آیا ژاک دریدا شارلاتان بود؟
New Statesman
یک رخداد، احتمالاً، نویسنده: پیتر سالمون، انتشارات: ورسو، ۲۰۲۰
در مه 1992، اساتید دانشگاه کمبریج از پیشنهاد اعطای مدرک افتخاریِ مؤسسهی معتبرشان به ژاک دریدا سخت برآشفته شدند. به دنبال آن 14 فیلسوف شناختهشدهی جهانی نامهای به نشریهی تایمز نوشتند، آنان معترض بودند که «معیارهای مرسوم و پذیرفتهشدهی وضوح و دقت دربارهی آثار آقای دریدا صدق نمیکند.»
بسته به دیدگاه شما، این واقعه نقطهی اوج یا حضیض مخالفت فلسفهی تحلیلی انگلیسی-آمریکایی با چیزی بود که از نظرش مبهمگویی و سفسطهپردازی برادرزادهی قارهایاش به حساب میآمد. از نظر آنان، دریدا «حقه و تردستی» میفروخت، او هنرمندی سطحی بود که سرمایهاش «جوکها و جناسهای استادانه» بود. همانطور که پیتر سالمون در زندگینامهی درخشانش با عنوان یک رخداد، احتمالاً، اشاره میکند بر خلاف ادعای نویسندگانِ نامه دریدا هیچگاه جناس کودکانهی «فالوسهای منطقی»[1] را به کار نبرده است. این بیدقتی بسیار غریب است زیرا «به آسانی میتوان نوواژههایی یافت که برای نوع تمسخری که آنان به کار میبرند مناسب باشد.» سالمون نتیجه میگیرد که «هیچ کدام از آنان وقت نگذاشتهاند تا یکی از آثار دریدا را بخوانند.» میتوان حدس زد که برخی هم احتمالاً تلاش کردهاند تا بخوانند اما بلافاصله آن را رها کردهاند. یکی از ممتحنان دریدا در دبیرستانِ صاحبنام «مدرسهی لویی کبیر» دربارهی نوشتههای او مینویسد: «پاسخهایش درخشاناند درست همانطور که مبهم نیز هستند.» رمزگشایی از نوشتههای او در دوران دبیرستان چندان آسان نبود. لویی آلتوسر میگوید او نتوانست به پایاننامهی دریدا نمره بدهد زیرا «بیش از اندازه دشوار و بیش از اندازه مبهم» بود. میشل فوکو نیز همین مشکل را داشت و میگفت «یا باید A+ داد یا F.»
دریدایی که سالمون به تصویر میکشد احتمالاً خود همین تردیدها را داشته است. «این ترس آزارنده مبنی بر این که شاید کسانی که او را شارلاتان میدانند بر حق باشند، هیچگاه او را رها نکرد.» با توجه به این که کل پروژهی دریدا شکورزی بنیادین بود، او نمیتوانست احساس دیگری داشته باشد. دریدا زمانی که «نبوغ تشویشناپذیر» فلاسفهی تحلیلی را توصیف میکرد در واقع آنان را هم میستود و هم تمسخر میکرد اما اطمینان قطعی آنان به صحت رویکردشان برایش نفرتانگیز بود. از این لحاظ او در حقیقت فیلسوفتر از کسانی بود که همهچیز را زیر سؤال میبرند بجز روش پرسشگری خودشان را.
یک رخداد، احتمالاً را زندگینامه تلقی کردهاند اما همانطور که دریدا پیوسته استدلال میکرد، تمام مقولهبندیها تا اندازهای دلبخواهیاند. داستان زندگی دریدا چارچوب و پیشزمینهای برای سیر تاریخی افکار او و تحولاتشان فراهم میسازد. در عین حال، این کتاب یکی از روشنترین مقدمهها بر فلسفهی قارهای در قرن بیستم نیز به حساب میآید. جنبشها و آرائی که دریدا به آنها واکنش نشان میداد به روشنی و به ایجاز شرح داده شدهاند. متفکران دشواری چون هوسرل، لویناس، هایدگر، سیکسو، سوسور، لوی اشتراوس و گابریل مارسل در نهایت شگفتی فهمپذیر میشوند؛ تمایزهای اغلب مبهم بین جنبشهایی چون ساختارگرایی، پدیدارشناسی، پساساختارگرایی و اگزیستانسیالیسم ناگهان وضوح پیدا میکنند.
نام او ژکی دریدا بود و در سال 1930 در الجزیره، که در آن زمان مستعمرهی فرانسه بود، به دنیا آمد. پدر و مادرش یهودی سفاردی و سکولار بودند. دوران کودکیاش گواهی است بر ادعای او مبنی بر این که زبان برای ثبت ابهامها و تناقضهای جهان، بهویژه تناقضهای هویتی، نابسنده است. او الجزایری بود اما شهروند الجزایر نبود، فرانسوی بود بدون این که فرانسه را دیده باشد، یهودی بود بدون این که سبک زندگی یهودی داشته باشد، از کشوری عرب بود اما عرب نبود، تیرهپوستتر از آن بود که اروپاییان او را اروپایی به حساب آورند و از نظر فرهنگی اروپاییتر از آن بود که آفریقاییان او را آفریقایی محسوب کنند. جای شگفتی نیست که او بعدها نوشت: «هویت هیچگاه مقرّر، دستیافتنی یا اکتسابی نیست: تنها چیزی که بر جای میماند فرآیند بیپایان و کاملاً وهمانگیز هویتیابی است.» زندگی در الجزیره آشفته و پیشبینیناپذیر بود. در سال 1940، حکومت ویشی فرانسه که همدست نازیها بود شهروندی ۱۲۰ هزار یهودی الجزیره را از آنان سلب کرد اما سه سال بعد و پس از آن که کشور به دست متفقین افتاد، آنان شهروندی خود را باز پس گرفتند. اما دریدا از زمان ورود به «مدرسهی لویی کبیر» در پاریس و سپس تحصیل در «مدرسهی عالی نرمال» زندگی راحتی داشت و با نخبگان معاشر بود. با این همه او هرگز مزیت بیگانه بودنش را از دست نداد. هیچگاه به گروهها یا جنبشهای تودهای نپیوست و ستایشهای فرقهگرایانهی هوادارانش را دوست نداشت.
به رغم آن که دانشگاهیان آنگلوساکسون اغلب او را در زمرهی پستمدرنها در نظر میگیرند اما دریدا هیچگاه به این گروه تعلق نداشت. با این حال نقطهی اشتراک او با این گروه در بیاعتمادی به روایتهای کلان بود، روایتهایی که توضیحاتی واحد، و اغلب ساده، ارائه میکنند و پیچیدگیهای جهان واقعی را نادیده میگیرند. همه چیز را باید به دقت «واسازی» کرد: باید با توجه به ویژگیهای منحصر به فرد آن چیز تحلیل کرد و نسبت به «معانی ضمنی، رسوب تاریخی زبانی که به کار میبریم، مراقب بود.» شاید به همین دلیل است که او نویسندهی پرکاری بود. واسازی روشی فراتر از یک نظریه است و هیچ محدودیتی برای آنچه میتوان واسازی کرد وجود ندارد.
در فلسفهی تحلیلی کلاسیک و معاصر پیشفرضی، تقریباً صریح، وجود دارد مبنی بر این که چیزها به نحوی وجود دارند و وظیفهی زبان نقشهبرداری از آن است، یا به قول افلاطون «طبیعت را از محل مفاصلش باید برید.» دریدا نمیگوید که طبیعت هیچ مفصلی ندارد یا جهان را به هر شکل که بخواهیم میتوان برش زد بلکه به باور او همواره بیش از یک راه برای بریدن وجود دارد و هر قطعهی برشیافته بین ما و شیوههای بدیلِ دیدن و فهمیدن فاصله میاندازد. از همین روی سالمون مینویسد «نامیدن ... خشونتورزیای بنیادین است.» مفهوم محوری «تفاوط» در آثار دریدا مبتنی بر همین ایده است. هر مفهوم و هر تمایزی با خود شبح مفهوم و تمایز بدیلی را حمل میکند. یکی از وظایف واسازی یافتن این احتمالات گمشده است تا نشان دهد نحوهی اندیشیدن ما دربارهی چیزها تنها راهی نیست که میتوان به آنها اندیشید. احتمالاً ما واژهی تفاوط را به کار نمیبریم اما معنای آن را درک میکنیم. سالمون میگوید: «هر کس زمانی که کاربرد و معنای واژهای معین نبوده، برای مشخص کردن آن انگشتان خود را در هوا به شکل علامت نقلقول درآورده است در واقع امکان تفاوط را به شکلی که دریدا مطرح کرده بود، به رسمیت شناخته است.»
پیچیدگی در فلسفهی تحلیلی ناشی از این است که میکوشد تا آنجا که ممکن است وضوح داشته باشد در حالی که پیچیدگی برای دریدا ناشی از این امر است که تلاش میکند بیشتر از آن که ممکن است وضوح نداشته باشد.
پروژهی دریدا با فعالیت اغلب فلاسفه کاملاً در تقابل قرار دارد. یکی از جامعترین و دقیقترین توصیفها دربارهی فلسفه در غرب این است که به دنبال برطرف ساختن سرگشتگی (aporia) است: یعنی آن تناقضهای به ظاهر بغرنجی که پیامد گریزناپذیر فهم ما از جهان است. نمونهای از سرگشتگی این است که در ظاهر ما دانش و معلومات داریم اما بنا به دلایلی باور داریم که نمیتوان نسبت به چیزی یقین پیدا کرد. نمونهی دیگر این است که در ظاهر اختیار داریم اما میدانیم که تحت سلطهی قوانین مکانیکی طبیعت نیز قرار داریم. در چنین سرگشتگیهایی بدون بازبینی اساسی در شناخت و استنباطهایمان نمیتوان یک طرف تعارض را کنار گذاشت.
بنا بر استدلال سالمون، از نظر دریدا «هدف، در تعلیق نگاه داشتنِ سرگشتگی بود.» با استفاده از تمایز پیشنهادی گابریل مارسل میتوان گفت که فلسفه کار خود را حل مشکلاتی میداند که مستقل از ما وجود دارند در حالی که باید به دنبال فهم رازها و ابهامهای حلناشدنیای باشد که مجبوریم با آنها کنار بیاییم.
اکنون در مییابید که چرا نوشتههای دریدا هیچگاه روشن و ساده نیست. اگر فرض را بر این بگیرید که «معنا نمیتواند تثبیتشده باشد» در نوشتههای خود خواهید کوشید تا از هر گونه القای وضوح معنایی کاذب خودداری کنید. همانطور که سالمون میگوید: «زبانی که خود را تثبیتشده و وحی منزل بداند، مطلقاً حق خداوند است و نه انسانها.» به این ترتیب، سبک دشوار دریدا به هیچ وجه دلبستگی شخصی نیست بلکه از مقتضیات گریزناپذیر فلسفهی اوست. او «مبهمگویی را به عنوان ضرورتی ساختاری برگزیده است تا توجهها را به عدمقطعیت برخی مفاهیم جلب کند یا پیچیدگی آنها را در معرض توجه قرار دهد.» سبک و محتوا را نمیتوان از یکدیگر جدا کرد. سبک فلسفهی تحلیلی که «وضوح را مرجح میشمارد چنانکه گویی [زبان] رسانندهی بیآلایش معناست» از نظر فلسفی خنثی نیست بلکه پیشفرضهای بنیادین این مکتب را آشکار میکند.
یکی از ادعاهای دریدا که فلسفهی تحلیلی به راحتی میتواند آن را بپذیرد این است که: «نباید چیزی را صرفاً به خاطر لذتی که از پیچیدگی میبریم، پیچیده کرد اما در جایی که خبری از سادگی نیست نیز نباید دست به سادهسازی زد یا وانمود کرد که از وجود چنین سادگیای مطمئن است. اگر امور ساده بودند بر جهان فائق آمده بودیم.» تفاوت در این است که فلسفهی تحلیلی برداشت متفاوتی از امر دشوار و پیچیده دارد. پیچیدگی در فلسفهی تحلیلی ناشی از این است که میکوشد تا آنجا که ممکن است وضوح داشته باشد در حالی که پیچیدگی برای دریدا ناشی از این امر است که تلاش میکند بیشتر از آن که ممکن است وضوح نداشته باشد.
این به آن معنا نیست که دریدا هیچگاه افراطکاری زبانی نداشته است. او اعتراف میکند که «اغراقگری اصلاحناپذیر» بود و این که «همواره مبالغه میکرد.» او در ابتدای دوران فعالیت خود هایدگر را متهم کرد که «زبانی پرقیل و قال، پرمدعا و دشوار» به کار میبرد «مجموعهای از نوواژههایی که بخش اعظم آن نالازم است.» سالمون با کنایه مینویسد «میتوان گفت که نظر منفی دریدا دربارهی این نوع سبک نوشتاری استمرار پیدا نکرد.»
تلاش فلسفه برای برطرف کردن سرگشتگیها در واقع کوششی برای سامان دادن به زبان است. در مقابل، دریدا به ما یادآوری میکند که زبان حتی از آنچه فهم عامه تصور میکند دقت کمتری دارد و مبهمتر است. زبان لغزنده است زیرا هر بار که گویندهای با ترکیبی جدید آن را تکرار میکند، این ترکیب جدید امکان تحول معنایی را نیز با خود به همراه دارد، حتی معنای مد نظر گوینده میتواند دگرگون شود.
مناقشهای روشنگر با یکی از فلاسفهی تحلیلی برجسته، جان سرل، شکاف بین این دو رویکرد را به خوبی نشان میدهد. سرل در ابتدای کار بر روی مفهوم «کنش گفتاری» کار میکرد که از اصطلاحات استاد او، جان آستین، بود. آستین میگفت که کلمات نه تنها معنا را منتقل میکنند بلکه میتوان با کاربرد آنها در واقع کاری انجام داد. هنگامی که کشیشی زوجی را زن و شوهر اعلام میکند، آنان به ازدواج هم درمیآیند و متأهل میشوند؛ قاضی صرفاً با صدور حکمی میتواند فردی را به زندان بیندازد.
این تصدیق عدمتجانس گفتار برای دریدا سودمند بود اما نه روشی که فلاسفهی تحلیلی برای بسط این ایده استفاده میکردند. برای مثال، سرل دربارهی متعهد شدن به عنوان نوعی کنش گفتاری مینویسد: «تعهدات کماهمیت، حاشیهای و نسبتاً معیوب را نادیده میگیرم.» از نظر دریدا این امر توجیهناپذیر بود. سرل با تمرکز بر کنشهای گفتاری انتزاعی، منتظم و ایدئال نحوهی عملکرد واقعی آنها را نادیده میگرفت. سرل تصور میکرد این سادهسازی، به عنوان «مسئلهای مربوط به استراتژی پژوهش»، بیضرر است. از نظر دریدا این امر نمونهی دیگری بود از ترجیح وضوح کاذب بر آشفتگی واقعی در فلسفه.
این مناقشهی مکتوب با سرل تند و تیز بود. مطالب طرف آمریکایی کنایهآمیز و فخرفروشانه بود اما دریدا نیز بعدها «با اندکی تردید» به پاسخ خود مینگریست و آن را «فارغ از ستیزهجویی» نمیدید. دستکم او پذیرفت که مباحثهی فلسفی صرفاً با زبان و منطق سر و کار ندارد بلکه شور و خصوصیات فردی نیز در آن دخیل است.
فارغ از تمام اصطلاحات قرن بیستمیاش، دریدا در اصل به سلسهای طولانی از شکاکان تعلق دارد که تبارشان به پیرهون در یونان باستان میرسد. سالمون مینویسد که «آنچه در تفکر او اهمیت داشت» مقابله با «خشونت هر نوع بیان و اشارهای بود که ادعا میکرد (میپنداشت، فرض میگرفت، مسلّم میانگاشت) میداند.» او نیهیلیستی منکر حقیقت نبود بلکه شکاکی بود که فکر میکرد «نمیتوانیم بدانیم که آیا حقیقت وجود دارد یا خیر.» با این همه، با کاویدن لایههای زیرین سطح مفاهیم و زبان و یافتن چیزهایی که گفته نشدهاند، میتوانیم به درک بهتری دست پیدا کنیم. همانطور که دریدا مصرانه تلاش داشت نشان دهد، واسازی ویرانگری نیست.
تعلیق قضاوت در اخلاق و سیاست موجب شده بود دریدا نسبت به کنش سیاسی محتاط باشد. بر خلاف بسیاری از فلاسفهی دیگر، مانند آلن بدیوی مائویست، او به شورشهای پاریس در 1968 نپیوست. بدیو مینویسد: «مطلوب ما، به زبان شاعرانه، متافیزیکِ ستیزی رادیکال بود و نه واسازی صبورانهی تقابلها و دریدا موافق این امر نبود.»
اکنون که به گذشته مینگریم، شاید کار دریدا تحسینبرانگیز به نظر برسد. با این حال، دفاع از یهودستیزی و تزویر دوست قدیمیاش، پل دو مان، در دوران نازیسم که تنها پس از مرگ دو مان آشکار شد، دریدا را درست همان نسبیگرای فریبکاری جلوه میدهد که منتقدانش او را به آن متهم میکردند.
اما دریدا دربارهی آثارش بسیار جدی بود و بیش از 40 کتاب و کتابخانهای با بیش از 13000 مجلد از خود بر جای گذاشته است. شاید او عمیقاً دچار سوءتفاهم بود. حتی سالمون که آشکارا از ستایشگران اوست، میگوید که دربارهی گراماتولژی (1966) «به شکلی باشکوه دیوانه» است. اما هر کس که تصور میکند او شارلاتان بود ــ به ویژه بدون این که کوششی جدی برای خواند آثارش به خرج داده باشد ــ قطعاً با خواندن روایت درخشان سالمون از زندگی و افکار او نظرش را عوض خواهد کرد.
برگردان: هامون نیشابوری
جولیان باگینی نویسنده و فیلسوف است. کتاب اخیر او انجیل بیخدا: آیا عیسی یک آموزگار بزرگ اخلاق بود؟ (2020) است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:
Julian Baggini, ‘Think Jacques Derrida was a charlatan? Look again’, Prospect, 4 October 2020.
[1] logical phallusies که در واقع جناسی است برای logical fallacies (مغالطات منطقی).