«اگر او امسال پیش ما بود...»؛ خاطرهی خواهری از اعدام برادرش در سال ۶۷
چهار ماه است که از او بیخبرند. هر چه از در زندان و دادستانی خبر میگیرند، میگویند ممنوعالملاقات است. روزی خانوادهی همهی زندانیان را به در یکی از بازداشتگاهها فرامیخوانند، همه جمعاند و گیج. اولین پدری که به داخل فراخوانده میشود با حالی خراب بیرون میآید و دیگر بقیه را راه نمیدهند و باز بیخبری و بیخبری.
روزی دیگر دختری تاب تحملش تمام شده و درِ دادستانی را میکوبد و میگوید اگر کشتهاید بگویید، آیا از مرگ او هم میترسید؟ در این موقعِ درها باز میشود و مأموری میگوید بیایید داخل تا جواب شما را بدهیم. صدای پچپچ از میان خانوادهها به گوش میرسد که میگویند: «داخل نشو که دیگر بازگشتی نیست».
عصر جمعه است. عصری غمبار و طاقتفرسا. صدای زنگ تلفن بلند میشود. خواهرش گوشی را برمیدارد. از آن طرفِ خط صدایی سرد به گوش میرسد...
ــ برادر شما برای حفظ امنیت حکم اعدام گرفته است. بیسروصدا باشید وگرنه کاری میکنیم که همهتان ساکت شوید.
اما او زندانی بوده، فقط ممنوعالملاقات است.
ــ فردا صبح یک مرد بیاید درب دادستانی تا با او صحبت کنیم، مثلاً پدرش
او فوت کرده است، از دوریِ فرزندش دق کرد و مرد.
ــ برادرش
او تنها پسر خانواده است، پسری که در ۱۴ سالگی در بند شد
ــ عمو، دایی، شوهر شما
عمو ندارد، شوهر من فوت کرده است و دایی مردیست مسن، اما شوهر خواهرم را میفرستم
صدا قطع میشود
الو...الو...
۲۴ آبان ۶۷
صبح مرد به درب دادستانی میرود، خود را معرفی میکند و مأمور گوشی تلفن را به او میدهد تا صحبت کند.
برادرزنِ شما محکوم به اعدام شده است و ما اعدامش کردیم. بیسروصدا به خانواده بگویید، حق هیچگونه گریه و زاری ندارید، مراسمی نباید بگیرید وگرنه همهتان را دستگیر میکنیم.
و صدا قطع میشود...
مرد راه میافتد، سردرگم که چه کند. مسافتی را راه میرود و فکر میکند، تنها راه را در پیدا کردن دایی خانواده مییابد. دایی را پیدا میکند، شوهرخواهرِ کوچکتر را نیز خبر میکند و سه مرد همراه میشوند تا خبر را به مادر بدهند.
مادر مثل همیشه صبح زود بیدار شده و پشت چرخ خیاطی مشغول به کار است.
آنها وارد میشوند، مادر مشکوک میشود، برمیخیزد و به طرف آنها میرود. برادر مأمور است که ناگفتهها را بگوید.
برادر به زبان مادری سخن میگوید (آنها ترکزبان هستند):
دایی: امروز از زندان خبری به ما رسید.
مادر لبهایش را بههم میفشارد.
دایی: خبر دادهاند حکمی به پسرت دادهاند که باید خودت را کنترل کنی، هیچکس کاری از دستش برنمیآید. آنها گفتهاند که دیگر سراغ پسرت نروی...و آهستهتر از همیشه میگوید: حکم اعدام.
مادر به زانو درمیآید. قادر به ایستادن نیست. با التماس به برادر نگاه میکند و میگوید: بگو که دروغ میگویی بگو که حرفت راست نیست، بگو که خبر نداری. وقتی جوابی از برادر نمیشنود دستها را بالا میگیرد و میگوید خدایا بگو که دروغ میگویند، بگو که دروغ است.
سکوتی محض دقیقهای همه را مرعوب میکند.
در این لحظه بغضِ خواهر کوچک میترکد، اما نه در آشکار. او به داخل اتاق میپرد و در را میبندد و خود را رها میکند...صداها در گلویش قابل کنترل نیست. گریه امانش را بریده و حملهی عصبی به او دست میدهد که یک مرد و سه زن قادر به بیحرکت کردن و آرامکردن او نبودند.
مادر در صحن خانهاش که زیرزمینی بزرگ است قدرت زانو زدن را نیز از دست میدهد و با پیشانی بر زمین میخورد و با گریههای آرامِ خود صحنه را به آرامش میکشد.
درِ آن خانه را میبندند و به خانهی دخترش میبرندش تا گریهها از چشم مأموران مخفی باشد چرا که قابل کنترل نیست. اما شگفتا که برای حفظ امنیت به خانهی خواهر نیز یورش میبرند و همراه عکس برادرش بازداشت میشود.
خواهر کوچک توان ایستادن در چهاردیواری را ندارد، تنفس در فضای بسته او را خفه میکند. به هوای رفتن به دانشگاه بیرون میآید. اما بهجای کلاس به کتابخانه میرود، مینشیند اما قدرت نشستن هم ندارد. در سالن مطالعه تختهسیاهی دیده میشود با چند تکه گچ در کنارش. بلند میشود، گچ را برمیدارد و مینویسد: «شهادتت را تبریک میگویم...و...نام شهید». با بغض در گلو سالن دانشگاه را پشت سر میگذارد، جلوی درِ دانشگاه به دوستی برمیخورد، اتفاق را به دوستش میگوید...
در تاکسی مینشیند...ناخودآگاه با خودش سخن میگوید...مثل عروسکی کوکی پیاده میشود.
مردی از مسافران میگوید: «ببخشید اتفاقی برایتان افتاده؟ حالتان خوب است؟»
ــ حال من خوب است اما برادرم را اعدام کردهاند.
مرد بدون سخنی راهش را میگیرد و میرود.
اما مادر...مات است...مثل همیشه آرام گریه میکند، لب به غذا نمیزند. بازداشت دخترش که در خانهی اوست مادر را بیشتر در خود فروبرده. بعد از سه روز او را که همراه بچهی کوچکش بازداشت بود آزاد میکنند. میآید و میگوید آنها گفتهاند هیچکس حق هیچ کاری را ندارد وگرنه همه را میگیریم، حتی رادیو گوش کردنِ شما را هم تحت نظر داریم.
انگار همه چیز تمام شده...نه تکهای لباس...نه وسیلهی شخصیای و نه حتی مزاری که بتوان بر آن اشک ریخت.
مادر هنوز در ناباوریست، حتی بعد از گذشت دهها سال.
در این مدت مادر با عکسهای پسرش که بر در و دیوار خانه آویزان است راز و نیاز میکند.
هر عید نوروز با عکس او بر سر نماز اشک میریزد.
مادر از تاریخ سالگرد اعدام او گذرا عبور میکند. او تاریخ تولدش را بزرگ میدارد و هر سال سن او را مرور میکند:
«اگر او امسال پیش ما بود....سال داشت»