Journalismisnotacrime

18 فوریه 2025

سیامک پورزند، شور امیدی که به مسلخ کشانده شد، به روایت مهرانگیز کار

مریم فومنی

سیامک پورزند، روزنامه‌نگار ۸۰ ساله، نهم اردیبهشتماه ۱۳۹۰ پس از سال‌ها بازداشت و شکنجه، خودش را از بالکن آپارتمانش در تهران به پایین پرتاب کرد و جان‌ باخت. مهرانگیز کار، همسر سیامک پورزند که وکیل دادگستری و یکی از حقوق‌دانان نامدار در جنبش زنان ایران است، می‌گوید اتفاقاتی که برای سیامک پورزند افتاد نه فقط سرنوشت او و خانواده‌اش بلکه سرنوشت بسیاری را در ایران تغییر داد.

او با نوشتن کتاب «سیامک پورزند، روزنامه‌نگاری که قرار شد خودکشی کند» که به تازگی از سوی نشر باران در سوئد منتشر شده، آنچه بر همسرش گذشته را به عنوان نمونه‌ای از پرونده‌های نقض حقوق بشر در جمهوری اسلامی ایران بررسی کرده است.

سیامک پورزند، چنان‌که مهرانگیز کار در این کتاب درباره‌اش می‌نویسد، روزنامه‌نگاری پر‌ سر و‌ صدا با کلی ماجراجویی‌های مطبوعاتی و سیاسی و سینمایی بود که در ۱۸ سالگی «سینه‌ کلوپ» را در تهران راه‌انداخته بود، کشته‌مرده‌ی سینمای هالیوود بود و می‌خواست که ایرانی‌ها را با سینمای هالیوود و فرهنگ و هنر غرب آشنا کند؛ در زمان ملی شدن صنعت نفت از هواداران مصدق بود و بعدتر هم‌سو با هویت سیاسی خانواده‌اش، از طرفداران پادشاه و پادشاهی شد.

در روزهایی که نماینده‌ی روزنامه‌ی کیهان در هالیوود بود، از آمریکا در جریان نگارش یک مقاله درباره‌‌ی قتل رابرت کندی با مهرانگیز کار آشنا شد و کمی بعد در محفل کوچکی که ویگن، خواننده‌ی جاز ایران در آن گیتار می‌نواخت، ازدواج کردند. زوج جوانی که زندگی‌شان رنگی از زیست فرهنگی و مدرن داشت، در میان محافل سینمایی و مطبوعاتی و هنری وقت می‌گذراندند و با شور و شوق در برنامه‌های هم‌سو با توسعه‌ی اجتماعی مشارکت می‌کردند.

بعد از انقلاب ۱۳۵۷ و روی کار آمدن جمهوری اسلامی، سیامک پورزند با ۱۵ سال سابقه‌ی کار در روزنامه‌ی کیهان، تقاضای بازنشستگی داد و تا ۱۰ سال پس از انقلاب خانه‌نشین شد. خودش نمی‌خواست «حتی یک روز با حکومت خمینی کار کند.» و همسرش از این تصمیمش استقبال کرد، چون نگران بود «نتواند شرایط سخت و شعارهای ضدشاه و ضدغرب را در محل کار تحمل کند و واکنش نشان بدهد و سرش برود بالای دار.»

در آن ده سال، گاهی برای کاری کوتاه‌مدت به مطبوعات تخصصی دعوت و گاهی به اتهام‌های «سلطنت‌طلبی» و «ضدیت با انقلاب» بازداشت و راهی زندان می‌شد. یک‌بار در سال ۱۳۶۴ «به اتهام واهی ارتباط با اپوزیسیون خارج از کشور» بازداشت و تا مرحله‌ی اعدامِ ناقص پیش‌ رفته بود. دست‌‌وچشم‌بسته او را در برابر جوخه‌ی اعدام گذاشته و گلوله‌ها را به جای قلبش، به دیوار پشت سرش زده بودند.

در آن سال‌ها، همسرش مهرانگیز کار، تازه وکالت را شروع کرده بود و در فضای مردسالار قوه‌ی قضاییه از یک سو در تلاش برای دفاع از موکلانش و تثبیت موقعیتش به عنوان یک «وکیل زن» بود و از سوی دیگر در فضایی که دگراندیشانِ مخالف حکومت پی‌درپی خانه‌نشین و از کار بیکار می‌شدند نگران حفظ شغل و تأمین معاش خانواده‌اش بود.

سیامک پورزند در اوقاتی که زندان نبود، مسئولیت نگهداری از دخترانش را داشت و در تمام این مدت «در انتظار سقوط جمهوری اسلامی بود»، تا این‌که سال ۱۳۷۶ و دوره‌ی اصلاحات را به چشم دید و هیجان‌زده به ماندگاری‌اش دل بست. مهرانگیز کار تعریف می‌کند که در شامگاه دوم خرداد ۱۳۷۶، سیامک، او و دخترانشان، آزاده و لیلی را در شهر می‌چرخاند، مثل بچه‌ها ذوق می‌کرد و می‌گفت: «ایران دوباره دارد ایران می‌شود.»

 

 

همان موقع بود که این روزنامه‌نگار کارکشته «عاشق مطبوعات اصلاح‌طلب شد.» با آغوش پرگل به تحریریه‌ی روزنامه‌های نوپای اصلاح‌طلبان می‌رفت و برای همکاری داوطلبانه اعلام آمادگی می‌کرد. «احساس می‌کرد از تابوت بیرون آمده و زندگی از سر گرفته است.» آن‌قدر هیجان داشت که همسر حقوق‌دانش هم توان مهارش را نداشت و نمی‌توانست او را از تیررس «هیجان‌های دردسرساز» دور کند.

«سیامک هر هفته برای مطبوعات اصلاح‌طلب برنامه‌ای می‌گذاشت مردم‌پسند، جوان‌پسند. نمی‌گذاشت چیزی از تب و تاب بیفتد. دست هنرمندان دردمند زمان شاه را در برنامه‌هایی که به نام ستایش از هنر برگزار می‌کرد می‌گذاشت توی دست جوان‌های هنرمند پس از انقلاب. مردمی که بلیت می‌خریدند و به دیدار این صحنه‌های غیرمنتظره می‌رفتند گاهی در پایان می‌دیدند شیشه‌های اتومبیلشان به سنگ جناح بیزار از اصلاحات شکسته است. من در مراسم از ترس پیامدها شرکت نمی‌کردم و می‌دیدم سیامک از این حوادث اصلاً خم به ابرو هم نمی‌آورد و تازه بیشتر نیرو می‌گیرد ... جمعی از جوان‌های سرگشته که وارد مطبوعات اصلاح‌طلب شده بودند، عاشقانه و با احترام سیامک را دوست داشتند. داوطلبانه به آنها درس روزنامه‌نگاری می‌داد. می‌خواست روزگارِ از دست‌رفته‌ی شاه را در ظرف اصلاحات بریزد و بازسازی‌اش کند. او این‌جوری اصلاح‌طلب شد.»

او همچنین با گزارش‌هایی که برای رادیوهای فارسی‌زبانِ خارج از ایران می‌فرستاد، پلی شده بود بین ایرانیان خارج از کشور با وقایع‌ تازه‌ای که در آن مملکت رخ می‌داد. گزارش‌هایی از مراسم خاک‌سپاری فروهرها که در قتل‌های زنجیره‌ای کشته شدند تا معرفی مطبوعات اصلاح‌طلب به ایرانیانِ جلای وطن کرده.

«سیامک برای آن که با دست خالی و بی‌ آن‌که از جایی مزد بگیرد به ایرانیان مقیم آمریکا خبررسانی کند. با روزنامه‌فروش سر کوچه قرار و مدار بسته بود تا تمام مطبوعات دو جناح را هر روز صبح به محض رسیدن به پیشخوان، بسپارد به شاگرد میوه‌فروش که سیف‌الله نام داشت و او با فرغون میوه‌فروشی، مطبوعات را به خانه‌ی ما می‌رساند. با این چنین وسایل ابتدایی و تحمل هزینه‌ای که هرگز از جایی تأمین نمی‌شد و با عشق و شوریدگی هزینه‌ها را با درآمد ناچیز از مستمری بازنشستگی خود تأمین می‌کرد. او خبررسانی به ایرانیان راه دور را مانند یک فریضه به جا می‌آورد و گمان نمی‌برد بابت این کار علنی که در قوانین جزایی کشور مصداق جرم نبود به انواع رفتار مجرمانه متهم شود.»

همان موقع بود که به نوشته‌ی مهرانگیز کار محافظه‌کاران برای حذف او وارد عمل شدند. مهرانگیز کار بازداشت و شکنجه‌ی سیامک پورزند به منظور گرفتن اعترافات اجباری از او را یک گروکشی سیاسی بین دو جناح محافظه‌کار و اصلاح‌طلب در ایران می‌داند و با نوشتن این کتاب خواسته نشان بدهد که «چطور جمهوری اسلامی برای انتقام از رقیبانش طعمه انتخاب می‌کند.»

نیمه‌ی اول کتاب «سیامک پورزند، روزنامه‌نگاری که قرار شد خودکشی کند»، شرح این است که سیامک پورزند چه کسی بود و این روزنامه‌نگارِ کهنه‌کارِ سلطنت‌طلب چطور اصلاح‌طلب شد. در همان فصل‌های ابتدایی کتاب البته، خانم کار از «سوگواری دیجیتالی» و «محرومیت از عزاداری سنتی» پس از جان‌باختن سیامک پورزند نیز نوشته است. در آن روزها مهرانگیز کار و دخترانش در ایران نبودند. لیلی دختر بزرگشان در اواخر دهه‌ی هفتاد زیر فشارهای امنیتی مأمورانی که او را اسباب آزار و اذیت پدر و مادرش کرده بودند، ایران را ترک کرد و به کانادا رفته بود. مهرانگیز کار نیز پس از ابتلا به سرطان سینه در دوران بازداشتش پس از کنفرانس برلین (در سال ۱۳۷۹)، به همراه دختر ۱۴ ساله‌اش آزاده برای درمان به آمریکا رفته بود. سیامک پورزند اما در ایران ماند و هنوز امید داشت که کشتی اصلاحات این مرز و بوم را به ساحل امن برساند.

نیمه‌ی دوم کتاب شرح بازداشت و شکنجه‌هایی است که در نهایت سیامک پورزند را به لبه‌ی بالکنی رساند که از بلندای آن نقش زمین شد و جان ‌باخت. مهرانگیز کار می‌گوید یکی از هدف‌هایش برای نوشتن این کتاب این بود که نشان دهد چطور حکومت با نابود کردن نیروهای سکولار و مستقلی که به امید گشایش فضایی برای تغییر از اصلاح‌طلبان حمایت کرده بودند، می‌خواست «فرزندان ناخلف اصلاح‌طلبش» را ادب و کنترل کند. برای همین بود که داستان سیامک پورزند، یک روزنامه‌نگار سکولارِ خارج از بازی‌های قدرت در جناح‌های حاکم را روایت کرده که بازیچه‌ی انتقام‌گیری محافظه‌کاران از اصلاح‌طلبان شد و زندگی خودش، خانواده‌اش و بسیاری از فعالان هنری، فرهنگی و مدنی که از اطرافیانش بودند، تحت تأثیر این اتفاق قرار گرفت.

«درست است که با هدف افترازنیِ جناح محافظه‌کار به جناح اصلاح‌طلب و تضعیف آن برای سیامک دام گسترده بودند، ولی مهم‌ترین هدف این بود که بحث‌های سینمایی و هنرهای نمایشی را که در دوران ریاست محمد خاتمی به کمک مطبوعات اصلاح‌طلب گسترده می‌شد، به بهانه‌ی تهاجم فرهنگ غربی مسدود یا دست کم محدود شود. اقاریر سیامک در این راه به کار می‌آمد.

دوستان و آشنایان سیامک در حوزه‌های هنری و مطبوعاتی که عموماً نام و شماره‌ی تماسشان در دفتر تلفن بزرگی که سیامک داشت درج شده بود، هر روز به اداره‌ی اماکن خیابان تخت‌ طاووس احضار می‌شدند، چند نظامی و سرهنگ بددهن و یاوگوه به آنها فحش‌‌های چارواداری می‌دادند تا کرامت انسانی و غرورشان را خرد کنند. در جای دلیل و مدرک، صفحه‌ای و دست‌خطی از سیامک را که زیر شکنجه و بر پایه‌ی خواست شکنجه‌گران درباره‌ی آن فرد نوشته شده بود را در برابرش می‌گذاشتند.»

حکومت با نابود کردن نیروهای سکولار و مستقلی که به امید گشایش فضایی برای تغییر از اصلاح‌طلبان حمایت کرده بودند، می‌خواست «فرزندان ناخلف اصلاح‌طلبش» را ادب و کنترل کند.

بار روانی اعترافات اجباریِ زندانی‌ای که زیر شکنجه مجبور به اعتراف شده بر خودش و خانواده‌اش از موضوعاتی است که کمتر به آن پرداخته می‌شود. مهرانگیز کار اقاریر اجباری را سیم خارداری توصیف می‌کند که پیرامون اقرارکننده‌ی شکنجه‌شده و خانواده‌اش کشیده می‌شود و عبور از آن ممکن نیست. او که هنوز زخم این سیم‌خاردار را بر جان دارد، شجاعانه در جای جای این کتاب اعترافات اجباری و تأثیر آن بر محیط اطراف زندانیِ تازه آزاد شده را زیر ذره‌بین برده است.

«احساس شرم ما نسبت به دوستان و مطبوعاتی‌ها و سینمایی‌ها و سایر هنرمندان که پیاپی به اداره اماکن احضار می‌شدند قابل توصیف نیست. احساس نفرت آنها از سیامک هم که نمی‌توانستند باور کنند در کدام شرایط غیرانسانی اوراق بازجویی را مکتوب کرده تا جایی بود که هر یک پس از بازگشت از اداره‌ی اماکن به من در آمریکا زنگ می‌زدند و می‌گفتند پرونده روی شاخ شما رفته و اقاریر اخلاقی و جاسوسی او علیه شما چنان است که هرگاه بازگردید آب خوش از گلوتان پایین نمی‌رود. گاهی من و دخترها آرزو می‌کردیم در یک حادثه هر چهارتن جان داده بودیم و از دور شاهدی نمی‌شدیم بر این همه درد و رنجی که بر رگ و ریشه‌های ما فرود می‌آوردند. تا کسی این درجه از شرم را در نهایت بی گناهی احساس نکرده باشد، نمی‌تواند با امثال ما همدردی کند. شگفت آن‌که در چنبره‌ی این همه شرم و خشم و احساس ترحم نسبت به سیامک، برخی می‌گفتند این اقاریر اجباری دیگر اثر ندارد و مردم می‌فهمند که همه‌اش قلابی است. من و دخترها و بی‌گمان سیامک در میان آتش اقاریر اجباری در نقطه‌ی مقابل این سهل‌انگاری‌ها و خوش‌خیالی‌ها دست و پا می‌زدیم و می‌دیدیم و حس می‌کردیم که حتی در جمع بهترین دوستانْ سیامک تبدیل شده به انسان خبیثی که داوطلبانه بر ضد دوستانش اقرار کرده است.»

سیامک پورزند بالاخره در سال ۱۳۸۲ آزاد شد. به‌ دلیل وضعیت بد جسمی و از ترس مرگش، او را به بیمارستان منتقل و پاهایش را به تخت زنجیر کرده بودند. خبر که به بیرون درز کرد، زیر فشارهای بین‌المللی یک شب مأمورانی که مدام در کنارش بودند، بی‌سر و صدا زنجیرها را باز کردند و رفتند. گیتی پورفاضل، وکیل دادگستری که از دوستان خانوادگی بود، با مراجعه به دفتر زندان و پذیرش کفالتش، تقاضای مرخصی استعلاجی کرده بود. موافقت کردند اما زمانی برایش مشخص نشده بود. خواهرش، تنها عضو خانواده‌ که در تهران بود، هر لحظه منتظر بازگشت مأموران و انتقال سیامک به زندان بود اما خبری از مأموران نشد. حالش که کمی بهتر شد و می‌خواستند مرخصش کنند، در نبود مأموران و مشخص نبودن هیچ رویه‌ی قضایی مشخص او را به خانه‌ی خواهرش بردند و در واقع بدون یک تصمیم کتبی و رسمی و اعلام‌شده‌ی قضایی آزاد شد. آزادی‌ای که شکننده بود و مثل چماقی بالای سرش.

اما همین آزادی نیم‌بندِ سیامک پورزند هم واقعی نبود و انگار از زندانی به زندان دیگر رفته بود. همسر و دخترانش در خارج از ایران بودند. مقامات رسمی ایران در دولت اصلاح‌طلب خاتمی آنها را از برگشت به کشور نهی می‌کردند و می‌گفتند که قدرت حفظ امنیتشان را ندارند. خودش ممنوع‌الخروج بود و از لحاظ جسمی و روانی آن‌قدر ویران بود که توان خروج غیرقانونی از کشور را نداشت. دوستان قدیمش، آزرده و خشمگین از اعترافات اجباری که علیه آنها کرده بود، طردش کرده بودند و هر از گاه آدم‌هایی که دست‌نشانده و مأمور نهادهای امنیتی بودند در اطرافش سبز می‌شدند و به او که تنها و رنجور بود نزدیک می‌شدند، تنها کسانی که به او روی خوش نشان می‌دادند جوانان بودند.

«جوانان فعال در حوزه‌های فرهنگی درون کشور درست در نقطه‌ی مقابل مطبوعاتی‌های میانسال با سیامک برخورد محترمانه می‌کردند همه‌جا پیش پایش بلند می‌شدند و پیکرِ در هم شکسته‌اش را در آغوش می‌کشیدند و به او انرژی می‌بخشیدند، اما این فرصت‌ها کم پیش می‌آمد. آزادی‌اش شکننده بود. حکم قضائی معتبری در اختیارش نگذاشته بودند. هر لحظه می‌توانستند با یک احضار تلفنی او را به زندان بازگردانند نظام قضائی غیر مستقل جمهوری اسلامی کمتر مدارک معتبر قضائی در اختیار متهمین و محکومینی می‌گذارد که آنها را در روندی کاملاً غیر‌قانونی بر کرسی اتهام و محکومیت نشانده است.»

یک انگیزه‌ی مهم مهرانگیز کار در این کتاب شرح دادنِ همین روند غیرقانونی و ناعادلانه در برخورد با متهمان است. او به عنوان یک وکیل دادگستری خواسته که روند دادرسی نامنصفانه و ناعادلانه در این پرونده را که نمونه‌ای از هزاران پرونده‌ی قضایی در ایران است نشان دهد.

مهرانگیز کار از همان روزهای نخست بازداشت سیامک پورزند در سال ۱۳۸۰ در تقویم شخصی‌اش شروع به ثبت روند پرونده کرد. او امید داشت که شاید به‌رغم دوری از ایران و دسترس نداشتن به جزییات حقوقی پرونده بتواند با ثبت و مرور گزارش‌های رسانه‌ای تا حدممکن از کار دستگاه امنیتی و قضایی سر دربیاورد. دستگاهی که همسرش اسیر دستشان شده بود. یادداشت‌ها و مستنداتی که در نهایت نسخه‌‌ی اولیه‌ی این کتاب شدند.

مقامات امنیتی با فشارهایی که به سیامک پورزند آوردند او را مجبور کردند تا وکیل انتخاب‌ شده از سوی خانواده‌اش را عزل کند و سپس وکیلی تسخیری که به نوعی همدست خودشان بود را بر سر پرونده گذاشتند. وکیلی که حتی حکم محکومیت موکلش را هیچ‌وقت به او و خانواده‌اش ارائه نکرد.

مهرانگیز کار در این کتاب با تیزبینی یک حقوق‌دان، نشان می‌دهد که چطور از همان ابتدای بازداشت تا روزهای زندان و شکنجه و دادگاه و حتی پس از آزادی، حقوق ابتدایی متهم و زندانی به اشکال مختلف زیرپا گذاشته شد و نیروهای امنیتی که هراسی از تبعات رفتارشان در برابر قانون نداشتند حتی پس از آزادی نیز دست از سر زندانی‌شان برنداشتند و او را تا پای مرگ کشاندند. داستان پرآب چشمی که فقط شرح زندگی سیامک پورزند نیست و برای هزاران زندانی سیاسی و حتی غیرسیاسی دیگر در ایران نیز تکرار شده و می‌شود.