آیندهی روسیه و جنگ
theglobeandmail
ناوالنی که نماد ایدهی اروپایی در روسیه به شمار میرفت با تمام چیزهایی که روسهای انتقامجوی خواهان بازپسگیریِ سرزمینهای ازدسترفته معرّفش هستند مخالف بود. اما ضداروپاگرایی نیز همانقدر برای سیاست روسیه طبیعی است که متضاد آن. دیر یا زود پاندول در جهت عکس نوسان خواهد کرد!
۱.
امروزه سخن گفتن از آیندهی روسیه مثل سخن گفتن از زندگیِ پس از مرگ است. روسیه در بطن فاجعه است، وقتی فکر میکنیم که روسیه تا به حال چه کرده است، یا هموطنانِ ما در اوکراین به نام روسیه چه کردهاند، وحشت ما را فرا میگیرد.
من در صفحهی فیسبوکِ خود دو عکس را ذخیره کردهام و هر وقت که صفحهام را باز میکنم آنها را میبینم. یکی زنِ خیلی جوانی را نشان میدهد که در حالِ شیر دادن با شیشهی شیر به دختربچهی تقریباً یکسالهاش است. این عکس هنگامی مشهور شد که این مادر و فرزند بر اثر اصابت یک موشک روسی به خانهشان کشته شدند. در عکس دیگر، یک مرد چهل ساله با دوستانش در کافهای نشسته است، و در حالی که صفحهای را به آنها نشان میدهد شکلکهایی از خودش درمیآورد. او نیز کشته شد. به عبارتی، او دیگر شکلک درنمیآورد.
تصور کشته شدن صدها هزار نفر، تصور ویران شدن زندگیهای آرام و کامیاب، وحشتناک است. و وقتی به سرنوشتِ سوگناکِ تکتک آدمها فکر میکنیم، دیگر تاریخی در کار نیست. از این منظر تاریخ بیمعناست.
الکسی ناوالنی در دادگاه پس از دستگیری در سال ۲۰۲۱. عکس: یِوگِنی فلدمن. منبع: ویکیمیدیا کامنز
شک و تردیدی ندارم که روسیه مجبور خواهد شد که به این امر پاسخ دهد. مطمئنم که از تسویهحساب نخواهیم گریخت، گرچه نمیدانم که این اتفاق کِی و کجا رخ خواهد داد. به نظر من، در این مورد مسئله نه مسئولیتِ جمعی بلکه کارمای جمعی است.
۲-
در این میان، وقتی میاندیشیم که چرا و چطور این جنگ درگرفت، چطور ممکن است خاتمه یابد، و بعد از آن چه اتفاقی ممکن است رخ دهد، باید مواظب باشیم که در دامِ سادهسازی نیفتیم. همچون همهی جنگها وحشت و خشم ما را وامیدارد که واقعیت را ساده کنیم. تو گویی که رادیکالیسمِ فکریِ ما میتواند جنگ را متوقف کند. این واکنش کاملاً قابلفهم اما کاملاً بیفایده است.
اکنون بسیاری از روسها، اعم از اهل اندیشه و عوام، افسرده و ملولند. وحشت و آگاهی از درماندگیشان آنها را به سکوت وامیدارد ــ آنهایی را که مخالف جنگ و شرارتی هستند که بخش بزرگی از سرزمینشان را دربرگرفته است. آنها اقلیتِ ناچیز و درماندهای به نظر میرسند، و بنابراین میدان را به این شرارت میسپارند و کاری نمیکنند و اثری ندارند. اما این دقیقاً همان چیزی است که حکومت استبدادی میخواهد ــ آگاهی از درماندگی و سکوت. حکومتهای دیکتاتوری میخواهند فهمِ ما از توازن واقعیِ قدرت در جامعه را به بیراهه بکشانند، تا ارادهمان برای مقاومت سست شود. این به نفع آنهاست، نه ما.
به نفع پوتین است که قضیه را اینطور جلوه دهد که کسانی که مردم را در بوچا و جاهای دیگر شکنجه دادند و به قتل رساندند مردم روسیهی واقعی بودند و اصلاً روسیهی دیگری وجود ندارد. به نفع اوست که قضیه را اینگونه جلوه دهد که دموکراسی در روسیه نه تنها شکست خورده، بلکه اساساً ناممکن است.
میخواهم دربارهی چنین سادهاندیشیهایی سخن بگویم که در میان روشنفکران هم در روسیه و هم در غرب رواج دارد، و ما را از شالودهای استوار محروم میکند و ضعیفتر میسازد.
۳-
نخست، روسیه تنها کشوری نیست که چنین مصیبتی را تجربه کرده است، تنها کشوری هم نیست که جنگ غیرمنصفانهای را برای کشورگشایی به راه انداخته است. برای برخی کشورها، شکست در جنگ به نقطهی عطفی در تاریخشان تبدیل شده است. همهی ما میتوانیم نمونههایی را برشماریم. این از نظر ما، روشنفکران روسی، دلیل مهمی است مبنی بر اینکه چرا امید به پایداریِ اوکراین احساسی شخصی و عمیق است.
این امر توضیح میدهد که چرا به نظر ما تمایلمان به شکست روسیه بیشتر میهندوستانه است تا ضدمیهندوستانه. بنابراین، میخواهم بگویم که این جنگ مصیبت است، اما پایان تاریخ ملی نیست.
دوم، اگر بحث بر سرِ روسیه بهعنوان واقعیتی اجتماعی است، باید گفت چنین روسیهای به معنای دقیق کلمه وجود ندارد، درست همانطور که غرب به معنای دقیق کلمه وجود ندارد. این نوعی سادهانگاریِ بیش از حد است که تصور کنیم روسیه بهمثابهی نوعی هستی و ماهیتِ واحد و یگانه به اوکراین، اروپا و غرب حمله میکند. خیر، این نیروهای ضدمدرنیزاسیون، آن هم نه تنها در روسیه، هستند که دارند به پروژهی اروپایی، امکان اجرای آن در اوکراین، و نمایش آن در داخل روسیه، حمله میکنند.
تهاجم روسیه به اوکراین در عین حال تهاجمی است به هر آنچه «اروپایی» است در داخل روسیه، تهاجمی است ضد قابلیت خودِ جامعهی روسی برای مدرنیزاسیون. به نظر پوتین، هدف تاریخیِ کلیِ این جنگ جداییِ کامل روسیه از غرب است، و او امیدوار است که این امر راه غربزداییِ افراطی را در روسیه باز کند.
۴-
بنابراین، جنگ ما را وسوسه میکند تا با سادهسازی تصاویر و مرزهایی ترسیم کنیم. برای مثال، این ادعا که روسیه آشیانهی موروثیِ حکومت استبدادی است، سرزمینی که تمرکز قدرت در آنجا امری طبیعی و ذاتی است. یا تأکید و اصرار بر اینکه پروژهی دموکراسی در روسیه به طور جامع و کامل شکست خورده و کشور به همان نقطهای برگشته است که ۳۵ سال پیش از آنجا آغاز کرده بود.
بهرغم تمام پیچیدگیها، تناقضات و تحریفات فرایند سیاسی، عصر پساشوروی برای روسیه در واقع دورهی مدرنیزاسیونِ عمیق و چندبُعدی به لحاظ اقتصادی، اجتماعی و تکنولوژیک بوده است. حتی در دههی قبل ــ دههی ۲۰۱۰، دوران تحکیم دیکتاتوریِ پوتین ــ شاهد پیدایش روزنامهنگاریِ مستقل قدرتمند، بخش بزرگی از سازمانهای غیرحکومتیِ جامعهی مدنی، و ظهور نسل سیاسیِ جدیدی بودیم که در اعتراضات سالهای ۲۰۱۲-۲۰۱۱ و ۲۰۲۰-۲۰۱۹ نمایان شد و چهرهی متشخصش الکسی ناوالنی بود. همهی اینها ضدحملهی فوقالعاده محافظهکارانه و تهاجم همهجانبه به خاک اوکراین، ابزار نوعی سیاست انتقامجوییِ نظامیِ افراطی، را رقم زد. هدف از جنگِ کشورگشایانه عبارت بود از بسیج همهی روشهای کهنه و قدیمی در روسیه برای تضعیف تلاشهای معطوف به مدرنیزاسیون در دهههای اخیر. و تا کنون در این کار موفق بوده است.
مدرنیزاسیون و غربگراییِ شدید روسیه از اواخر دههی ۱۹۸۰ به تضاد اجتماعیِ درونیِ حادی انجامیده است. این تضادی میان مدرنیزاسیون روسیه و نسل سیاسیِ جدیدش، از یک سو، و نیروهای ناسیونالیسم خودکامه از سوی دیگر است. از نظر سیاسی، دموکراسی در روسیه فروپاشید زیرا نیروهای مخالف مدرنیزاسیون قویتر بودند. اما این بدان معنا نیست که پتانسیل مدرنیزاسیون که پیش از دورهی کنونی انباشته شده بود کاملاً از بین رفته است.
۵-
چنین تضاد اجتماعی حادی بیسابقه نیست، شواهدی هم وجود ندارد که روسیه با دموکراسی تناسبی ندارد. این وضعیت را میتوان با دورهی پس از جنگ جهانی اول مقایسه کرد، هنگامی که در بسیاری از کشورها امپراتوریهای اروپایی جای خود را به جمهوریهای ناکامل و رشدنیافته دادند. در ۱۵ تا ۲۰ سال بعدی، این دموکراسیهای بیثبات (از جمله جمهوری اتریش و آلمان) توسط نیروهای جبههی راست افراطی اشغال شدند، و جنگی بزرگ در اروپا به راه انداختند. آیا در اوایل دههی ۱۹۴۰ دلیلی وجود داشت که تصور کنیم دموکراسی در آلمان بار دیگر امکانپذیر است؟ و با اینهمه...
در دههی ۱۹۹۰، پس از ۷۰ سال کمونیسمِ عمیقاً منجمدشده، روسیه خود را در نخستین دورهی تاریخِ جمهوریاش یافت. همچون اکثر دیگر کشورهای پساشوروی، این دوره عصر فساد سیاسی بود، عصر دولتی ضعیف بدون اجرای مؤثر قانون، عصر نظام حزبیِ بیثبات و نابسامان ــ و عصر ظهور سیاستِ ناسیونالیستیِ انتقامجویی برای بازپسگیریِ سرزمینهای ازدسترفته و تقاضای عمومی برای «قدرت بلامنازع». ضعف دموکراسیِ روسیه با این واقعیت تشدید شده است که روسیه در دهههای ۲۰۰۰ و ۲۰۱۰ در درآمدهای حاصل از نفت و گاز غرق شد. این درآمدها جیبِ نخبگانِ فاسدی را پُر کرد که سازماندهنده و حامیِ سیاستِ ناسیونالیستی-محافظهکارانهی بازپسگیریِ سرزمینهای ازدسترفته شدند.
۶-
اما من میخواهم حوزهی دیدمان را باز هم فراختر کنم. از نظر تاریخی، روسیه بخشی از پیرامون اروپای بزرگ است، قلمرویی که اروپا نیست، اما در چند قرنِ اخیر پیوستگیِ تنگاتنگی با اروپا داشته و بهشدت از آن متأثر بوده است. این پیرامون به روسیه محدود نمیشود. کشورها و مناطق دیگری نیز هستند که به پیرامون اروپای بزرگتر تعلق دارند و در آنها ایدهای از وحدت اروپا وجود دارد که از نخبگان نشئت گرفته است، ایدهای که خود را در ستیز با دیگر عواملِ بانفوذ تمدنی و آموزههای اجتماعی مییابد. میتوان گفت کشورهای حوزهی بالکان، تا حدی ترکیه، اوکراین، بلاروس، روسیه و حتی قفقاز جنوبی (که شامل جمهوریهای ارمنستان و آذربایجان و گرجستان است) نیز به این منطقه تعلق دارند.
در واقع، اگر به عقب برگردیم، درمییابیم که خط مرزیِ تعیینکنندهی پهنهی پروژهی اروپایی دائماً در حال حرکت بوده است. از منظر ولتر در نیمهی قرن هجدهم، اشعهی روشنگریِ اروپا تازه آغاز به رسوخ در اراضیِ آلمان کرده بود. از نظر او، اروپا در مثلث میان پاریس، لندن و آمستردام قرار داشت. اهالیِ وین نیز شوخیِ مشهور مترنیخِ صدراعظم را شنیده بودند که ۵۰ سال بعد در آغاز قرن نوزدهم گفته بود «آسیا از لنداشتراسه [Landstraße] آغاز میشود». منظور مترنیخ این بود که وقتی از مرکز وین به سمت شرق برویم، خیلی زود خود را در فضایی مییابیم که نمیتوان آن را اروپا تلقی کرد.
اگر در جهتی که مترنیخ نشان میدهد حرکت کنیم، امروزه میتوانیم هنوز علایمی از سرزمینهای پیرامونیِ اروپایی و نشانههای مبارزهی ناتمام میان سرزمینهای اروپایی و غیراروپایی یا حتی ضداروپایی بیابیم ــ برای مثال، در اسلواکی، مجارستان و حتی لهستان، حتی اگر مرز اروپا از آن زمان تا کنون بسیار بیشتر به سمت شرق رفته باشد.
اما در منطقهی بعدی، از روسیه و بلاروس تا قفقاز جنوبی، ترکیه و کشورهای حوزهی بالکان، مبارزه میان کشورهای اروپایی و ضداروپایی کاملاً مشهود است و اغلب جنبهای نمایشی، اگر نگوییم تراژیک، به خود میگیرد. در عین حال، کوتهنظری و خطاست که آرزوهای اروپاییِ بخشی از نخبگان و ساکنان این سرزمینها را سطحی، غیرطبیعی و تصادفی بشماریم. پوتین و دیگر دشمنانِ ایدهی اروپایی در این مناطق و سرزمینها میکوشند تا چنین تصوری را به ما القا کنند. اما واقعیت تاریخی چیز دیگری است. چندین قرن است که این مناطق کشش به سوی اروپا را احساس کردهاند، کششی که به طبقات روشنفکرشان در جستوجوی مدرنیزاسیون الهام میبخشد. از این منظر، این نواحی امتداد و بُعد دیگری از اروپا هستند.
نمیدانیم که چگونه یا چه وقت این رقابت در بخشهای متفاوت کشورهای پیرامونیِ اروپای بزرگ پایان خواهد یافت. اما نکتهی مهم دیگری وجود دارد ــ اینکه تا زمانی که نیروها و ایدههای طرفدار اروپا در این کشورها نفوذ و تأثیر داشته باشد، یا دستکم دچار رکود نشود و از پا نیفتد، نیروهای ضداروپایی را خنثی و همزیستیِ صلحآمیز میان این منطقهی پیرامونی و اروپا را تضمین میکند.
۷-
این حرکت منظم پاندول را میتوان در سراسر تاریخ روسیه دید ــ دورههایی از مدرنیزاسیونِ اروپادوستانه، و سپس دورههایی که طرحهای ضداروپایی رایج میشود. سازگاریِ سریع با طرحها و شیوههای اروپایی جای خود را به دشمنی با آرمان اروپایی و تلاش برای عوض کردنِ آن با هویت «ملی» یا حتی «تمدنسازِ» روسیه میدهد.
طرح بلشویکها در قرن بیستم احتمالاً طولانیترین دورهی ضداروپاگراییِ روسیه بوده است. بیتردید در آن دوره روسیه شاهد گستردهترین و خونینترین تلاش برای تأسیس نظامی از نهادها و ارزشهایی کاملاً متضاد با نهادها و ارزشهای اروپایی بوده است. با وجود این، پس از آنکه رژیم شوروی در دههی ۱۹۶۰ وارد مرحلهی عادیسازی شد، فقط چند دهه لازم بود تا طبقهی نخبهی طرفدار اروپا در اتحاد جماهیر شوروی شکل گیرد، و به انقلابی ضدکمونیستی و طرفدار غرب منتهی شود.
از نیمهی دههی ۱۹۸۰ تا حدود نیمهی دههی ۲۰۰۰، روسیه بهسرعت الگوها و روشهای اروپایی را، بهرغم تمام دشواریهای ملازم آن، برگزید. تحکیم و تثبیت نیروها و برنامههای ضداروپایی در اواخر دههی ۲۰۰۰ آغاز شد و در میانهی دههی ۲۰۱۰ عمیقاً تشدید شد. در میان بخشی از نخبگان و اقوام روسی، وفور نفت به عادات رانتخواری و فساد شکل داد. هدف خودکفاییِ اقتصادی بار دیگر با ایدهی انحصار تمدنی و احیای منزلت «قدرت بلامنازع» روسیه تقویت شد.
روسیه در دهههای ۲۰۰۰ و ۲۰۱۰ در درآمدهای حاصل از نفت و گاز غرق شد. این درآمدها جیبِ نخبگانِ فاسدی را پُر کرد که سازماندهنده و حامیِ سیاستِ ناسیونالیستی-محافظهکارانهی بازپسگیریِ سرزمینهای ازدسترفته شدند.
بنابراین، از منظری ژرف، روحیهی ضداروپاییای که امروز در سیاست روسیه میبینیم همانقدر طبیعی و ارگانیک است که متضادش. هر دو عناصر سازندهی تاریخ روسیه هستند. قطع پیوندهای اقتصادی با اروپا با این شدت، و تداوم خصومت شدید با اروپا، به فشار بر جامعه و شکلهای بسیار نامنعطفی از کنترل و نظارت دیکتاتورمآبانه میانجامد. پس از مدتی، وقتی این کنترل و نظارتِ بیش از حد پرهزینه شد، یا به سبب دیگر عوامل سیاسی و اقتصادی، افکار عمومی دوباره به سوی اروپا متمایل خواهد شد. و وقتی چنین اتفاقی رخ دهد، تجربهی نهادین دموکراسیِ روسی و تجربهی مدرنیزاسیون نقش مهمی در عصر جدید اروپاگراییِ روسی ایفا خواهد کرد.
۸-
میخواهم توجه شما را به قاعدهی دیگری در نوسانات «پاندول اروپاییِ» روسیه جلب کنم. دورههای طرفداری از اروپا در روسیه اغلب مقارن با علائم موفقیت اروپا و پروژهی اروپایی است و توسط آن برانگیخته میشود. برعکس، سرخوردگی از اروپا و شیوع نیروهای ضداروپایی در روسیه مقارن با دورههایی از بحران، بیثباتی و تردید در درون خودِ اروپاست. در اواسط قرن بیستم، اروپا شاهد دورهای از جنگهای ددمنشانه، جمهوریهای بیثبات و ناسیونالیسمِ نوظهور بود. همزمان، اتحاد جماهیر شوروی در دورهی پرتنشی از ایجاد آلترناتیو تمامیتخواهانهای برای پروژهی اروپایی به سر میبُرد.
برعکس، هنگامی که اروپا در اواخر قرن بیستم در مسیر رشد و توسعهی پایدار قرار گرفت، دموکراتیزه شدنِ دسترسیِ شهروندان به منافع این رشد از طریق ایجاد جامعهی مصرفی، و در عین حال پیشرفتِ غیرمنتظره در اتحاد کشورهای اروپا، به بحران و فروپاشیِ امپراتوری ضداروپاییِ تمامیتخواهانه در شرق انجامید.
این دلیل دیگری است که نشان میدهد چرا میتوان هم تاریخ روسیه و هم تاریخ اوکراین در قرون اخیر را بخشی از تاریخ اروپا دانست. تضعیفِ تدریجیِ «قدرت نرمِ» اروپا در تقویت پدیدهای ضداروپایی، یعنی سودای انتقامجویی و بازپسگیریِ سرزمینهای ازدسترفته، در منطقهی پیرامون اروپای بزرگ دخیل است، و برعکس. امروزه میبینیم که پروژهی اروپایی از درون و بیرون آماج حمله قرار گرفته، «قدرت نرمِ» آن در حال محو شدن، و امنیتش در حال کاهش یافتن است.
۹-
با توجه به تجاوز هولناک روسیه، بسیار دشوار است که از روسیه دفاع کنیم. هدفِ من به هیچوجه تبرئه کردن روسها نیست، بلکه صرفاً میخواهم تأکید کنم که جنگ با اوکراین و تصمیم اوکراین مبنی بر چرخش به سوی اروپا بازتاب منازعه بر سر همین مسئله در داخل خودِ روسیه است. به همین دلیل است که ضدیت با آن در داخل و خارج روسیه اینقدر اهمیت دارد. وقتی روسیه را نوعی امپراتوری اهریمنی میشماریم و تاریخ پروژهی لیبرال و طرفداری از اروپا در روسیه را شکستی تمامعیار تلقی میکنیم ــ و به عبارت دیگر، از جداییِ فکریِ بنیادینِ روسیه از اروپا سخن میگوییم ــ سبب میشویم که مخالفانِ جنگ و طرفدارانِ اروپا در روسیه احساس کنند که اقلیتی درماندهاند.
و این همان چیزی است که پوتین میخواهد. این همان چیزی است که موفقیتِ موقتِ او را امکانپذیر میکند. اما این فقط جزئی از آن چیزی است که میخواهند بهعنوان حقیقتِ غایی به ما بقبولانند.
برگردان: افسانه دادگر
کیریل روگوف متخصص علوم سیاسی است. آنچه خواندید برگردان این سخنرانی با عنوان اصلیِ زیر است:
Kiril Rogov, ‘Russia’s future and the war’, Eurozine, 19 February 2024.