ایران گرامی من، ایران درودی
wikiart
خاطرات مانند لکههای روشنِ رنگ، روی بوم ذهنم از پی هم نقش میبندند و تصاویری از شعاعهای نور، دشتهای فراخ، بلور، گلبرگ و مروارید میسازند. فکر میکنم اگر قرار بود نامهای برای او بنویسم حتماً این طور آغاز میکردم:
خانم درودی عزیز، ایران گرامی من، هنوز باورم نمیشود که رفته باشید. امروز روز خاکسپاری شما بود. بهرغم ترس از همهگیری کووید-19 جمعیت بسیاری برای بدرقه آمده بودند و بیش از سه هزار نفر در لایو صفحهی اینستاگرام تماشاگر مراسم و یک ملت، عزادار شما بودند. هنوز وقت رفتن نبود....
اما نوشتن نامهای که از پیش میدانید بی پاسخ میماند، چه حاصلی دارد؟ وقتی که باور دارید او در غیابش نیز حاضر است و میتواند تک تک کلمات نانوشته را بخواند. امروز در لحظهی عزیمت نقاش پرسش بزرگی مطرح میشود: آیا ایران درودی نقاش بزرگی بود؟ آیا نقاش موفقی بود؟ یا این جادو و جاذبهی مرگ است که مردم را به سوی او میکشاند؟ امروز که او بازیگر آخرین نقش بزرگ خود در رسانهها و صفحات مجازی است و نامش، عکسهایش، نقاشیهایش و ویدیوهایی از سخنرانیها و گفتههایش نشر و باز نشر میشود باید ایستاد و داوری کرد که آیا این توجه ناشی از شایستگی هنرمند است یا نشان دیگری از «مردهپرست و خصم جان» بودن ما؟ گمان من این است که او نقاش موفقی بود. به گواه برگزاری اولین نمایشگاهش در ۲۲ سالگی در میامی به سال ۱۹۵۸ میلادی، به گواه ۶۳ نمایشگاه انفرادی در شهرهایی از جمله پاریس، نیویورک، زوریخ، میلان، بروکسل، واشنگتن دی.سی و حضور در ۲۵۰ نمایشگاه گروهی نقاشی... تا جایی که میدانم او تنها نقاش ایرانی است که آثارش در سازمان ملل به نمایش درآمده، تنها نقاش ایرانی که ژان کوکتو دربارهاش یادداشت نوشته و احمد شاملو برایش شعر سروده و تصویر تابلوی نفت او در نشریات معتبری مانند «تایمز»، «لایف» و «نیوزویک» منتشر شده است.
صدایش هنوز هم در گوشم طنینانداز است. صدایی که یکی از روزهای تصویربرداری مستند از او ضبط کردیم و بعد روی فیلم نشست:
«پدرم کلکسیونر نقاشی بود... او اولین جعبهی نقاشی را به من داد. من یازده شهریور 1315 در شهر مشهد به دنیا آمدم... زیباترین صدایی که دوست دارم صدای ضربههای قلم مو روی بوم است... حوادث بسیار سختی را در دوران کودکی گذراندم... در آغاز جنگ جهانی دوم ما در آلمان بودیم و پدرم تصمیم گرفت که خانواده را به ایران برگرداند. مقداری از راه را با قطارهای مخصوص حمل بار طی کردیم. بعد از آن به مشهد رفتیم به دهکدهای به نام شاندیز که منبع اصلی نقاشیهای من است... زندگی من در مادرم خلاصه میشد. هستی او هستی من بود...»
خاطرات مانند لکههای شفاف رنگِ روی بوم ذهنم در پی هم نقش میبندند. اولین بار نام ایران درودی را روی کتاب قطور و نفیسی دیدم. دههی شصت. من دبیرستانی بودم و دوستی که میدانست به نقاشی علاقهمند هستم کتاب نقاشیهای او را به من امانت داد. فضای خیالانگیز آثارش دریچهی تازهای را پیش رویم گشود. ایران درودی اولین هنرمند ایرانی بود که به عنوان خالق یک جهان شخصی شناختم. سالها گذشت. در این فاصله من به سربازی رفتم، سینما خواندم و مشغول نقاشی شدم که پوستر نمایشگاه او در گالری برگ تهران بار دیگر مرا برد به سرزمین خیالهای روشن. سال ۱۳۷۴. روز افتتاحیه در میان جمعیت ایستاده بود و با دوستان و علاقهمندانی که دورش گردآمده بودند صحبت میکرد. روی جلو رفتن و سلام و عرض تبریک نداشتم و به تماشای آثارش بسنده کردم. نخستین بار بود که تفاوت دیدن عکس یک نقاشی را با تماشای خودِ کار از فاصلهی نزدیک تجربه میکردم. قرار گرفتن در برابر عظمت بومهای بزرگ، لکههای روشنِ رنگ و گلبرگهای نازکی که گهگاه با قطرههای شبنم درخشان مزین شده و در پیشزمینهی دشتهای مه گرفته خودنمایی میکردند، چشمهایم را خیره کرده بود. از دور به او که میان نزدیکان و هوادارانش ایستاده بود نگاه کردم و فکر کردم چه زن عجیبی! با این جثهی ظریف چطور از بومهای به این عظمت چشمانداز میسازد؟ سال 1382. با کیوان علی محمدی، دوست همکارم، اولین مستند خود چشماندازهای سیاوشآباد را ساخته بودیم. مستندی دربارهی سیاوش کسرایی، نقاش، که معلمام بود. فیلم در بسیاری از جشنوارهها جایزه گرفته بود و مدیر انجمن سینمای جوانان وقت از ما خواست تا مستند پرترهی دیگری از یک نقاش کارگردانی کنیم. وقتش رسیده بود. من و کیوان کتاب در فاصلهی دو نقطهی ایران درودی را خوانده بودیم و میخواستیم این بار پرترهای از او بسازیم. کار اما آسان نبود! ساختن یک فیلم مستند به تهیهکنندگی یک نهاد دولتی (که در آن زمان غیر از صدا و سیما تنها نهاد تولید فیلم مستند بود) دربارهی یک هنرمند زن که آوازهاش به پیش از انقلاب میرسید و خواهرش طراح شنل تاجگذاری ملکه بود، کمی چالشبرانگیز به نظر میرسید اما اعتماد مدیر انجمن و فهرست جوایز فیلم قبلی به دادمان رسید. حالا مانده بود طرف دوم داستان و اصل ماجرا: آیا ایران درودی رضایت به ساخت فیلم مستند میداد؟ و اگر میداد آیا به دو جوان کمتجربه که پیش از این فقط یک فیلم مستند ساخته بودند اعتماد میکرد؟ آیا میپذیرفت که درِ آتلیهاش را باز کند و دربارهی زندگی و کارهایش حرف بزند؟ قبول میکرد که برای پوششی که امکان نمایش و اکران داشته باشد، با ما کنار بیاید؟
توانستیم از طریق دوستی در انجمن نقاشان شمارهی تلفن او را پیدا کنیم و یک روز بعدازظهر در حالی که کیوان کنارم ایستاده بود و صدای طپش قلبم را بلندتر از نفسهای او میشنیدم با ایران درودی تماس گرفتم. اطرافیان از من به ادب و خوشزبانی یاد میکنند و خاطرهی بعضی از خوشزبانیهایم گاهی بهانهی خندهی جمع دوستان میشود. اعتراف میکنم که آن روز با تلاشی در حد تمام توان هر چه در چنته داشتم به کار بستم. پاسخ خیلی کوتاه، صریح و ساده بود: باید شما را ببینم. همان روز قرار و ساعتی برای هفتهی بعد تعیین کرد. آیا این یک قدم مثبت بود؟ یا اینکه نقاش میخواست از سر لطف و ادب حضوری از دو جوان عذرخواهی کند تا دلشان را نشکسته باشد. روز دیدار رسید. با کیوان به طبقهی دوم آپارتمان زیبای او در خیابان توانیر رفتیم. مستخدم در را به رویمان گشود. به سالنی که تا سقف از تابلوهای او پوشیده شده و با مجسمههای برنز چینی و هندی تزیین شده بود راهنماییمان کرد و در لیوانهای کریستال برایمان شربت آورد. دقایقی منتظر ماندیم تا ایران درودی وارد شد. حضورش وزنی داشت که به خوبی از آن آگاه بود. بر خلاف انتظارم رفتاری راحت و بیتکلف داشت و در عین حال وقاری که تو را وادار به احترام میکرد. مهماننواز بود. نگاه نافذی به ما انداخت و ساده پرسید که میخواهید چهکار کنید؟ سینما خوانده بود و مدتها برای رادیو تلویزیون برنامههای مستند ساخته بود. پس اگر ذهنیت دقیقی از کاری که میخواستیم انجام بدهیم نداشتیم یا آمده بودیم از یک آدم مشهور یکی دو ساعت تصویر بگیریم تا از این نمد برای خود کلاهی دست و پا کنیم، به راحتیِ آب خوردن لو میرفتیم. ایدههایمان را برایش توضیح دادیم. او هم کمی از سالهای کارش در تلویزیون و دشواریهای تکنیکی برای کارگردانی برنامههایی که برای معرفی نقاشان نامی جهان ساخته بود تعریف کرد. پایان دیدار با بدرقهی او همراه شد و قرارمان برای ساخت مستند. به زودی. او به ما اعتماد کرده بود.
آدم دقیقی بود و برای تمام ساعتهای روزش برنامه داشت، در نتیجه باید روزهای فیلمبرداری را از پیش به او اعلام میکردیم و زمان کارمان را با ساعتهای کار و خواب او هماهنگ. عادت داشت تا هنگام سحر نقاشی کند و به همین خاطر نمیتوانستیم صبحها زودتر از ساعت مشخصی برنامهی تصویربرداری بگذاریم. اما وقتی فهمید که از استاد فیلمبرداریمان، همایون پایور (مدیر فیلمبرداری شهیر سینما و فیلمبردار دو فیلم از عباس کیارستمی) برای تصویربرداری مستند دعوت کردهایم، اعتمادش بیشتر شد و به خاطر شرایط نور و پنجرههای خانه هم سر تغییر ساعتها همراهی کرد و هم حاضر شد هنگام روز در آتلیهاش فقط به خاطر دوربین ما نقاشی کند و به خاطر زمان لازم برای تغییر نورها و جابهجایی دوربین دو سه بار کارش را متوقف کند. مثل یک فیلم داستانی سناریوی دقیقی آماده کرده بودیم، دکوپاژ داشتیم و مطابق برنامه پیش میرفتیم. تلاشمان این بود که مستند حال و هوایی نزدیک به شخصیت و نقاشیهایش داشته باشد و آن زمان به شدت مخالف مصاحبهی تصویری و مستندهای مصاحبهمحور بودیم. حس میکردیم که این شکل از مستند بسیار کلیشهای است و حالتی گزارشی به فیلم میدهد که از فضای نقاشانه دور است. با او سر تصویربرداری از مراحل کار روی نقاشی، یک اجرای پیانو، چند نما از او در فضای خانه و بازسازی از نمایشگاه او (که در موزهی هنرهای معاصر برگزار شد) از پیش توافق کرده بودیم، اما هیچ سخنی از مصاحبه در میان نبود. تا این که در روزهای پایانی در استراحت میان دو نما گفت: راستی شما از من نمیخواهید حرفی بزنم؟ خندیدیم و گفتیم روز پایانی، روز ضبط صدای شماست. صدابردارمان یک گفتگوی طولانی ضبط کرد و ما دقایقی از صدایش را در نسخهی نهایی استفاده کردیم. صدای خاص و لحنی منحصربهفرد داشت. بسیار خوشسخن بود. خودش میگفت اهل حفظ کردن نیست و برای گفتن یک جملهی کوتاه دربارهی احمد شاملو که قرار بود عین به عین گفته شود کارش به دهها برداشت رسیده است! اما وقتی مقابل مخاطبان میایستاد انگار در زندگیاش کاری جز سخنرانی نکرده است. واژههای فاخر و خوشآهنگ پشت سر هم بر زبانش جاری میشد و مخاطب را تحت تأثیر قرار میداد. شاید برای همین اجازه نداد که هیچکس جز خودش کتاب خاطراتش را ویراستاری کند و گفته بود میخواهم لحن کتاب، لحن خودم باشد و حرف کتاب، حرف خودم. در کتابش جملاتی را با حروف درشت چاپ کرده است. جملههایی برای بازخواندن و به خاطر سپردن. این کتاب به چاپ سی و یکم رسید.
بلافاصله بعد از تصویربرداری مشغول مونتاژ و صداگذاری فیلم شدیم. کیوان جهانشاهی، آهنگساز و صداگذار، باند صوتی فوقالعادهای را برای فیلم طراحی کرد که پس از گذشت این همه سال همچنان در سینمای مستند کمنظیر است. تصمیم گرفتیم که فیلم را نه ناقص و روی میز مونتاژ بلکه به شکل کامل و همزمان با مخاطب برای ایران درودی نمایش دهیم. سالن نمایش خانهی هنرمندان برای اکران خصوصی فیلم هماهنگ شد و از او و مهمانانش دعوت کردیم تا همراه عوامل فیلم و جمعی از منتقدین و همکاران به تماشای فیلم بیاید. ما نگران واکنش او بودیم و او مثل همیشه متین و موقر. در پایان اکران جلسهی پرسش و پاسخ برگزار شد. واکنشها مثبت و امیدوارکننده بود. به عنوان حسن ختام و به نشان قدردانی از او دعوت کردیم که روی سن بیاید. وقتی از جا بلند شد و از پلهها بالا آمد تمام سالن از جا برخاستند و در برابر شکوه این زن ریزنقش قدرتمند دقایق طولانی دست زدند. خاطرم هست که گفت ممنونم که مرا دوست دارید و با چند جملهی کوتاه دربارهی فیلم رضایتش را اعلام کرد. یک شب به یاد ماندنی برای دو فیلمساز جوان و نگران. پس از خروج از سالن در لحظهی خداحافظی گفت: «شما با من میآیید. امشب به خانهی من دعوتاید». سراسر طول میز غذاخوری را ساندویچی عظیم پوشانده بود که من تا آن زمان مانندش را ندیده بودم، همراه غذاهای دیگر. سفرهی رنگینی که نشانگر حسن سلیقهی میزبان بود. او مهمانها را سر میز دعوت کرد و پیش از شروع به من و کیوان گفت: «شما امشب به من و نسل من یک هدیه دادید. این ضیافت هدیهی من است به شما و نسل شما». بعد از گذشت نزدیک به بیست سال طعم لذتبخش شنیدن این جملات را فراموش نکردهام. فکر میکنم که این یکی از دلچسبترین جایزههایی بود که در سینما به دست آوردهام، با وجود آن که همین مستند بعدها در چند جشنواره جایزهی تدوین و بهترین فیلم مستند را گرفت و از همایون پایور به خاطر تصاویر نقاشانه و بیبدیلش تقدیر شد. درودی بجای آن که بر سر دو فیلمساز جوان به خاطر ساخت مستند منتی داشته باشد، خود را قدردان ما میدانست.
بعدها که شنید با چه دشواریای فیلمهایمان را تولید میکنیم از ما پرسید چقدر بودجه برای مستند من گرفته بودید؟ عدد را که شنید، خندید و گفت چرا به خودم نگفتید که نخواهید این همه سختی بکشید؟ بعد از پایان فیلم ارتباط ما قطع نشد، اما مشغلهی زندگی فاصلهی دیدارها و تماسها را بیشتر و بیشتر کرد. در یکی از دیدارها گفت که تصمیم دارد با سرمایهی شخصی از کتاب خاطراتش فیلمی سینمایی بسازد. در آن زمان ما اولین فیلم بلند سینماییمان را ساخته بودیم و شاد و امیدوار که شاید کارگردان این فیلم داستانی هم ما باشیم. برای نقش مادرش که زنی قفقازیتبار و سبزچشم بود به نیکی کریمی فکر کرده بود؛ میخندید و میگفت اما نمیداند برای نقش خودش باید به چه بازیگری فکر کند. «نمیشود صورت خودم را جوان کنید؟» متأسفانه این پروژه هم به فهرست آرزوهای محققنشده پیوست و هرگز به تولید نرسید.
ایران درودی به کار اعتیاد داشت. میگفت زمانی که بیماریاش شدت گرفته و در بیمارستان بستری بود، تنها انگیزهاش برای زندگی و مبارزه با بیماری، کار کردن روی کتابش بوده و هر روز به امید دیدن نمونههای صفحهآرایی کتابش از خواب بیدار میشده است. عادت داشت که هر شب نقاشی کند و حتی زمانی که نتوانست مقابل بوم بایستد روی صندلی چرخدار نشست و قلم مو را به دست گرفت. گرچه این محدودیت به ناگزیر ابعاد بومهای او را کوچک و کوچکتر کرد. معتقد بود که پس از بیماری سرطانش کارش عمق و پختگی بیشتری پیدا کرده است. هرچند من هم مانند بسیاری دیگر سری اول آثار او را بیش از همهی کارهایش میپسندم ــ مجموعهی نفت که احمد شاملو اولین کار این مجموعه را چنین نامگذاری کرده است: «رگهای زمین، رگهای ما». نقاشیهای تیره و پر کنتراستی از سازههایی در دوردست که پالایشگاهها را تداعی میکنند و لولههایی که از عمق تصویر تا پیشزمینه، گسترهی بوم را در برمیگیرند و در سرخی تند و خونین پایین کادر محو میشوند... و این همه در زیر آوار آسمانی سیاه و دود گرفته، چشماندازی آخرالزمانی را برای تماشاگر ترسیم میکند. راستی چه منظرهای میتواند عمیقتر از این روایتگر تاریخ ایران باشد؟ بعدتر رنگها در کارهایش ملایمتر شدند و فضای نقاشیها رویکردی رؤیاگونه پیدا کردند. لولهها و سازهها رفتند و گوهرها و مرواریدها از دستدوختههای خواهرش به نقاشیها راه یافتند و گنبدها و منارهها و خانههای روستایی از شاندیز خاطرات کودکیاش برخاستند و بر بومهایش نشستند. رنگهای سیاه با شیریها، صورتیها، و آبیهای ملایم همآغوش شدند و نور تبدیل به عنصر مهم و اساسی کارهایش شد.
او هنرمندی شهودی بود و بدون پیشطرح و علامتگذاری روی بوم، قلم برمیداشت و نقش میکشید. میگفت پیشطرح را در ذهنش میسازد. به جای منظره و طبیعت جهان پیرامونش، خیالش را میکشید. با رنگهای نازک و سایش قلم روی زبری بوم شروع میکرد و کمکم کار را شکل میداد و با غلظت رنگ در پایان، نورها و درخششها را میساخت. برای رنگ سفید اهمیت و تشخص ویژهای قایٔل بود و ما با آگاهی از این نکته از او خواستیم روز تصویربرداری در آتلیهاش جامهی سفید بر تن کند. با همان کت سفید خوشبرشی که در خانه به تن داشت به آتلیه آمد و مشغول کار شد. فردا که برای تصویربرداری برگشتیم با گلایهی ساختگی گفت: خبر دارید که کت سفیدم دیروز در آتلیه رنگی شد؟ من شرمنده به فکر راهحلی برای جبران بودم. گفتم: ما خیاط درجهی یکی میشناسیم که میتواند دقیقاً عین کت شما را برایتان بدوزد. خندید و گفت: یعنی میگویید بیاییم از روی کت ...هزار فرانکی....(متأسفانه قیمت دقیق کت و مارک آن را به خاطر ندارم) یکی دیگر بدوزیم؟ با دیدن چهرههای ما بعد از شنیدن قیمت کت بیشتر خندید.
بسیار باسلیقه و شیکپوش بود. موهای قشنگِ همواره آراستهای داشت که آن سالها طرههای طلاییرنگ در لابهلایش میدرخشید و در ماههای آخر حیاتش این طرهها نقرهای شدند و کمکم به رنگ محبوبش درآمدند. معتقد بود که هنرمند باید علاوه بر کارش مراقب نمود و حضورش در جامعه باشد، باید به اندازه دیده شود و نباید بگذارد که فراموش شود. برای همین برنامههای منظمی برای برگزاری نمایشگاه یا رونمایی کتابهایش داشت. یکی از شیرینترین خاطراتش از دوران اقامتش در پاریس بود. میگفت هرگز علاقهی چندانی به موسیقی سنتی نداشته اما به خاطر همین طرز فکر دعوت کنسرت یک خوانندهی مشهور سنتی را پذیرفته و شب اجرا با کلاهی پردار و لباسی بلند و دسته گلی بزرگ در مراسم حاضر شده است. به گمان من او فقط یک نقاش نبود بلکه کلام، حضور و سبک زندگیاش به عنوان یک مجموعه، کلیتی میساخت که او آن را به مخاطبان هنرش عرضه میکرد. بجای محبوس کردن خود در آتلیه توفیقش را در محبوبیتش میدانست. زمانی که من هنوز گوشی همراه نداشتم و راههای ارتباطی منحصر به شمارهی منزل بود در دو تماس تلفنی کوتاه هنگام غیاب من، توانسته بود مادرم را شیفتهی خود کند.
ایران درودی عاشق مردم بود. در طول ساخت مستند، هر وقت که ما مشغول گرفتن تصویر تابلوها بودیم، دستیار ما را قرض میگرفت تا با کمک او به ایمیلهای هوادارانش پاسخ بدهد. سال ۱۳۸۷. موزهی هنرهای معاصر. خوب یادم هست که در افتتاحیهی نمایشگاهش چطور مشتاقانه پا به پای جماعت بازدیدکننده مقابل هر تابلو میایستاد و برایشان توضیح میداد. به دختران جوان توصیه میکرد که به جای کارتهای بازاری تصویر این آثار را روی کارتهای عروسیشان چاپ کنند. از مهر و توجه مردم نیرو میگرفت. گرچه در عین حال زنی مغرور بود. تربیت خانوادگی و سطح اجتماعیاش در کلام و رفتارش نمود داشت. یادم میآید که در روزهای تصویربرداری اگر چیزی جابهجا شده بود میگفت: آقای بنکدار لطفاً دستور بدهید که این اثر را سر جایش بگذارند. پر از اعتماد به نفس بود و میدانست چطور ضعفهایش را به قدرتش تبدیل کند. در ابتدای کتاب خاطراتش به لوچی چشمانش اشاره میکند و خاطرهی خندهداری از تجربهی آشپزیاش دارد: سوپ شپشک!
درودی نقاش فیگوراتیو نبود و از این که بگوید نمیتواند پرترهای واقعگرایانه از چهرهی پدر یا مادرش بکشد ابایی نداشت. سال ۱۳۹۲. خانهی هنرمندان. تمام سالنهای هر دو طبقه به نمایش آثار تمامی دوران کاری او اختصاص داشت. او بدون ترس مشقهای خامدستانهی دوران دانشجوییاش را در معرض دید عموم گذاشته بود. کپیهای ضعیفی از آثار دوران کلاسیک و رنسانس. این شهامت اما نشان میداد که او از کجا آغاز کرده و امروز کجا ایستاده است. تا آنجا که میدانم بیشترین محبوبیتش را در بین مردم داشت نه جامعهی تجسمی. نقاشان بسیاری را میشناسم که آثارش را نمیپسندند و از سوی دیگر یک بار وقتی از او پرسیدم که آثار کدام نقاشان را دوست دارد، نامهایی که بر زبان آورد به زحمت به انگشتان یک دست میرسید. شیرینترین خاطرهای که از زبانش شنیدم به خوبی نشان میدهد که نقاش ما چگونه زنی بود: شبی برای رفتن به خانهی دوستی آژانس میگیرد. راننده مردی جوان است. در طی مسیر، گشت بازرسی ماشین را متوقف میکند.
مأمور گشت: آقا کجا میروید؟
راننده مقصد را اعلام میکند.
مأمور گشت: با این خانم چه نسبتی دارد؟
راننده: آقا من رانندهی آژانس هستم. این خانم را از جلوی منزلشان در توانیر سوار کردهام.
مأمور گشت سکوت میکند و نگاهی مشکوک به راننده و ایران درودی میاندازد.
راننده: جناب آخر شما یک نگاهی به من و یک نگاه به این خانم بیندازید؟ من با این خانم با این سن و سالشان چه کار دارم؟
ایران درودی (به مأمور گشت): آقا ایشان دروغ میگوید. خودش با اصرار من را به شام دعوت کرده و به من گفته عقب بنشینم تا کسی مشکوک نشود و اگر کسی پرسید بگویم رانندهی آژانس است.
راننده به لکنت میافتد و کم مانده سکته کند. مأمور گشت نگاه چپ چپی به راننده میکند و سری به شماتت تکان میدهد، انگار به عنوان یک مرد از ناجوانمردی راننده شرمنده شده باشد.
مأمور گشت: میتوانید بروید!
خاطرات مانند لکههای روشنِ رنگ، روی بوم ذهنم در پی هم نقش میبندند. اکنون نقاش یکی از این لکههای روشن، خاطرهساز این یادواره از میان ما رفته است. شاید به جایی بهتر. شاید به بهشتی شبیه دشتهای فراخ آثارش با همان وسعت و آسمان پهناور... رفت در حالی که هنوز آرزوها و رؤیاهای محققنشده در دل داشت. یک بار گفته بود چون فرزند خراسان است، آرزو دارد که در آرامگاه فردوسی بزرگ به خاک سپرده شود و پس از آن که بنیادش را راهاندازی کرد و بنا شد موزهای دائمی از آثارش تأسیس شود وصیت کرد که در باغچهی موزهاش به خاک سپرده شود. حیف که موزهاش را ندید و نتوانست چنان که آرزو داشت، با دستهای خودش تابلوهایش را روی دیوار بیاویزد. موزهای که برای احداث آن خانهاش در پاریس را فروخت و تا ساعت آخر منتظر ماند تا جریانهای اداریِ شهرداری برای زمینی که در محلهی یوسف آباد به این کار اختصاص داده شده بود، طی شود. ایران درودی، زنی که همواره به نامش مفتخر بود، اکنون از میان ما رفته و امروز در قطعهی هنرمندان بهشت زهرا آرام گرفته است... او رفته اما ۱۲۵ اثری که به مردم ایران هدیه کرده روزی در جایی از این شهر به نمایش درمیآیند و حماسهی ایران را دگربار میسرایند.