از قرنطینهی زندان تا قرنطینهی خانگی
nj
با دستبند و پابند بودم، در اتوموبیل انتقال زندانیان از زندان اوین به زندان رجائیشهر (گوهردشت). خودرویی که با آن به سمت رجائیشهر میرفتیم کامیونی سربسته بود که همگی ما در اتاق بزرگ بستهی انتهاییاش بودیم. نزدیک به بیست نفر بودیم، روبهروی هم نشانده بودنمان و میتوانستیم همدیگر را ببینیم و با هم صحبت کنیم. چند نفر هم در انتهای اتاق بستهی ماشین تکیه داده بودند. اولین بار نبود که دستبند را تجربه میکردم. در دوران بازداشت، از همان لحظات اولیهای که جلوی در خانه به زور داخل ماشینی برده شدم، برای اولین بار حس غریب داشتن دستبند را بر دستانم تجربه کردم. اما این بار نه تنها دستبند بر دست بودم بلکه سنگینیِ پابندِ متصل به پابند دیگر زندانیان را هم تجربه میکردم؛ زندانیانی که نمیتوانستم از چهرهی آنان به جرمشان پیبرم. اما چیزی که میتوانستم به راحتی بفهمم آن بود که من جوانترین آنها بودم. در طول مسیر از تهران به کرج، شاید برای تسلی خودم، تمام خاطراتی را که از آن مسیر داشتم مرور میکردم؛ هر چند فقط میتوانستم از پنجرهی بالای سر پلهایی را که از بالای سرمان رد میشد ببینم. اما هر چه به زندان رجاییشهر نزدیکتر میشدیم هراس از مواجه شدن با تجربهای ناشناخته در وجودم بیشتر رخنه میکرد. تنها این مواجهه با ناشناختگی نبود که آزاردهنده بود؛ با هر چه بیشتر شنیدن گفتگوهای زنندهی سایر زندانیانی که با من در آن ماشین بودند، فکرم درگیرتر میشد. دو سه نفر از زندانیان که برای اولین بار نبود که به سوی زندانی دیگر برده میشدند، از دیگر زندانیانی که دست و پاهایشان زنجیر شده بود با صدای کلفت و خشدارشان میپرسیدند «تو رو واسه چی گرفتن؟»، و با هر پاسخی همچون قاضی حکم صادر میکردند و خیال زندانی را راحت میکردند: «چیزی نیست! وثیقت میکنن سریع میآی بیرون». همینطور دور میچرخیدند و از همدیگر میپرسیدند. شاید هراسم از همین بود که اگر به من رسید چه باید بگویم و چگونه توضیح دهم. بالاخره نوبت به من هم رسید. «تو رو واسه چی گرفتن؟»، هراسان و مضطرب گفتم: «واسهی فعالیت حقوق بشری، بهائی هستم!». بدون اینکه صحبت را ادامه دهند و سؤال بیشتری بپرسند، رفتند سراغ نفر بعد. دو سه نفر همانطور که با پابندها به هم وصل بودند و چمباتمه زده بودند در گوش هم پچپچ کردند. سرم را پایین انداختم انگار چیزی ندیدهام. اما وجودم سراپا گوش بود. فضای ملتهبی بود. برای من مثل سفری چند ساعته بود. بالاخره اتوبوس ایستاد. قلبم شروع کرد به تندتر زدن. نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد و اینکه آیا قرار است سالهای طولانی زندان را در کنار این افراد بگذرانم؟ از پنجرهی بالای ماشین میتوانستم سیمخاردارهای زندان را ببینم. به زندان رسیده بودیم. زندانی که قرار بود خانهی من شود، آن هم برای چند سال.
درِ انتهای ماشین باز شد و زندانیها به سختی، با پابندی که داشتند، یک به یک پیاده شدند. حتی پیاده شدن هم سخت بود چون باید یک پایم را پایین میگذاشتم و فاصلهی کوتاه زنجیرها اجازه نمیداد که این اتفاق بدون آنکه دیگر پایم بر روی ماشین باشد بیفتد. در ضمن، فاصلهی کمی با زندانی جلویی داشتم و هر قدمی که او بر میداشت زنجیر پایش من را هم میکشید. با زندانیای که پشت سرم ایستاده بود و به من زنجیر شده بود هم فاصلهی کمی داشتم. همین که پیاده شدیم، چون درون زندانی دیگر بودیم، زنجیرها را از پاها و دستهایمان باز کردند. همگی در صفی ایستادیم و یکیک با «کارتکس»هایمان که همچون برگهی هویتی زندانیان است توسط سربازان زندان کنترل شدیم. با فضای زندان رجاییشهر بیگانه بودم. ساختمان بزرگی را روبهروی خود میدیدم. فکر کردم که این ساختمان همان زندان است. هر چندی اجازه صحبت کردن با دیگر زندانیان درون صف را نداشتیم اما به محض این که سرباز با کارتکسها کمی دور شد از نفر کناریام که که به نظرم آرامتر از دیگر زندانیان بود، پرسیدم این ساختمان چیست؟ و او گفت: «قرنطینه». جوابی که شنیدم خیلی برایم معنادار نبود چون نمیدانستم که قرنطینه چیست و چه تفاوتی با زندان دارد.
گروه ما را کمی جلوتر بردند و در آفتاب نزدیک به یک ساعت منتظر ماندیم. گروه دیگری از زندانیان را میدیدم که تازه از راه رسیده بودند و از ماشین پیاده میشدند و دستبند و پابندهایشان را باز میکردند و همچون ما کارتکسهایشان کنترل میشد و در صف انتظار برای ورود به قرنطینه میایستادند. سرانجام بعد از انتظاری یکی دو ساعته وارد قرنطینه شدیم. من تنها زندانیای بودم که از اوین با «ساک دستی و وسایل» میآمدم. وقتی میخواستیم وارد قرنطینه شویم وسایلم را یکی از سربازها آورد و به سربازان قرنطینه داد. متوجه شدم که احتمالاً من تنها زندانیای هستم که آمادهام سالها اینجا بمانم. شاید هم موضوع آمادگی نبود و من تنها زندانیای بودم که میدانستم قرار نیست که با تودیع وثیقه آزاد شوم.
وارد قرنطینه که شدیم، ما را به اتاقی بردند که گروهی دیگر از زندانیان هم آنجا بودند. تعدادمان خیلی زیادتر شد؛ شاید نزدیک به چهل نفر. اتاقی سه در پنج متری که گچهای دیوارش تا حدی ریخته بود و روی دیوارهایش یادگاری، فحشهای رکیک و توهین به مسئولان زندان نوشته شده بود. چند تخت دو طبقه دور اتاق گذاشته شده بود؛ تختهایی که حتی تشک یا چوبی هم بر روی آن نبود. تنها کفی فلزی داشت. تعدادی صندلی کثیف چوبی و پلاستیکی هم در وسط اتاق گذاشته شده بود و یک شیر روشویی و لولهی بدقوارهی زیرش که به لولهی فاضلاب وصل بود. خیلی از ما ایستاده بودیم در حالی که برخی روی تختهای دو طبقه دراز کشیده یا بر لبهی تختها نشسته بودند. تعدادی هم سریع بر صندلیها نشستند.
نمیدانستم که قرار است چه زمانی را در آن اتاق بمانم اما با شروع شدن دعوای لفظی و فحشهای رکیک بین برخی از زندانیان گروه ما با افرادی که از گروه قبل در اتاق بودند، آرزویم آن بود که هر چه سریعتر از این اتاق بروم و اتاق خودم را در زندان پیدا کنم. بعد از ظهر بود و زندانیان از ساعتها انتظار و گرسنگی خسته شده بودند. بوی بد عرق و کثیفی در اتاق پیچیده بود و درِ اتاق را به رویمان بسته بودند و هیچ خبری هم از سربازان نبود.
قرنطینهی خانگی، همچون قرنطینهی زندان، این روزها برای اکثر مردم، بیش از هر چیز همچون برزخیست آکنده از معطلی، اضطراب و ابهام.
بعضی از زندانیانی که در اتاق بودند ظاهری زننده داشتند؛ شلوارهای دو سه نفر پاره و خاکی بود و لباس دیگری خونی؛ البته خونی که بر روی لباس خشک شده بود؛ دیگری هم لباسش کثیف بود و بیشتر شبیه به بیخانمانی بود که در طرح «ساماندهی» به اشتباه به زندان آورده شده بود. نمیدانستم این نفر آخر قرار است در دقایق پیش رو چه نقش اساسیای ایفا کند! کمی که گذشت، با مشت و لگد شروع به در کوبیدن کرد. حدس میزدم که معتاد است و طاقتش تمام شده است. از موهایش که چسبیده، خاکی و کمی هم در هوا بود مشخص بود که روزهای طولانی است به حمام نرفته است. کوبیدن در را ادامه داد. در حالی که دیگر زندانیان در اتاق، از صدای آزاردهندهی کوبیدن به در غرولند میکردند. اما مشخص بود که برای او مهم نیست دیگران چه میگویند. شروع کرد به نثار کردن فحش رکیک به سربازان و زندانبانها که «بیایید در را باز کنید، باید بروم دستشویی». چند بار که داد زد و به او بیاعتنایی کردند به سمت روشویی رفت و لولهی روشویی را کند، آلتش را درون لولهی متصل به فاضلاب فرو کرد و ایستاده کارش را انجام داد! بقیهی کسانی که درون اتاق بودند یا سرشان را پایین انداختند و زیر لب غرولند میکردند و به او دشنام میدادند یا با خنده و کنایه او را مسخره میکردند. در همین حین بود که در باز شد و یکی از زندانبانان او را دید. به سرعت دیگر زندانبانان را صدا زد و آمدند و او را بردند. در را بستند ولی از صداها مشخص بود که شروع کردهاند به کتک زدن او و بر زبان آوردن فحشهای رکیک. او هم التماس میکرد. هنوز یک دقیقه نگذشته بود که صدای سگ آمد؛ پارسکنان. از صدای پارس سگ و وحشت آن زندانی معلوم بود که سگ را که به طور وحشیانهای پارس میکرد به طرفش بردهاند. او را نمیدیدم اما تصویری که در ذهنم تداعی میشد تصویری بود که در فیلمها دیده بودم: زندانیای که به زمین افتاده است و از ترس عقب عقب میرود و سگی که قلاده به گردن و در دست زندانبان، در نزدیکی صورت او پارس میکند و احتمالاً بزاق دهانش با پارس کردن روی زندانی میریزد. زندانی آنقدر التماس کرد و نعرهی وحشتناک زد که او را به اتاق برگرداندند. به داخل اتاق که آمد پشت لباسهایش خاکیتر شده بود که تأییدکنندهی تصویر ذهنیام از صحنهای بود که پشت در اتاق اتفاق افتاده بود. خیلی هراسناک بود؛ رنگِ صورتش پریده و گردنش قرمز بود؛ حجم بیشتری از موهایش هم در هوا بود؛ با پای برهنه و همان شلوار پارهی خاکی. کمی دور اتاق با اضطراب راه رفت و بعد دوباره شروع کرد به در زدن و فحش دادن.
فضای بسیار مشمئزکنندهای بود و من به این فکر میکردم که چگونه ممکن است بتوانم سالها در این مکان دوام بیاورم. در این فضای هراسناک باز هم به این فکر افتادم که بروم آن طرف اتاق و با آن فردی که به نظرم متینتر از دیگران بود صحبت کنم. وقتی نزدیک شدم دیدم مشغول صحبت با چند نفر دیگر است. کمی دورتر ایستادم و سعی کردم که صدایشان را بشنوم. بعد از یکی دو دقیقه یکی از افرادی که آن فرد با او سخن میگفت با صدای بلند گفت: «نه بابا آتیشش زدی؟! دختر آخوند رو آتیش زدی؟». تازه فهمیدم آن فرد متین و آرامی که به من قرنطینه را معرفی کرده بود و من به دنبال صحبت بیشتر با او برای یافتن کمی آرامش بودم، داماد یک آخوند بوده و بعد از اینکه تلاش کرده است همسرش را آتش بزند، با شکایت پدر همسرش به زندان افتاده است. نمیدانستم باید با او حرف بزنم یا نه. چند دقیقهای در این فکر بودم که دیدم به من نگاه کرد و با اشارهی سر به من گفت بروم و در فضای خالیای که کنار او بود بنشینم. من هم رفتم، ولی به روی خودم نیاوردم که حرفهای آنها را شنیدهام. از من پرسید تو ظاهرت متفاوت با بقیه است. چرا تو را به اینجا آوردهاند؟ گفتم «من را به زندان نیاوردند. خودم آمدم. خودم، خودم را به زندان معرفی کردم. حکم داشتم. احضار شده بودم». تعجب کرد و گفت «چه مدت زندان داری؟». گفتم «پنج سال» که بلند تکرار کرد «پنج سال؟» چند نفر دیگر که در نزدیکی ما بودند و گفتگویمان را میشنیدند نگاهی به هم کردند و با سر مرا به هم نشان دادند. دوباره از من پرسید «مگه چی کار کردی؟» گفتم:«زندانی عقیدتی-سیاسی هستم. فعالیت حقوق بشری میکردم. برای حق تحصیل. دستگیرم کردند و چون بهائی بودم پنج سال حکم به من دادند». نمیخواستم از او بپرسم که چه کرده است، چون شنیده بودم و نمیدانستم وقتی بگوید که همسرش را آتش زده باید چه عکسالعملی نشان دهم. بنابراین، از او پرسیدم «تو کی آزاد میشی؟» گفت: «حکمم یک سال هست و به خاطر اختلافات خانوادگی اینجام. دنبال رضایت گرفتن هستم و فکر میکنم که چند هفتهی دیگه میرم بیرون».
در حال صحبت کردن بودیم که در دوباره باز شد. در ظرفهای یک بار مصرف کمی عدس پلو به هر نفر دادند با یک قاشق پلاستیکی. خیلی گرسنه بودم و آن عدس پلوی خشک و سرد را که کمی هم بوی سوختگی میداد سریع خوردم. تشنه هم بودم اما نمیخواستم به آن روشویی نزدیک شوم که از شیر آبش، آب بخورم. بقیه هم ظاهراً همینطور بودند و از زندانبانان آب خواستند. زندانبان که لباس معمولی بر تن داشت از بیرون در، با دستش به انتهای راهرو اشاره کرد و گفت «اونجا آبخوریه. دو نفر برید آب بخورید و برگردید، بعد دو نفر دیگه برن». بعدها فهمیدم که بسیاری از افرادی که فکر میکردم زندانبان هستند در واقع زندانبان نیستند و زندانیان باسابقهای هستند که در «قرنطینه» کار میکنند. هر چند در همان قرنطینه هم تعدادی سرباز و نیز «پاسدار بند» حضور داشتند که در واقع مسئولیتهای رسمیتری بر عهده داشتند.
بعدازظهر سریع میگذشت و چون آن روز برایم بسیار زود شروع شده بود و مثل دیگر زندانیان حاضر در قرنطینه روز پرفشاری را سپری کرده بودم، بیصبرانه منتظر زمان خاموشی شب بودم تا بتوانم استراحت کنم؛ هر چند نمیدانستم که آیا ممکن است شب آرامی را پشت سر بگذرانم یا نه. هرچه دیرتر میشد، به دلیل فقدان تخت کافی در اتاق، تعدادی از زندانیانی را که در آن اتاق کوچک بودند به اتاق دیگری بردند و به هر کدام از ما یک پتوی سربازی دادند که با آن بخوابیم. هر چند صدای فریادی ضعیف از دوردست شنیده میشد اما آنقدر خسته بودم که توان بیدار ماندن نداشتم. با اضطراب و ناراحتی بر طبقهی بالای یکی از تختهای دو طبقهی گوشهی اتاق دراز کشیدم و قبل از آنکه به موضوع دیگری فکر کنم خوابم برد.
صبح زود از خواب بلند میشوم. چند سال گذشته است؛ در قرنطینهام اما این بار در قرنطینهی خانگی. هزاران کیلومتر دورتر از قرنطینهی زندان. این روزها اما، هر روز، لحظه به لحظه آن ساعات قرنطینه از ذهنم میگذرد و به آن وضعیت میاندیشم؛ به زندانیان بیگناهی که در جادههای مختلف ایران در کامیونها و ماشینهای امنیتی به سوی قرنطینههای زندان میروند تا تعیین تکلیف شوند و به بندی از بندهای زندان برده شوند؛ به جایی که نه میدانند درونش چه خبر است و نه میدانند که بعد از آن به کجا میروند. به روابط بین زندانیان تازه در آن اتاق کوچک میاندیشم؛ به تخت بدون تشک و تخته که روی میلههای فلزیاش خوابم برده بود؛ به زندانیانی که بیگناه یا مجرم در قرنطینههای زندانهای مختلف در شهرهای متفاوت هر شب را میخوابند تا فردا صبح به بندهای زندان برده شوند و حبسهای چند سالهی خود را بگذرانند؛ به صدها زندانی شجاع عقیدتی و سیاسی فکر میکنم که هر روز زندگی خود را باید در زندان بگذرانند و از دیدن خانوادههایشان و مخصوصاً فرزندانشان محروم باشند؛ زندانیانی که از دیدن بزرگ شدن کودکانشان محروماند و در هر ملاقات بیشتر متوجه میشوند که فاصلهی عاطفی آنها با فرزندشان دارد بیشتر میشود، و هر هفته نادانستههایشان دربارهی فرزندانشان افزایش مییابد؛ دوستانش را نمیشناسند؛ جاهایی را که میرود نمیشناسند و در نتیجه حرفهایشان در سالن ملاقات، و از پشت شیشهی حائل، محدود و محدودتر میشود. زندانیهایی که هر قدر هم در سالنهای زندان باروحیه و قوی باشند و در برابر ظلم زندانبان و مسئولین زندان سر فرود نیاورند اما در تنهایی خود، شبهنگام، وقتی به عکسهای چند سال قبل خانوادهی خود نگاه میکنند، هنگامی که همسرشان جوانتر و کودکانشان کوچکتر بودند، اشک میریزند و با تکتک اعضای خانواده گریهکنان صحبت میکنند.
قرنطینهی خانگی، همچون قرنطینهی زندان، این روزها برای اکثر مردم، بیش از هر چیز همچون برزخیست آکنده از معطلی، اضطراب و ابهام. عمدتاً مشخص نیست که چه مدت باید در آن ماند؛ چند ساعت یا چند روز. مردم و زندانیان به قرنطینه برده میشوند و به سختی حق خروج از آن را مییابند. ناگوارترین بخش قرنطینهها ابهامی است که در آیندهی پیش رو وجود دارد؛ آیندهای نامعلوم، گاهی تاریک و البته دردناک و مهیب. هیبت آنچه در پیش است تنها ناشی از فاصلهگیری فیزیکی موقتی نیست بلکه محصول تغییرات احتمالی و مبهمی است که ممکن است در اجتماع و آگاهی مردمان رخ دهد. این بیاعتمادی به آینده البته ویژگی انحصاری قرنطینه نیست، اما در قرنطینه هر چند حدود فیزیکی مهماند اما زمان نامعلوم اعمال این حدود، خود همچون مرحلهای برای ورود به آیندهای نامعلوم است. آنچه مشخص است این که هم زندانیان محبوس در قرنطینهی زندان و هم مردم حاضر در قرنطینههای خانگی، همگی در برزخی هستند که پس از آن تحولی اجتنابناپذیر در کیفیت زندگیشان رخ خواهد داد.