میشل اوباما شدن: مرورى بر کتاب خاطرات میشل اوباما
وقتى در نوامبر سال پیش کتاب خاطرات میشل اوباما با عنوان شدن انتشار یافت به چند ماه نکشید که این کتاب به پرفروشترین کتاب در تاریخ خاطرهنویسى جهان بدل شد. اگر کسى با خواندن عنوانِ نامأنوس کتاب وسوسه شود که بداند این عنوان به چه چیز اشاره دارد کافى است که نگاهى به فهرست کوتاه کتاب بیندازد تا پاسخش را مستقیماً از میشل اوباما بگیرد! کتاب بجز یک مقدمه و مؤخرهی کوتاه، در سه بخش نوشته شده که عنوانشان اینهاست: «من شدن»؛ «ما شدن»؛ و «بیشتر شدن»، که اولى خاطرات کودکى و نوجوانى او را دربرمیگیرد، دومى به زندگى مشترکش با باراک اوباما و فرزندانشان اختصاص یافته، و بخش نهائى مجموعهى خاطرات اوست از دوران هشت سالهى بانوى اولِ ایالات متحدهی آمریکا بودن.
***
«من دیدهنشدن را مىشناختم. دیدهنشدن را زندگى کرده بودم. من از تاریخِ نادیدهشدگى مىآمدم. مىخواستم یادآورى کنم که من نوادهىِ نوادهى یک برده هستم به نام جیم رابینسون که احتمالاً در گورى بى نام و نشان، جایى در یک مزرعه در کارولیناى جنوبى دفن است.»
این تکهاى از سخنرانى پراحساس میشل اوباماست در برابر دانشجویان کالجى در نیومکزیکو، درست روزى که دونالد ترامپ رسماً از سوى حزب جمهوریخواه نامزد ریاست جمهورى امریکا شد.
«ایستاده پشت تریبون، رو به دانشجویانى که به آینده مىاندیشیدند، به این ایده شهادت دادم که، دستکم به نوعى، مىتوان بر نادیدهشدگى چیره شد.» (ص ۴٠۵)
این دو فراز را از صفحات پایانىِ کتاب خاطرات میشل اوباما در آغاز نوشته آوردم تا بر این نکته تأکید کنم که سرتاسر این کتاب ۴٢٠ صفحهاى نشانگر تلاش شخصیت آگاهى است که به دلیل زن بودن و سیاهپوست بودن همواره در ستیز با نادیدهشدگى زیسته است.
کتاب خاطرات میشل اوباما درست مثل یک رمان شروع مىشود، با فضاپردازىِ احساسى و معرفى شخصیتهای توجهبرانگیز، و حتى گفتوگوهای بهدقت نوشته شده.
«دوران کودکىام عمدتاً به گوش دادن به صداى کشمکش گذشت. این، صداى نوعی موسیقی بد، یا دستکم موسیقی آماتورى بود که از لاى تختههاى کفِ اتاق خوابم بالا مىآمد ــ دلینگ دلینگ دلینگِ شاگردانى که در پائین، پشت پیانوى رابى، عمهی مادرم، نشسته بودند و به آرامى و پراشتباه تمرین مىکردند.» (ص ٣)
اولین شخصیت جالب کتاب همین رابى است که رهبر گروه همسرایان در کلیساى محلهشان ــ ساحل جنوبى شیکاگو ــ و نیز معلم پیانوى بچههاى محله و خودِ میشل است. میشل و پدر و مادر و برادر بزرگترش در طبقهی دوم خانهی کوچکى زندگى مىکردند که متعلق به رابى و همسرش بود و خودشان در طبقهی اول آن ساکن بودند.
«رابى عمهی مادرم بود و در طول آن سالها به او بسیار مهربانى کرده بود، براى من اما یک جور ترسناک بود ... گاهى پنهانى لبخندى مىزد اما اصلاً از شوخى به شکلى که مادرم دوست داشت خوشش نمىآمد. گاهى صدایش را مىشنیدم که شاگردانش را به خاطر تمرینِ کافى نکردن، یا والدینشان را به دلیل دیر آوردن بچهها گوشمالی میداد.
وسط روز با تعجب به آنها مىگفت: "شب بخیر!" با همان اوقات تلخى که دیگران مىگفتند: "بازم که دیر کردین!" کمتر کسى مىتوانست مقرراتش را تاب بیاورد.» ص ٣
هر چه پیشتر مىرود اما، ویژگى رمانمانندِ کتاب کم شده و به خاطرهنویسى نزدیکتر مىشود: خاطرات دختری سیاهپوست که در محلهای عمدتاً سیاهپوستنشین در شیکاگوی دههی شصت و هفتاد قرن بیستم، در خانوادهای متعلق به طبقهی متوسط رشد کرد؛ خاطرات مرتبط با پدرش، فریزر رابینسون، که بیست سال تعمیرکار مرکز تصفیهی آب در شهرداری شیکاگو بود و بیش از همه به اتومبیل بیوک کهنهاش مینازید! (او یکی دو سال پیش از ازدواج میشل با باراک اوباما درگذشت)؛ و خاطرات دوران دبستان و دبیرستان و سرانجام فارغالتحصیل شدن از دانشگاه پرینستون در رشتهی حقوق؛ و البته چگونگی آشنائی با شریک زندگیاش باراک اوباما، پدر دو فرزند آیندهاش، مالیا و ساشا، با تفصیلی به مراتب بیشتر.
از باریک شدن بر این بخش مىپرهیزم تا هم سخن به درازا نکشد و هم فرصت براى بررسیِ موشکافانهتر بخش سوم کتاب از دست نرود؛ بخشى که در واقع انگیزهی اصلى میشل اوباما براى نوشتن خاطرات، و نیز انگیزهی اغلب قریب به اتفاق مخاطبان براى خواندن کتاب اوست.
«از اول مىدانستم که مرا با معیار دیگرى خواهند سنجید. بهعنوان تنها بانوى اولِ آفریقایى-آمریکایى که به کاخ سفید پا مىگذاشت، من به شکلِ از پیش تعیین شدهاى "متفاوت" بودم. اگر براى بانوان اولِ پیش از من، مقامى تثبیت شده وجود داشت، مىدانستم که براى من ممکن است چنین چیزی وجود نداشته باشد. من در دوران مبارزات انتخاباتى دریافته بودم که باید بهتر، سریعتر، زرنگتر و قویتر از همیشه باشم. باید این مقام را خودم به دست مىآوردم.» (ص ٢٨۴)
از این نظر، بىشک رفتار شوهرش به شکل حساسترى زیر ذرهبین بود.
به هر رئیس جمهور منتخب تا ١٠٠هزار دلار از بودجهی فدرال تعلق مىگرفت تا براى اسبابکشى و تغییر دکوراسیونِ محل اقامتش خرج کند، اما باراک اصرار داشت این مخارج را خودمان از پسانداز کپىرایت کتابش بپردازیم ... یک ضربالمثل قدیمى در میان سیاهان میگوید: باید دو برابر دیگران خوب باشى تا نصف آنان بهدست آوری.
«دریافتم که به هر رئیس جمهور منتخب تا ١٠٠هزار دلار از بودجهی فدرال تعلق مىگرفت تا براى اسبابکشى و تغییر دکوراسیونِ محل اقامتش خرج کند، اما باراک اصرار داشت این مخارج را خودمان از پسانداز کپىرایت کتابش بپردازیم ... یک ضربالمثل قدیمى در میان سیاهان میگوید: باید دو برابر دیگران خوب باشى تا نصف آنان بهدست آوری. به ما که اولین خانوادهى آفریقایی–آمریکایى در کاخ سفید بودیم به چشم نمایندهى نژادمان نگاه مىکردند. مىدانستیم که هر اشتباه یا برداشت نادرستمان بزرگنمایى شده، و سنگینتر از آنچه بود دیده مىشد.» (ص ٢٩۵)
هر چند میشل اوباما کتاب خاطراتش را تنها یک سال پس از هشت سال زندگى در کاخ سفید مىنویسد ولى از احساس قلمش پیداست حتى هنوز هم به فضا و مقررات آن خو نگرفته است. از این رو از ریزهکاریهایى مىنویسد که معمولاً در خاطرهنویسى شخصیتهاى سیاسى ــ یا منتسب به سیاستمداران ــ جایى ندارند. و همین، خواندن کتاب را براى مردم عادى شیرینتر مىکند.
«کاخ سفید خیلى بزرگ است با ١٣٢ اتاق، ٣۵ حمام و ٢٨ شومینه که در شش طبقه پخشاند.» (ص ٢٨٩)
«مردم مىپرسند زندگى در کاخ سفید چگونه است. من گاهى جواب مىدهم که گمان مىکنم مثل زندگى در یک هتل مجلل است اما هتل مجللى که مهمان دیگرى ندارد ــ فقط تو هستى و خانوادهات.» (ص ٣٠۴)
میشل اوباما از ظریفترین و خصوصىترین نکاتى هم که در زندگى روزمرهاش با آنان درگیر بود حرف مىزند.
«مادرم نمىخواست به واشینگتن بیاید اما من فشار مىآوردم. دخترهایم به او نیاز داشتند. من به او نیاز داشتم. دلم مىخواست باور کنم که او هم به ما نیاز دارد. در چند سال گذشته تقریباً هر روز در زندگى ما حضور داشت و کارآیىاش مرهمى بود بر نگرانىهاى تکتکمان. در سن ۷۱ سالگى هرگز در جایى جز شیکاگو زندگى نکرده بود ... پس از انتخابات به خبرنگارى بىرودربایستى گفت: من عاشق اونا هستم اما خونهی خودمو دوست دارم. کاخ سفید مثل موزه است. چطورى میشه تو موزه خوابید؟» (ص ٢٩۵)
مادرش بالاخره متقاعد مىشود و به کاخ سفید مىآید اما شیوهی زندگیاش را هم با خودش مىآورد.
«مراقبتهاى پلیس مخفى را نپذیرفت و تماس با رسانهها را رد کرد تا جلب توجه نکند و رد پایى باقى نگذارد. با اصرار به این که رختهایش را خودش بشوید دلِ خدمتکاران کاخ سفید را برد، و در تمام این سالها هر وقت دلش مىخواست از محل اقامتش خارج مىشد و اگر چیزى لازم داشت به نزدیکترین داروخانه یا فروشگاه بزرگ مىرفت و با آدمهاى جدیدى دوست مىشد و مرتب آنها را مىدید و با آنان ناهار مىخورد. هر وقت غریبهاى مىگفت خیلى شبیه مادر میشل اوباماست خیلى مؤدبانه شانه بالا مىانداخت و مىگفت: آره خیلىها اینو میگن!» (ص ٢٩۶)
تا در مسائل خانوادگى هستیم اجازه دهید شمهاى هم از دلمشغولیهاى میشل اوباما در مورد زندگى دختران خردسالش در کاخ سفید بنویسم که به تفصیل در جاى جاى کتاب آمده است. دخترکها، مالیا و ساشا، وقتى به کاخ سفید رفتند ده ساله و هفت ساله بودند و هنوز نیازهاى کودکانه داشتند.
«قبل از اینکه ساشا بتواند به جشن تولد جولیاى کوچولو برود مشکل بود به کسى توضیح بدهى که لازم است پلیس مخفى بیاید و محل را وارسىِ امنیتى کند. مشکل بود از والدین یا مراقبی که قرار بود بچهاى را به خانهمان براى بازى بیاورد بخواهى که شمارهی کارت ملىاش را بدهد. اینها همه مشکل اما ضرورى بود. من از این فاصلهى کوچک خوشم نمىآمد که هر وقت با کسى آشنا مىشدم باید از آن عبور مىکردم اما خوشحال بودم وقتى مىدیدم براى ساشا و مالیا اینطور نیست، و آنها به سرعت مىدویدند و دست دوستانشان را که در اتاق پذیرایىِ دیپلماتیک منتظر بودند، مىگرفتند و خندهکنان وارد مىشدند. بچهها به شهرت اهمیت مىدهند اما تنها براى چند دقیقه. بعد از آن فقط به فکر این هستند که حال کنند.» (ص ٣٠٩)
در اواخر دور دوم ریاست جمهورى باراک اوباما، مالیا دیگر یک نوجوان شانزده هفده ساله بود با خواستهایى متفاوت از خواهر کوچکش ساشا. شرح اولین قرار ملاقات مالیا با دوستپسرش را میشل با ظرافتى بهیادماندنى بر کاغذ آورده که واقعاً خواندنى است.
«بهار ٢٠١۵ مالیا خبر داد که پسرى که یک جورى دوستش داشت او را به مجلس رقصى دعوت کرده ... معمولاً به دلائل امنیتى مالیا و ساشا اجازه نداشتند در ماشین کس دیگرى بنشینند ... اما ما براى آن شب استثناء قائل شدیم.» (ص ٣٨٩)
دوستپسر مالیا اجازه مىیابد که با اتوموبیلش به کاخ سفید بیاید و پس از آشنایى مختصر با باراک و میشل و انداختن چند عکس یادگارى با آن دو، به همراه مالیا به طرف رستورانى مىراند که قرار بود قبل از مجلس رقص در آن شام بخورند بىآنکه بدانند تعدادی پلیس مخفى در تمام مدت مراقبشان است.
«بچه بودن در کاخ سفید یک چیز است، از کودکى به نوجوانى فراروییدن یک چیز دیگر. چطور ممکن بود مالیا حدس بزند که روزى میرسد که در اولین قرار ملاقاتش با یک پسر، چند مرد مسلح دنبالشان باشند؟ یا کسى بیاید و از سیگار کشیدن دزدکىاش عکس بگیرد و به سایتهاى شایعهپرداز بفروشد؟» (ص ٣٩١)
جالب اینکه نه تنها بچهها بلکه خودشان هم گاهى در شرایط مشابه گیر مىکردند. نمونهاى از آن، به شیرینى و با لطافتی شاعرانه، در خاطرات میشل اوباما آمده است:
ترامپ ادعا کرده بود که شناسنامهی آمریکایى صادرشده در هاوائى برای باراک اوباما، جعلى است و هیچیک از همکلاسىهاى کودکستانى اوباما چنین شخصى را به یاد نمىآورند.
«براى سالها در شیکاگو، شبهاى قرارمان بخش مورد تقدیس هر هفتهمان بود، نوعی زیادهروی که ما در هر شرایطى آن را جزئى از زندگیمان کرده بودیم. من حرف زدن با شوهرم را در دو سوى یک میز کوچک در اتاقى نیمهتاریک دوست دارم. همواره دوست داشتم و فکر مىکنم براى همیشه دوست داشته باشم. باراک شنوندهى خوبی است، آرام و فکور. عاشق خندیدنش هستم وقتى از خنده کلهاش به پشتى صندلى مىخورد. روشنایىِ چشمش را دوست دارم، و مهربانى عمق چشمانش را. لبى تر کردن و شامى بىعجله با هم خوردن، همواره گذرگاه ما به آغازمان بود، به آن اولین تابستان گرم که همه چیز بین ما جوش خورد.» (ص ٣٢٣)
با این مقدمه، یک شب با یک برنامهریزى امنیتىِ شدید، میشل و باراک با هلیکوپتر ریاست جمهورى به پایگاه هوائى آندرو، و از آنجا با هواپیماى کوچکى به فرودگاه جان اف کندىِ نیویورک پرواز مىکنند، جایی که هلیکوپتر دیگرى منتظر است تا آنها را به محلهى مَنهتَن نیویورک ببرد. با همه اینها، میشل و باراک سعى مىکنند به روى خودشان نیاورند که یک تیم مخفى زبده و مسلح را در پس و پیش خود به این قرار رمانتیک در رستورانى در منهتن مىبرند!
«وقتى بالاخره شاممان را تمام کردیم و بلند شدیم برویم، کسانى که دوربرمان داشتند شام مىخوردند بلند شدند و برایمان کف زدند که من جا خوردم، چون هم مهربانانه بود و هم غیرضروری. ممکن است بعضىهاشان از اینکه مىدیدند ما داشتیم مىرفتیم خوشحالیشان را نشان مىدادند!» (ص ٣٢۶)
هنوز مزهى شام و نمایشى که پس از شام در تئاترى در تایمز اسکوئرِ نیویورک دیدند زیر دندانشان بود که نگرانى از برخوردهاى مخالفان سیاسى کامشان را تلخ کرد.
«وقتى آخر شب داشتیم به واشینگتن برمىگشتیم مىدانستم دیگر به این زودیها نمىتوانیم چنین کارى بکنیم. رقباى سیاسى باراک از این که او مرا براى دیدن یک نمایش به نیویورک برده انتقاد کردند. حزب جمهوریخواه حتى قبل از این که ما به خانه برسیم اطلاعیهی مطبوعاتى صادر کرد و گفت قرار ما براى مالیاتدهندگان، زیادهروی و ولخرجی بود، اطلاعیهاى که در اخبار شبکههای تلویزیونی مطرح و در موردش بحث شد. همکاران باراک به آرامى بر همین نکته تأکید مىکردند و از ما مىخواستند که بیشتر به مسائل سیاسى دقت کنیم. احساس شرمساری و خودخواهى به من دست داد که لحظهاى با شوهرم بیرون رفتم و تنها بودم.» (ص ٣٢٧)
در کتاب خاطرات میشل اوباما بارها با دیدگاههای سیاسى و اجتماعى او نیز مواجه میشویم اما او همه جا زبان خودمانىاش را حفظ کرده و هرگز اداى سیاستمداران را در نیاورده است. نمونهاش فرازى از خاطرات اوست در مورد ادعاى بىپایه و اساس دونالد ترامپ مبنی بر غیرآمریکایى بودن باراک اوباما. ترامپ ادعا کرده بود که شناسنامهی آمریکایى صادرشده در هاوائى برای باراک اوباما، جعلى است و هیچیک از همکلاسىهاى کودکستانى اوباما چنین شخصى را به یاد نمىآورند. جدا از بىمعنا بودن این ادعا، به گفتهى میشل، این ادعایى خطرناک بود که مىتوانست معتقدان به برترى سفیدپوستان را علیه جان باراک اوباما تحریک کند.
«گاه به گاه پلیس مخفى به من اطلاع مىداد که تهدیداتى جدى صورت گرفته و افرادى وجود دارند که تحریک شدهاند. من سعى میکردم که نگران نباشم ولى گاهى نمىتوانستم. چه اتفاقى مىافتاد اگر یک آدم نامتعادل با تفنگى پُر به واشینگتن مىآمد؟ چه اتفاقى مىافتاد اگر این آدم به دنبال دخترانمان مىرفت؟ دونالد ترامپ با کنایههاى بىپروا و پر سروصدایش زندگى خانوادهام را به خطر انداخته بود. و به همین دلیل من هرگز او را نخواهم بخشید.» (ص ٣۵٣)
این موضوع مربوط به چند سال پیش از نامزد شدن دونالد ترامپ برای ریاست جمهوری است. ترامپ یک دوره بعد رسماً نامزد حزب جمهوریخواه میشود و در رقابتی تنگاتنگ با هیلاری کلینتون، پیروز میدان از آب در میآید. میشل اوباما احساسش از شنیدن خبر پیروزىِ ترامپ در انتخابات را اینگونه بیان مىکند:
«وقتى خواب بودم این خبر تأیید شد ... مىخواستم تا جایى که مىتوانستم این واقعیت را دیرتر بدانم ... من یک آدم سیاسى نیستم و بنا ندارم نتیجهی انتخابات را تحلیل کنم ... [اما] براى همیشه در شگفت خواهم ماند که چه چیز سبب شد که، بهویژه زنان، یک زن را که نامزد شایستهاى بود رد کنند و به جایش به مردى زنستیز، به عنوان رئیس جمهورشان رأى دهند.» (ص ۴١١)
سخن را کوتاه مىکنم و به بسیارى از نکات ظریف دیگر موجود در این کتاب نمىپردازم؛ به دیدارش با ملکهی بریتانیا در کاخ باکینگهام؛ دیدارش با نلسون ماندلا در ژوهانسبورگ؛ به نظرات مترقیاش در دفاع از حقوق اقلیتهای جنسى؛ و به حمایت همهجانبهاش از نظامیان معلول و خانوادههایشان. تنها به تلاشش براى تصویب قانون بهبود تغذیهی کودکان اشاره مىکنم که سرانجام به نتیجه رسید.
وقتى باراک اوباما در یک مدرسهی ابتدایی، در حالی که چند دانشآموز، و نیز همسرش با سرى افراشته، کنارش ایستاده بودند این سند را امضاء کرد و به شوخى به خبرنگاران گفت: «اگر موفق نمىشدم این طرح را به تصویب برسانم شب باید روى کاناپه مىخوابیدم!» (ص ٣۴٨)