمان و از آن نوشته گذشته است، نمی‌دانم که شمار تحقیقات درباره‌ی کافکا، در جهان، به چند ده هزار رسیده است، اما می‌دانم که آن وقت‌ها در زبان فارسی، به غیر از چند ترجمه و یک نوشته، مطلب مهمی درباره‌ی کافکا وجود نداشت، در حالی که امروز کمتر کتابی درباره‌ی ادبیات داستانیِ ایران منتشر می‌شود که در آن نامی از کافکا نیامده و به نحوی از تأثیر کافکا و آثارش بر ادب فارسی سخن نرفته باشد.

بختِ کافکا بلند بوده است که در ایران به وسیله‌ی مشهورترین نویسنده‌ی ما، صادق هدایت، به خوانندگان معرفی شد، و بخت ما، خوانندگان فارسیزبان، بلند بوده است که از طریق هدایت با کافکا آشنا شدیم. در واقع، بسیار مدیون صادق هدایت هستیم. اگر هدایت نبود، ما در دهه‌ی بیست، در آن قحط و غلای ترجمه و مترجم، آن هم برای یک نویسنده‌ی آلمانی‌زبان، چگونه می‌توانستیم با کافکا آشنا شویم؟ و چنین است که امروزه تأثیر کافکا در ادبیات فارسی با نام صادق هدایت عجین شده است. مسخ نخستین اثر کافکا بود که صادق هدایت به فارسی‌زبانان عرضه داشت و پیام کافکا اولین تفسیر درباره‌ی آثار کافکاست که باز هم به قلم هدایت به زبان فارسی اهدا شد.

در کنار هدایت، حسن قائمیان، دوست نزدیک هدایت، گروه محکومین را در همان اواخر دهه‌ی ۱۳۲۰ ترجمه کرد که چون حجم کمی داشت با «پیام کافکا» در یک کتاب عرضه شد، یا بعدها که مجموعه‌ی آثار هدایت به همت انتشارات امیرکبیر منتشر شد، در یک مجموعه دیدیم. اما غیر از هدایت و قائمیان، به گمانم این فرامرز بهزاد بود که در اواخر دهه‌ی ۱۳۴۰ چند کتاب از کافکا ترجمه کرد که توسط انتشارات خوارزمی چاپ شد که مدیرش آدم بافرهنگی به نام علیرضا حیدری بود. فرامرز بهزاد استاد زبان و ادبیات آلمانی در دانشگاه تهران، و فرزند دکتر محمود بهزاد، زیست‌شناس ایرانی بود و ادبیات آلمان را خوب می‌شناخت و به‌جز کافکا آثاری از دیگر نویسندگان آلمان را به زبان فارسی تقدیم کرد.

بهزاد دو کتاب کافکا را به زبان فارسی ترجمه کرد: پزشک دهکده، نامه به پدر. علاوه براین، کتاب گفت‌وگو با کافکا اثر گوستاو یانوش را هم به فارسی در آورد، و یک فرهنگ آلمانی به فارسی هم از خود به یادگار گذاشت.

نامه به پدر، نامه‌ای است که کافکا برای پدرش نوشته است و گویا قرار بوده که مادرش آن را به پدر برساند که چنین نکرده است. در بخشی از آن نامه آمده است: «درست است تو هیچ‌گاه به راستی مرا مورد تنبیه بدنی قرار ندادی ولی فریادهای تو، سرخیِ چهره‌ات، روش عجولانه‌‌ات در باز کردن کمربند و قرار دادن آن روی پشتیِ صندلی، همه‌ی اینها بسیار بدتر از کتک خوردن بود. مثل وقتی که بخواهند کسی را دار بزنند. اگر او را به راستی حلق‌آویز کنند، می‌میرد و همه چیز تمام می‌شود، اما اگر او را مجبور کنند در همه‌ی مراسم پیش از اعدام شرکت کند و در لحظه‌ی انداختن طنابِ دار به گردنش خبر لغو حکم اعدام را به او بدهند، بی‌شک در تمام زندگی، رنجِ گره دار را دور گردنِ خویش احساس خواهد کرد».

صادق هدایت در آغاز پیام کافکا، او را چنین معرفی کرده بود: «نویسندگان کمیابی هستند که برای نخستین بار سبک و فکر و موضوع تازه‌ای را به میان می‌کشند، به‌خصوص معنیِ جدیدی برای زندگی می‌آورند که پیش از آنها وجود نداشته است ــ کافکا یکی از هنرمندترین نویسندگانِ این دسته به شمار می‌آید».

در دو سه دهه‌ی پس از هدایت، نوشتن درباره‌ی کافکا یا ترجمه‌ی آثار او تحت تأثیر حزب توده و مطبوعات تودهای قدری کند شد. چپها در آن سالها نه تنها در ایران بلکه در تمام جهان با آثار کافکا میانهای نداشتند و آن را غیرمردمی میپنداشتند. همه چیز سیاه و سفید بود. رنگ دیگری وجود نداشت. ادبیات حزبی هم لون دیگری داشت. نجف دریابندری تعریف می‌کرد که داستانی به سبک کافکا نوشته و برای چاپ به یک روزنامه‌ی توده‌ای داده بود، اما از چاپ آن خودداری کردند. داستانِ سگی بود که مریض شده و روی تپه‌های زباله‌ی آبادان خوابیده بود. نه تنها چاپ نکردند بلکه به آن حمله هم کردند. «من بعدها متوجه شدم که توده‌ای‌ها کافکا نمی‌خوانند».

در دو سه دهه‌ی پس از هدایت، نوشتن درباره‌ی کافکا یا ترجمه‌ی آثار او تحت تأثیر حزب توده و مطبوعات توده‌ای قدری کند شد. چپ‌ها در آن سال‌ها نه تنها در ایران بلکه در تمام جهان با آثار کافکا میانه‌ای نداشتند و آن را غیرمردمی می‌پنداشتند.

این دیدگاه دو سه دهه بر ادبیات ایران غالب بود. با توجه به چنین دیدگاه‌هایی، هدایت خیلی جرئت و جسارت داشت که در پیام کافکا نوشت هرگاه بعضی به طرف کافکا دندان قروچه می‌روند و پیشنهاد سوزاندن آثارش را ارائه می‌کنند، برای این است که کافکا دل خوشکنک و دستاویزی برای مردم نیاورده، بلکه بسیاری از فریب‌ها را از میان برده و راه رسیدن به بهشت دروغی روی زمین را بریده است ... کسانی که برای کافکا چوب تکفیر بلند می‌کنند مشاطه‌های لاش‌مرده هستند که سرخاب و سفیداب به چهره‌ی بی‌جان بت بزرگ قرن بیستم می‌مالند. این وظیفه‌ی کارگردان‌ها و پامنبری‌های عصر آب طلایی است.                           

هدایت از این هم فراتر می‌رود و به قول کاتوزیان به توتالیتاریسم کمونیستی حمله می‌برد:

«همیشه تعصب‌ورزی و عوام‌فریبی کار دغلان و دروغ‌زنان می‌باشد. عُمَر کتاب‌ها را می‌سوزانید و هیتلر به تقلید او کتاب‌ها را آتش می‌زد. اینها طرفدار کند و زنجیر و تازیانه و شکنجه و پوزه‌بند و چشم‌بند هستند. دنیا را نه آن چنانکه هست بلکه آن چنانکه با منافعشان جور در می‌آید می‌خواهند به مردم بشناسانند و ادبیاتی در مدح گندکاری‌های خود می‌خواهند که سیاه را سفید و دروغ را راست و دزدی را درستکاری وانمود بکند».

اما دو سه دهه‌ بعد از هدایت، یخ افکار توده‌ای ذوب شد و نگرش به ادبیات به مسیر واقع‌گرایانه‌تری بازگشت. چنان‌که در دهه‌ی ۱۳۵۰ این جور افکار دیگر رنگی نداشت. کافی است به این تکه از نوشته‌ی حسین فرهمند در «آیندگان ادبی» نظری بیفکنیم که در معرفی کتاب گفت‌وگو با کافکا به ترجمه‌ی فرامرز بهزاد نوشته است:

«با گفت‌وگو با کافکا راز سهمگین و صلابت آثار فرانتس کافکا آشکار می‌شود. خوانندگانِ کافکا دیده‌اند که او با ساده‌ترین واژه‌ها و جمله‌ها آنها را به دنیایی مالیخولیایی و ترس‌آور می‌برد. تخیلی‌ترین اتفاقات را چنان ساده و بی‌تکلف می‌نویسد که گویی جداً به وقوع پیوسته‌اند. نوع پرداخت کافکا به تخیلاتش خواننده را به جنون می‌کشاند و او را جادو می‌کند، چون خودِ کافکا جادو شده است. نوشته‌هایش به عمیق‌ترین لایه‌های درونیِ ذهن نفوذ می‌کند. خواننده پس از خواندن هر اثر کافکا تا مدتی در گیجی و بی‌خودی به سر می‌برد و نمی‌تواند خود را با دنیای پیرامون مثل گذشته وفق دهد، مور مور سرد وحشت را حس می‌کند و واقعاً می‌ترسد. مگر کافکا از جنایتی غریب، از ارواحی خبیث و آدمکش، از مجانین ناپیدایی در میان ما صحبت می‌کند که آثارش چنین ترس‌آورند؟ اگر کافکا از دنیایی غیرواقعی، دنیایی تخیلی که در آن گره‌گور سامسا یک‌باره به حشره تبدیل می‌شود سخن می‌گوید، چرا باید آنها را آن‌قدر واقعی و ملموس حس کرد؟ گفت‌وگو با کافکا دقیقاً به همین پرسش‌ها پاسخ می‌دهد». (آیندگان ادبی، ۲۳ خرداد ۱۳۵۳).

هر آینه، از دهه‌ی ۵۰ به بعد ترجمه‌ی آثار کافکا حالت عمومی به خود گرفت، چنان‌که در سال‌های اخیر تقریباً تمام آثار کافکا به فارسی درآمده و دوباره و سه‌باره ترجمه و منتشر شده است. گذشته از این، بسیار درباره‌ی او نوشته‌اند، به‌ویژه از تأثیر کافکا بر هدایت و بر ادبیات داستانیِ ایران.

کافکا می‌گفت کتاب باید تبری باشد که دریای یخ‌بسته‌ی درونِ ما را خرد کند.

محمدعلی کاتوزیان در کتاب صادق هدایت از افسانه تا واقعیت می‌گوید نیرومندترین و پایدارترین دیدگاه رایج میان خوانندگان و منتقدانِ ایرانی این است که بوف کور محصول تقریباً مستقیم ادبیات معاصر اروپا و به‌ویژه تقلیدی از کارهای ژان پل سارتر و فرانتس کافکاست. حتی افسانه‌های رنگارنگی درباره‌ی دوستیِ هدایت با سارتر وجود دارد.

البته کاتوزیان رابطه‌ی هدایت با سارتر را کاملاً رد می‌کند، اما درباره‌ی کافکا می‌نویسد: «کافکا مطلبی دیگر است و اعتقاد به تأثیر عمیقِ او بر کار هدایت ریشه در دو واقعیت انکارناپذیر دارد. یکی علاقه‌ی آشکار هدایت و احساس ستایش او به کافکا؛ دیگری حالت و محیطِ گرفته‌ی روان‌-داستان‌های او».

با وجود این، کاتوزیان تأکید می‌کند که «ترجمه‌های هدایت از کافکا و مقاله‌ی بلند او درباره‌ی کافکا و آثارش به سال‌های آخر زندگیِ او مربوط می‌شود یعنی مدت‌ها پس از نگارش بوف کور و آثار مشابه».

علاوه بر این، او تأکید می‌کند که «هیچ مدرک کتبی یا شفاهی در دست نیست که نشان دهد هدایت تا قبل از این دوره درباره‌ی کافکا و کارهای او اطلاعی داشته است». و این حرف درستی است، چون حسن میرعابدینی هم در صد سال داستاننویسی می‌نویسد آشناییِ صادق هدایت با کافکا از سال ۱۳۲۲ بوده است.

با وجود این، هم‌سنخیِ آثار هدایت و کافکا قابل تردید نیست. هر دو از یک جنس و تا حدود زیادی دارای یک نگاه به جهان هستی بوده‌اند. میرعابدینی در همان کتاب صد سال داستان نویسی در ایران می‌گوید:

«هدایت کوشید تحت فشار نهضت و برای همدلی و همراهی با مردم، ندای درونیِ خویش را نادیده بگیرد و آثاری با مضامین اجتماعی و سیاسی بنویسد، اما نومیدیِ درونیِ خود را با ترجمه‌هایی از کافکا ارضا می‌کرد و آخرین سال‌های عمرش را با نوشتن پیام کافکا که به نوعی پیام خودِ او هم بود، گذراند». و کاتوزیان در همان کتاب صادق هدایت از افسانه تا واقعیت نوشت که تعجبی ندارد اگر او در همان سال (سال نوشتن پیام کافکا، ۱۳۲۷) به جمال‌زاده نوشت: «میان محیط و زندگی و مخلفات دیگر ما ورطه‌ی وحشتناکی تولید شده که حرف همدیگر را نمی‌توانیم بفهمیم».

به نوشته‌ی کاتوزیان، توپ مرواری از بسیاری جهات رونوشت طنزآمیز پیام کافکا است، جز اینکه هدایت از لابه‌لای سطورِ یکی می‌خندد و از درون صفحاتِ دیگری گریه می‌کند. این همان پیامی است که در نامه‌هایی که او در آن سال‌ها به دوستانش نوشته است به چشم می‌خورد.

توپ مرواری در سال ۱۳۲۶ نوشته شد، گرچه تا سال ۱۳۵۸ امکان چاپ نیافت.

حسن میرعابدینی می‌نویسد: در سگ ولگرد (۱۳۲۱) همچنان طنین دوران دیکتاتوری به گوش می‌رسد. کمی بعد، تلفات و خسارات ناشی از جنگ جهانی دوم و نیز آشنایی با کافکا (سال ۱۳۲۲) اعتقاد او را به پوچیِ جهان راسخ‌تر می‌کند.

بیش از آنچه درباره‌ی تأثیر کافکا بر هدایت گفته‌اند، تأثیر کافکا بر داستان‌نویسی در ایران اهمیت دارد. در صد سال داستاننویسی، درباره‌ی ملکوت بهرام صادقی می‌خوانیم که «در نیمه‌شبی آرام که همه چیز مالامال از جلوه‌های غریبانه و مرموز است، در شهرستانی مهجور، آقای مودت و مرد چاق و مرد ناشناس و مرد جوان در باغ مودت به عیش و نوش مشغول‌اند که حادثه اتفاق می‌افتد: جن در آقای مودت حلول می‌کند، درست مثل گره‌گور سامسا ــ شخصیت داستان مسخ اثر کافکا ــ که یک روز صبح وقتی از خواب بر می‌خیزد می‌بیند تبدیل به حشره شده است».

هم او، درباره‌ی مشابهت داستان «معصوم اول»، اثر هوشنگ گلشیری، با داستان‌های کافکا می‌نویسد:

«معصوم اول شکل نامه‌ای را دارد که معلم روستا برای برادرش می‌نویسد. این داستان ساخت نامتعارفی ندارد: معلم همان راویِ آشنای داستان‌های گلشیری است که روایت‌های راویان مختلف بر محور نظرگاهش گرد می‌آیند و به سوی نقطه‌ی مورد نظر هدایت می‌شوند. ماجرا، روایت ذهنیِ معلم از واقعه‌ی مرموزی است که در ده اتفاق افتاده؛ تمثیلی است از رابطه‌ی مترسکی ساخته‌ی اهالی روستایی دورافتاده با روستائیان. مترسک به مرور رشد می‌کند و چون وحشتی پوشیده در افسانه و ابهام بر اذهان سیطره می‌یابد. در واقع، وحشت ذهنیِ مردم در وجود مترسک عینیت می‌یابد. حتی معلم که ابتدا باور نمی‌کند به مرور شب‌ها صدای پای مرموزی در تنِ هوا می‌شنود. صدا او را در وادی تردید پیش می‌برد و در فضای وحشتی مجهول معلق می‌سازد.

مترسک چون نیرویی فراطبیعی تا پایان داستان گنگ می‌ماند و علت نفوذ وحشت‌آورِ او در روستائیان معین نمی‌شود ... در واقع، مترسک مظهر قدرتی قهار و آن جهانی است که آدمیان چون قهرمانان داستان‌های کافکا در مقابلش ذلیل هستند».

گذشته از رمان‌های فارسی، ظاهراً تأثیر کافکا بر داستان‌های کوتاه ایرانی بیشتر بوده است. علت شاید این باشد که در زبان فارسی شمار داستان‌های کوتاه بسیار بیشتر است و با تعداد رمان‌ها قابل مقایسه نیست. دکتر حسین پاینده در کتاب داستان کوتاه در ایران، آنجا که به دنیای درون شخصیت‌های داستانی نقب می‌زند، می‌نویسد:

«ناکامی در ادغام شدن در جامعه از یک سو و خودمداریِ منزوی‌کننده از سوی دیگر، دست به دست هم می‌دهند و در نتیجه این شخصیت با جهانِ پیرامون خویش به غایت احساس بیگانگی می‌کند. دنیای بیرونی برای چنین شخصیت‌هایی حکم تهدیدی روانی را دارد و آنها به ناچار هرچه بیشتر به درونِ خود پناه می‌برند و مردم‌گریز و درون‌گرا می‌شوند. نمونه‌های چنین شخصیت‌هایی را در ادبیات اروپا در داستان‌های کافکا و در ادبیات کشور خودمان در آثار صادق هدایت، هوشنگ گلشیری، گلی ترقی، بیژن نجدی، محمد رحیم اخوت، ابوتراب خسروی، حسین سناپور، مهرنوش مزارعی، علی خدایی، محمد کلباسی، بهرام مرادی، کیا بهادری، محمد کشاورز، علی قانع و سایر مدرنیست‌های ایران به وفور می‌توان یافت».

البته غیر از تأثیری که نویسندگان ایرانی از کافکا پذیرفته‌اند، اقبال خوانندگان ایرانی به داستان‌های کافکایی نیز قابل توجه است. عبدالرحیم جعفری در مصاحبه‌ای گفته بود که بیشترین تیراژ کتاب‌های امیرکبیر مربوط به صادق هدایت بوده است که لابد مسخ هم در آن میان سهمِ خود را دارد. محمد کریمی، مدیر انتشارات نیلوفر که بسیاری از کتاب‌های کافکا را منتشر کرده است، درباره‌ی کتاب مسخ به ترجمه‌ی فرزانه طاهری می‌گوید که این کتاب تا کنون ۱۴ چاپ به خود دیده است. مسخ را فرزانه طاهری بعد از صادق هدایت دوباره ترجمه کرد اما در سال‌های اخیر علی‌اصغر حداد آن را مستقیماً از زبان آلمانی به فارسی درآورد و می‌گویند تا کنون ۵۰ هزار نسخه از ترجمه‌ی او به فروش رسیده است. از محاکمه، که به ترجمه‌ی او منتشر شده، نیز تا کنون ۱۵ هزار نسخه فروش رفته است.

حداد که بیشتر کتاب‌های کافکا را از زبان آلمانی به زبان فارسی ترجمه کرده، در این اواخر به مهم‌ترین مترجم آثار کافکا تبدیل شده است. او می‌گوید وقتی شروع به ترجمه‌ی داستان‌های کافکا کرده شک داشته که با استقبال روبه‌رو شود: «یکی دو تاش را ترجمه کرده بودم، دوستان تشویق کردند، گفتند ادامه بده. من فکر می‌کردم کسی اینها را نمی‌خواند. اما دیدم به شکل وسیعی مردم به این آثار علاقه‌مندند. ظاهراً در روحیه‌ی ماست. صادق هدایت هم از آسمان نیفتاده بود».

انتشارات نیلوفر ترجمه‌های امیر جلال‌الدین اعلم و مصطفی اسلامیه را هم چاپ کرده است. از اعلم محاکمه و قصر و مجموعه‌ی داستان‌ها و از اسلامیه یادداشت‌ها و سفرنامه‌ها و نامه به فلیسه درآمده است. (فلیس یا فلیسیه بائر نامزد کافکا بود) اعلم مترجم پرکاری بود و بیشتر از زبان انگلیسی و گاهی از زبان فرانسه ترجمه می‌کرد. ترجمه‌های اسلامیه از انگلیسی است. اعلم و اسلامیه، هر دو، از ویراستاران انتشارات فرانکلین بوده‌اند. اعلم بعدها به انتشارات سروش پیوست و بیست سال به ویراستاری و تألیف در آنجا مشغول بود. با رضا سیدحسینی کار می‌کرد. سید حسینی بسیار به اعلم اعتقاد داشت و او را دائرة‌المعارفِ خود می‌دانست.

داستان کافکا در ادبیات فارسی دراز است. چندین کتاب و صدها مقاله درباره‌ی او نوشته یا ترجمه شده است که پرداختن به همه‌ی آنها در اینجا میسر نیست. صفدر تقی‌زاده که عمری با داستان سروکار داشت، می‌گفت: «نوشته‌هایش بیشتر نمادین‌اند و مشکلات روحی و روانی و نیز تنهایی و اضطراب انسانِ امروز را بیان می‌کنند». دکتر محمد صنعتی، روان‌پزشک و ادیب، می‌گوید: «دنیای ما دنیای کافکایی است. دورانِ ما مثل عصر کافکاست. برای ما خیلی واقعی است».

صادق هدایت در پیام کافکا نوشته بود:

«کافکا از دنیایی با ما سخن می‌گوید که تاریک و درهم‌پیچیده می‌نماید، به طوری که در وهله‌ی اول نمی‌توانیم با مقیاس‌های خودمان آن را بسنجیم. در آن از چه گفت‌وگو می‌شود؟ از لایتناهی؟ خدا؟ جن و پری! نه، این حرف‌ها در کار نیست. موضوع‌های بسیار ساده و پیش‌پاافتاده‌ی زندگیِ روزانه‌ی خودمان است: با آدم‌های معمولی، با کارمندان اداره روبه‌رو می‌شویم که همان وسواس‌ها و گرفتاری‌های خودمان را دارند. به زبانِ ما حرف می‌زنند و همه‌چیز جریان طبیعیِ خود را سیر می‌کند و لیکن، ناگهان احساس دلهره‌آوری یخه‌مان را می‌گیرد! همه‌ی چیزهایی که برای ما جدی و منطقی و عادی بود، یکباره معنیِ خود را گم می‌کنند، عقربک ساعت جور دیگر به کار می‌افتد، مسافت‌ها با اندازه‌گیریِ ما جور در نمی‌آید، هوا رقیق می‌شود و نفسمان پس می‌زند».

کافکا میگفت کتاب باید تبری باشد که دریای یخبسته‌ی درونِ ما را خرد کند. شاید درباره‌ی کتاب‌های خود چنین باوری نداشت، چون در زمان حیاتش فقط یک کتاب از کتاب‌هایش را چاپ کرد. نمونه‌ی چاپخانه‌ایِ کتاب دومش را در بستر مرگ تصحیح می‌کرد که از دست رفت. بقیه‌ی نوشته‌هایش را به دستِ دوستِ نزدیکش، ماکس برود، داده بود که بسوزاند، اما خوشبختانه ماکس برود به وصیتِ او عمل نکرد و کتاب‌هایش را یکی پس از دیگری به چاپ سپرد. ماکس برود می‌دانست که آثار کافکا حکم همان تبری را دارند که خود می‌گفت.