زمستان کولبرها
حمید کولبر بود، جوان ۲۴-۲۵ سالهی نحیفی که آن روز سحر از کوهستان برفی اورامانات نگذشته بود، جوانی که طی ساعاتی قبل در مقابل چشمان ناباور من خدا را بهخاطر وجود مرز و امکان کولبری شُکر میکرد، میگفت «زمستانها زندگی سختتر است، در تمامی شهرهای اطراف نه خبری از کارخانهایست و نه امکان کار و درآمد از باغها ممکن است و نه حتی کار عملگی، مردم درآمدی جز کولبری ندارند و اگر این هم نباشد که دیگر هیچ، باید از گرسنگی بمیرند» در جواب سؤالم که «کولبرها کی میرسند؟» گفت چند ساعت دیگر کم کم میآیند و اگر دوست دارم میتوانم ردپاها را دنبال کنم و بروم جلویشان، پُرسیدم «امن است؟» خندید و گفت «نترس! یک روز هم مثل ما، مثل یک کُرد زندگی کن!» از جا زدن بدم میآمد و راه افتادم و رد پاها را دنبال کردم، ساعتی بعد که جلوتر رفتم صدای آوازهای سرخوشانهی هورامی از دور شنیده میشد، به دنبال منبع صدا سر میچرخاندم و چشمهایم روی سفیدی برف به دنبال نشانهای از حیات بود، کوههایی مدفون زیر برف سفید که هر چند صدمتر سخرهای همچون تیزی دشنهای از زیر برف بیرون آمده بود و این همهی آنچه بود که دیده میشد.
چند ساعتی که گذشت میان دو کوه میرفتم و میایستادم و نفسی تازه میکردم و سر میچرخاندم، صدای آواز گاهی به گوشم میرسید و این تنها نشانهای بود که امیدوارم میکرد که بهزودی میآیند، کمی که گذشت در آن سپید و سیاه برف و کوهستان نقاط کوچکی را دیدم که از کوه با سرعت پایین میآمدند، لیز میخوردند و پایین میآمدند، دوربین را روشن کردم و زوم کردم، خودشان بودند، کولبرهایی که بر روی گونیهای زرد و نارنجی بزرگی نشسته بودند و از کوه به سمت پایین غلت میزدند.
دویدم، میان برفها دویدم، تمام راه با سؤالهای «چگونه انسانهایی هستند این کولبرها؟» «چگونه تاب میآورند این زندگی را؟» و«چه جانی دارند مگر؟» در سرم به سویشان دویدم... عجیب نبودند، روستاییهایی بودند با ظاهر سایر روستاییها که پیش از آن دیده بودم، جوانان و پیرمردهایی که لباسهای نازک ارزانقیمتی به تن داشتند و در مقابل دوربینم به سکوت با کارتنها و کیسههایی میگذشتند و من هم سعی میکردم به خداقوتی و خسته نباشیدی ازشان کلامی بیرون بکشم ولی اکثراً چیزی جز لبخند و سلام در جوابم نمیگفتند. میگذشتند و من هم به عکاسی ازشان ادامه دادم؛ از چشمیِ دوربین خیره شدم به صورتهایشان، دستانشان، کیسهها و بارها و لبخندهایشان، به اخمها و ترسها و تردیدهایشان به من، غریبهای با دوربین.
میان سیلِ جمعیتی از کولبرها که از کوه یک مرتبه به پایین میآمدند مشغول بودم و عکاسی میکردم، جوانی با جثهای کوچک که جعبهی بزرگ سیگار بر دوشش بود و به راحتی میتوانست خود من یا یکی از دوستانم باشد از جلویم گذشت، روی شانهاش برف نشسته بود، سریع چند عکس از او و شانهی برفیاش گرفتم و رفتم جلو تا برف را از روی شانهاش بتکانم، لبخندی زد و به برف نگاهی انداخت و گفت «این هم سهم ما از حقوق بشر!» و گذشت... عجیب مردمانی هستند این کولبرها، مردمانی شبیه من و شما.
Photographer: ©Morteza Bahmani