15 دسامبر 2025
دستاوردهای جامعهمان را باور کنیم
پرستو فروهر
پاییز امسال نیز، به رسم هرساله، برای برگزاری آیینِ دادخواهانه در بیستوهفتمین سالگردِ قتلِ سیاسی-حکومتیِ مادر و پدرم، پروانه و داریوش فروهر، به ایران رفتم.
وقایعی که در تابستان رخ داده بود، سایهی سنگین خود را بر این سفر نیز میانداخت: حملهی نظامی به ایران؛ سیاستهای فاجعهبارِ نظامِ حکومتی که سببسازِ حمله شده بود و هنوز هم دستبردارِ آن نبود؛ اختلافهای عمیق میان مخالفان حکومت، که با جنگ به نقطهی عطفی آشکار رسید و کشمکشهای خصمانهای در پی داشت؛ و نیز احتمالِ دوبارهی جنگ که سایهی شومش بر سر ایران افتاده بود، انگار بمبی عملنکرده باشد. هنوز هم هست.
در کنارِ اینها، پسلرزههای آن موجِ تخریب و توهینی که پس از موضعگیریام ضد جنگ آغاز شده بود، از سوی گروهی که در حملهی نظامی به ایران امکانِ سقوطِ نظامِ حاکم را میدید ــ گروهی که آشکار و نهان حامی جنگ بود و به هر منتقدِ برداشتشان انگِ همدستی با نظام میزد ــ همچنان ادامه داشت. چند روز پیش از سفر، دوستی تبعیدی با تلخی برایم تعریف کرد که در مهمانیای شاد و شنگول، میان جامِ شراب و بحثِ سیاسی، آقای دکتر یا مهندسِ متشخصی گفته بود: «خوب، همه قیمتی دارند و قابلِ خریدناند.» در مصداقِ این افاضه هم نامِ من را برده بود. مشت نمونهی خروار است. من از اینکه نامم اینگونه نقلِ چنین پرحرفیهای مبتذلی شده بود، آزرده بودم. هیاهوی آنها در ذهنم تودهای از مور و ملخ شده بود که جایی کمین کرده بود تا دوباره بر سرم آوار شود.
به تهران که رسیدم، ساعت سهِ پس از نیمهشبِ دوازدهم آبانماه بود. پروازم نخستین پروازِ یک شرکت هوایی اروپایی بود که بعد از ماهها تعلیق به ایران میرفت. در آغاز پرواز، با یک لیوان آب و یک بستهی کوچکِ بیسکویتِ نمکیِ بندِانگشتی از مسافران پذیرایی کردند. منویی از آشامیدنی و خوراکی هم بود که فقط میشد با کارت اعتباری سفارش داد؛ برخلاف روالِ عادیِ پروازهای بینقارهای که موظفاند غذای رایگان سرو کنند. خانمی در ردیفِ جلو با اعتراض از مهماندار پرسید: چرا هنگام خریدِ بلیط این را نگفتهاند؟ میگفت، این بیاحترامی به مسافران است، بهخصوص که ایرانیهای ساکنِ ایران از داشتنِ کارت اعتباری محروماند و حتی اگر بخواهند چیزی برای خوردن و آشامیدن بخرند، امکانِ پرداختش را ندارند. مهماندار با خونسردی از خود سلبِ مسئولیت میکرد. خانمِ ردیفِ جلو میگفت این هم نمونهای از رفتارهای تحقیرآمیز با ایرانیهاست که این روزها باب شده است. مسافران که جملگی ایرانی بودند و تکوتوک روی صندلیها نشسته بودند، سکوت کردند. آن تحقیر هم که حالا به زبان آمده بود، بیشتر احساس میشد.
هواپیما چنان خالی بود که هر مسافر یک ردیف صندلی برای خودش داشت. تا تهران دراز کشیدم. هواپیما که نشست، برای نخستین بار در فرودگاه، بیروسری از کنترلِ گذرنامه رد شدم. از آن امنیتیها هم که هر بار جلوم را میگرفتند، چمدانم را بازرسی میکردند و اشیای «مشکوک»ی ــ مثل گوشی و دفترچه و کتاب ــ را ضبط میکردند، خبری نشد. فرودگاه خلوت و سوتوکور بود و من بیاختیار شادیِ کودکانهای حس میکردم؛ از دیدنِ بستگانم که خوابآلود اما بشّاش منتظرم بودند، از رسیدن به تهران که بیش از همیشه دلم برایش تنگ شده بود، و از شوقِ تجربهی زندگی در شهری که دلهرهی فروغلتیدنش به جنگ و ویرانی، ماهها کابوسِ من شده بود.
***
خانه تمیز و مرتب شده بود، گرچه باز هم طبلهی سقف و شکافِ دیوارها کمی پیشروی کرده بود. هر بار که به این خانه بازمیگردم، نخست آن سکوتِ سنگینی که ماهها در آن چنبره انداخته و آن احساسِ متروکی که در آن لانه کرده، بر من آوار میشود. انگار همهچیز کدر است. مانند موجودِ سالخوردهای که نزار و گُنگ شده باشد، مراقبت میطلبد. باید چند روزی با مهر و بردباری به آن رسید تا کمکم به نجوا بیفتد و دلباز شود؛ تا خونِ حضور در رگِ غیاب نرمنرم بدود.
همان روزِ اول برای پرسهزنی در محله و شهر از خانه بیرون زدم. هیچ کاری به اندازهی پرسه در خیابانها و مغازهها، یا در مترو و تاکسیهای خطی، من را به شهر برنمیگرداند. جا خورده بودم از این که نبضِ روزمرهی شهر با همان تکاپوی گذشته میزد؛ و از این که با وجودِ این «مغاکِ تیره که بر هستیِ ملی دهان گشوده» و بحرانهای لاعلاجِ پیشآمده و پیشِ رو، نمودِ آشکاری در تصویرِ روزمره نمیدیدم.
دوستی میگفت از حرفی که میزنم شرمندهام، اما در آن روزهای جنگ چندان ترس و دلهرهای نداشتم، چون اطمینانِ درونیای داشتم که هدفِ حملهها من نیستم. ممکن بود که بر حسب تصادف به من بخورد، اما میدانستم که هدف نیستم.
مغازهها همچنان پر از کالا بودند و مردم در رفتوآمد. بازارِ دستفروشی و همهمهی خوشطنینِ تبلیغِ کالاها هم گسترده بود. گرچه خرید کمتر و صرفهجویانهتر شده بود، همان سر و کلهزدنهای آشنا میان خریدار و فروشنده جریان داشت؛ همان مکثها و خرامیدنها از لابهلایِ یکدیگر. نمیدانستم که این ثباتِ تصویر را مایهی دلگرمی بدانم یا نه؛ سازگاری برای بقا ببینم یا نشانهی چشمپوشی و امتناع از مواجهه با عمقِ بحران.
و البته تغییراتِ دلگرمکنندهی بسیاری به چشم میآیند: کافیشاپها آنقدر زیاد و متنوّع شدهاند که به نظرم تهران کمکم میتواند در این عرصه رکورددار شود. در شهری که تا همین چند سال پیش قیمومیتِ حکومتی متعصب و قلدر، مرزی روشن میان فضای عمومی و خصوصیِ مردم میکشید، حالا با کافیشاپها و اغذیهفروشیهایی که اغلبشان تا پیادهروها هم پیشروی کردهاند، فضای عمومی انگار به اتاق نشیمنِ همگانی تغییر ماهیت داده است. انگار مردم شهر را پس گرفتهاند. رفتارها و نگاهها هم در فضای عمومی بهوضوح نرمتر و روادارتر از پیش شده است. نه تنها تعدادِ زنانِ بیحجاب از سالِ پیش بیشتر شده و حضورشان بدیهیتر از قبل است، که لباس پوشیدنِ مردم هم از آن تحمیلهای یکدستسازِ حکومتی فاصله گرفته است. مردانگی هم کمابیش خود را از قیدِ الگوهای سنتی رها کرده است. از مویِ بلند و گوشواره و لاکِ ناخن تا محاسن و تسبیح و عضلههای بادکرده، همه را کنار هم میبینی، بیآنکه به تعرض و چشمغرّه و باد کردنِ رگِ گردن بینجامد.
همهی این تفاوتها با گذشته، در نسلِ جوان انگار به انقطاعی بیبازگشت انجامیده است. دلربا و خرامان میگذرند و در امتناعی تودار، انگار کسی و چیزی را جز خود به بازی نمیگیرند. جسارت و شکنندگیشان دلِ آدم را میلرزاند. انگار شهر دوستشان دارد و با آنها نرم و پذیرنده است. اما نمیفهمی که آنها با دیگران چندبهچندند. دوستی میگفت طلبکار و خودمحور شدهاند؛ دیگری میگفت از ما قطعِ امید کردهاند ــ حق دارند.
***
مأمورانِ زرهپوشِ نظام هم در روزهایی که من در تهران بودم، انگار از چهرهی شهر زدوده شده بودند. از سرِ آن میدانها و چهارراههایی که قرق میکردند و ردیفبهردیف سپر و کلاهخود و باتوم و هیکلِ تهدیدگرشان را به ُرخِ رهگذران میکشیدند، محو شده بودند. انگار خیابان از غیابِشان نفسِ راحتی میکشید. اقتدارِ نظام البته در شمایلِ بنرهای بنجل و شعاریِ ضدِ آمریکا و اسرائیل و ترامپ، اینجا و آنجا از تیرهای چراغبرق آویزان بود. جابهجا هم برای استحکامِ این اقتدار دست به دامانِ «ایران» شدهاند و از شعارهای باسمهای در ثناگوییِ عظمتِ ایران تا تصویرهای بنجل از شاهانِ پیش از اسلام و آرش و رستم و گرز و کلاهخود هوا کردهاند.
۱۳ آبان از خانه پیاده راه افتادم به سمتِ میدانِ فردوسی. چند جا به گروههای کوچکِ دانشآموزانِ بسیجی برخوردم. لابد میرفتند به تجمعِ روبهروی «لانهی جاسوسی». مثل شریانهای باریکی از چادر و چفیه و پلاکاردهای دستساز و عکسهای رهبرشان، از لابهلایِ روزمره میگذشتند؛ نه تعرضی میکردند و نه توجهی به آنها میشد. یک جا هم در عملیاتی آکروباتمانند سعی میکردند که دیگهای بزرگِ نذری را از بالای نردههای بلندی رد کنند که خطِ ویژهی اتوبوس را از دیگر باندهای خیابان جدا میکند. چند نفری در کلنجار بودند؛ پلیسی سرِ چهارراه گاهی از دور برایشان سوت میکشید و اتوبوسی که رد میشد بوق میزد. صحنه هم بیشتر شبیه فیلمهای لورل و هاردی شده بود تا تظاهراتِ بسیج.
همان روزهای اولِ سفر برای مراسم گشایشِ یک کتابفروشی رفتم به خیابانی نزدیکِ دانشگاه. جمعیتی چندصد نفری در فضای وسیعِ کتابفروشی و پیادهروِ عریض و حاشیهی خیابان جمع شده بود. حاضران بشّاش و سرحال خوشوبش میکردند. اغلب سیچهلساله بودند. تعداد زنانی که پوششی به سر داشتند به انگشتان یک دست هم نمیرسید. برای حسن ختامِ مجلس هم در همان پیادهرو یک گروه جوان، موسیقیِ راک نواخت و خوانندهی گروه با حرارت آوازهایی خواند که برایم نامفهوم بود. چند جوان هم با موهای بلند با ضربآهنگی از تلفیق بندری و راک گیسو افشاندند و رقصیدند. پایان هر آهنگ هم جمعیت با دستودلبازی سوت کشید و کف زد. من هم انگار از جذابیتهای جمع شده بودم؛ موج دلپذیر بوسه و بغل و حرفهای دلنشین به سویم روانه بود.
دوستی میگفت بعد از موضعگیریات بر سرِ جنگ، کلی فحش خوردی ولی خیلیها هم ارادتشان به تو بیشتر شد و هوایت را بیش از پیش دارند. میگفت آنچه نوشتی و در مصاحبهها گفتی حرفِ خیلی از ماها بود که هنوز توانِ تبیینش را نیافته بودیم. مهم بود که گفته شد و حرفِ مشترکی یافتیم. از دلگرمیای که از آن جمع گرفتم هرچه بگویم کم گفتهام.
در تهران دائم دوستی آدم را بر حذر میدارد که مبادا فلانجا بروی یا با فلانکس قرار بگذاری! معلوم نیست که «به کجا بندند». دوستی که با لحنی عصبی از رواج کنسرتها و رویدادهای فرهنگی پر زرق و برق میگفت، معتقد بود که مرز میان سفیدشوییِ سرکوبِ حکومت و آزادی فرهنگی به شدت مخدوش شده است. میگفت نباید سادهانگارانه به این صحنهآرایی موذیانه تن داد و بر فساد و استحاله چشم پوشید.
همان غروب با دوست دیگری رفتم به کافیشاپِ طبقهی بالای کتابفروشی. او میگفت از این جمعهای پرهیاهو نمیتوانی حالوهوای جامعه را دریابی. پشت این ظاهر، ناهنجاریهای عمیقی نهفته است. میگفت کسانی را میشناسد که از یک وعده غذایشان میگذرند تا بتوانند روزانه با رفقایشان به کافیشاپ بروند. با طعنه میگفت این عادتِ کافه رفتن برایشان مهمتر از تغذیه و سلامتی شده است. من اما آنها را میفهمم. مهم آن قهوه نیست که میخورند. مهم آن سبکِ زندگیست که با چنگ و دندان به دست آوردهاند و حالا نمیخواهند دوباره آن را ببازند، نه به نظام و نه به تنگدستیِ خویش. دوستم میگفت مردم در تهران فقط در اینگونه محافل دور هم جمع نمیشوند؛ میگفت اگر پای آدم به مراکزِ درمانی بیفتد، اگر دنبال داروهای کمیاب بگردد که جانِ عزیزش به آنها بسته است، آن وقت با جمعهایی روبهرو میشود که درد و فلاکت آنها را به هم رسانده است. میگفت در این شهر آنقدر دنیاهای موازی کنار هم و دور از هم زیست میکنند که از ربطِ یکی به دیگری درمیمانی. او میگفت و ضربآهنگِ راک، میزها را میلرزاند.
در همان روزهای نخست بود که از قطعی شدنِ حکمِ شلاق برای دوستی باخبر شدم. پای تلفن که برایم توضیح میداد، از شدتِ بهت و خشم گلویم گرفته بود. چه میتوان به کسی گفت که زیرِ چنین حکمِ بدوی و غیرانسانیای مانده است؟ روزِ اجرای حکم همراهش رفتم. جلو یکی از ادارههای دادگستری در مجاورتِ پارکِ شهر قرار گذاشته بودیم. آنجا را از پیگیریِ پروندهی دستبردهای مشکوک به خانهی پدرومادرم میشناختم؛ از آن دوندگیهای بیسرانجام و آن دادگاهِ مالیخولیایی که دستِ آخر پرونده را به کلافی سردرگم از دروغ و فسادِ چندشآورِ قضائی بدل کرد.
شماری از کنشگران مدنی هم برای همراهی آمده بودند. وکیلِ دوستم میگفت با قاضی حرف زده و او گفته امکانِ عدمِ اجرای حکم نیست، اما جای نگرانی هم ندارد. هرچه او بیشتر توضیح میداد، موقعیت مبهمتر و معوجتر میشد. چند مأمور در پیادهرو میپلکیدند و ما را میپاییدند. ماشینِ نیروی انتظامی هم آورده بودند. در ورودیِ ساختمان هرچه به مأموران اصرار کردم، نگذاشتند همراهِ دوستم بروم. با بقیه بیرونِ ساختمان ایستاده بودم، وقتی که او بعد از اجرای حکم بیرون آمد. چند بار گفت که حالش خوب است. لبخند زد. گفت عکسِ دستهجمعی بگیریم. چند مأمور از دور پوزخند میزدند؛ دیگران هم در نزدیکیِ گوش ایستاده بودند. صبر کردم تا او سوارِ ماشین شد و رفت. بعد همراهِ دوستی تا میدانِ فردوسی رفتم و از آنجا پیاده به خانه بازگشتم. خشم و بیزاری در دلم شعله میکشید؛ از اینهمه حکمِ شلاق و حبس و اعدام که روزانه در این شهر صادر و اجرا میشود؛ از این بربریتِ سمج و جانسخت که به نامِ قانون به تن و جانِ مردم داغ میزند.
دوستِ وکیلی که در روزهای آخرِ سفر دیدم میگفت، مدتیست که تقریباً همهی حکمهای تعزیریِ شلاق «صوری» اجرا میشوند؛ یعنی حکمِ تباهِ شلاق به قوتِ خود باقی است، اما گماشتگانِ حکومت اجرای آن را بنا به مقتضیات و میلِ خود شلوسفت میکنند.
چند روز بعد در پیادهروی یکی از خیابانهای مرکز شهر، دمِ بساطِ یک دستفروش ایستاده بودم و او با طنازی جنسهایش را تبلیغ میکرد. مردی شتابان گذشت و رو به دستفروش با صدای بلند گفت: «قرارمون امروز بود. دبه درآوردی.» دستفروش هم داد زد: «عمو جان فرداست، نه امروز.» مرد که رد شد، دستفروش برایم تعریف کرد که طرف مأمورِ شهرداری است که چند روز در میان از ابتدا تا انتهای خیابان سرِ بساطِ دستفروشها میآید تا دشتش را بگیرد.
«از سرِ خیابون که راه میافته برای دونهدونه دستفروشا یه اساماس میفرسته: التماس دعا. یعنی دشت رو حاضر کن. دارم میآم.» اینجا هم تعبیر «صوری» خوش مینشیند. «التماس دعا» شده وجهِ صوریِ رشوه و فساد و قلدری.
از پنجرهی یک آپارتمان در طبقهی بیستوچندمِ یک برجِ مسکونی، جایی در غربِ تهران، اگر به شهر نگاه کنی انگار چشم به خفگی و مرگ دوختهای. برجِ میلاد آنقدر محو بود که انگار داشت پودر میشد و میریخت. آلودگیِ هوا از آن بالا مهیبتر به نظر میآید تا وقتی که روی زمین راه میروی و نفسش را میکشی. به این تصویرِ هولناک خیره مانده بودم که صاحبخانه گفت: «وقتی پهپادها قِژقِژ رد میشدند باید این منظره را میدیدی. مثل بازیهای کامپیوتری بود. دود که بلند میشد، اما میدانستی که جایی آوار شده و آدمهایی مردهاند.» بعد سعی کرد که صدای پهپادها را تقلید کند. پرسیدم: «چه کار میکردی؟» گفت: «هیچی، مات و مبهوت فقط تماشا میکردم.»
آشنایی میگفت در آن روزهای اولِ جنگ که پدرومادرِ سالخوردهاش حاضر به ترکِ شهر نبودند، در خانهی آنها ساکن شده است. غروبی مادرش او را به زیرزمین فرستاده تا یک تشکِ قدیمی را که از زمانِ جنگِ ایران و عراق باقی مانده بود بیاورد بالا تا جای امنتری برای خواب مهیا کند. میگفت با دیدنِ تشک در آن زیرزمین، تمامِ وحشتِ جنگ در سالهای کودکی برایش تداعی شده، سرش را در تشک فرو کرده و زار گریسته. میگفت: «به حالِ خودم اشک ریختم که با آنهمه تلاش و امید و آرزو دوباره چرخِ روزگار من را به همان تشکِ کذایی پرتاب کرده بود.»
مسافری که «برادر» خطاب میشود اعتراض میکند که با «ادبیات صداوسیما» با هم حرف نزنیم. خانمی که برای کرایهی تاکسی پنجهزار تومان پولِ نقد کم دارد به راننده میگوید: «از طرفِ شما فردا میدهم به خیریه.» راننده میگوید: «باشد خانم، اما توی صندوقهای کلاهبرداریِ دولت نینداز.» و بسیار نمونههای دیگر از سروکله زدنِ مردم با یکدیگر برای بازسازیِ روابطِ اجتماعی، بر مبنای پذیرشِ تکثر و حرمتِ یکدیگر و پس زدنِ نظامِ ارزشیِ حکومت.
دوستی میگفت از حرفی که میزنم شرمندهام، اما در آن روزهای جنگ چندان ترس و دلهرهای نداشتم، چون اطمینانِ درونیای داشتم که هدفِ حملهها من نیستم. ممکن بود که بر حسب تصادف به من بخورد، اما میدانستم که هدف نیستم.
دوستِ دیگری هم که در روزهای نخستِ جنگ با خانوادهاش به ویلایشان در شمال رفته بود، از شرمندگی میگفت. گفت، در آن چند روزِ جنگ ما همان کارهایی را کردیم که در تعطیلاتِ نوروز میکردیم: به همان کافهها و رستورانها رفتیم و همان غذاها و نوشیدنیهای محبوبمان را سفارش دادیم؛ در همان مالها و مغازههای برندهای مورد علاقهمان پرسه زدیم؛ در همان بیشهها و ساحلها گردش کردیم. بعد هم برگشتیم.
ده دقیقه پیاده از خانهی پدرومادرم به سمتِ شمالغرب، ساختمانیست که در روزهای آخرِ جنگ هدف قرار گرفته و فروریخته است. نمیدانم چند طبقه بوده، اما حالا با خاک یکسان شده و دورش حصار کشیدهاند. دو ساختمانِ مجاور و روبهرو هم تخریب و تخلیه شدهاند. در بقیهی خیابان زندگی ظاهراً عادی است. هیچ تابلویی در توضیحِ دلیل تخریبِ ساختمان، روزِ حمله به آن و تعدادِ کشتهشدگان نصب نشده است. این که اهالیِ محله و شهر حقِ دانستن واقعیت را دارند اصلاً انگار علیالسویه است.
در عوض در برخی میدانهای بزرگ، که اصلاً موردِ حمله قرار نگرفتهاند، سرِ راه مردم به ورودیِ مترو و خطِ عابرِ پیاده، چیدمانهای باسمهای برپا کردهاند از نخالههای ساختمانی و ماشینِ لهشده و مبلمانِ شکسته با نورپردازیهای تند و بنرهای خوشآبورنگ از تبلیغات حکومتی دربارهی جنگ. اینجا هم آنچه علیالسویه است واقعیت است و حقِ مردم در دانستنِ آن.
دوستی که هر از گاه به قهوهخانهی بسیجیهای محلهشان سرک میکشد، میگفت روزهای اول جا خورده بودند، دستپاچه بودند، اما کمکم خود را جمع کردند و شروع کردند به رنگولعاب زدن به واقعیت و ساختن روایت بدیل. تا جایی که حالا دیگر مدعیاند که حتی اگر در عرصهی نظامی شکست خورده باشیم دو به سه بوده، نه بیشتر؛ افتخار دارد، نه سرشکستگی. میگفت صبر کن تا چند وقت دیگر کوس پیروزی مطلق میزنند. دوستم میخندید و مزاح میکرد و من در بهت و انزجار مانده بودم. به کنایه پرسید: مگر فقط اینها تولید توهم میکنند؟ مگر آنان که فکر میکردند با بمب و پهپاد این نظام سقوط میکند و این جماعت از صحنهی روزگار غیب میشوند، متوهم نیستند؟ میگفت با وارد شدن عامل جنگ به معادلات سیاسی در ایران بازار توهم از هر طرف رونق گرفته است. تلخ این است که خریدار دارد. و از آن به بعد «دو به سه» تبدیل شد به طنزی بین ما برای دست انداختنِ برآوردها و تحلیلهای موهوم که کارکردشان باد کردن اعتمادبهنفسهای پوشالیست.
***
در طولِ اقامتم با شمار بزرگی از کنشگرانِ مدنی، از طیفها و نسلهای گوناگون دیدار کردم. دوستی از طرحِ فیلمی در بابِ حافظهی گورستان میگفت که پس از سالها حالا به نظرش وقتِ ساختنِ آن فرارسیده. معلمِ جوانی از شگردهایی میگفت که کادرِ تربیتی در مقابله با حجابِ اجباری و دیگر تحمیلهای مذهبی به کار میبندند؛ از ایستادگیها و هزینههایی که به چشمِ بیرونی نمیآیند اما محیطِ آموزشی را یکسره دگرگون کردهاند. دیگری از طرحِ کارگاههای آموزشی میگفت که برای کودکانِ مناطق محروم در دستِ اجرا دارد. دوستی تعریف میکرد که دانشجویان با چه لطایف الحیلی از پس حراست دانشکده برمیآیند. دیگری از شبکههای همیاری برای تهیهی داروهای کمیاب. یکی از طرحِ جذابی برای تولیدِ پادکستش میگفت؛ دیگری از به راه انداختنِ هستههای آموزشی و گفتوگو برای توانمندسازیِ مردم در برابر کمبودِ آب؛ از به ثمر نشستنِ مقاومتِ کافهدارها در برابر اخطارهای ادارهی مزاحمِ اماکن. گاه هم پیش آمد که در حینِ این دیدارها، دوست یا آشنایی از زندان تماس گرفت و من هم فرصتِ شنیدن صدایش را یافتم. زندانیان هم در این تکاپوها و تبادلها سهیماند؛ زندان بیش از پیش اندامی از بدنهی پرتلاشِ کنشگران شده است.
شهر پر از مناسبتهای فرهنگی و هنریست، پر از نشستهای نقد و گفتوگو در بیشمار زمینههای ممکن؛ پر از حلقههای کتابخوانی و کلاسهای گوناگون؛ پر از رونمایی و نمایشگاه و نمایش و دورهمی؛ پر از تولیدِ فکر و گفتوگوست.
با دوستانِ روزنامهنگار یا کنشگر که گپ میزنی، هرکس از آن چیزی میگوید که پیگیرش است، حوزهی کار و کنشگریاش را گردِ آن ساخته است. پیداست که این اندوختهها و پیگیریها در شبکههای ارتباطیشان به تبادل گذاشته میشود، به تعمیقِ گفتمان و گاه هم به کنشهای اعتراضی میانجامد. و انبوهِ این کارها در مقیاسهای خرد، به زندگیِ اجتماعی پویاییِ محسوسی میبخشد. اگر بخواهم تصویری تمثیلی برای این پویاییِ اجتماعی و فرهنگی پیدا کنم، آن را نه به رودی خروشان، که به سونامیای مانند میکنم که ذرهذره لرزیده و بالا آمده است.
جامعه انگار ــ لااقل در لحظهی کنونی ــ از همتِ جنبشی برانداز پا پس کشیده است. شاید امید بسته است به ظهورِ بزنگاهی که خود در ساختنِ آن درمانده است.
و البته ساختارِ قدرت، چه در عرصهی سیاسی و فرهنگی و چه از طریق بنگاههای اقتصادیِ ریز و درشتی که زیرمجموعه و زیرمجموعهی زیرمجموعهی نهادهای وابسته به قدرتاند ــ و ردیابیِ شبکهی ارتباطیشان هم روزبهروز دشوارتر میشود ــ دائم مترصدِ تخریب و تضعیف و استحالهی حوزههای مستقل است؛ از راهِ سرکوب و تهدید و احضار، یا تطمیع و نفوذ و از آنِ خودسازی. موازیسازی میکند، فریب میدهد و دائم با رنگولعابهای نو به صحنه میآید؛ آدمها را با بدهبستان و وسوسه آلوده میکند. در تهران دائم دوستی آدم را بر حذر میدارد که مبادا فلانجا بروی یا با فلانکس قرار بگذاری! معلوم نیست که «به کجا بندند». دوستی که با لحنی عصبی از رواج کنسرتها و رویدادهای فرهنگی پر زرق و برق میگفت، معتقد بود که مرز میان سفیدشوییِ سرکوبِ حکومت و آزادی فرهنگی به شدت مخدوش شده است. میگفت نباید سادهانگارانه به این صحنهآرایی موذیانه تن داد و بر فساد و استحاله چشم پوشید.
در چنین معرکهای تلاش برای زیست و کار با کرامت و بر مدار حقیقت، دائم در معرض خطر است؛ هوشیاری، صداقت و پایبندی به استقلال میطلبد؛ امتناع و قناعت میطلبد.
برایم عجیب بود که در پرسهزنیها و گپوگفتهای شهری، حرفها کمتر از پیش سیاسی میشد. انگار سیاست با تمام بحثوجدلها، ناسزا و نفرینها و جوکهای معمولش در فضای عمومی به جزر نشسته باشد. نه آنکه بحث و جدلی درنگیرد؛ اما جدلها در فضای شهر بیشتر حول تعمیقِ آن فرهنگِ نو میگردند که با جنبشِ «زن، زندگی، آزادی» حقانیتِ عمومی یافته است. خانمی در تاکسی به مردی که تکهای به «زنها» میاندازد تذکر میدهد که جمع نبندد. میگوید، زنها هم همانقدر رفتارها و تواناییهای گوناگون دارند که مردها. دستفروشی را که جورابهای دستبافِ ماسوله را به مردانه و زنانه تقسیم کرده است تصحیح میکنند که تقسیمبندی بر اساس سایزِ بزرگ و کوچک درست است، اما مردانه و زنانه ندارد. مسافری که «برادر» خطاب میشود اعتراض میکند که با «ادبیات صداوسیما» با هم حرف نزنیم. خانمی که برای کرایهی تاکسی پنجهزار تومان پولِ نقد کم دارد به راننده میگوید: «از طرفِ شما فردا میدهم به خیریه.» راننده میگوید: «باشد خانم، اما توی صندوقهای کلاهبرداریِ دولت نینداز.» و بسیار نمونههای دیگر از سروکله زدنِ مردم با یکدیگر برای بازسازیِ روابطِ اجتماعی، بر مبنای پذیرشِ تکثر و حرمتِ یکدیگر و پس زدنِ نظامِ ارزشیِ حکومت.
به این روزمرهی زنده و پویا، که مردمِ شهر با صرفِ تمام توان و همتِ خود سعی در حفظِ آن دارند، چشم میدوزی و میدانی که زیر پوستِ آن، بحرانهایی خطیر و عاجل به جانِ زندگی افتاده است: معیشت کمرشکن شده، تنگدستی و استیصال گلوی زندگی را گرفته، گرانیِ اقلامِ روزمره چنان سیرِ صعودی یافته که عددها را اصلاً نمیفهمی، کمبودِ آب و برق و آلودگیِ خفهکنندهی هوا لاعلاج شده، و احتمالِ دوبارهی جنگ ــ که برخی آن را نعمت و برخی بلا میدانند ــ به تعلیقی فلجکننده دامن میزند. و همهی این بحرانهای هولناک و هزاران درد و فلاکتِ دیگر در عرصههای گوناگونِ زندگی، دستپختِ حکومتی است که بیزاری و بریدگی از آن در قطعیتی آشکار موج میزند ــ آنقدر همهگیر و عیان که نیاز به بیان ندارد. حکومتی که غاصب و فاسد و بیعرضه، مثل بختک بر گردهی مردم و کشور افتاده است، و گرچه خود را از فضای عمومی تا حدی پس کشیده، اما همچنان بر سریر قدرت است و با همان روشهای تباه و فشل حکمرانی میکند.
در برابرِ این واقعیتِ عینی، در ذهنها چشماندازی هست از نبودنِ این نظام؛ قطعیتی هست که وضعیت موجود و این حکومت قابل دوام نیستند، رفتنیاند. اما وقتی از چگونگیِ آن میپرسی، بیشتر گمان و آرزوست که بازگو میشود. پیشبینیها بیش از هر چیز یا به مرگِ رهبر بندند یا به شروعِ دوبارهی جنگ.
جامعه انگار ــ لااقل در لحظهی کنونی ــ از همتِ جنبشی برانداز پا پس کشیده است. شاید امید بسته است به ظهورِ بزنگاهی که خود در ساختنِ آن درمانده است. آن عاملیتِ مصممی که چرخِ زندگیِ روزمره را با سختکوشی و بردباری به جلو میراند، و تمامِ آن ایستادگیهای مدنی و کنشگرانه که مانند شریانهای کوچکِ حقخواهی در جامعه در جریاناند و ذرهذره پیشروی میکنند و بهجد در برابر سرکوب میایستند، در عرصهی کلانِ سیاست، نمودی درخورِ ضرورتِ بحرانهای عاجل نمییابد.
«بیاد بزنه ما رو خلاص کنه از شر اینا.» این جمله را پیش از سفر به تهران، در همان روزهای جنگِ دوازدهروزه شنیدم؛ چه در بیرون از ایران و چه از زبانِ دوستانم در ایران، که برایم از واکنشهای مردم به حملهی نظامی میگفتند. از این جمله گاه مبهوت شدم، گاه دلم گرفت، گاه شرمنده شدم و گاه عصبی. به نظرم این جملهی مهمی است که باید به آن نگاه کرد؛ باید به علتهای برآمدنش در این دوران و پیآمدهای حضورش پرداخت. باید راهی پیدا کرد برای دستوپنجه نرم کردن با آن.
مدتی پس از آن دوازده روزِ کذایی بود که دوستی در تهران یادداشتی نوشت در زنهار به کسانی که در برابرِ این جمله، گوینده را بیقیدوشرط به وطنفروشی متهم میکردند. نوشته بود که حق نداریم استیصالِ مردمی را که در فلاکت گیرند، هیچ روزنهای برای خلاصی نمیبینند و در به زبان آوردنِ این جمله انگار لحظهای سر از آن مغاک بیرون میکشند تا مگر فریادی بزنند، نادیده بگیریم. نوشته بود که باید با همدلی با رنجی که انسانها را به چنین تنگنایی فرو افکنده برخورد کنیم، نه با نگاه از بالا و از سرِ داوریهای سردِ نظری. زنهارِ بجایی بود که بسیار به دلم نشست، اما راستش ردِ این جمله را که بگیری، همیشه هم به بنبستِ رنج و ناچاری نمیرسی، زیرا گاه از سرِ سادهانگاری هم گفته میشود، یا شاید بیمسئولیتی؛ بر موجِ جوگیریهای مزمنشده در خلقوخوی سیاسیِ ما هم سوار میشود.
یک روز که به دیدارِ دوستی رفته بودم، عمهاش که از سالهای پیش میشناختم بیمقدمه رو به من گفت: «تو بیخود مخالفِ جنگی، وگرنه اینا نمیرن.» نوهی جوانِ او هم پشتش را گرفت و گفت: «باید از این پنجرهی شانس که برای ایران باز شده استفاده کرد.» مادربزرگ و نوه حینِ چای و شیرینی نقلقولهای کوبندهای از اهالیِ رسانههای ماهوارهای آوردند و برای سرنگونیِ این نظام و بازگشتِ آن نظام چنان رؤیاپردازیهایی کردند که بیشتر به دردِ قصهی شاهِ پریان میخورد.
راستش به نظر میرسد که این اتصالِ تغییر به بمب و موشک و پهپادِ اسرائیلی نیز به تعلیق و انتظار دامن زده است؛ به وادادنِ عاملیتِ خویش به قدرتهای بیرونی، که گاه با اعتمادی کورکورانه به سیاستهای کلانِ قدرتهای غربی، بهویژه آقایان ترامپ و نتانیاهو، همراه شده است.
سالهای اول پس از قتلِ پدرومادرم، مأموران کمسنوسالیام را دستمایه میکردند تا به رُخم بکشند که خام و بیتجربهام. حالا سنوسالم را به یادم میآورند تا به خیالِ خودشان، تداومِ دمودستگاهشان را در برابر تحلیلِ نیرو و عمرِ من، به رُخم بکشند.
در تهران بارها یاد واژهی آلمانی Wunschdenken افتادم که از ترکیبِ آرزو و فکر کردن ساخته شده است. سازوکارش این است که خود را به آرزو میسپاری و فکر و استدلال را تنها در مسیری که به تحققِ آرزویت میرسد، به کار میگیری. آنقدر شیفتهی آرزو و ایدهات میشوی که بر همهی عواملِ دیگری که در واقعیت دخیلاند، چشم میپوشی. شاید رشدِ چنین روحیهای در فرد بیآزار باشد اما وقتی به رویکردی جمعی بدل میشود، زایندهی موجهایی است که رؤیافروشان و پوپولیستها سیاستگذارش میشوند، با بهکارگیریِ ابزارهای تبلیغاتی سعی در هدایتش میکنند، با ساختنِ روایتهای ساده و تهییجگر و تحریککننده به آن نیرو تزریق میکنند، و دستِ آخر نیز برای تسخیرِ فضای عمومی، از جریانها و گفتمانهای منتقد دشمنسازی میکنند؛ به تهدیدِ دموکراسی بدل میشوند. راستش برای من مهاجرِ خاورمیانهای در اروپا، اینها روالها و سازوکارهای بسیار آشنایی هستند که به رشد و قدرتگیریِ جریانهای راستِ افراطی دامن زده و میزنند.
در یکی از دیدارهایم در همین سفر، دوست عزیز و مشروطهخواهم با آزردگی و تندی از من پرسید: «یعنی من را جزو راست افراطی دستهبندی میکنی؟» گفتم: «نه، تو محافظهکاری؛ به دموکراسی معتقدی و سالها برایش جنگیدهای و هزینهی گزاف دادهای. سنتِ محافظهکاریِ اروپایی هم از چنین تاریخی برآمده است. اما در سالهای اخیر با راست افراطی در بسیاری از زمینهها همسو شده، به بهانهی مهار موج راستگرایی در جامعه با گفتمانهای راست و غیردموکراتیک مدارا میکند و اینگونه به آنها میدان میدهد. ما در گفتوگوهایمان همواره مرز نقد و ناسزا را نگه داشتهایم. اما در نزد بخش بزرگی از جریانها و چهرههای همسو با تو، این مرز دیگر هیچ حرمتی ندارد. اگر هم دارد، با عافیتطلبی از نقدِ صریح پا پس میکشند. هم دامن خود را پاک نگه میدارند و هم از این شیوههای تخریبی بر ضد رقیبانشان سود میبرند. تو با آنها و دوگانهسازیهای زهرآگینشان چه میکنی؟ وقتی به امثال من میگویند: "یا با ما، یا خواسته و نخواسته همسو با جمهوری اسلامی"، چه واکنشی نشان میدهی که با اصول دموکراتیکات بخواند؟»
بحث به درازا کشید و او همچنان اصرار داشت که برای جزم شدنِ عزمِ براندازی، در قدم نخست جامعه نیاز به افقِ بدیلی دارد که جز بازگشت به مشروطه نیست. و گرچه به جریانهای گوناگونی که با او همافق هستند نقدهایی دارد، اما با آنها همسوتر است تا با من که فکر میکنم افقِ دموکراتیک ممکن نیست الا در پایبندی به سازوکارهای دموکراتیک در مسیرِ مبارزه.
«باید بیشتر گفتوگو کنیم»، مثل هر بار با این جمله از هم جدا شدیم، با دلگرمی از اینکه رشتهی این گفتوگو، بر خلاف بسیاری از رشتههای مشابه، پاره نشده است.
چند روز پیش از سالگرد و پس از نشرِ فراخوانِ گردهمآییِ یکم آذر، «کارشناس» مربوطه در وزارت اطلاعات با شمارهای ناشناس تلفن کرد و من را به جلسهی معمولِ بازجویی، به دفترِ پیگیریِ وزارت اطلاعات در حوالی تئاترِ شهر احضار کرد. همان روالِ هرساله حاکم بود. همان کش دادنِ حرف در ابتدا، همان بازخواستها از آنچه گفته و کردهام، همان پاسخهای کوتاه و سطحیِ من، همان خطونشان کشیدنها و نمایشِ اقتدارِ «نظام» در اتاقِ دربسته. در آن سالهای اول پس از قتلِ پدرومادرم، مأموران کمسنوسالیام را دستمایه میکردند تا به رُخم بکشند که خام و بیتجربهام. حالا سنوسالم را به یادم میآورند تا به خیالِ خودشان، تداومِ دمودستگاهشان را در برابر تحلیلِ نیرو و عمرِ من، به رُخم بکشند. عمری گذشته است؛ مردِ جوانی که حالا چند سالی است که «کارشناس» من شده و اصرار دارد به من ثابت کند که من را خوب میشناسد و از همهی کارهایم مطلع است، نسلِ پنجمِ مأمورانِ بازجوییِ این وزارتخانه است که روبهروی من مینشیند. دست آخر هم روی کاغذی که بالایش نوشته بود «برگهی بازجویی» دربارهی برنامهی یکم آذر، توضیحاتِ هرساله را نوشتم، امضا کردم، انگشت زدم. مردِ جوان گرفت و گفت: «بفرمایید.»
امسال اقامتم در تهران طولانیتر از سالهای اخیر بود. ساعتهای بیشتری را در خانه و قتلگاه پدرومادرم گذراندم. فرصتی بود تا در فاصلهی دیدارها، در آن مکان یادآوری، به حرفهایی که میخواستم در مناسبت سالگرد بگویم بپردازم؛ ذهنم را به مجرای یادها و تجربههای این مکان بسپارم. در راهرو خانه، در پیچ راهپله، نقاشی بزرگی از چهرهی پدرم به دیوار تکیه داده، که یکی از همحزبیهای قدیمی او کشیده، که حالا سالهاست که درگذشته است. روزی در آذرماه سال ۱۳۷۷ برایم گفت که یک روز و یک شبِ تمام تا صبح کار کرده تا نقاشی را تمام کند و به تشییع جنازه برساند. تابلو هنوز هم روی همان چوبهای بلند و باریکی که به دو طرف بومِ نقاشی میخ شد تا بتوان آن را حمل کرد، بر زمین ایستاده است. در پایین تابلو اینجا و آنجا جای انگشت روی رنگ نقش بسته است. پیداست که نقاشی به هنگام آن تظاهرات در تشییع جنازه، وقتی همراه سیل جمعیت حمل میشده، هنوز خشک نشده بوده است؛ جای انگشت کسانی را ثبت کرده که سرِ دست نگهش داشتهاند و از شر مأمورانی که چند جا برای پایین کشیدنش یورش بردند، محافظتش کردهاند. حالا در پیچ راهپله به دیوار تکیه داده، قدش تا به سقف میرسد و یادآور آن روز پرخروش است و همهی آن دستهای همراه.
نقاشی سادهای است، اما نگاه زندهی پدرم را دارد، با همان تیزی و طنزی که در نگاه او بود. من سالهاست که با این نقاشی حرف میزنم. وقتی از توان یا تدبیر کم میآورم یا خشم امانم را میبرد، با نگاه او به یاد میآورم تا کمکم عمق ریشههایم را حس کنم، و دوباره عزم در من جزم شود.
یکم آذر روزِ دشواری است. و گرچه از صبح زود با دلهره و کار و دوندگی همراه است، اما جابهجا فاجعه هم جلو آدم قد علم میکند، به یاد میآید، آه میشود.
بستگان و دوستانِ عزیزی دارم که در این روز صبح زود برای کمک میآیند. دستی گلها را در گلدانها میچیند، دستی کنارِ عکسها و جایِ قتلها شمعدان میگذارد، صندلیها را میچینند، بساطِ چای و پذیرایی را آماده میکنند، حیاط را میروبند و به درختِ خشکی که یادگارِ مادرم، پروانه است، برگههای کوچکی میآویزند که رویشان نوشته: «پاینده ایران»، «دادخواهی»، «زن، زندگی، آزادی».
از حوالی ظهر سر و کلهی مأمورانِ لباسشخصی هم پیدا میشود که در کوچه میایستند، ماسک بر چهره دارند و دوربین به دست. انگار شکلکی باشند که در این روز بر چهرهی کوچه میماسد. حضورِ تحمیلیشان را به رخ میکشند تا دلهره و ناامنی بپراکنند؛ از کسانی که به مراسم میآیند مدام عکس میگیرند تا لابد پروندهسازی کنند. سالهاست که چنین میکنند.
مراسمِ سالگردِ امسال با شور و شکوهِ ویژهای همراه بود؛ نمودی از دستاوردی جمعی که بسیار بسیار کسان در طی سالها، در همراهیِ پیگیر، برای ماندگاریِ آن ایستادگی و تلاش کردهاند. وقتی بالای پلههای مهتابی ایستاده بودم و حرف میزدم، نگاهم که به نگاههای آشنا و غریبه میافتاد، با آن حسِ همبستگی که موج میزد، با به یاد آوردنِ مسیرِ طیشدهای که به همتِ جمع، در فراز و نشیبِ سالها، تا آنجا پیش آورده بودیم، دلگرمیِ عمیقی حس کردم که به همهی دشواریهای این راه میارزد. آن روز از خیلیها شنیدم که از مراسم نیرو گرفتهاند؛ از تکثرِ جمع، از حضورِ کنشگرانی از طیفها و باورها و نسلهای گوناگون در کنارِ هم، از خواندنِ سرودی که یادآورِ عشقِ کشتهشدگانِ این روز به ایران است، و از فریادِ «زن، زندگی، آزادی» که نویدِ آیندهی ماست.
متنِ گفتارم به مناسبتِ دادخواهیِ یکم آذر در تریبونِ زمانه منتشر شده و تکرارش نمیکنم.
دو روز بعد از سالگرد در مترو خانمِ میانسالی من را شناخت. اجازه گرفت که سؤالی بکند و بعد با دستپاچگی پرسید: «چطور به شما اجازه میدهند که بیایید و مراسم بگیرید؟»
برایش از بیستوهفت سالِ گذشته گفتم، از این که در سالهای اول گرچه جلو برگزاریِ مراسم را نمیگرفتند، اما هر بار لباسشخصیها و نیروی انتظامی به شرکتکنندگانِ مراسم ــ که هر سال چند صد نفر بودند ــ حمله میکردند، همیشه عدهای بازداشت و حتی زخمی میشدند. این که از همان سالها هر بار من را احضار میکردند، تهدید میکردند، هر از گاه هم ممنوعالخروجم میکردند و روزها و گاه هفتهها سر میدواندند. از این که از سال ششم برگزاریِ مراسم را حتی در خانهی پدرومادرم ممنوع کردند، و با اینهمه من هر سال آمدم و هر سال به همراهِ برادرم دعوت به مراسم کردم. از این که شانزده سالِ تمام این ممنوعیتِ مطلق ادامه داشت؛ هر سال نیروی انتظامی و لباسشخصیها محله را قرق میکردند، دو سرِ کوچه را نرده میکشیدند، و با اینهمه بسیاری برای شرکت در مراسم میآمدند، بازداشت میشدند، کتک میخوردند، اما ایستادگی میکردند. از این که در تمامِ آن شانزده سال بستگانم و من را در این روز در خانه حبس میکردند، میگفتند: «دستورِ قرنطینه داریم.» از این که در همان سالها به یک بهانهی پوچ وزارت اطلاعات از من شکایت کرد، در دادگاه به جرمِ واهی توهین به مقدسات و تبلیغ علیه نظام حکمِ تعلیقیِ شش سال زندان به من دادند، و من برای دادگاه هم آمدم. و ما هیچگاه از ایستادگی و یادآوری پا پس نکشیدیم و ممنوعیتِ مراسم را نپذیرفتیم. و حالا چند سالی است که جلو برگزاریِ مراسم را نمیگیرند، گرچه کموبیش به شرکتکنندگان تعرض میکنند. و این پس گرفتنِ حقِ برگزاریِ مراسم دستاوردِ ایستادگیِ ماست؛ همگیِ ما که پا پس نکشیدیم.
به او گفتم: «در همین واگنِ مترو نگاه کنید که تعدادی از زنان بیروسری نشستهاند. اگر کسی چند سال پیش این صحنه را برای شما تعریف میکرد و میگفت “در جمهوری اسلامی در مترو زنان بیروسری هستند”، آیا باورتان میشد؟ این دستاوردِ حقخواهی و ایستادگیِ جانانهی جامعه بوده است. باورش کنیم!»
