ارمنستان، ناجی ایرانیانی که از کرونا میگریزند
یک ماه است که برای تجربهی هرچند کوتاه زندگی در خارج از مرزهای ایران به ارمنستان آمدهام. چیزی به سفرم نمانده بود که شنیدم دولت ارمنستان واکسنهای کرونا را رایگان در اختیار گردشگران قرار میدهد و طبیعتاً این خبر، آن هم در شرایطی که امیدی به دریافت واکسن در ایران نداشتم، مرا در تصمیم به مهاجرت به این کشور مصممتر کرد.
چند روز اول را به تفریح گذراندم و واکسن زدن را پشت گوش انداختم اما در روز سوم برای دریافت واکسن به خیابان هیوسیسایین یا همان Northern Avenue رفتم، پاتوق اصلی گردشگران در ایروان.
در اواسط خیابان یک آمبولانس ایستاده بود، میز کوچکی در برابر آن قرار داشت که دو پرستار پشت آن نشسته بودند و پس از دریافت گذرنامه و اطلاعات هر فرد، اسمش را ثبت میکردند و از او میپرسیدند که بین واکسنهای سینوواک و آسترازنکا کدام را انتخاب میکند. سپس فشار خونش را میسنجیدند و او را به سمت آمبولانس راهنمایی میکردند تا واکسن بزند. اولین قدم برای بازگشت به دنیای پیش از کرونا، دنیایی بدون محدودیت و فاصلهگذاری اجتماعی.
جمعیت زیاد بود و بعد از سه روز دوباره زبان فارسی را میشنیدم. ایرانیانی که برای تزریق واکسن به ایروان آمده بودند حالا در گرما دور میز جمع شده بودند و با فارسی و انگلیسیِ دستوپا شکستهای سعی میکردند با پرستاران ــ یا به قول یکی از آنها فرشتگان نجات ارمنی ــ ارتباط برقرار کنند. حتی یک ارمنی هم در میان جمعیت متقاضی واکسن دیده نمیشد. گویا ارمنیها چندان رغبتی به ترزیق واکسن کرونا ندارند و به همین علت امکانی برای ایرانیان متقاضی فراهم شده است. در سمت راست آمبولانس در گوشهای از خیابان تودهی بزرگی از ساکها و چمدانهایی به چشم میخورد که روی هم تلنبار شده بود.
ایرانیانِ تازه از راه رسیده با گذرنامههای نیمهباز ساعتها منتظر مینشستند تا اولین دوز واکسن را تزریق کنند و با خیالی راحت چمدان خود را بردارند، به سمت هتل بروند و سفرشان را آغاز کنند یا مانند بعضی دیگر بلافاصله خود را به مرز برسانند و با برگهی مهر خوردهای که شبیه به بلیت طلایی قرن بیستویکم و دنیای کرونازده است به ایران ــ سرزمین بلاتکلیفیها ــ برگردند، جایی که همزمان با سیر صعودی کرونا امید به دریافت واکسن روز به روز کمرنگتر میشود.
آن روز واکسن نزدم. ازدحام جمعیت را بهانه کردم و با خود گفتم فردا دوباره برمیگردم، فردا هموطنانم واکسن زدهاند و سرِ پرستاران خلوتتر است.
روز بعد به آنجا برگشتم. خیابان هیوسیسایین مثل همیشه شلوغ بود اما آنچه بیش از هر چیز جلب توجه میکرد آمبولانس و انبوه ایرانیانی بود که نسبت به دیروز مساحت بیشتری از خیابان را اشغال کرده بودند.
آن روز بهرغم افزایش تعداد ایرانیانی که با خودرو شخصی، اتوبوس یا هواپیما خود را به خاک ارمنستان رسانده بودند، واکسن زدم.
ایرانیان شادمان با گذرنامههای آماده در آمبولانس مینشستند و از دوستان یا اطرافیان میخواستند تا در هنگام دریافت واکسن از آنها فیلم بگیرند. آستین بازوی چپشان را با افتخار بالا میزدند و لبخندزنان انگشت شست خود را به نشانهی موفقیت در برابر دوربین بالا میبردند. پایان انتظاری طولانی. تقریباً 2 تا 3 ساعت منتظر ماندم و سرانجام واکسن زدم. من هم مثل دیگر هموطنانم خندیدم، انگار بار سنگینی از روی شانههایم برداشته شد. چند دقیقه طول کشید تا به یاد تمام دوستان و خویشاوندانی بیفتم که هنوز در ایرانند و به علل اقتصادی یا غیراقتصادی نمیتوانند برای تزریق واکسن به ارمنستان سفر کنند.
حدود یک ماه بعد دوباره برای تهیهی این گزارش به خیابان هیوسیسایین رفتم. در این مدت بازار گردشگری واکسنی ارمنستان حسابی رونق پیدا کرده بود. با آغاز پیک پنجم و شیوع گونهی دلتا، ایرانیان هراسان به تنها نشانهی حیات در این شرایط تاریک چنگ میزدند: مرزهای ارمنستان و ایروان دستودلباز.
حدود چهار بعد از ظهر بود و صف منظم ایرانیان تا اواسط خیابان ادامه داشت. پرستار گذرنامههای نفرات اول صف را میگرفت، اطلاعتشان را تند تند یادداشت میکرد و یکی یکی آنها را صدا میزد تا برای معاینهی سرپایی و تزریق واکسن به داخل آمبولانس بروند. مریم، دختری ایرانی که با او صحبت کردم، در اواسط صف روی سکویی نشسته بود و آثار خستگی به وضوح در چهرهاش نمایان بود. از او پرسیدم که از چه ساعتی در صف بوده است. او که انگار گوش شنوایی پیدا کرده بود، گفت: «باورت نمیشه... از 7 صبح اینجا هستیم.» تعجب کردم، چون میدانستم که آمبولانس از 12 ظهر شروع به کار میکند. گفت: «وقتی ما رسیدیم آمبولانس نبود اما صف ایرانیها که به ترتیب پشت سرهم ایستاده بودند، اینجا بود.» از او پرسیدم که آیا اسم متقاضیان را مینویسند و به ترتیب صدایشان میزنند؟ گفت: «نه مشکل همینجاست. اگه بری نوبتت را از دست میدی. من وقتی دیدم که آمبولانس نیومده، رفتم و صبحانه خوردم. دو ساعت بعد برگشتم و نتیجهاش این شد که بعد از ساعتها زیر آفتاب موندن هنوز نوبتم نشده و نمیدونم آیا میتونم امروز واکسن بزنم یا نه.»
پرسیدم که وضعیت واکسیناسیون در ایران چطور است و آیا نمیخواست در آنجا منتظر بماند تا نوبتش فرا برسد؟ مریم سری تکان داد و گفت که در شرف دریافت ویزای شینگن است و چون واکسنهای داخل ایران مورد تأیید سازمان بهداشت جهانی نیست، مجبور شده است که به اینجا بیاید؛ در غیر این صورت در ایران میماند تا نوبتش فرا رسد. میگفت که علاقهای به گردش و تفریح در ارمنستان ندارد و تنها برای تزریق واکسن به اینجا آمده است و به محض دریافت دوز اول به ایران بازمیگردد.
در کنار صف طویل انتظار قدم زدم و به مردمی نگاه کردم که خسته از راه و کلافه از آفتاب تند ساعتها منتظر ایستاده بودند. گاهی صدای جر و بحث بالا میگرفت و عدهای که میخواستند از صف جلو بزنند با شکایت و اعتراض دیگران مواجه میشدند اما جو به سرعت آرام میشد. گاهی عدهای لب به اعتراض میگشودند که تعدادی را بدون نوبت واکسن میزنند. میگفتند عدهای از ایرانیها به رهگذران ارمنی پول میدهند تا با دریافت گذرنامهی آنها نوبتشان را جلو بیندازند. پرستاری که مسئول دریافت گذرنامهها بود به انگلیسی گفت اگر ببیند پولی رد و بدل میشود به پلیس زنگ میزند؛ ایرانیان کلافه به نشانهی تشویق دست زدند و سوت کشیدند. از هموطنان منتظرم شنیدم که در روزهای قبل صف به هم خورده است و درگیری رخ داده است اما آن روز هرگاه جو متشنج میشد بعد از چند دقیقه دوباره آرامش حاکم میشد. در انتهای صف دو پلیس ارمنی ایستاده بودند اما برای برقراری نظم مداخله نمیکردند و نهایتاً ایرانیان خودشان شرایط را کنترل و مدیریت میکردند.
از خانوادهای که سر صف ایستاده بودند، پرسیدم از چه ساعتی در صف هستند؟ گفتند از 7 صبح. گفتند صبح زود آمدیم تا برای صبحانه نان بخریم اما وقتی دیدیم که مردم در صف ایستادهاند صبحانه را فراموش کردیم و در صف ایستادیم. میگفتند با ماشین خودشان به ارمنستان آمدهاند و به محض تزریق واکسن برمیگردند. پرسیدم آیا در راه مشکلی پیش نیامده است؟ گفتند: «ما مشکلی نداشتیم اما چند نفر از دوستانمان دیشب 13 ساعت در صف مرز نوردوز منتظر بودند و شبانه با چمدان و کولهپشتی به ارمنستان آمدند چون از وقتی ارمنستان اعلام کرده که از 15 جولای، گردشگرانی که برای تزریق واکسن به ایروان میآیند باید حداقل ده روز در ارمنستان بمانند، همه میخواهند سریعتر واکسن بزنند و برگردنند.»
دختری که از رشت به همراه خانوادهاش آمده بود، میگفت ارمنستان برایش جذابیتی ندارد و تنها برای تزریق واکسن آمده است. میگفت به علت عدم تسلط ارمنیها به زبان انگلیسی با مشکلات زیادی مواجه شدهاند. از او پرسیدم آیا نمیخواست در ایران منتظر واکسن بماند؟
گفت: «اگه همینجور به وارد کردن واکسن ادامه میدادند و به ترتیبِ سن واکسن میزدند حتماً در ایران میماندم و همانجا واکسن میزدم اما الان اگر واکسن بزنند، واکسن ایرانی میزنند که سازمان بهداشت جهانی آن را تأیید نکرده و قابل اعتماد نیست.» کلافه در گوشهای ایستاده و به صف طویل خیره شده بود. تقریباً مطمئن بود که آن روز نوبت به او نمیرسد اما میگفت تا شب منتظر میماند چون باید به خاطر کارش سریعتر به ایران برگردد.
سه زن مسن در بین جمعیت بودند که ساعت 5 صبح با اتوبوس به ایروان رسیده بودند. از آنها پرسیدم که مسیر برایتان سخت نبود؟ یکی از آنها گفت سفر سختی را تجربه کردهاند. جادهها خراب و پیچ در پیچ بوده و حدود 20 ساعت طول کشیده تا به ایروان رسیدهاند. اما در ادامه گفت: «ما ایرانیها آنقدر سختی کشیدهایم که این مسیر طولانی و پیچ در پیچ برایمان چیزی نیست.»
به خیابان هیوسیسایین نگاهی انداختم. گوشهای از وطنم مساحت کوچکی در این خیابان را به خود اختصاص داده بود. عدهای میخواستند با برگ طلایی واکسن در دست به زودی برای همیشه از ایران بروند و عدهای در تب و تاب بازگشت به ایران و ادامهی زندگی روزمره بودند، زندگی روزمرهای آکنده از دغدغههای فزاینده. آنها امیدوار بودند که با تزریق واکسن حداقل یکی از دغدغههای اساسی خود را برطرف کنند. اما وجه مشترک همهی آنها این بود که بار دیگر برای حل مشکلات اساسیای که مسئولیتش بر عهدهی حکومت بود، خود دست به کار شده بودند و تنها نقش حکومت در این فرایند، زدن مهر خروج بر گذرنامههایشان در ازای دریافت یک میلیون تومان بود.