نوشتههای تبعید
Photo by Marcus Zymmer on Unsplash
یک توضیح: پیش از این و در جایی دیگر، یادداشتهایی مینوشتم با عنوان «اندر باب تبعید»، که نوعی حدیث نفس بود و کوششی برای فراموش کردن وضعی که مرا در خود گرفته و شاید به یاد آوردن آنچه بر ما رفته است. کمترین رنج زندگی در تبعید، آوار شدن گذشته است، که رهایی از آن ممکن نیست. نوشتن، شاید گریزگاهی بود. مینویسی تا بیتابی هماکنون را آرام کنی و لحظهای آسوده شوی، تا فرصتی برای نظارهکردن خودت بیابی، یا مینویسی تا با رنج روبرو شوی، تا جسارت دیدن آنچه بر تو میرود را بیابی.
انتشار آن متنهای کوتاه را زود رها کردم. امیدی نیست. کسی منتظرش نبود. با این همه، آرزو داشتم که جایی و امکانی دیگر باشد، برای گفتن از جدایی و تبعید. مرهمی برای زخمی. برای کسی که «تنهایی»، زندگی اوست، هنوز هم لذت خواندهشدن و آرزوی دیدهشدن از سوی دیگری، هرچند نه آنچنان که هست، وسوسهای نیست که رهایش کند. راست این است، چیزی که قرار است خوانده نشود، نوشته نمیشود. مینویسند تا خوانده شود. حتی اگر خواننده، فرسخها دورتر باشد یا سالها بعد بخواند. این روزها، لطف دوست عزیزی شامل حالم شد و قرار است که «آسو» نوشتههای این تبعیدی ناچیز را منتشر کند. نوشتههای کسی را که نه خودش اهمیتی دارد و نه رنجهایش. پس ابتدا از همان متنهای پیشین شروع میکنم و بعد، همچنان از تبعید خواهم نوشت.
ایستگاه قطار
مرد میانسالی بود که اعتماد به نفس بالایی داشت و خوب لباس میپوشید. زمستان را بارانی به تن میکرد و همیشه لباس رسمی داشت. بوی خوش عطری که میزد، همه جا میپیچید و برایم عجیب بود که هنوز عطر میزند. شنیده بودم که مردمان آمریکای شمالی، عطر زدن را مناسب نمیدانند و حتی یکبار این موضوع را به او گفتم. خندید و گفت غلط میکنند! به گفتهی خودش، سالها بود که ساکن ینگه دنیا شده بود اما به سبک خود زندگی میکرد. خشم عجیبی داشت از کسانی که آرزوهایش را به باد دادهاند. از خودش و موفقیتهایش و عقایدش و خشمش در غربت زیاد سخن میگفت، و من هربار سعی میکردم که حرفی نزنم. میترسیدم که اگر گفتگویی آغاز شود، سرانجامش به کشمکشی بیهوده منجر شده و حاصلی جز دشمنی نداشته باشد. برای چند ماه، هر هفته میدیدمش. از دفتر کار که خارج میشدیم، او راه خودش را میرفت و من هم مسیر خودم را. میدانستم که از دو عالم جداگانهایم. از دو سوی متفاوت با دو نگرش مخالف. اما مرد نازنینی بود. عقایدش را اگر کنار میگذاشتی، حضور گرمی داشت. موی سپیدش برای کسی مثل من، که هنوز در چنبرهی حسرت بزرگی گذشتگان ماندهام، حرمتی مضاعف میآورد. پس همیشه از گفتگو بر سر عقایدمان دوری میکردم. چه نیازی بود که رفاقت موقتمان را با جنگ بیهوده بر سر باورها به باد دهم؟
یکبار که ناخواسته و ناگهان، در مسیر همراه شده بودیم، این پرهیز شکست. از حوالی گراند سنترال تا پناستیشن پیاده رفتیم و گپ زدیم. ابتدا مجلهای به من داد که تصویر «علیاحضرت» ملکه سابق هم بر رویش چاپ شده بود. یکی از آن مجلههای فارسیزبان که در لسآنجلس منتشر میشوند و تصاویر و تیترها و صفحهبندی و حتی چاپ آن، چنان است که گویی نشریهای از دهه چهل را برایت آورده باشند. عنوان مجله به یکی از نوههای «علیاحضرت» مربوط بود که ظاهراً تازه از کالج فارغالتحصیل میشد. تصویری بزرگ از او را در کنار ملکه سابق روی جلد گذاشته بودند. فضای نشریه چنان بود که گویا این خانواده همچنان سلطنت میکنند و این چند سال هم هیچ خبر جدیدی نبوده است.
گفتم که علاقه و اعتقادی به اینها ندارم. گفت: «چرا؟ آخوندها بهترند؟» گویا که پرهیز همیشگی را ناخواسته و ناخودآگاه شکسته بودم. باز خواستم فرار کنم. احساس کردم که هیچ نقطهی مشترکی نیست. اما نمیدانم چه شد که ادامه دادم. گفتم اینکه آخوندها بدترند، به این معنی نیست که دامن قبلیها پاک شود. و به این معنی نیست که از استبداد پیشین اعادهی حیثیت شود. گفت: «کدام استبداد؟ باید شرایط زمانه را هم ببینی.»
فکر میکرد مذهبی هستم. پس فصلی صحبت کرد دربارهی «حمله اعراب به ایران» و اینکه چه تمدن بزرگی وجود داشت و اینها پابرهنه بودند و یا اینکه قبل از اسلام، شهر مکه انبار ایرانیان بود و اینها در خدمت شاه ایران بودند. و از این داستانها. گفتم آخر افسانهها و کینههای هزار سال پیش به چه کار امروز ما خواهد آمد؟ چرا استناد به «شرایط زمان» را برای هزار سال پیش مفید نمیدانی، اما معتقدی که به کار صد سال پیش میآید؟ حمله اعراب را اگر فراموش نمیکنی، حمله ایرانیان به دیگران را هم به یاد بیاور. جنگ اگر بد است، برای همه بد است. اگر کشورگشایی اسکندر و مغول برای ما فاجعه بود، کشورگشایی خشایارشاه و نادرشاه هم برای مردمانی دیگر فاجعه بود. نمیشود به همان چیزی از دیگران انتقاد کنی که برای خودت افتخار شده است. گفت ما اول باید ریشه بدبختیها را بشناسیم. بعد چنان که مرسوم است، چند باری هم لگدی به «مقدسات» مسلمانان زد. همان حرفها که شنیدهاید و شنیدهایم. باز گفتم اینها که تأثیر زیادی ندارد. اگر که دغدغه روشنگری دارید، این روش خشمگینتان امکانی برای روشنگری نمیگذارد. باورها گونهی دیگری ساخته میشوند و اگر قرار بر تغییر باشد نیز، به گونهی دیگری تغییر خواهند کرد. ساز و کارِ ساخته شدن و ویرانیِ باورها، با سازو کارِ ساختن و ویران کردنِ دستسازهها فرق دارد. گفت همین باورها است که زمینهی بیچارگی ما شده است.
بحث به انقلاب سال ۱۳۵۷ کشید. گفت «شورش مردم نمکنشناس»، به دلیل غلبه احساسات بود، چنانچه وقتی در یک استادیوم ورزشی با چند هزار نفر باشی و همه مردم فریاد بکشند، تو هم جوگیر شده و فریاد خواهی کشید. در شرح و بسط این نظریه، از چیزی به اسم «علم روانشناسی» هم کمک گرفت و اضافه کرد که علم هم این را ثابت میکند. بعد ادامه داد که آن «شورش» هم با جوگیری به وجود آمد. خلاصهی حرفش این بود که ملت جوگیر شدند و آن بهشتی که وجود داشت، از بین رفت. توضیح نداد که در این بهشت، پس آن کسانی که فریاد میکشیدند تا «ملت» جوگیر شوند، از کجا آمده بودند. گفتم آخر این چه جور جوگیری است که چند ده سال قبل و بعدش طول کشید؟ چرا حاضر نیستی چیزی را که موجب این «شورش» و «جوگیری» شد ببینی؟ ماجرایی که از دهههای قبل شروع شد را که نمیتوان تنها با جوگیری ملت توضیح داد و فهمید. قبول نکرد. میگفت اتفاقاً جوگیری میتواند وضع ما را به خوبی شرح دهد. کمی هم از نقش سفارت روسیه و انگلیس و رادیو بیبیسی و بیمعرفتی دموکراتهای «پدرسوخته» آمریکا و کنفرانس گوادلوپ و ایراندوستی «اعلیحضرت» و نگرانی غربیها از رشد ایران حرف زد. گفتم شما هم که همه چیز را انداختی گردن این غربیها! خلاصه از همین چیزها حرف زدیم.
روایت من البته روایتی یکسویه است. لابد اگر او این گفتگو را داستان کرده بود، طور دیگری مینوشت. قصد من این نیست که دربارهی درستی و نادرستی این حرفها موضعی بگیرم. شاید ناخواسته به گونهای نوشته باشم که سخنان او را بیمنطق کند، اما قصدم حمله به آسیاب چوبی نیست. واقعیت این است که ما گفتگو میکردیم و آن چنان از هم دور بودیم که هرکسی فقط صدای خود را میشنید. حتی بعضی وقتها زبان هم را نمیفهمیدیم. آخرین خاطرات من از ایران، مربوط به چند سال پیش بود و آخرین یادهای او، به چهار دهه قبل برمیگشت و گاه کلمات و عبارتهای ما با هم فرق داشتند. هر چه حرف زدیم، فاصله بیشتر شد. داخل پناستیشن که رسیدیم، پرسید قطارت کی میرسد؟ بلیط را نگاه کردم. گفتم یک ساعتی مانده! نشست. از مهربانیاش تشکر کردم و گفتم که راضی به ماندنش نیستم. اما لطف کرد و ماند. حرفی نمانده بود. فکر کردم که ماجرا تمام است.
کمی در سکوت گذشت و بی هیچ سخنی نشستیم و اطراف را نگاه کردیم. چند کلمهای هم دربارهی ساختمان ایستگاه قطار برایم حرف زد. دوباره سکوت شد. بعد نمیدانم چه شد که همه چیز تغییر کرد. شاید چون کنار هم نشسته و ناخواسته همراه شده بودیم، ناچار بودیم که از خودمان بگوییم. از زندگی و از آنچه بر سر ما آمده بود. انگار که یکباره از فراخنای تاریخ! فرود آمدیم و کنار هم نشستیم. از گذشتهاش پرسیدم. اینکه چند سال پیش تبعید شده و در این سالها چه میکند؟ چهرهاش تغییر کرد. لحن ستیزهجویانه و خشمگیناش رفت و مهربانی جایگزین شد. از کودکیاش یاد کرد. شادیها و بازیها. آن شهر کوچکی که در کنار عزیزانش زندگی میکرد. از دوستان قدیمش. مدرسهای که رفته بود. خانه کودکیها و حوضی که در حیاط بود. دالان بلند داخل خانه و دویدنهای کودکانهاش. نمای آجری ایوانی که تابستانها محل خواب میشد و گلدانهایی که مادرش از شمعدانیها انباشته میکرد. باغهای میوهی شهر، زمستانهای پر برف، محلات کوچک و آرام، کوچههای خاکی، بازار فرشفروشها و پارچهفروشها، هیاهوی میدان ترهبار، کوههای سربه فلک کشیدهی اطراف شهر، و پدر زحمتکش پیرش که درویش مسلک هم بود. بیآنکه بداند، چشمهایش خیس شده بود. با بغض گفت: «پدر رفت و نتوانستم ببینمش.» یادش آمد که به خواست پدر در دیار غربت ماندنی شده است. مکثی کرد و ادامه داد: «دو خواهرم رفتند و آخرین خاطراتم صدایشان از پشت تلفن بود. برادر کوچک را هم مرگ گرفت، و نه بزرگ شدنش را دیدم و نه زندگیاش را و نه لحظهای با او همراه بودم و شریک.» قلبم فشرده شد. رویم را برگرداندم که صورتش را نبینم. سعی کردم حرف را عوض کنم. با خودم فکر کردم که تاریخ اسلام و ماجرای انقلاب سال پنجاه و هفت، حتماً موضوع بهتری برای حرفزدن بود. در آن لحظات که دستپاچه هم شده بودم، فراموش کردم که نظرش درباره «جوگیری ملت» چه بود. تنها دلم میخواست که او را در آغوش بگیرم.