تجدید دیدار با فیلسوف
همسایه هندیتبار من، هر از گاهی که مرا در ورودی ساختمان میبیند، غالباً خندان جملهای قصار میگوید ــ یا دستکم فکر میکند که جملاتش قصار است. یک روز گفت برخی در تختخواب رؤیا میبینند و به رؤیا دیدن ادامه میدهند، برخی برای تحقق رؤیای خود تختخواب را رها میکنند. من هم برای آنکه او متلکم وحده نباشد، میگویم سخنی است راست اما سویهی غمانگیزش این است که وقتی رؤیایت تحقق مییابد دیگر آن را نمیشناسی! شکل سیاسی این حرف، عموماً رخدادهای انقلاب است که با متحقق شدن، آن چیزی نیست که در رؤیا دیده میشد، گاه چنان که با بیگانهای طرف شوی. این سویهی تراژیک تلاطم آرمان و عمل است.
زنگ موبایل، صبح زود، رأس ساعت کوکشده به صدا درآمد، اما قدرت جاذبهی رختخواب کار خود را کرد و نیمی از کنفرانس که فکر میکردم انگیزهای برای شرکت در آن داشتم، از کف رفت. اما انگیزهی شرکت در این کنفرانس چه بود؟ تجدید دیدار با زنی شگفتانگیز. خود کنفرانس دربارهی گئورگ لوکاچ بود، فیلسوف و مارکسیست مهم قرن بیستم مجاری که در سال ۱۹۷۱ پروندهی حیاتش بسته شد. اخیراً دولت دست راستی مجارستان در صدد برآمد که آرشیو این مارکسیست بزرگ را ببندد تا به این ترتیب، بخشی از تاریخ مارکسیسم را زیر تلنباری از فراموشی به خاک روزگار بسپارد، اقدامی آشنا که آن را تجربه کردهایم: از جلوگیری انتشار کتاب متفکر و روشنفکری ستیزهگر با قدرت تا مخدوش کردن سنگ قبرها یا دفن در گورستانهایی بدون قبر و نشان؛ از تخریب کتابخانهها و کتابسوزیها و یادبودها تا محو کردنِ عکسها و تبعید کارگران فکری؛ اما دیالکتیک خاطره و فراموشی، قاعدهای دیگر دارد، و بارها نشان داده است که مَثَلِ هر آنکه از دیده رود از دل برود بیرون، همیشه هم صادق نیست. گفتهاند که تاریخ را فاتحان مینویسند اما حقیقت، روح سرگردان در تاریخ است که خواب مکتوبات جعلی فاتحان را آشفته میکند. از سراسر جهان برای حمایت و نجات آرشیو لوکاچ تلاش میشود.
اما آنچه مرا وامیداشت که سری به کنفرانس یک روزهی لوکاچ در لندن بزنم، حضور یک زن فیلسوفِ ریزاندام، پرشور و صریحاللهجه و بذلهگو و شاگرد لوکاچ بود: آگنش هلر.
آگنش را ۱۴ سال پیش در تهران دیده بودم. او را «دفتر پژوهشهای فرهنگی» دعوت کرده بود و رامین جهانبگلو برنامهریزیِ چند سخنرانیِ دو روزه را برای هلر به عهده داشت. حضور او را مغتنم دانستم و یک روز را با این فیلسوف گذراندم. از صبح یک روز بهاری در تهران که با او گفتوگویی را آغاز کردم، در چند سخنرانی که برایش ترتیب داده شده بود، همراهیاش کردم تا واپسین ساعات روز که او را با دوستی به خوابگاهش هدایت کردیم. در تمام مدت، مرتب حرف میزد و من طبعاً بیشتر شنونده بودم.
تجدید دیدار با این فیلسوف که ماه مه امسال ۹۰ ساله شد، در روزهای تبعید مغتنم بود. به کنفرانس که وارد شدم، در یک اتاق نه چندان بزرگِ دانشگاه یوسیال نگاه سریعی انداختم اما از آگنش خبری نبود. قدری که گذشت و فضای اتاق برایم خودمانیتر شد، این بار صندلیها را یک به یک رصد کردم اما آگنش نبود. به خودم گفتم خوب شد از صبح نیامدم. محققان لوکاچ از میراث فکری او سخن میراندند و من در تب و تاب دیدار مجدد شاگردِ او، از حافظهی خود مدد میجستم تا تصویر او، و حرفهایش را در تاریکخانهی ذهن ظاهر سازم. از پشت سر صدای نجوای درگوشی میآمد، برگشتم و آگنش در کنار دختر جوانِ همراهش نشسته بود. دست تکان دادم و او هم به احترام لبخند زد اما دانستم که نشناخته است. در پایان یک سخنرانی، به سرعت به طرف میزش که در انتهای اتاق و پشت به حضار بود، شتافتم، تا به میزش برسم، نیمخیز شده بود و کنجکاو که با او چهکار دارم. خودم را معرفی کردم و همچنان در اندیشه بود که مرا به یادآورد. روز قبل از کنفرانس، از عکسهای دستجمعی که در تهران گرفته بودیم، نسخهای تهیه کردم که به این ترتیب، شاید سهلتر به یاد آورد. آگنش تا عکسها را دید، گفتی صحنههای فیلمی را مرور میکند و شروع کرد به صحبت از حضورش در تهران و «ایصفهان» و بدون اینکه من در این یادآوری مددی به او برسانم، تند و تند خاطرات را مرور کرد و آنچه به خاطر داشت را به زبان آورد. گاه با جزئیاتی که مخاطب را شگفتزده میکرد. سپس قدری از من پرسوجو کرد و دوباره به تهران بازگشتیم.
او بهراستی که فلسفه را در معنای سقراطیاش میبیند، فلسفه بدون پرسش و پاسخ و گفت و گو میسر نیست.
آگنش متولد ۱۲ مه ۱۹۲۹ است، سالی که میرفت بزرگترین بحران اقتصادی سرمایهداری، آمریکا و غرب را فرا گیرد. کسی گفته بود آنکه خواستار آرامش است نباید در قرن بیستم پا به جهان میگذاشت. راست آنکه قرن بیستم قرن پرآشوبی بود و آگنش یکی از متفکرانِ در قید حیات است که در مرکز برخی از این آشوبها بوده است. همان کافی که در خانوادهای یهودی چشم به جهان گشود، پدرش که به لحاظ سیاسی در زمان خودش در مجارستان شناخته شده بود، آشویتش او را بلعید و دفتر عمرش را بست.
اما نازیسم و آشویتس تنها آشوبهایی نبود که آگنش به چشم دید، تحولات ۱۹۵۶ در مجارستان، و گشایش نسبی فضای سیاسی و سپس فروبستگی و رخداد ۱۹۶۸ که اروپا و آمریکا را فراگرفت و بعد در سال ۱۹۷۷ طعم تبعید و دوری از وطن را چشید و برای ادامهی پروژهی ناتمام زندگی در سرزمینهای دیگر اقامت گزید. ابتدا در استرالیا با انتشار مجلهی تز یازدهم به همراه همسرش و بعد اقامت در آمریکا و بر کرسی هانا آرنت نشستن در دانشگاه «نیو اسکول»، نیویورک؛ و سرانجام بازگشت به سرزمین مادری در سالهای اخیر. او نه تنها یک تنه بخشی از تاریخ شده است بلکه شرایط جغرافیایی متفاوت را تجربه کرده و به سه زبان میگوید و مینویسد.
در ضمن مرور خاطرات تهران، آگنش گفت که اکنون چندان به سفر نمیرود، امری که در گذشته مشتاقانه انجام میداد. قبلاً گفته بود که سفرهایش زیاد است و در همان ۱۴ سال پیش هم برای ما تعجبآور بود که با وجود سن بالا اما مشتاق دیدار سرزمینهای دیگر و مهمتر از همه گفتوگو با مخاطبانش است. در این خصوص، او بهراستی که فلسفه را در معنای سقراطیاش میبیند، فلسفه بدون پرسش و پاسخ و گفت و گو میسر نیست.
آگنش تند و تند و شورمندانه حرف میزند، گاهی تن صدایش به اوج میرسد، گفتی اکنون حقیقتی بر او نازل شده و او هرمسی است که باید پیام را منتقل کند، در این مواقع انگشت نشانهاش را بالا میبرد یا چون موبدی که خواستهای از خداوندگارش دارد، دستها را به شکل دعا در هوا میگشاید. در شورمندیاش با اسلاوی ژیژک فیلسوف اهل اسلوانیا تنه میزند.
در کنفرانس لوکاچ، آگنش طی سی چهل دقیقه ایستاد و گزارشی کلی از تطور فکری لوکاچ داد: از نگرش سیاسی، زیباشناختی-ادبی و فلسفی-مارکسیستیاش. سپس همانطور که در تهران دیده بودم، گفت، خب حالا نوبت پرسیدن است، بدون پرسش نمیشود. چون میکروفون نبود، برنامهریز گفت سؤال خود را با صدای بلند طرح کنید. آگنش گفت هر کس سؤال دارد من میآیم نزدیکش، این کار برای من خیلی ساده است.
یادم میآید برای اینکه دانشجویان و مخاطبان را به پرسش ترغیب کند، گفته بود نترسید و بپرسید، هیچ سؤالی احمقانه نیست، اما پاسخها ممکن است احمقانه باشد! در تهران در خانهی هنرمندان که برای خوردن نهار رفتیم، با شرم و حیا دلم میخواست نظرش را دربارهی برخی فیلسوفان بدانم. مثلاً میگفتم آدورنو یا دریدا یا هایدگر، و او شروع میکرد بیوقفه نظرش را گفتن. من هم با دستپاچگی ضبط صوت کوچک روزنامه را از کیفم درمیآوردم که صدایش را ضبط کنم. بعد از نهار، قدری روی نیمکت محوطهی خانهی هنرمندان نشستیم. رامین به دنبال هماهنگی برنامهی سخنرانی بود و من و آگنش تنها بودیم و من نمیدانستم چه کنم و چه بپرسم. گویا متوجه شرمام شد و سکوت را شکست و شروع کرد از سفرهایش برایم گفتن و از من پرسید تو کجاها رفتی. من؟ هیچ کجا. وقتی روی نیمکت نشست، پاهایش به زمین نمیرسید. با خودم فکر کردم این فیلسوف ریزنقش و با جثهی کوچک چطور آشوبهای تاریخ را در نوردیده و از سیاست و اخلاق و تفکر و شکسپیر نوشته است و جایی برای خود در تاریخ فلسفه باز کرده است.
آگنش از نسل مارکسیستهای اروپایی میآید که به نوزایی در مارکسیسم اعتقاد داشتند. بهگفتهی خودش به فیزیک و شیمی علاقه داشته و میخواسته در مقام یک زن در این راه گام بردارد مانند ماری کوری، فیزیکدان فرانسوی لهستانی الاصل. اما دست سرنوشت که معلوم نیست چه تقدیر میزند: روزی در دانشگاه دوستپسرش که فلسفه میخواند از او میخواهد به کلاسهای فلسفه بیاید. آگنش با بیرغبتی به کلاس درس لوکاچ میرود. لوکاچ از اخلاق و سیاست سخن میراند. آگنش حتی «جملهای» سر در نمیآورد اما احساس میکند پشت آن حرفها، دریایی بیکران خفته، که او «باید از آن سر در بیاورد.» به این ترتیب آگنش ۱۸ ساله به فلسفه روی آورد و شاگرد لوکاچ شد. اما این تنها پیوند او با استاد بزرگ فلسفه نبود. لوکاچ یک مارکسیست بود و عضو حزب کمونیست مجارستان. لوکاچ تا پایان عمر به کمونیسم وفادار ماند اما در دورههایی مورد بیمهری دولتهای وقت قرار گرفت. در سال ۱۹۵۸ لوکاچ مورد غضب حزب و حکومت شد و از تدریس واماند. آگنش هم که عضو حزب کمونیست بود، بیرون انداخته شد.
آگنش گفت که لوکاچ صدها شاگرد داشت اما بعد از اینکه مورد غضب قرار گرفت، تعداد شاگردانش به انگشتان دست رسید. و او پنج انگشت دستش را نشان داد. اینها را تهران شنیده بودم و در لندن دوباره با شورمندی و آمیخته با تأسف برای حضار بازگو میکرد.
آگنش در آن دوره دلبستهی اخلاق بود و آن را ضرورتی میدانست در مقابل حکومتهای توتالیتر.
این چنین «مکتب بوداپست» شکل گرفته بود. لوکاچ با حلقهی حواریونش میخواست تحولی در اندیشهی مارکسیستی ایجاد کند. حکومت از شاگردان لوکاچ میخواهد که به دیدار استاد نروند اما این حلقه تن نداد و هر یک هزینهی آن را پرداخت. آگنش میگوید آن لحظه برای من مهم بود، یک تصمیم و یک انتخاب بود که میدانستم زندگیام را متأثر میکند. او به لوکاچ وفادار ماند.
اما از لوکاچ نه بت ساخت و نه او را بدل به موزهای کرد که برای آیندگان تور بازدید بگذارد. به استاد خود خیانت نکرد اما گاهی نظرات او را قبول ندارد. «ببینید لوکاچ دو خصیصهی متناقض داشت از طرفی عضو حزب کمونیست بود و از طرفی تمایلات بورژوازی داشت.» منظور آگنش این بود که به لحاظ فرهنگی علائقش به بورژوازی نزدیک بود. «به زبان امروزی بخواهید بگویم، نوعی اسکیزوفرنی.» حضار میخندند و کسی میگوید پس این موضوع کتاب بعدی شماست. آگنش میگوید: «مطلقاً نه!» (خندهی حضار! آگنش بذلهگوست. دیگران را به خنده میاندازد اما خودش نمیخندد و جدیّت صورتش را حفظ میکند). اینها را آگنش میگوید و میگوید لوکاچ به یک حقیقت مطلق باور داشت که منشأ تعلیمش بود. آگنش تن صدایش را بالا میبرد و ادامه میدهد برای لوکاچ تکامل فلسفه با مارکس پایان یافت؛ بعد از مارکس، فلسفه نمیتواند باشد.
آگنش از دورهای برآمد که مارکسیسم غربی در پوستاندازی بود، نخستین منتقدان استالینیسم خود مارکسیستها بودند نه مخالفان مارکسیستها و بهای آن را هم به گزاف پرداختند. آنان با جانفشانی ایدههای مارکس را احیا کردند. آگنش میگوید میخواست آرای مارکس جوان را دوباره زنده کند. به این ترتیب، «تئوری نیاز مارکس» را نوشت که در آن زمان به زبانهای دیگر ترجمه شد. آگنش از جمله فیلسوفانِ دورهای بود که رفته رفته پایههای یگانه حقیقت رهاییبخش به لرزه درآمده بود، دورهای که بعدها پستمدرنیسم نامیده شد و فروپاشیدن شوروی در مقام نظامی که ایدهی رهایی از سرمایهداری را نوید میداد، این دست فیلسوفان را به نسبیگرایی و تشکیک سوق داد. به رغم این، آگنش را نمیتوان یکسره فیلسوف پستمدرن نامید. راست آنکه بر کرسی هانا آرنت بهدرستی نشست. آرنت نیز فیلسوفی بود که به قالب رایجِ تاریخنویسان فلسفه در نمیآمد. هردو متفکر فمینیست نیز نبودند. اما اهمیت آنها در تاریخ فلسفه در این است که فلسفه را به شکل زنانهای قرائت کردند. از همین رو بود که آگنش میتوانست از استاد خود فاصله بگیرد. او کانت، هگل و مارکس را در مقام یک زن سیاسی میخواند.
به نظر من، آگنش در آن دوره دلبستهی اخلاق بود و آن را ضرورتی میدانست در مقابل حکومتهای توتالیتر. معهذا به گفتهی خودش، سیاست از روز اول در زندگی او وارد شد. اما آگنش میخواست با تبیینی اخلاقی که تحت تأثیر کانت بود، آن را از سیاست جدا سازد. چراکه نیاز زمانهاش این را میطلبید. چون فکر میکرد حاکمان اخلاق را قربانی سیاست میکنند. هرچند، این تبیین اخلاقی از مارکسیسم و سپس جدایی از آن را نمیتوانم تداوم نوزایی مارکسیسم بدانم. آگنش سالها بعد از لیبرال دموکراسی و دموکراسی نمایندگی حمایت کرد و از اصلاحات در حکومتهای وقت بریده بود. این رویکرد یکی از پیامدهای تحولخواهی در مارکسیسم بود اما بهزعم من تدوام پوستاندازی و دیالکتیکی چنان که شیوهی خود مارکس بود، امری نیست که آگنش و برخی از حلقهی بوداپست دنبال کرده باشند. هر چند خود لوکاچ تا آخر به ایدههای مارکس وفادار ماند.
در کنفرانس لوکاچ، به وضعیت جهانی، مجارستان و ایران اشاره کردم اما آگنش گویی که نمیخواست حرفم را ادامه دهم، گفت باید امیدوار باشیم که تحول مثبتی رخ دهد، از لحنش دانستم که نمیخواهد تیرگی وضعیت موجود را به رخ بکشد. بعید میدانم که امروزه او دیگر به نظامهای لیبرال دموکراسی اعتقاد داشته باشد. اما راهحل چیست؟ آگنش نمیخواست روی تاریک سخن خود را نشان دهد.
در لابی هتلی که به افتخار آگنش هلر، شام و اشربهای برپا بود، در واپسین بار این بزرگ زنِ کوچک را دیدم که یکّه پیشقراول چند دانشجوی جوان، هتل را ترک میکرد.
در بازگشت به خانه همسایهی هندیتبارم را دیدم در آستانهی ورودی ساختمان، سیگارکش و خندان گفت، مردم دو دستهاند، آنهایی که مقابل کوه میایستند و نگاهش میکنند و آنهایی که دل آن دارند که از کوه بالا بروند. برای اینکه از کلمات قصارش کم نیاورم، اضافه کردم راست این است، اما آنهایی که کوه را در مینوردند میدانی چه میبینند؟ وقتی به بلندای کوه میرسند، کوه دیگری میبینند. لبخند روی صورتش ماسید. گفت یعنی چه؟ گفتم هیچی، گویا این معنای زندگیست! چند ساعت پیش فیلسوفی بهم گفت باید امیدوار باشیم! آیا در پس کوه، آفتابی هست که چهرهی ما را روشن کند؟!